-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 16:51
مصطفی داشت با دقت خط ریش منو صاف می کرد که وارد شد و سلام کرد. توی آینه تمام قدش پیدا بود. شال گردن و عینک داشت، با شلوار جین بد قواره. سلام کرد. مصطفی یه کم رسمی جواب داد. پسر گفت وقت داشتم. مصطفی یه لحظه فکر کرد و گفت: آها آقا امیر حسین؟ پسر بدون هیچ تغییری در چهره اش آرام شالش را باز می کرد: بله. مصطفی: خوش اومدی...
-
ُSad, but blue
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 18:38
دو تا دستاشو گذاشت دو طرف سرم. سرم رو چرخوند رو به خودش و گفت: - تو چشمام نگاه کن و بگو اون کارو نکردی! قبلا هم یکی دوبار همین سوال رو همینجوری پرسیده بود. اون موقع هم بهش گفتم از این کار خوشم نمیاد. ایندفعه ولی زل زدم تو چشماش. ظاهرا شوخی هم نداشت. تا جایی که میشد جدی شدم و بدون مکث گفتم: کردم! عصبانیتم باعث شد یه...
-
حس خوب امنیت
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 19:07
ماسک زده بودند.هر دوتاشون. بدون شک بوی خوب داخل ماشین هم مال یکیشون یا مخلوطی از عطر هر دوشون بود. کیفمو گرفتم تو بغلم و خودمو چسبوندم به در. اون دوتام طوری که انگار قبلا تمرین کردن جمع تر شدن و بین و من و اونها بیست سانتی فاصله افتاد. زن ماسک دار کنارم نگاهی به فاصله بینمون که رو صندلی عقب پرایدی که سه نفر روش نشسته...
-
راست ولی به صورت جزئی!
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 17:10
- من دروغ نگفتم! - یعنی چی دروغ نگفتم. تو گفتی ازش خوشت میاد. غیر از اینه؟ - آره گفتم. اما اینم گفتم که از یه چیزاییش خوشم میاد. یعنی براش توضیح دادم از تمام اون آدم من از یه بخشی اش خوشم میاد. - خب همیشه همینجوره. یعنی هیچ کس پرفکت نیست. ولی اگه گفتی چرا این اینقدر شاکیه؟ از دیروز داره بهت فحش میده. - خب واسه اینکه...
-
تفاوت موسیقایی لیدی گاگا و بیانسه
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 16:30
همین که راه افتادم یه نمه صداشو زیاد کردم. مامان و بابا هنوز داشتن با هم حرف میزدن. حرف که چه عرض کنم کل کل میکردن. سر یه چیزی که معلوم نبود چی هست. من معتقدم این یه جور تفریح سن بالاییه که ماها الان نمی فهمیم. مثل همون کارایی که وقتی بیست سالمون بود سی ساله ها می کردن و ما یا فکر میکردیم خیلی لوسه یا خیلی لاشی. تا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مردادماه سال 1386 16:04
آدرس جدید وبلاگ داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور
-
پس از مدتها!
یکشنبه 27 خردادماه سال 1386 10:37
دیرزو با دوستی حرف زدم که می گفت فیلترینگ وبلاگ ها از حالت دستی به صورت اتوماتیک تبدیل شده. اسمش هم هست روباتیک فیلترینگ! خب ریات هم که شعور نداره. لذا ممکنه کلمات رو با هم اشتباه بگیره. امروز تو خود بلاگ اسکای هم مطلب مربوطه رو خوندم و به این نتیجه رسیدم که فیلتر شدن وبلاگ من هم ممکنه بر اثر اشتباه یک روبات بوده باشه...
-
یکی از همین شب ها
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 20:01
از ولیعصر که می پیچیم داخل مطهری ترافیک سنگین میشود. ماشین ها پشت سر هم ایستاده اند و هیچ کس بوق نمی زند. عجیب تر از اینها، لاین های سمت چپ خیابان باز است و کسی برای رد شدن از ترافیک سنگین از پشت ماشین جلویی انحراف به چپ نمیکند. دوستم میگوید: اااا ! اینا رو باش! سه چهار نفری میشوند. یک نفر همین نزدیک ، چند متر جلو تر...
-
آکسینیا
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 20:16
روی همان صندلی که اول شب به آکسینیا معرفی شدم آرام گرفته بودم. زل زده بودم به همان جای سالن که با هم رقصیدیم و سیگار می کشیدم. بیشتر مهمانها رفته بودند و سالن خلوت شده بود.حتی اگر خیلی آدم اهل تفکری هم نبودم، امشب و در این موقعیت که نه حال خانه رفتن داشتم و نه حتی اینکه از جایم تکان بخورم موارد زیادی وجود داشت که...
-
داستان کوتاه: آنچه که لازم است جوانان در مورد افسردگی بدانند
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 15:22
اولین باری که مطمئن شدم دوستش دارم دقیقا هشت دقیقه بعد از خداحافظی بود. من در اتومبیل تنها بودم و از فرودگاه بر میگشتم. تا آنروز بعضی وقت ها دلم برای دیدنش تنگ میشد. بعضی وقت ها بی تفاوت بودم و بعضی وقت ها از دیدنش طفره می رفتم. آن چند باری هم که رک و صریح پرسیده بود که دوستش دارم یا نه هر بار به بهانه ای بحث را عوض...
-
داش آکل
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 20:35
همونشب که داش آکل از وبلاگ آماتورها به بهشت نمیروند قهر کرد سر ساعت ۹ من و چند تا از بچه های وبلاگ رفتیم به آدرسی که داده بود سراغش. نه فقط چون دخترا ازش خوششون میومد بلکه بیشتر به این خاطر که این شخصیت مجازی کم کم نقشی تو بازی داستان نویسی ما پیدا کرده بود که بدون اون کار پیش نمیرفت. درخونگاه- شماره 12 + 1 . نمیدونید...
-
بدون شرح!
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 19:04
- الو! ... میگفتم ... با قر و قمیش میاد میشینه جلوی من. می دونه چقدر بهش مشتاقم. چشم و ابرومیاد. آروم دستمو میبرم جلو و لمسش میکنم. دستمو پس میکشم. دوباره با احتیاط دستمو می برم جلو و ایندفعه می گیرمش تو دستم. اول با یک دست و بعد دودستی میگیرمش بین دستام. گرماش دستامو گرم میکنه. سفت فشارش میدم. آروم می برمش سمت لب...
-
اطلاعیه
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 17:46
بدینوسیله به اطلاع عموم بر و بچ می رساند که دور اول بازی هیجان انگیز لاو اند لیترچر! هم اکنون آغاز شده. پادشاه و ملکه هفته بی صبرانه منتظر دریافت متون شما هستند. برای دریافت سوژه های هفته باز هم به وبلاگ ویژه بازی یعنی: آماتورها خوشبختانه به بهشت نمیروند مراجعه فرمایید. حضور شما چه به عنوان بازیکن و چه به عنوان...
-
... و بالاخره بازی جدید!
شنبه 10 دیماه سال 1384 18:09
دوستان! سروران! خانم ها! آقایان! سرانجام انتظار به پایان رسید و پیش نویس اساسنامه هیجان انگیز ترین بازی ادبی جنایی عشقی قرن تدوین شد. بدون شک این همان چیزی است که مدتها در انتظار آن بودید. یک بازی که نه تنها هیجان انگیز و پر حادثه است بلکه به اندازه یک عمر زندگی، به تجربیات شما می افزاید. اشتباه نکنید! برای برنده شدن...
-
پاییز روی دیوار روبرو
دوشنبه 5 دیماه سال 1384 19:44
وقتی یکی اینجوری یه پله میره بالاتر و از اون بالا به گذشت زمان نگاه میکنه، یاد قدیما میافتم. و بعدشم آینده. نه خیلی قدیم. همین چند وقت پیش. و نه خیلی آینده. مثلا همین فردا. بعدش فلج میشم. از گردن به پایین. یهو دلم میخواد یه جای دیگه باشم. کجاش مهم نیست. یا تو یه زمان دیگه. کی اش هم مهم نیست. اسمشو گذاشتم کرم فرار از...
-
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم...
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 19:48
در جواب اون دوستی که از ایرانی بودنش متاسفه: با همه این حرفایی که زده شد و همه بدبختی که بعضی وقتا به خاطر ایرانی بودنمون میکشیم و ... بازم با این حرفت حال نکردم. وطن درسته واسه بعضی از ما بعضی وقتا مزه کوفت میده اما یه چیزایی ام داره. هیچ چی که توش نباشه بهروز وثوق سوته دلان که هنوز مونده. نمونده؟ تصمیم کبری و کتاب...
-
نعوذ بالله نامه خدا به ایرانیان عزیز!
شنبه 19 آذرماه سال 1384 18:46
God's open letter to Iranians Honestly, I'm sick and tired of listening to you people whine. You fail to recognize how busy I am. I put in 24-hour days, every fricken day. I have to oversee the operation of all existence. I have to manage the relationship between time and space. I am busy maintaining solar systems,...
-
بازگشت بتمن یا هری پاتر و وبلاگ بر و بچ!
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1384 14:37
خب بسم الله! میخوام دوباره شروع کنم. یعنی مجبورم دوباره شروع کنم. تو این دو سه روزه فکر کردم چی بنویسم. اولش که میخواستم یه فیلمنامه بنویسم. با سه پرده که در واقع طبق روال سه گانه های کیشکولوفسکی چهار تا بود. همون که تو جواب یه کامنت رو پست قبلی نوشتم و پاکش کردم. بعد تصمیم گرفتم یه صحنه از اتفاقاتی رو که تو این مدت...
-
یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانواده کونزلمان
شنبه 7 آبانماه سال 1384 23:26
هانوفر شهر نسبتا کوچیکیه. ولی مجتمع نمایشگاهی اش یکی از بهترین ها تو اروپاست. واسه همینم وقتی یه نمایشگاه بزرگ برگزار میشه همه هتل ها از مدت ها قبل رزرو میشه. لذا یه سیستمی هست اونجا مثل شمال خودمون. یعنی یه سری از مردم خونه هاشونو یا مثلا دوتا اتاقشونو اجاره میدن به مسافرا. این کارم مثل فرنچ کیس وسط خیابون و کار کردن...
-
کمیک استریپ !
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 18:23
اینم سفرنامه مصور: با تشکر از دوست خوش تیپم مازیار و شرکت معظم پیشگامان فناوری صبا که امکان نمایش عکس ها در سایز قابل خواندن را توسط سایت معتبر و وزین آلبوم فراهم آورد. در صورت هر گونه سوال یا ابهام می توانید همینجا تو کامنتدونی بپرسید! چائو!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 17:48
راست میگفتی که حالا حالا ها باید بگردم. خواستم همه کارایی رو که کردم و همه فکرایی رو که از سرم گذشت برات بنویسم. اما دیدم آخرش دوباره همون چیزی رو ازت می پرسم که روز اول پرسیدم. گفتی خسته میشی. فعلا که نشدم. بالاخره یه روز می فهمم تو رو باید با کدوم اسب از کدوم قبیله دزدید. سلام!
-
لذت!
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1384 20:06
بنام خدا اولا از همه دوستان و سروران گرامی که با حضور سرشار از لطف خود ذیل داستان ما را کامنتن، ای میلن، تلفنن، اس ام اسن و حضورن به نظرات شریفشان مزین فرمودند و از همه دوستانی که از راه دور و نزدیک، از شهرستان های اراک، قائم شهر، خطه کردستان و کشورهای کانادا، امریکا، سوئد و غیره انگشت رنجه فرمودند کمال تشکر را دارم....
-
داستان- زیبا مثل بهار
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 17:10
درست ده سال بعد از اولین برخوردمان سر کلاس فارسی عمومی گل بهار را دوباره در یک رستوران دیدم. دو سه بار از سر چشم چرانی نگاه گذرایی به او کردم تا بعد از اینکه اوهم متوجه من شد و نگاهمان چند ثانیه در هم گیر کرد شناختمش. من با همکارم برای خوردن شام به آن رستوران رفته بودیم. دختری کاملا معمولی که شرایط کاری مارا به هم...
-
سه گانه آخر
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 17:40
اول از همه بابت غیبت نسبتا طولانی از هیچ کس عذر خواهی نمیکنم. چون میدونم کسی از چیزی ناراحت نشده و این غیبت هیچ یک از ارکان وبلاگستان رو به لرزه در نیاورده. و دوم از همه می پردازم به سه گانه آخر و نتیجه گیری. این مطلب ادامه مطلب << ادامه مطلب قبلی >> است که در مورخ ۷ مرداد به رشته تحریر چیچی شده که اون هم...
-
گانه دوم از سه در سه گانه کیشکولوفسکی
شنبه 15 مردادماه سال 1384 18:31
بدون هیچ گونه توضیحی میریم سر سه گانه دوم: ۱- چند وقت پیش قرار بود ما یه مهمونی بگیریم. نشستیم لیست گرفتیم. خواهر زن من هم حضور داشت. یه نگاهی به لیست مهمونا کرد گفت: بابا بازم که همون همیشگیان. یه چند تا مهمون جدید دعوت کنید دیگه! منم گفتم: حالا من سر سی سالگی دوست مجرد خوش تیپ جدید از کجام پیدا کنم ! و خب طبق معمول...
-
ادامه مطلب قبلی:
جمعه 7 مردادماه سال 1384 12:45
به مثالهای زیر توجه کنید: ۱- شما با زیدتون که تازه هم باهاش آشنا شدید رفتید کافی شاپ. ناگهان موبایل شما زنگ میزنه. گوشی معمولیتون رو از تو کیف یا جیبتون در میارید و جواب میدید. در حالیکه مشغول صحبت هستید و یکی دوبار با حرکت چشم از طرف به خاطر طولانی شدن مکالمه معذرت خواهی میکنین طرف یه خورده اینور اونورو نگاه میکنه و...
-
بشنو از نی ...
دوشنبه 3 مردادماه سال 1384 17:17
از پشت که نگاه کنی شانه های تک برگ نارنجی از حضن روضه نسیم سرد می لرزد بهار که بیاید من و همه معشوقه هایم سر سفره خورشید میهمان یک لقمه نان و نور و نیاز خواهیم بود برای: سروناز ، ۰۰۷، رز، ح م آریا، باران ، سایه ، مهدی ، وحید ، ممزی، گل بهار، سمیرا، نسیم ، هلی ، یلدا ، امیرحسین ، محسن ، حامد ، زردشت ، میترا، سپینود ،...
-
مسابقه هوش
دوشنبه 27 تیرماه سال 1384 17:25
دیروز من و سیلویو بین دو تا جلسه دو ساعت وقت خالی داشتیم. رییس تلفنی گفت برید یه جایی نهار بخورید تا منم بهتون ملحق شم. ضمن اینکه مطمئن بودم رییس پیداش نمیشه به فکرم رسید بریم فودکورت جام جم تا هم این بنده خدا یه وعده از شر چلوکباب و جوجه کباب خلاص شه هم کلا یه صفایی کرده باشیم و آماده شیم واسه جلسه بعد از ظهر. سیلویو...
-
بجنگید برای آزادی اما هیس! من دارم کاپوچینو میخورم!
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1384 13:32
مردی هستم دارای دو چشم، یک بینی، یک دهان و چهار دست و پا. هیچ وقت شاخ نداشته ام اما دم داشته ام که آنهم در جریان تکامل بسیار کوتاه شده است. چند سال پیش با خانمی ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو کودک زیر هفت سال می باشند. از مدتی پیش بنا به دلایلی که ممکن است برای هر انسان بی شاخ و دمی پیش بیاید تصمیم به جدایی از همسرم...
-
فرانچسکوی قدیس
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1384 15:44
نمیدانم از چه موقع به این موضوع که خوابها در زندگی واقعی تعبیر دارند اعتقاد پیدا کردم. از آن بدتر این را هیچ وقت نتوانستم به یاد بیاورم اولین باری که خواب پیرمرد سپید موی را دیدم کی بود. ولی این را خوب میدانم که از حوالی پانزده سالگی دو چیز را به دفعات در خواب میدیدم و هر دویشان تاثیر زیادی در زندگی من داشتند. یکی...