مسابقه هوش


دیروز من و سیلویو بین دو تا جلسه دو ساعت وقت خالی داشتیم.
رییس تلفنی گفت برید یه جایی نهار بخورید تا منم بهتون ملحق شم. ضمن اینکه مطمئن بودم رییس پیداش نمیشه به فکرم رسید بریم فودکورت جام جم تا هم این بنده خدا یه وعده از شر چلوکباب و جوجه کباب خلاص شه هم کلا یه صفایی کرده باشیم و آماده شیم واسه جلسه بعد از ظهر.
سیلویو دم غرفه غذای مکزیکی وایساد و پرسید اینا خیلی تنده؟ 
گفتم نه بابا این چیزی که اینجا بهت میدن غذای مکزیکی ایرانیزه شده است. یعنی زیاد تند نیست. 
اگه یادتون باشه قبلا در اوصاف اون یکی ایتالیاییه که اسمشو گذاشتم وینچنزو براتون گفته بودم، که طرف زید بازه و این حرفا. اما این یکی از اون مردای تیپیکاله. یعنی فکر کنم روزی دو ساعت اخبار گوش میده و روزنامه میخونه و عاشق بحث های سیاسی و صحبت در مورد گلوبالیزیشن و کمونیسم و ایناست. از تمام اخبار انتخابات ایران هم مو به مو خبر داشت و برای خودش تحلیل هم البته داشت. 
خلاصه صحبت از اسلام گرایی رفت رو کلیسا در قرون وسطی و از اونجا رو اینکه خدا بالاخره هست یا نه و بعد هم یه تریپ از کارل گوستاو یونگ( چون اون اسمشو کامل گفت منم کامل می گم) و آخرین مقاله نیمه تمامش به نام سمفونی که من کم آوردم چون هیچ چی راجع بهش نشنیده بودم و بعد هم رسیدیم به بن لادن و آخر سر هم احمدی نژاد و بازم خلاصه به اینجا که وضع اینترنت تو کشور شما ( یعنی ایران) خیلی خرابه.
گفتم: چرا؟
گفت: من یه پول کمی تو بازار سهام دارم و از طریق اینترنت هر روز چک میکنم ببینم سهامم بالا رفته یا نه ولی دیشب تو هتل وقتی می خواستم آخرین وضعیت رو ببینم نوشت اکسس دیناید!
من گفتم: درسته که اینجا دهن مارو سرویس کردن ولی خیلی بعیده که اونجایی که تو میخواستی بری سانسور باشه.
بعد هم یه نیم ساعتی گمانه زنی کردیم که علت چی میتونه باشه.
مثلا اون گفت شاید این شرکت سهامش مال اسرائیلیا باشه و من هم گفتم شاید مثلا از اون شرکتهاییه که تحت پوشش کار اقتصادی جاسوسی می کنن. آخر سرم پیش خودم فکر کردم طرف داره خالی می بنده. حتما دیشب از فرط تنهایی میخواسته یه چند تا عکس سکسی نگاه کنه و اینا !! و بحث رو عوض کردم. اونم احتمالا فهمید من چه فکر کردم و گیر داد که بعد از جلسه بریم شرکت و بهم نشون بده که راست میگه.
جلسه بعد از ظهر که تموم شد اومدیم شرکت. کانکت شدیم و نشست پشت  کامپیوتر. اول رفت تو یاهو و بعدم از اونجا آدرس سایت مورد نظر رو تایپ کرد. در کمال تعجب دیدم راست میگه. گفتم یه دقیقه پاشو خودم نشستم. دوباره ریفرش کردم. بازم نوشت بنابر قوانین جمهوری اسلامی نمیدونم چیچی. 
گفتم اسم شرکته رو بگو تو گوگل سرچ کنیم شاید از یه طریقی بشه بریم تو.
اسم شرکته این بود:Telecom ّITaliano SpA 
که با دیدن اسم شرکت سوت ثانیه دوزاری من افتاد. حالا اگه شمام در زمانی معادل سوت ثانیه و یا کمتر تونستین حدس بزنید قضیه چیه میتونین خوشحال باشین که ضریب هوشی تون به ۱۴۰ (که مال من باشه) نزدیکه. بدیهیه که هرچی زمان بیشتری برای فهمیدن نیاز داشته باشین به همون نسبت خنگ تر هستین. ماکسش هم ۱۰ دقیقه است. یعنی سوت ثانیه میشه ۱۴۰ و ده دقیقه میشه ۹۰. زیر نودی ام که امیدوارم ایندفعه تو کامنتا نداشته باشیم!  
یه راهنمایی ام تو نحوه نگارش اسم شرکته کردم!
راهنمایی شماره ۲: مثلا سایت ایران خودرو اینه:www.IK.com !

بجنگید برای آزادی اما هیس! من دارم کاپوچینو میخورم!


مردی هستم دارای دو چشم، یک بینی، یک دهان و چهار دست و پا. هیچ وقت شاخ نداشته ام اما دم داشته ام که آنهم در جریان تکامل بسیار کوتاه شده است.

چند سال پیش با خانمی ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو کودک زیر هفت سال می باشند. 
از مدتی پیش بنا به دلایلی که ممکن است برای هر انسان بی شاخ و دمی پیش بیاید تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم. 
طبق معمول کار به دادگاه کشید و بحث نه چندان شیرین حق و حق دار من و همسرم را در مقابل هم قرار داد. 
برای یک انسان معمولی مثل من که نه روشنفکرم و نه دست روزگار پای مرا از چت های شبانه روزی به وبلاگ نویسی باز کرده طبیعی است که در این موقعیت با همسر سابقم چندان مهربان نباشم.  هرچند او که هم روشنفکر است و هم وبلاگ نویس رفتاری داشته مشابه من. 

فرزندانم را همانقدر که پدر شما دوستتان دارد دوست دارم. همانقدر که دل پدر شما وقتی ۵ سالتان بود  برایتان می تپید دل من هم برای دختر و پسر کوچکم تنگ می شود. آنها هم مرا دوست دارند. اگر باور ندارید از خودشان بپرسید.

متاسفانه دادگاه سرپرستی بچه هایم تا سن هفت سالگی به مادرشان واگذار کرده و من فقط مدت کوتاهی به مدت هشت ساعت در هفته میتوانم ببینمشان.
اعتراف میکنم که چند بار بیش از این مدت پیش خودم نگهشان داشته ام اما چه کنم؟ چطور میتوانم هر لحظه ساعت را نگاه کنم و بشمارم هفت، شش، پنج و بعد ۵۹، ۵۸، و... و بعد ناگهان جگر گوشه ام را از آغوشم بکنم و بگویم حالا دیگر برو، وقت پدر بودن من تمام شده.

قبول دارم بعضی از قوانین مدنی حقوق بیشتری برای مرد در نظر گرفته اما شما بگویید کدام قانون میتواند برای عشق، آن هم عشق به فرزند مقدار کمی تعریف کند تا بعد بشود این کمیت را برای مادر و پدر مقایسه کرد و آن وقت گفت مادر بچه هایش را بیشتر دوست دارد.
 
شنیده ام زنم دوستان روشنفکری دارد که مرا هیولا می خوانند و می خواهند همانطور که برای  اکبر گنجی و آزادی( بیچاره آزادی!) پتیشن و لوگو تهیه می کنند برای ویران کردن من هم دست به دست هم دهند و حق آن موجود ظریف و لطیف و بی گناه را از چنگال من خون آشام بیرون بکشند. من وبلاگ ندارم. در دادگاه وبلاگستان من متهم لالی هستم بدون وکیل مدافع. برای همین روحم را در روح نویسنده این وبلاگ حلول دادم و او مسخ و بی اختیار این جملات را از زبان من تایپ کرد. 

من از شما نمیخواهم قضاوت کنید که میدانم روح حساس و هنرمندانه اتان تناسبی با این کار ناخوشایند ندارد و نه میخواهم از من خوشتان بیاید که نشان دادید خوش آمدنتان هم به درد عمه تان میخورد فقط خواستم بگویم من هم هستم و برای عشقی که به فرزندانم دارم می جنگم و نمیگذارم هیچ کس حق مرا برای دیدنشان، بوسیدنشان و در آغوش کشیدنشان از من سلب کند.
  
                                                                                امضا: پدر.
۲۵/تیر/۱۳۸۴
پی نوشت:
                                                       بنام خدا

۱-احتراما در راستای تنویر اذهان عمومی بخشی از متن بالا را بولد! میکنم باشد که مورد توجه قرار گیرد.
۲- بدینوسیله اینجانب بابک نادعلی تصریح میکنم که تنها یک بار در زندگی آن هم با همین فردی که الان به نام نامی سرکار خانم سروناز به عنوان همسر رسمی و شرعی من شناخته می شود ازدواج کرده ام و هیچ گونه وجه زیر میزی برای خارج کردن اسم کسی از صفحه دوم شناسنامه ام به کسی پرداخت نکرده ام. همینطور تصریح میکنم بنده از زمانی که هر را از بر تشخیص داده ام به تمام روشهای جلوگیری از بارداری آشنایی کامل داشته ام (شاهد هم دارم) و هیچ توله غیر مشروعی هم از خود پس نینداخته ام. لذا هر گونه کامنتی از من با عنوان بابای بچه هر کسی و در هر کجا جعلی و با هدف سوء استفاده از نظرات من جهت تسویه حسابهای شخصی می باشد.
 ۳- در پایان اگر کماکان دوستان وبلاگ نویس بر سر تصمیمشان برای مبارزه با استبداد و استیفای حقوق زنان، به این روشی که در این چند روزه در پیش گرفته اند، هستند نو پرابلم! فقط یه خورده کمتر جیغ و ویغ کنند چون من کاپوچینومو خوردم و الان دارم اسپایدر سولیتر بازی میکنم! 
                                                    با تشکر
                      نویسنده وبلاگ داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور

رو نوشت:زنم!

فرانچسکوی قدیس

 

نمیدانم از چه موقع به این موضوع که خوابها در زندگی واقعی تعبیر دارند اعتقاد پیدا کردم. از آن بدتر این را هیچ وقت نتوانستم به یاد بیاورم اولین باری که خواب پیرمرد سپید موی را دیدم کی بود. ولی این را خوب میدانم که از حوالی پانزده سالگی دو چیز را به دفعات در خواب میدیدم و هر دویشان تاثیر زیادی در زندگی من داشتند.

یکی دختر مو بوری که بار اول عاشقش شدم و هر بار که به خوابم می آمد تا روزها حال و هوای دیگری داشتم و هنوز که هنوز است معیارم برای تعیین زیبایی زنها شباهتشان به اوست.

دیگری همان پیرمرد سپید موی که علیرغم سن زیادش اینقدر به من شبیه بود که من برایم مسلم شده بود او آینده من است. به همین خاطر به مرور نقش مرشد را در زندگی ام پیداکرد و خوابهایی که از او می دیدم روی مسیر زندگی ام تاثیر زیادی داشتند.  

آخرین باری که پیرمرد را دیدم چند شب پیش بود.  در خواب در یک خیابان مدرن و قرن بیست و یکمی در یک شهر ندیده قدم میزدم.
پشت ویترین یک مغازه عینک فروشی در همان خیابان مدرن یک چشمم به عینکهایی بود که البته در آن موقع و در خواب میتوانستم نقشه خریدنشان را بکشم و چشم دیگرم  به عکس دخترها و پسر های خندانی بود که همه دماغهای کوچک و چشمان زیبا داشتند و البته عینک. داشتم فکر میکردم حتی بهترین عینکها به خطر بینی بزرگم آنطور که روی صورت آنها زیباست به صورت من نمی آید. حال و هوای عجیبی – چیزی شبیه حس ولگردی های مقدس دوران بی غمی دانشجوییم را داشتم.

هوا نه روشن بود و نه تاریک اما خاکستری بود و ویترین مغازه گاهی بود و گاهی نبود.
از یکی از عینک ها خوشم آمده بود و میخواستم دستم را از شیشه رد کنم و آن را بردارم که کسی ناگهان پیش از من آن را از جایی که بود برداشت و بی درنگ به چشمش زد.

برایم جالب بود کسی را که  اینقدر با من هم سلیقه است که از بین صد ها عینک درست همانی را  که من انتخاب کرده ام برداشته ببینم.
در صحنه بعدی من داخل مغازه بودم و داشتم ظاهرا چیزی را قیمت می کردم ولی میدانستم که بیشتر میخواهم صورت مرد را ببینم.

نگاه گذرایی کردم و به نظرم آمد این مرد را می شناسم. دوباره نگاه کردم. این بار دیگر شک نداشتم که او را جایی دیده ام.

صورتش را از ته زده بود و موهای مشکی بلندش را از پشت بسته بود. رویهمرفته خوش تیپ بود و حدودا چهل و پنج ساله به نظر می رسید.

از مغازه که خارج شد بی اختیار دنبالش راه افتادم. چندین بار در هیاهوی خیابان و فضایی که بی شک تا به آنروز ندیده بودم گمش کردم و دوباره از بین جمعیت پیدا شد. یک بار درست جلوی من بود و باردیگر انگار صد ها متر دور تر. با اینحال حتی اگر به چشم هم نمی دیدمش میدانستم کجاست و به طرفش حرکت میکردم.

نمیدانم چه مدت طول کشید تا من و او باهم در امتداد پرسپکتیو یک نقطه ای خیابان راه رفتیم تا اینکه سر انجام وارد مغازه دیگری شد.

سر در مغازه شکل قرمز رنگ یک فنجان قهوه خاموش و روشن میشد.

بعد از زمانی که نمیدانم یک ثانیه بود یا چند ساعت دیدم سر یک میز با او نشسته ام.

با دقت به او خیره شده بودم و او هر از گاهی نیم نگاهی به من میکرد. حس کردم باید چیزی بگویم.

گفتم: من شما را قبلا دیده ام؟

عینکش را برداشت و مستقیم به من نگاه کرد.

شناختمش. همان پیرمرد سپید موی خوابهایم بود.

پرسیدم: شمایید؟

باز هم انگار او چیزی نگفت. بر خلاف همیشه که آرام . مهربان بود این بار اخم کرده بود و کمی مضطرب به نظر میرسید.

گفتم: چه خوب شد دیدمتون. خیلی وقت بود به خوابم نیومده بودید.

جواب داد: ایندفعه هم قرار نبود بیام. دیشب چی خوردی؟

-  متوجه نمیشم.

- چیزی کشیدی؟  یا انرژی درمانی و این حرفا؟

- چه ربطی داره؟

- فکر کردی تو خواب هیچ چی حساب و کتاب نداره. وقتی قرار باشه من بیام تو خوابت باید از قبل بدونم. باید خودمو آماده کنم. شایدم دعایی نمازی چیزی خوندی.به هرحال یه چیزایی رو دور زدی.

گفتم: پس لابد واسه همینه شما مثل همیشه نیستی؟

-          به هر حال حالا که دیدمت سوالتو بپرس و برو.       

هنوز کاملا باورم نشده بود این مرد خوشتیپ همان پیر سپید موی نورانی باشد. طوری لباس پوشده بود که من اگر پول کافی داشتم دقیقا همان ها را می پوشیدم. به خصوص کفشهایش. در همان اولین نگاه عاشق کفشهایش شدم. فکر کردم یادم بماند از او یپرسم کفش هایش را از کجا خریده.

پیر سپید موی به کسی که انگار کافه چی باشد گفت : همون همیشگی، دو تا.
دوباره پرسیدم: شما واقعا خودتی؟

- آره خودمم.
تشنه ام شده بود. همه جا انگار که پر از بخار باشد تار و محو بود.آدم های کافه میرفتند و می آمدند. گاهی خیلی شلوغ میشد و گاهی انگار فقط من و او تنها بودیم. بعضی ها را هم میشناختم. حتی زنم را هم یک بار توی شلوغی دیدم که با کسی راه میرفت. برایش دست تکان ندادم. او هم شاید مرا ندید. بهتر شد. حتما میخواست بپرسد با یک مرد غریبه اینجا چه کار میکنم.
گفتم: از کجا شروع کنم؟
گفت :من بهت میگم. بالاخره با اون دختره که بهش می گفتی زید ازدواج کردی.
     - آره.

-          وضع کار و بارت هم بد نیست.

-          آره.

-          خب دیگه چه مرگته؟

-          مرگ که نه. ولی هنوزم حیرونم. چند و قت به چند وقت حالم بد میشه. انگار یه چیزی کم دارم یا یه چیزایی رو خیلی زیاد تر از اون حدی که باید داشته باشم.  

دور و برم را نگاه کردم و دم گوشش گفتم: اینایی که این دور برن می تونن بشنون؟

-          آره گاهی وقتا.

-          پس بی زحمت خودت فکرمو بخون. راستش یه کمی خودم هم نمیدونم جریان چیه.

پیرمرد چند لحظه به چشمانم خیره شد و گفت:

-          تقصیر من نیست.

با عصبانیت گفتم:

- چی چیو تقصیر من نیست. مگه تو نبودی که میگفتی عشق کامل. مگه تو نمی گفتی فقر و غنا و رضا و این حرفها. فقط می خواستی ما رو بندازی تو هچل.

-          آروم آروم! اینجا همه منو میشناسن. آبرو ریزی نکن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-          خلاصه مونده ام دیگه. صد بار با مراسم کامل فال حافظ گرفتم. با ننه و بابا و دوست و رفیق هم مشورت کردم. ولی انگار روز به روز بیشتر تو گل فرو میرم. مخه هنگ کرده دیگه. داستانام هم هیچ کی چاپ نمیکنه.

-          مخه چی شده؟

-          هنگ کرده. قاط زده. بن بست!

-          آها.خیلی خب. پس گوش کن تا بهت بگم. اولا تو نویسنده بشو نیستی. بچسب به همون کار واردات که واسه آینده ات بهتره. ثانیا من فقط گفتم عشق واقعی. اینو به همه میگیم. دیگه به کی و چی و کجا و کی اش رو خودتون انتخاب میکنید.

-          یعنی چی؟

-          من دلم میخواد بهت بگم اما بر اساس قوانین الهام و خواب بیشتر از این نمیتونم بازش کنم. حالا هم لطفا پاشو برو که من با کسی اینجا قرار دارم.

-          با کی؟

پیر مرد سپید موی سرش را به طرفی برگرداند و یک قورت از قهوه اش سر کشید.

گفتم: خیلی خب. پس دمت گرم. مارو یادت نره. چند وقت به چند وقت یه سری پیش ما بیا.

- باشه .فقط پول قهوه یادت نره.

- مگه اینجام پولیه؟ تازه من که پول با خودم نیاوردم تو خواب.

خندید و گفت : بدون پول مگه میشه؟ ولی برو عیب نداره.

گیج و گنگ خداحافظی کردم و از کافی شاپ بیرون آمدم. چند قدم که رفتم یادم افتاد نپرسیدم کفشش را از کجا خریده.
لحظه بعد دوباره توی کافه بودم. همان دختر موبوری که وقتی شانزده سالم بود در خواب می دیدم روبروی پیر سپیدموی نشسته بود و با هم حرف میزدند. گاهی هم هم تک خنده ای رد و بدل میشد و پیر روی میز خم می شد و نزدیک به دختر چیزی میگفت و دختر دوباره میخندید. هیچ کدامشان به من نگاه نکردند ولی کافه چی کاغذی به دستم داد که رویش نوشته بود:
میلان- خیابان فرانچسکوی قدیس. شماره ۳۲. کفاشی آنتونیو پاسکواله
.

صبح که از خواب بیدار شدم. سرم به شدت درد میکرد. چند دقیقه اطراف تختخواب دنبال کاغذی که میدانستم پیدا نمیکنم گشتم. بعد سیگارم و کامپیوتر را با هم روشن کردم. پک سوم را که زدم توی گوگل تایپ کردم: Milan university,MBA, Post Graduate.

بابک نادعلی هزاوه

19/2/84- بازنویسی.

آهنگ اتوبان گردی

خنده های زورکی
اشکای یواشکی
شب و روزی بی هدف
لحظه های الکی

ساعتای پر سوال
دلخوشیها تو خیال
حسرت پرنده دل
که نداره پر و بال

می دونم خسته شدی
مرغ پر بسته شدی
می دونم طاقت نداری، واسه سوز تشنگی
می دونم دیگه بریدی، تو هوای خستگی

نه خط خطی نه ساده
مسافر گم و گیج
یه جاده سخت و دشوار
به مقصد پر از هیچ

هوای تازه میخوای
نگاه بی بهانه
خود خود صداقت
جواب عاشقانه

یه حرف راستی راستی
از ته دل می خواستی
اون که بسازه از نو
تو رو با همه کاستی

یک شب بارونی بسه
                 برای از نو تر شدن
                                   یک گل شمعدونی بسه 
                                                    برای عاشق تر شدن



              -   ...آره؟!
              -   ببینیم چی میشه.
               

نگفتم اینجوری میشه؟!

 

 اینا کامنتهای مطلب قبلیه به علاوه جوابهای من. خودش مطلبیه . نه؟

 

هر کاری برای غمت کردی بگو. اگر یک راه زنانه تر هم به ذهنت رسید بگو شاید من هم همان کار را کردم.

پاسخ شما :
تو یه دونه از این تستهای اینترنتی !! من فهمیدم ۵۴٪ مرد و ۴۶٪ زن هستم. آنیما بود آنیموس بود چی بود؟ در هر حال اگه جواب نمیده میتونی یه خورده واسه زیدت ناز کنی. مثلا بهش بگی من مطمئن نیستم دوستی ما کار درستی باشه. بعد هم یه قرار تو کافی شاپ و یادت میره همه چی!!!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



مریم گلی
http://maryamgoli.blogspot.com

82.132.125.14
سه شنبه 31 خرداد 1384
1:29pm

بابک، این نوشته واقعا درد داشت. جا ندارم اینجا برای گریه کردن، حیف!

پاسخ شما :
حالا خوبه تو اینجا جا نداری من چی بگم که هیچ جا جا ندارم. از لینک هم مرسی.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



سایه
http://saye.nevesht.net

80.231.68.10
سه شنبه 31 خرداد 1384
2:07pm

((حاج غدیر..حاج غدیر..فلان چیز رو بگیر!)) :)
گفتم شاید در کاهش موضعی درد جانکاهت تاثیر داشته باشه!..غصه باشه واسه شنبه...می گم ببینیمتون هم خیلی ضرر نداره ها!

پاسخ شما :
کامنت که نداری قربان. یادته این ترانه ! حاج قدیر هم سر انتخاب خاتمی ساخته بودیم. زندگی سیاسی به سبک خودمون.اونم هر چهارسال یه بار.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



علیرضا
http://lbahram.blogspot.com

80.253.134.5
سه شنبه 31 خرداد 1384
2:36pm

بابک اینقدر از خشم سرشارم که نمیتونم گریه کنم و ناراحت باشم فقط فکر میکنم باید جنبید تا دیرتر نشده. ولی چه خوب گفای درد دل ما رو.

پاسخ شما :
تا اومدیم بجنبیم جنبوندنمون دکتر!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



نسترن
http://chaykhaneh.persianblog.com

69.161.3.222
سه شنبه 31 خرداد 1384
5:10pm

سلام بابک
کاش لااقل کسی رای نداده بود.
میگم به نظر تو رفسنجانی وبا حتی معیین چی می خواد یا می خواست بده که تو و دیگرانی که بهش رای دادین یا می خواین بدین رفتین به درصد آدمهای کم فهم جامعه اضافه کردین(ببخشین قصد توهین ندارم)
ما خودمون یه بار مره این جور انتخابهای بین بد و بدتر رو چشیده بودیم و متاسفانه بدتر رو انتخاب کردیم.حالا بازم د
دوباره...

دلم کپک زده آه
که سطری بنویسم از تنگی ی دل








پاسخ شما :
مبارک باشه وبلاگ امین خان! اضافه شدن من به درصد آدمای کم فهم جامعه هیچچی رو عوض نمیکنه. درست مثل جمع کردن عدد با بی نهایت!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



امین
http://aminhimself.blogspot.com/
aminezzati@gmail.com
81.93.41.6
چهار شنبه 01 تیر 1384
1:32pm

:(

پاسخ شما :
:((.
بی خیال لاشاته می کانتاره رو بذار با صدای زیاد!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



کوزه
http://koozeh.org
koozeh@koozeh.org
128.84.245.83
چهار شنبه 01 تیر 1384
7:13pm

این تیکه ی ناامیدی در مرام و مسلک و اینا خیلی خوب بود. خوبه که امیدتو از دست نمی دی.

پاسخ شما :
تیکه چیه استیو؟! با چیزای مقدس چیز نکن دیگه. البته یه خورده اشم به ضرورت داستان بود وگرنه پاش بیافته واسه ات چت میکنم خفن!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



مهدی
http://u2.persianblog.com

194.225.244.138
پنج شنبه 02 تیر 1384
10:05am

سلام ... برای کارگاه داستان ما هم کار بدهید ... بدرود ...

پاسخ شما :
من که تو جلسه کارم پاک کردن تخته سیاه و توالته و همینطور مسئول امور تشویق جوانان هستم. برای کارهای جدی با سایت تماس بگیرید!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



شهرام بشرا
http://www.gilmakh.com
kingshahram@gmail.com
217.219.189.13
جمعه 03 تیر 1384
01:32am

مرسی از نوشتت که قشنگ و واقعی بود و مرسی از شعور سیاسیت که اسیر این بچه بازی احمقانه ی تحریم نشدی. اگر همه ی این وری ها دم به این تله ی تحریم داده بودند دیگه کار به مرحله ی دوم نمی کشید و حضرت احمدی نژاد رییس جمهور بود!

پاسخ شما :
چاکرتیم دایی! چه هندونه ای گذاشتی زیر اونجای ما:))

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



محمدرضا (ممزی)


24.201.152.55
جمعه 03 تیر 1384
09:22am

یعنی آینده کشورت فقط به اندازه پوشیدن یه آستین کوتاه سورمه ای نارنجی برات اهمیت داره؟!یعنی مردم ما تا این اندازه سطحی فکر میکنن.....؟! (جسارت نباشه...).....تو مطکئنی با اومدن احمدی نژاد حق پوشیدن اون لباستو از دست میدی یا توام گوشتو چشتو عقلتو سپردی دست یه سری شایعات؟

پاسخ شما :
نه. مطمئن نیستم نتونم آستین کوتاه بپوشم. ولی برای اینکه بفهمم آینده کشور میتونه برای شما چقدر مهم باشه وبلاگتو خوندم. ازاون جهت که واسه شما مهمه جای نگرانی نیست. فیلم هندی کماکان در دسترس خواهد بود!! بعدشم ما اینیم. همینقدر کوچیک که می بینی.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



لیمویی
http://pacific.clogsky.com

213.42.2.26
جمعه 03 تیر 1384
4:53pm

فاتحه بخوانیم

پاسخ شما :
برای چی؟ یا کی؟

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



آوات
http://www.awathiva.persianblog.com/

217.218.36.118
شنبه 04 تیر 1384
10:30am

حالا دیگر اتفاقی که نباید افتاد... راستی مردم از احمدی نژاد چه می خواهدن ؟ چرا مثل منجی نگاهش می کنن ؟ چرا دیگر این مردم را ذره ای هم حتی نمی فهمم ... متهمشان نمی کنم اما عجیب میانمان فاصله افتاده است....

پاسخ شما :
شایدم بد نباشه نسیم جان. بالاخره مردم هم آدمن. اگه اونا ما رو نمیبینن خیالی نیست ما مجبوریم اونا رو ببینیم. ببخشید خودمو قاطی شما کردم!!!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



نسیم
http://www.abandokht.com
nasimabk@yahoo.com
85.198.12.244
شنبه 04 تیر 1384
12:55pm

خیلی نوشته ات به احساس من نزدیک بود . انگارخود من این مطلب رو نوشتم . نمی دونم بین اسمون و زمین موندم . تمام دیروز رو گریه کردم نمی دونم ازدرد یا از شدت بهت و ناباوری .هیچ چیزی هم نیست که بتونم باهاش خودم و آروم کنم . نمیدونستم این همه ضعیفم
موفق باشید

پاسخ شما :
حالا خیلی هم ناراحت نباش. تا ضعف هامونو نپذیریم نمیتونیم به قدرت واقعیمون ایمان داشته باشیم! شما هم موفق باشید.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



طناز
http://www.tannazhash.persianblog.com
tannazhash@yahoo.com
62.193.5.156
یکشنبه 05 تیر 1384
09:40am

تسلیت به عموم مردم ایران!!!

پاسخ شما :
منو قاطی مردم نکن ممزی جون. من بچه نارمکم.   یعنی بچه محل داداشمون!!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



محمدرضا (ممزی)


70.80.127.240
دوشنبه 06 تیر 1384
05:15am

خواستم بگم ما خیلی وقته باختیم یادتون رفته؟
به من سر بزنین خوشحال میشم

پاسخ شما :
داشت یادم میرفت. ولی دوباره یادم افتاد! سر زدم!

   

[ حذف نظر |  ]



نیکی
http://nikravan.blogspot.com/

217.218.68.20
سه شنبه 07 تیر 1384
09:46am