لذت!


بنام خدا
اولا از همه دوستان و سروران گرامی که با حضور سرشار از لطف خود ذیل داستان ما را کامنتن، ای میلن، تلفنن، اس ام اسن و حضورن به نظرات شریفشان مزین فرمودند و از همه دوستانی که از راه دور و نزدیک، از شهرستان های اراک، قائم شهر، خطه کردستان و کشورهای کانادا، امریکا، سوئد و غیره انگشت رنجه فرمودند کمال تشکر را دارم. نظرات شما عزیزان با دقت و توجه بررسی خواهد شد و قطعن چراغ راه آتی این نویسنده آماتور در راه نوشتن داستانهای بعدی و همچنین نجات بشریت و مبارزه با ایدز و اعتیاد این دو بلای خانمان سوز خواهد بود!
( تریپ نون رو دارید دیگه حتمن!)
ثانیا:
تمام این حرفایی که زده شد چند روزه منو گذاشته سر کار و یه بابی رو باز کرده که من رو یه موضوعی فکر کنم:
موضوع لذت!
اونم لذت از نوع عمیق و مفهومیش. وگرنه معلومه که مثلا داستان سکسی جنایی در هر حال جذابه.
خب بحث شیرینیه. اما من از چه زاویه ای دارم روش فکر میکنم؟
این که یک اثر هنری طی چه فرآیندی باعث لذت بردن مخاطب میشه!
یعنی چی میشه که من خواننده یه داستانی رو میخونم و احساس میکنم خوشم اومده و از یه داستان دیگه ای خوشم نمیاد.
میتونیم این مسئله رو با مثال قابل درک تر موسیقی بیشتر بررسی کنیم.
مثلا من و پسر عموم یا حالا در نظر بگیرید پونه و جاریش!
ما هر دو در یک طبقه اجتماعی رشد کردیم با محیط تقریبا یکسان. از نظر سن هم به هم نزدیکیم. اما اون پینک فلوید گوش میده و من شهرام شب پره! 
یا پونه و جاریش. پونه تریسترام شندی میخونه و حال میکنه، اما جاریش زنبق دره!
چه فرایندی در ذهن پونه رخ میده که باعث میشه از خوندن این اثر لذت ببره و چه فرایندی در من باعث میشه با شهرام شب پره حال کنم؟
اینم توضیح بدم که نمیخوام با جواب های یه جمله ای مثل : خب تو جوادی! یا مثل اینا سر و ته بحثو هم بیارم.

امیدوارم تا اینجا سوال معلوم شده باشه.( عرق ریزون!!!)‌ 

من یه چیزایی به ذهنم رسیده. اونا رو میگم و شمام اگه حال کردید نظرتونو بگید. شاید آخرش تونستیم کشف کنیم که چه جوری میشه یه چیزی نوشت که بتونه باعث ایجاد حس لذت عمیق در اون آدمی که ما دوست داریم بشه.

من فکر میکنم هر کدوم از ما در ناخودآگاهمون یه تصویر از خوشبختی داریم. به زبون آوردنش یه خورده سخته اما برای اینکه بتونید بازم یه خورده تجسمش کنید فرض کنید همون چیزیه که تو رویا پردازی هامون خودمونو بهش نزدیک میکنیم. در واقع توی رویا ما میایم عمدا یه حالت ذهنی درست میکنیم که توش حس خوشایندی داشته باشیم. 
اون کاری که یه داستان یا یه موسیقی میتونه بکنه اینه که به ما کمک میکنه ما در اون لحظه که داریم میخونیم یا می شنویم بتونیم خودمونو بیشتر به اون حس خوشایند نزدیک کنیم. این امر از نظر فیزیولوژیک ممکنه توسط ترشح هورمون های خاص صورت بگیره یا از دید انرژی درمانی و اینا به ما انرژی مثبت بده که این دوتا مستقیما به بحث ما مربوط نمیشن. 

در واقع اون اثر هنری  شکل گیری یک رویای لحظه ای در ذهن ما کمک می کنه.
 
به طور مثال من وقتی شهرام شب پره گوش میدم در لحظاتی حس آدمی توی یه مهمونی و درحالت شادی کامل بهم دست میده( حالا مثلا یه زیدی چیزی ام باشه! : دی). من اونجا نیستم و ممکنه حتی اگر واقعا تو همچی مهمونی باشم نتونم به خاطر خیلی چیزا مثلا دیر رسیدن، یا کسی که من ازش بدم میاد و توی جمع هست به این شادی کامل برسم، اما وقتی تصورش می کنم میتونم بی عیب و نقص و پرفکت تصور کنم و این همون مفهوم رویا پردازیه.
طبیعی هم هست  آهنگ شهرام شب پره به علت یک سری خاطرات و ذهنیت ها نمیتونه مثلا حس آدمی رو که داره تو شب کویر به ستاره ها نگاه میکنه در من زنده کنه.
یا پسر عموی من که با پینک حال میکنه در واقع به کمک اون موسیقی حال و هوایی رو برای خودش به وجود میاره که تو اون حال و هوا خودش رو به رویاهای خودش که اونها هم ناشی از تعریف ناخودآگاهش از خوشبختی و حس خوشاید زندگی هست نزدیک می کنه. موسیقی پینک فلوید برای پسر عموی من مترادفه با خیلی چیزا مثل اعتراض به شرایط موجود، متفاوت بودن با دیگران و در نتیجه از زیر بار مسئولیت کمبود های جامعه فرار کردن و غیره. اینکه این ترادف ( ! درسته؟) چه جوری به وجود میاد میتونه خیلی ساده باشه. مثلا اولین کسی که باهاش از پینک حرف زده. یا دیدن فیلم دیوار. یا اون دوستای بزرگتر ازخودش که این موزیک رو گوش میکردن یا وجهه مثبتی که پینک تو آدمایی که پسر عموی من ازشون خوشش میاد داره.

حالا یه کم بحث رو کلی ترش میکنم و ادعا میکنم در کل زندگی هم همینطوره. بیشتر اعمال و رفتاری که ما انجام میدیم در راستای همین هدفه: نزدیک شدن به حس خوشایند ناخودآگاه. مثلا شما تمام زحمات و مشقات مهاجرت رو به جون میخری چون این کار به شما این حس رو میده که داری به ایده آلت نزدیک میشی و این نزدیک شدن به ایده آل باعث ایجاد اون حس خوشایند میشه یا حالا فرض کنیم غلظت اون هورمونها در خون شما میره بالا.  
جالب هم اینه که هیچ اتفاقی در دنیای واقعی دقیقا مترادف و مساوی با خود خوشبختی نیست. فقط به ما کمک میکنه که بتونیم خودمونو به اون نزدیک تر ببینیم. 
به همین دلیل از فردای رسیدن به یه چیزی که یه عمر دنبالش دویدیم دوباره یه یه هدفی تعیین میکنیم که به وسیله حرکت تو مسیر رسیدن به این هدف خودمون رو به رویاهامون نزدیک تر ببینیم.
اینه که حس خوبی که به یه بچه ۱۰ ساله بابت خریدن یک دست لباس تیم فوتبال آ ث میلان دست میده برابر یا حتی بیشتر از حس خوبیه که به یه مرد ۴۰ ساله بابت خریدن یک خودروی زانتیا دست میده! چون هیچ واقعیتی این وسط وجود نداره و همه این احساس خوشبختی زاییده فرایندی است که در ذهن ما اتفاق میافته.
برای همین هم هست که میگن خوشبختی از درون شما به بیرون تراوش میکنه، نه از بیرون. و هر کس میتونه با تغییر نگاه به زندگی تعریف ناخودآگاهش رو از حس خوشایند عوض کنه و با شرایط موجود خودشو خوشبخت فرض کنه.
خب یه کم منحرف شدیم ولی به راحتی میشه برگشت به ارتباط این قضیه با هنر و به خصوص ادبیات.
یه نفس عمیق بکشید یا یه پک به سیگارتون بزنید یا یه قلپ از چاییتون بخورید....
بریم؟ 
 
حالا تو داستان هم همینه. من و شما وقتی یه داستانی رو میخونیم با همه چیش حس میگیریم. با آدماش ، با موقعیت هاش و با اتفاقاتش. حتی با زمان و مکان وقوعش. مثلا اگه یه داستانی تو آمریکای جنوبی اتفاق بیافته به خاطر تصویر رمز آلودی که اونجا تو ذهن ما داره ما آمادگی اینو داریم که بریم تو دنیای رمز و راز جادو و جمبل. یا اگه یه داستانی تو یه روستایی تو جنوب ایران و لب دریا اتفاق بیافته خود به خود ما حس متفاوتی رو میگیریم تا یه داستانی تو تهران.
بسته به این که این حس چقدر بتونه برای ما شرایطی رو ایجاد کنه که توش خودمونو به حالت ایده آل ناخودآگاه سر خوشی نزدیک کنیم از اون داستان خوشمون میاد. اینم بگم که سرخوشی لزوما به معنای خنده و شادی و رقص نیست. سرخوشی میتونه حتی به وسیله غم به وجود بیاد کما اینکه میگن آدما با گریه در رثای عزیز از دست رفته به نوعی شادی میکنن.

در نتیجه من یا شما اگه بتونیم یه چیزی بنویسیم که به نوعی خواننده امونو به رویاهاش پیوند بزنه و کمکش کنه به وسیله انرژی حاصل از خوندن مطلب ما به سمت حالت خوشایند ایده آلش پرواز کنه ، میتونیم امیدوار باشیم به خط آخر که رسید زیر لب بگه : ایول چه باحال بود. حتی میتونه شب موقع خواب هم از این انرژی استفاده کنه و بازم به این نتیجه برسه که از داستان خوشش اومده. فردا هم که نشست پای کامپیوتر و یه دفعه دیگه داستان یا مطلبمونو خوند بازم همون هورمون ها تو خونش زیاد بشه و بازم حال کنه.

حالا شما نظرتونو بگید ببینیم میشه از همینجا دنیا رو اصلاح کنیم یانه!


داستان- زیبا مثل بهار

 

درست ده سال بعد از اولین برخوردمان سر کلاس فارسی عمومی گل بهار را دوباره در یک رستوران دیدم. دو سه بار از سر چشم چرانی نگاه گذرایی به او کردم تا بعد از اینکه اوهم متوجه من شد و نگاهمان چند ثانیه در هم گیر کرد شناختمش.

من با همکارم برای خوردن شام به آن رستوران رفته بودیم. دختری کاملا معمولی که شرایط کاری مارا به هم نزدیک کرده بود و من در آنزمان وقت زیادی را با او صرف میکردم. گل بهار اما هنوز به همان اندازه که ده سال پیش زیبا ترین دختر دانشگاه به حساب می آمد زیبا بود و شاید حتی در آغاز سی سالگی جذاب تر هم شده بود. همان صورت سبزه و استخوانی با چشمان آبی و و اثر کمرنگ یک بریدگی قدیمی روی گونه راستش. چند تار موی سیاهی که از زیر روسری روی صورتش ریخته بود نتوانسته بود اثر بریدگی را کاملا بپوشاند برای همین با کمی دقت می شد همان ترکیب متعادل همیشگی بین اجزای بی نقص صورتش را تشخیص داد. اوم هم با یک دختر دیگر پشت یک میز دونفره نشسته بودند.

غذایمان را با کمی عجله تمام کردم. به بهانه ای دختر همراهم را به نزدیک ترین آژانس رساندم و سریع به رستوران برگشتم. هنوز نرفته بودند. مرا که دید لبخند زد. واین باعث شد جرئت کنم از پیشخدمت بخواهم یک صندلی برایم بیاورد و سر میزشان بنشینم.

گفتم انتظار نداشتم مرا یادش باشد و او گفت چیزی که باعث شده مرا چند بار در این مدت به یاد بیاورد جمله ای بوده که یک بار قبل از کلاس روی تخته سیاه نوشته بودم و او آنرا در صفحه اول دفتر تلفنش یادداشت کرده. من اصلا چنین چیزی را به خاطر نداشتم و او آن را برایم خواند: ای دوست مرا دریاب که دل دریایی من بی تو مرداب است. یادم آمد زمانی این جمله را به همه کسانی که دوستشان داشتم میگفتم.

بعد دوستش را به نام مرسده به من معرفی کرد و جالب اینکه حتی پسوند نام فامیلم هم به یادش مانده بود.

روی بینی اش و در طرف چپ که من در نگاه اول نتوانستم ببینم یک سنجاق فلزی فرو کرده بود. پرسیدم: چسبیه یا واقعا دماغتو سوراخ کردی؟

صورتش را جلوتر آورد و گفت: سوراخ کردم.

بوی عطر و گرمای نفسش به صورتم خورد. روی گونه چپش بریدگی دیگری بود شبیه طرف راست اما تازه تر. معلوم بود سعی کرده با کرم پودر کمرنگش کند.

پرسیدم: صورتت چی شده؟ اینم مده؟

با خنده گفت: اینو خودم کردم که با اونطرف جور شه. و صورتش را روبروی من گرفت و ادامه داد: بالانسه؟! و دوباره خندید.

مرسده سیگاری روشن کرد و رو به من گفت: شما همیشه اینقدر زود صمیمی می شین؟

گل بهار ادامه داد:دوستش هم داری؟

بعد از حفظ بودن پسوند نام فامیلم این دومین چیزی بود که خوشحالم کرد. کنجکاوی اش در مورد دختری که با من دیده بود میتوانست معانی امیدوار کننده ای داشته باشد. با این حال کمی هول شدم و مجبور شدم برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم توی جیبهایم دنبال سیگار بگردم. سیگارم را با آتش فندک مرسده روشن کردم و پرسیدم: کی رو؟

خندید و دوباره گفت: آره؟

نگاه خیره ، لبخندی که میزد و تکرار سوالش بدون توجه به چیزی که من گفته بودم، باعث شد تا طفره رفتن را کنار بگذارم و در یک کلمه بگویم :آره.

-  ولی خیلی زشته. مگه نه مرسده؟

مرسده جواب نداد و گل بهار رو به من گفت: حالا واقعا دوستش داری یا همینجوری یه کافی شاپ آوردیش که مزدشو بدی؟

بیشتر از اینکه مفهوم جمله اش ناراحتم کند لحن تند و صریحش باعث شد تا کمی جدیتر از قبل بگویم:

-          من ادعا نمیکنم هر کی رو که تا حالا باهاش خوابیدم دوست داشتم. اونم واسه خودش یه بحثیه. اما این کسی رو که دیدی برنامه اش اون نیست. در ضمن محض اطلاع بدون که مزد اینکارو قبلش میدن.

-          چطور میتونی یه دختر به این زشتی رو دوست داشته باشی؟ هر چند تو خودتم یه جورایی زشتی. و گل بهار و مرسده هر دو بلند خندیدند.

برای یک لحظه تمام زیبایی گل بهار پشت غرور و نخوتی که در تکرار کلمه زشت بود گم شد. من زندگی خودم را داشتم و به آن چه که داشتم راضی بودم. دلم نمیخواست کسی، حتی تا این اندازه زیبا، داشته هایم را ویران کند. گل بهار منتظر جواب، مستقیم توی چشمهایم نگاه میکرد. رویم را به سمت دیگری برگرداندم و گفتم:

خب البته تو حق داری در مورد دیگران اینجوری حرف بزنی. واسه اینکه همیشه با خوشگلی کارت پیش رفته. هیچ وقت نتونستی بفهمی آدما غیر از قیافه خیلی چیزای دیگه هم دارن. البته من اونوقتا فکر میکردم تو این چیزا رو میفهمی. به هر حال من در این لحظه که اینجا نشستم  این خانمی رو که دیدی خیلی بیشتر از خیلی از آدمای دیگه که فقط به خوشگلیشون می نازن دوست دارم. در ضمن من لااقل تو این جمع سه نفره به کسی پیشنهاد عشق و عاشقی ندادم. و رو به مرسده گفتم: درسته خانم؟

مرسده حتی رویش را برنگرداند و خیره گل بهار را نگاه میکرد. رد نگاهش را که گرفتم دیدم چشمان بهار پر از اشک شده و هنوز مرا خیره نگاه میکند. غروری که چند لحظه قبل با بی رحمی مرا هدف قرار داده بود دیگر در چشمهایش نبود.چند لحظه مکث کرد. سپس دستش را روی دستم گذاشت و گفت: معذرت میخوام. داشتم شوخی میکردم.

بعد از جایش بلند شد و در حالیکه سیگار و فندک و موبایلش را توی کیف میگذاشت گفت:

من بهتر از هر کسی میدونم که اون دختر و تو چقدر خوشبختید.

از کنار من که رد شدند برگشتم و با نگاهم اندام کش دار و مار مانندش را با انبوه موهای سیاهی که با پیچ و تاب بدنش پیچ خورده بودند و روی کمرش ریخته بودند تا جایی که می شد دنبال کردم.

 

گل بهار دانشجوی مکانیک بود و تا ترم شش شاگرد اول رشته اشان. ما چند کلاس مشترک با هم داشتیم و بعد تر چند بار دسته جمعی تئاتر و سینما رفته بودیم. اما رابطه من با او مثل همه پسر ها و دختر های دیگر هیچ گاه از این فراتر نرفت. در بین دختر ها بعضی ها اورا متهم میکردند که از زیباییش سوء استفاده میکند و بعضی ها او را احمق میدانستند چون از موقعیتی که دارد به خوبی استفاده نمیکند. از پسر ها هم آنها که شجاع تر بودند بی نتیجه به او ابراز علاقه می کردند و خیلی های دیگر در جمع های پسرانه فقط برای خوابیدن با او ابراز امیدواری می کردند.

نمیتوانم بگویم عاشقش نبودم. اما هیچ وقت هم نتوانستم باور کنم که به راستی عاشقش هستم.  بعد از ترم شش ناگهان انصراف داد و به آمریکا رفت. می گفتند قرار است در آنجا با پسرخوانده عمویش ازدواج کند. گل بهار رفت و حتی با دوستان نزدیکش، هرچند درواقع هیچ دوست نزدیکی نداشت ، ارتباطی برقرار نکرد. هیچ کس  خبری از او نداشت.

بعد از رفتنش تا مدتها ماجرای گل بهار سر زبانها بود.

همه به خاطر داشتند که او همیشه در صف اول بیشتر تحصن های اعتراض آمیز یا بازارچه های خیریه بود. کمتر پیش می آمد بچه ها اورا برای به تعویق انداختن تاریخ امتحان یا حتی یکی دو نمره برای فرار از مشروطی پیش استادی بفرستند و او دست خالی برگردد. با اینحال کم نبودند دانشجویان متین و درسخوانی که به خاطر رفتار پیش بینی نشده، طرز لباس پوشیدن و سایر خصوصیات منحصر به فردی که داشت او را دیوانه بدانند.

 عکسی هم داشت که با لباس زنان عشایر و روی اسب در حال تاخت گرفته بود و این عکس تا وقتی کامپیوترم را عوض کردم پس زمینه صفحه اصلی بود. نه فقط به خاطر زیبایی بلکه چین و واچین لباسهای رنگی، موهای مشکی که ازدو طرف چارقدش روی صورت و شانه ها ریخته بودند، زخم کوچک روی گونه و حتی رگهای برجسته دستان نه چندان ظریفش که هیچ وقت ناخن بلند و لاک نداشتند نوعی اصالت بی غل و غش را برای من مجسم میکرد. به خصوص که میدانستم جد پدری و مادریش هر دو از خوانین بختیاری بودند. به همین خاطر گل بهار کم کم تبدیل به یک افسانه شد. افسانه ای که اوج گرفت و البته مدتی بعد از فارغ التحصیلی و ورود به عرصه جدی تری در زندگی فراموش شد.

 

آن شب تا مدتها توی رختخواب غلط زدم و به اتفاقی که افتاده بود فکرکردم. نگاه غمگینی که از پشت آن چشمهای آبی رنگ در لحظه آخر به من انداخته بود همه فکر های بدی را که باعث عصبانیتم شده بود و همه حرفهایی را که زده بود پاک میکرد. به این که او این مدت را چه کار کرده و به همه صحبتهای بهتری که میشد بکنیم و نکردیم فکر کردم. حتی به اینکه ای کاش خودم را کنترل میکردم و فردا میتوانستم به دوستان قدیمی زنگ بزنم و به یک شام سورپریز با حضور افسانه فراموش شده دعوتشان کنم. با این همه بیشترین چیزی که عذابم میداد غمی بود که از چشمانش خواندم و اینکه به خاطرش خودم را مقصر می دانستم. فکر کردم همانطور که واژه درسخوان را میشود با لحنی گفت که آزار دهنده باشد به زیبایی هم میشود با لحن تحقیر حمله کرد. این را با شخصیتی که از ده سال پیش، از گل بهار به یاد داشتم جمع کردم و به این نتیجه رسیدم که نباید به خاطر حرفهایی که به راحتی میتوانست شوخی تلقی شود چنین جوابی میدادم. از طرفی بوی عطر و گرمای نفس اش و دستی که موقع رفتن روی دستم گذاشته بود حس گنگ ده سال پیشم را دوباره زنده کرده بود تا حدی که وادارم کرد که تمام روز بعد را در خانه بمانم و همه چیز های خاطره انگیز قدیم را پیدا کنم. عکس ها و فیلم و حتی جزوه ها و کتاب هایی که به نوعی مربوط به او میشدند. این بار دیگر نوزده سالم نبود که نتوانم بفهمم عاشق هستم یا نه.

عصر که شد دوباره به همان رستوران رفتم. روز بعد و روز بعد هم چند بار به آنجا سر زدم.

شب سوم پشت  همان میز دونفره مشغول خوردن شام بودم که گل بهار و مرسده وارد شدند. سر میز من نشستند و بهار گفت: چطوری عاشق؟ تنها نشستی!

لبخندی زدم و بی مقدمه گفتم: من اون شب یه خورده احساساتی شدم. الان سه شبه که میام اینجا که دوباره پیدات کنم.

-          برای چی؟

-          نمی دونم. توضیح یا شاید هم معذرت خواهی. فکر کنم می شد بعد از اینهمه سال برخورد بهتری بینمون پیش بیاد.

سیگاری روشن کرد. پیشخدمت را صدا کرد و سفارش غذا داد.

-          از کجا میدونستی ما رو میتونی اینجا پیدا کنی؟

-          راه دیگه ای نداشتم. ریسک کردم. راستش تصمیم داشتم اگه امشب هم نبینمت دیگه نیام. البته غذاش هم بد نیست. بالاخره آدم مجرد باید یه جایی برای غذا خوردن پیدا کنه. و لبخند زدم.

-          من که معذرت خواهی کردم. چیزی ام مونده که توضیح بدم؟

-          تو نه! من باید معذرت خواهی کنم. گفتم که من یه خورده تند رفتم. همه اون حرفا میتونست یه شوخی، البته از نوع بی مزه اش باشه. حالا دیگه بی خیال. اگه دوست داری میتونیم بشینیم کلی حرف بزنیم. تو چیکارا کردی؟ ترم شش بود که رفتی . درسته؟

و گل بهار در حین غذا خوردن برایم تعریف کرد که به آمریکا رفته تا با پسر عمویش ازدواج کند. در آنجا رشته اش را عوض کرده و دوسال موسیقی خوانده. دوسال هم مجسمه سازی اما هیچ کدام را تمام نکرده. زندگی مشترکش فقط هشت ماه طول کشیده و بعد از جدا شدن با سه مرد دیگر و با هرکدام حداکثر هفت هشت ماه زندگی کرده. در بین صحبت متوجه شدم که مرسده چندان از اینکه او همه اتفاقاتی را که برایش افتاده  برای من بازگو میکند راضی به نظر نمیرسد. اما بهار خوشحال از اینکه من با اشتیاق کامل به حرفهایش گوش میکنم بی وقفه ادامه میداد.

- بعد از سومی که یک دورگه لبنانی آمریکایی بود دپرشن میجر گرفتم. چی میگین شما؟

- افسردگی شدید.

- آره همون. حتی شاید باورت نشه. یه بار هم میخواستم خودمو بکشم. زخم اینور صورتم هم مال همون موقع است. خودم زدم. با یه بطری مشروب.

- یعنی چی؟ یعنی با شیشه زدی رو صورتت که بمیری؟

با خنده گفت: نه! حالم از خوشگلی خودم به هم می خورد. و از اینکه هر کی دور و برمه به خاطر قیافه امه. تازه یه بارم میخواستم اسید بریزم رو صورتم. شانس آوردم دکترا رسیدن و و با یه مرفین بیهوشم کردن، وگرنه الان ازدوست دختر تو هم زشت تر شده بودم!

و خندید. من هم خندیدم و مرسده فقط لبخند زد.

بهار ادامه داد: نزدیک یه سال تو بیمارستان روانی بستری بودم. تا اینکه دکترا گفتن حالم بهتر شده. منم بلافاصله بلیط گرفتم و اومدم ایران پیش مرسده. مرسده هم فامیل دورمه و هم دوست دوران دبستانم. تو این مدت با تنها کسی که تماس داشتم اون بود. یه بار هم اون اومد اونجا پیشم. کی بود مرسده؟ آها! دوره الساندرو بود. همون ایتالیاییه.

و مرسده با حرکت سر تایید کرد.

بهار ادامه داد و وقتی از اینکه چطور نتوانسته پسرخوانده عمویش را که از بردن او به میهمانیها و نمایش دادنش به دیگران بیشتر از حرف زدن در مورد آینده زندگی مشترک و وضع سیاسی ایران لذت می برده بیشتر از هشت ماه تحمل کند حرف میزد، یا وقتی تعریف کرد دوست پسر آمریکاییش را فقط چون به او پیشنهاد کرده که فرم شرکت در مسابقه دختر شایسته نیویورک را پر کند از خانه بیرون انداخته آرام آرام شخصیتی بی نقص را از او در ذهنم می ساختم و دیگر هیچ شکی برایم باقی نمی ماند که عاشق شده ام.

بعداز شام دعوتشان کردم که صحبت را در خانه من ادامه دهیم. و گفتم لااقل آنجا میتوانیم لبی هم تر کنیم. مرسده مخالفت کرد و تقریبا با حالت قهر در بین راه از ما جدا شد.

من و بهار در خانه من تا نزدیک صبح حرف زدیم. من هم همه آنچه را که در این مدت برایم اتفاق افتاده بود تعریف کردم. از دوسال آخر دانشگاه و جریان عکس سوار بر اسبش. از اینکه چطور به اسطوره تبدیل شده بوده. از دوران سربازی و اینکه چگونه بعد از یک مشاجره با پدر و مادرم از آنها جدا شدم و این آپارتمان کوچک را اجاره کردم. از همه زنانی که در این مدت به زندگی ام وارد و از آن خارج شده بودند برایش گفتم واز هرکدام عکسی داشتم به او نشان دادم. همه عکس ها را با دقت نگاه میکرد. و در مورد بعضی ها سوالاتی هم می پرسید. از دختری که آن شب با من دیده بود سوال کرد و من گفتم با هم همکار هستیم و دو سه تا پروژه با هم داشته ایم و در واقع آنقدر ها هم که به نظر آمده عاشقش نیستم اما گاهی با هم قهوه ای چیزی میخوریم و گپ می زنیم و رویهمرفته دختر مهربان و دوست داشتنی است. بعد پرسید آیا الان کسی را که بشود گفت دوست دختر دارم یا نه؟ و من گفتم داشتم و همین دو سه هفته پیش بوده که با هم تمام کردیم. عکسش را نشان دادم. در مورد خصوصیاتش پرسید و گفتم نویسنده است و قول داده مجموعه داستانش را به من تقدیم کند. گفتم به خاطر صداقتش و یک معذرت خواهی در زمانی که اصلا انتظارش را نداشته ام عاشقش شدم. وقتی این حرف ها را می زدم به دقت گوش میکرد و حتی به نظرم آمد که قطره اشکی هم چشمان خسته اش را براق کرد.

او از کوکایین و ماریجوانا و زندگی دانشجویی گفت. از این که در آنجا پول حرف اول و آخر را می زند گفت. از اینکه ایرانیها در آنجا ممکن است حتی اسم و فامیل خود را عوض کرده باشند اما سرکشی در زندگی دیگران را فراموش نکرده اند. از اینکه از جنس مذکر متنفر شده و روابطش با مرسده فراتر از یک دوستی ساده است. این جمله آخر بیشتر از بقیه برایم جالب و در عین حال نگران کننده بود.

بعد از سه ساعت دیگر توانی برای حرف زدن باقی نمانده بود. به سختی ملحفه تختخواب یک نفره ام را عوض کردم و در حالیکه تلو تلو میخوردیم تا روی تخت بردمش. پتو را که رویش کشیدم چند لحظه نگاهش کردم. به اندازه همه زیبای خفته های همه داستانهای دنیا زیبا و معصوم بود. جرئتم را جمع کردم و با احتیاط روی بریدگی گونه اش را بوسیدم و خودم روی کاناپه خوابیدم.

 

صبح از صدای باز و بسته شدن در ضبط و به هم خوردن نوار ها و سی دی ها بیدار شدم. چشمم را که باز کردم دیدمش که جلوی ضبط ایستاده. گفت:

-          بسه دیگه بیدار شو تنبل خان. چرا رو سی دی ها اسمشونو نمی نویسی.

-          چه موزیکی میخوای؟

-          یه ایرانی قر دار.

بلند شدم و سی دی را که میخواست به او دادم. آن را داخل ضبط گذاشت و صدایش را زیاد کرد. گفت:

-          موهاشو نگاه! جنگل مولا شده. وخندید.

دستم را گرفت و در حالیکه با آهنگ می رقصید هولم داد توی دستشویی. در را به رویم بست و از پشت در داد زد: زود باش که از گرسنگی مردم.

با همان کاسه بشقاب و خوراکیهای ناقصی که داشتم میز را چیده بود. روی کابینت ها و کف آشپزخانه را تمیز کزده بود. آشغالهای چند روز مانده را از این طرف و آن طرف جمع کرده بود. پنجره ها باز بودند و به جای بوی خاکستر زیر سیگاری بالای سرم، بوی عطر بهار پیچیده بود توی خانه. سر صبحانه بی مقدمه گفت:

-          تو اونوقتا عاشق من بودی، نه؟

-          یه جورایی. البته به روی خودم نمی آوردم. چون مطمئن بودم ضایع ام میکنی.

خنده ای کرد و گفت:

-          به نظر من اون دختری که تو رستوران باهات بود خیلی خوشبخته.

-          خب معلومه، هر کی با من باشه خوشبخته!

-          اینو مطمئن نیستم. ولی یه چیزی رو مطمئنم. اونم اینه که دخترای خوشگل هیچ وقت نمیتونن به ابراز علاقه دیگران اعتماد کنن. به خصوص که پولدار هم باشن. ولی اون دختر میتونه مطمئن باشه که تو به خاطر روحش دوستش داری. به خاطر وجود خودش. ممکنه روزی صد نفر بهش ابراز عشق نکنن اما اگه یه نفر بهش گفت دوستش داره میتونه باور کنه. نه؟

-          ممکنه. ولی زیبایی هم جزئی از توست. درست مثل فکرت. مثل تحصیلاتت. مثل پول بابات.

-          ولی در مورد من همیشه همه چیم زیر نقاب صورتم پنهان بوده. هیچ کس نخواسته منو کشف کنه. هیچ کس تا حالا منو واسه خودم نخواسته.

سیگارش را توی زیر سیگاری فشار داد و پرسید:  

-          الان چی؟ الانم دوستم داری؟

-          الان هم می ترسم به روی خودم بیارم.

خنده ای کرد و گفت:

-          نمیدونم چرا؟ ، ولی حس میکنم اگه به روی خودت بیاری میتونم باور کنم. شاید به خاطر اون دختر زشت و اینکه ...

و چند لحظه ساکت شد و به دیوار روبرو خیره شد.

ادامه داد:

-          یه چیزی رو میدونی؟

-          چی رو؟

-          تو اولین مرد مستی بودی که یه شب کامل با من بودی و به من نزدیک نشدی.

-          زیاد تعجب نکن. ما اینجا خوب یاد گرفتیم که به روی خودمون نیاریم. بعضی وقتا شده که با کسی فقط دست دادم و احوال خانواده اشو پرسیدم در حالیکه با همه وجود دلم میخواسته لختش کنم.

-          اون یه چیز دیگه است. میدونم ممکنه دیشب خیلی چیزا از فکرت گذشته باشه. اما من حواسم بود وقتی من داشتم از خودم میگفتم، از تجربیات سکس ام، از رابطه ام با مرسده، اونم در حالیکه کاملا ولو شده بودم رو کاناپه و تو اگه یه خورده سرتو خم می کردی از زیر چونه تا نافمو میتونستی ببینی، بیشتر داشتی تمرکز میکردی که یه جواب فلسفی امیدوار کننده بهم بدی تا اینکه بحثو بکشی اونجا که بخوای نتیجه بگیری من امشب باید یه مدل دیگه از سکس رو تجربه کنم.

از تعریفی که از من کرده بود و از تیزهوشی و صداقت فوق العاده ای که پشت این جملات بود هیجان زده شدم. اینقدر که با صدای بلند خندیدم و بلند شدم و سیگاری از پاکت سیگار که روی میز بود درآوردم و روشن کردم و تنها جمله ای که به فکرم رسید را گفتم:

-          خب پسر خوبی ام دیگه. و باز خندیدم.

او هم خندید و گفت: به هر حال فکراتو بکن. اگه به این نتیجه رسیدی که به روی خودت بیاری به من بگو. راستی تو کار و زندگی نداری؟

ساعت را نگاه کردم. نزدیک دوازده بود. مطمئن بودم که امروز سر کار نمی روم. ولی برای اینکه حس کردم الان باید چند ساعت تنها باشم و فکرم را روی آنچه از دیشب تا به حال اتفاق افتاده متمرکز کنم و هم اینکه میدانستم گل بهار عجله دارد تا زودتر به مرسده اش برسد گفتم:

-          چرا اتفاقا. دیرم هم شده.

شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم و قرار شد همانروز عصر با هم تماس بگیریم. برایش تاکسی گرفتم و تا دم در بدرقه اش کردم. در اتاق را که بستم چند لحظه پشت در ایستادم. بعد شیرجه زدم روی تخت و ملحفه را گلوله کردم توی بغلم و بینی ام را چسباندم به بوی موهای بهار و تا پنج عصر یک کله خوابیدم.

 

آن شب شام گل بهار مرا به خانه ای که با مرسده داشتند دعوت کرد.

در را که به رویم باز کرد همان عطر دیشبی خورد توی صورتم. همانطور که حدس میزدم مرسده خانه نبود.بر خلاف دو دفعه قبلی که انگار از حمام در امده، آرایش ملایمی کرده بود. دو بند باریک سفید سطح مسی رنگ شانه های پهن ولی ظریف و زنانه اش را خط انداخته بودند. بند ها روی سینه های برجسته اش وصل شده بودند به یک تکه حریر که آن هم لخت افتاده بود تا کمر یک شلوار جین آبی روشن که روی زانوان کشیده اش جای پارگی داشت . پاشنه سه سانتی صندل های مروارید دوزی شده، می آوردش جایی که  وقتی روبرویم می ایستاد چشمان آبی پررنگش درست روبروی چشمانم باشد. از پشت اما به جای همه اینها تا کمر موی سیاه لخت بود و از کمر به پایین دو ستون متناسب که نشان داده بودند چندان هم استوار نیستند.

میل خیره شدن به این حد اعلای زیبایی در منتهای سادگی چنان کشنده بود که هیچ هوسی برای غذا خوردن در من باقی نگذاشته بود.    

چند لقمه مختصر به عنوان شام خوردیم و بعد از شام من سوال می کردم تا او حرف بزند و ردیف بی نقص دندانها از پشت لبهای براقش پیدا شوند و گاهی به امید دیدن چال روی گونه ها یش مزه ای می پراندم.

بعد از این ها چیزی که توجه مرا جلب کرد این بود که در آن خانه هیچ اثری از گذشته گل بهار به چشم نمیخورد. همه قاب های روی میز و دیوار یا تابلو نقاشی بودند یا عکس های تکی و دوتایی اش با مرسده. از خانواده اش پرسیدم و او گفت که پدرش با اینکه ثروت هنگفتی برایش به جا مانده بوده، علیرغم مخالفت خانواده خلبان هواپیمای جنگی شده بوده و در جنگ شهید شده. مادرش هم بعد از پدر به امریکا رفته بود. گفت بعد از جدایی از پسر عمو فعلا توانسته بخش کوچکی از سهم الارثش را از عمویش بگیرد و برای گرفتن مابقی شکایت کرده و چون خان عمو فرد متنفذی است باعث شده  تمام فامیل او را طرد کنند غیر از مرسده که تنها کسی بوده که با او مانده. هر وقت هم خانواده اش پیغامی برای او دارند از طریق مرسده برایش می فرستند. گفتم:

-          اتفاقا روس ها هم تو جنگ سرد همین کارو می کردن. از دخترای خوشگل برای برقراری رابطه با هدف جاسوسی استفاده می کردن. فقط فرقش اینه که مرسده خوشگل نیست.

-          هو! حرف دهنتو بفهما. اون تنها دوستمه.

وخندید.

تنها چیزی که به عنوان وارث از گذشته این خانواده برای خودش نگه داشته بود عکس کوچکی از پدرش بود و عکسی از مادربزرگ پدرش. عکس سیاه و سفیدی که لابد به سالهای اول قرن چهاردهم شمسی بر میگشت. عکس، زن جوانی را نشان میداد که بسیار شبیه گل بهار بود.این طور که گفت، این زن که دختر خان بوده پس از ازدواج با یکی از افسران ارتش، عاشق جوان ایلیاتی بلند بالایی شده و با او فرار کرده. سواران پدر دختر، آنها را در کوه پیدا میکنند و گلوله تفنگ برنوی برادر زن، مرد عاشق را از پای در می آورد. زن پس از بازگشت به ایل و به دنیا آوردن پدر بزرگ گل بهار در خانه را از پشت قفل میکند و خانه را آتش میزند و خودش و خانه با هم میسوزند.

بهار که از حرف زدن خسته شد و سیگاری روشن کرد فرصت را برای تغییر فضا مناسب دیدم و گفتم: ببینم گلی جون، امشب هم پسر خوبی بودم؟

با خنده جواب داد: لابد جایزه میخوای. آره؟ تو چی؟ بالاخره جرئتشو داری که به روی خودت بیاری یا نه؟

به او گفتم که دوستش دارم. با شنیدن این جمله بهار صورتم را غرق بوسه کرد. من هم از گونه هایش شروع به بوسیدن کردم و بعد لبها و روی گردن و شانه ها.

مثل مار به هم پیچیدیم و غلط زدیم و آنقدر تکرار کردیم تا طنین اذان صبح، حسن ختام همنوازی ناله های رها شده و پایه های چوبی تخت، و ریتم کوبش نرم و منظم بدنهای خیس از عرق و ضربان قلبمان شد.

 

شبهای بعد را یا من میهمان بهار بودم و یا او شب را پیش من می گذراند. صبح ها به یاد او از خواب برمیخواستم و شب را در آغوشش به صبح می رساندم. کمتر مرکز خرید و موزه ای بود که یک روز عصر آنرا زیر و رو نکرده باشیم. هر تئاتر یا فیلم جدیدی که روی پرده می آمد ما از اولین بینندگان آن بودیم.

در طول سه ماه بعد تنها نگرانی گل بهار کار کردن من بود به خاطر چند ساعتی که جسم من از او دور بود و تنها ناخرسندی من در زندگی تلفنهای گاه و بیگاهش به مرسده بود به خاطر چند دقیقه ای که میدانستم روحش با کس دیگری است. می دانستم با مرسده در خانه ای که گرفته اند مشترک هستند اما هیچ وقت من مرسده را نه در آن خانه و نه هیچ جای دیگری ندیدم. به من گفت چند بار هم او را ملاقات کرده اما سرخوشی ناشی از این اقبال ناگهانی که زندگی به من هدیه کرده بود نمی گذاشت این موضوع خللی در روند این وضعیت ایجاد کند. از طرفی گل بهار برای من آنقدر بزرگ بود که توقع مالکیت همه وجودش را نداشته باشم و میدانستم که آدمی مثل من نمی تواند بیش از یک زمان محدود روح سرکش و عطش سیری ناپذیرش به عشق ورزیدن را سیراب کند. فقط میخواستم تا جایی که میشود از این لحظات بهره ببرم بدون اینکه فکر کنم تا کی ادامه خواهد داشت.

گل بهار میهمانی مفصلی برای تولد من ترتیب داده بود و همه دوستان مرا که در این مدت با آنها آشنا شده بود و حتی آنهایی که اسمشان را شنیده بود ولی نمی شناخت از طریق دوستان مشترک دعوت کرده بود. بدون شک می توانم بگویم آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود. کمتر کسی بود که در دنیا برایم اهمیت داشته باشد و آن شب مرا نبوسد و سالروز به دنیا آمدنم را تبریک نگوید. در راس همه آنها گل بهار که بر خلاف رویه معمولش لباس شب پوشیده بود و برای آرایش موها و صورتش به آرایشگاه رفته بود. با اینکه بین دوستانم رسم بود کمتر به طور واضح در جمع هر گونه اظهار نظر جدی در مورد دوست داشتن یا زیبایی انجام گیرد و اگر کسی این کار را میکرد هو می شد من آن شب چند بار با صدای بلند به بهار گفتم که دوستش دارم و اینکه او امشب یک پرنسس واقعی شده. او می رقصید و من محو تماشای حرکات موزون و ظریفش می شدم. بعد با هم میر قصیدیم تا وقتی که خسته می شد و خودش را ول می کرد توی بغل من و استراحتی می کردیم و دوباره ادامه می دادیم. آخر شب از فرط مستی و خستگی روی مبل خوابم برد و صبح که بیدار شدم هیچ کس در خانه نبود. فکر کردم بهار به خانه اش رفته و احتمالا او هم خسته است. تا عصر صبر کردم و بعد به خانه اشان زنگ زدم. جواب نداد. موبایلش هم خاموش بود. خانه را به تنهایی مرتب کردم و تا شب چند بار سعی کردم با او تماس بگیرم اما نتوانستم پیدایش کنم. فردا بعد از کار به خانه اش رفتم. کسی نبود. سرایدار آپارتمان از من اسمم را پرسید و گفت خانم این کاغذ را برای شما داده اند. نوشته بود:

برای کار مهمی مجبورم برای مدتی از تو دور باشم. زودتر از اینها باید می رفتم اما ماندم تا جشن تولدت را برایت یه عنوان یادگاری از خودم بگذارم که تا وقتی بر می گردم دوباره دختر های زشت دور و برت را پر نکنند! زود بر می گردم.

گلی.   

من وجود مرسده را در زندگی گل بهار پذیرفته بودم اما در تمام مدتی که من نشئه وار با بهار معاشقه می کردم نمی دانستم مرسده بیکار ننشسته و مشغول تهیه مقدمات سفر به آمریکاست. من وقتی از این موضوع مطلع شدم که کار از کار گذشته بود. تقریبا مطمئن بودم هیچ موضوع مهمی در بین نبوده و این جریان در بهترین حالت، حاصل حسادت دیوانه وار مرسده یا برنامه ای از جانب عموی گل بهار است.

تنها وسیله ای که برای تماس داشتم ایمیلی بود که به هیچ کدام از ده ها نامه ای که به آن آدرس فرستادم پاسخی داده نشد. می دانستم مرسده نمی گذارد آنها به دست بهار برسد. حتی چند نامه التماس گونه هم به همان آدرس و برای مرسده نوشتم که تلفنی یا آدرسی از گل بهار به من بدهد و وقتی ناامید شدم در آخرین نامه با تهدید خواستم مواظبش باشد.

کاری از دستم بر نمی آمد. چند هفته در تهران ماندم و وقتی خبری نشد خودم را به ماموریتی در میادین نفتی جنوب فرستادم و سه ماه به شدت کار کردم. تلفن خانه را انتقال داده بودم روی موبایل و تقریبا هر روز با دوستی که کلید خانه ام را برای سرکشی به او داده بودم تماس می گرفتم.

به تهران که برگشتم با اینکه از جواب گرفتن ناامید شده بودم کماکان ایمیل هایی برای گل بهار می فرستادم و برایش از اتفاقاتی که برایم می افتاد حرف می زدم. حدودا یک سال از رفتن بهار می گذشت و هیچ خبری نبود. کم کم با دختر دیگری دوست شدم. بعد از چند ماه که باز هم خبری از بهار نشد رابطه ام با آن دختر عمیق تر شد تا اینکه قرار شد با او ازدواج کنم.

یک هفته مانده بود به روز عروسی و در حالیکه درگیری های مربوط به ازدواج باعث شده بود تا مدتی گل بهار را فراموش کنم خانمی که خود را مادر گل بهار معرفی می کرد با من تماس گرفت. من به همراه نامزدم در در دفتر فیلمبردار مشغول امضا کردن قرارداد بودیم. او گفت با بهار به تهران آمده و بهار مایل است مرا ببیند. بقیه کار را به نامزدم سپردم و مستقیم به خانه عموی گل بهار رفتم.در طول راه از فرط هیجان پاهایم روی کلاچ و ترمز می لرزید و چند بار نزدیک بود تصادف کنم.

خانه ای بود بزرگ و قدیمی. مرد خدمتکار مرا از حیاطی که بیشتر شبیه باغی متروکه بود و یک اتومبیل بنز سیاه رنگ در آن پارک شده بود رد کرد و به اتاق بزرگی در طبقه دوم راهنمایی کرد.

وارد اتاق که شدم مرسده را دیدم که از در دیگر اتاق خارج شد. زنی که می بایست مادر گل بهار باشد ایستاده بود و با یک دستمال کاغذی مچاله مرتب زیر چشمها و بینی اش را پاک می کرد. بهار روی تخت دراز کشیده بود. مرا که دید میخواست از جا بلند شود اما انگار نتوانست و دوباره خوابید. رب دو شامبر سفبد پوشیده بود و با اینکه سعی کرده بود با آرایش مختصری رنگ و رویش را بهتر کند کاملا مشخص بود که حداقل ده کیلو لاغر شده. دست چپش از مچ تا جایی که تا زیر آستین می شد دید باندپیچی شده بود. به سمتش رفتم، دستش را توی دستم گرفتم و در گوشش گفتم:

-          چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟

لبخندی زد و دستم را کمی فشار داد. بعد گفت:

-          شنیدم زن گرفتی؟

-          نه بابا شایعه است. کی گفته؟ یعنی البته یه حرفایی زدیم. ولی قطعی نیست.

-          کار خوبی کردی. منم دیگه باید برم. به درد کسی نمیخورم.

و با صدای خفه ای شروع کرد به گریه کردن.

گفتم: گریه نکن. بیا با من بریم. تمام تنت سوراخ سوراخه. اینا با این دواهایی که میدن میخوری بدترت میکنن.

-          نمیذارن. حتی نمیذارن برم بیرون از اتاق.

-          نگران نباش. من می برمت.

و اشک دوباره زد توی چشمانی که آبیش انگار دیگر کمرنگ شده بود. دوباره مرا به سمت خودش کشید  و آهسته گفت:

-          پدرمو در آوردن. از دست اینا نجاتم بده ..

و جمله اش تمام نشده بود که کسی زیر بازوی مرا گرفت و از روی تخت بلند کرد.مرسده توی اتاق بود.

مادرش به وضوح گریه میکرد. به مرسده که نگاه کردم رویش را برگرداند. مادر گفت:

-          می بینید آقا.به خدا مجبوریم. چند بار خواسته خودشو بکشه.

بهار شانه اش را از زیر رب دوشامبر به من نشان داد که انگار تازه بانداژش باز شده بود. پوستش جمع شده بود و پماد زرد رنگی روی قرمزی پوست ماسیده بود. گل بهار با صدای جیغ مانندی گفت:

-          نگاه کن! زشت شده. ولی تو بازم دوسم داری. نه؟

مرد خدمتکار هنوز بازویم را گرفته بود. سکوت کردم.

مادرش را کمی کنار کشیدم و گفتم: اجازه بدین چند روز بیاد پیش من. من مواظبش هستم. میدونم نگرانید. ولی من میدونم مشکلش چیه. بهش کمک میکنم تا حالش بهتر شه. بعد برش میگردونم پیشتون.

مرسده در طرف دیگر اتاق داشت سرنگی را پر می کرد.

مادر گفت: من هم زیاد کاره ای نیستم. ولی دکترا گفتن باید بیست و چهار ساعت تحت نظر باشه. من میدونم شما خیلی میتونید کمک کنید. با عموش صحبت میکنم. و البته دکترش. فقط تا اون وقت بازم بهش سر بزنید.

قبل از اینکه از اتاق خارج شوم برگشتم و گل بهار را نگاه کردم. سرش افتاده بود روی شانه مادرش و مرسده سرنگ را فرو کرده بود توی ساعد آن دستش که نسوخته بود.

در حیاط پیرمردی عصا به دست با سبیل سفید انگار منتظر من ایستاده بود. دانستم باید عموی گل بهار باشد. توجهی نکردم و بیرون آمدم. 

 

از آنجا که خارج شدم اول به مادرم زنگ زدم و بدون اینکه به او اجازه سوال کردن بدهم گفتم به نامزدم و خانواده اش بگوید عروسی به هم خورده و موبایلم را خاموش کردم. به خانه یکی از دوستانم رفتم و کمی که حالم جا آمد همه راه های ممکن برای خارج کردن گل بهار از ان خانه را بررسی کردیم. دوستم به یک وکیل آشنا زنگ زد و او گفت چون احتمالا پرونده پزشکی موضوع عدم سلامت روانی را تایید میکند و از طرفی تحت مرافبت ولی درجه یک است کاری نمیشود کرد مگر اینکه مادرش به شما کمک کند. 

آن شب تا صبح نخوابیدم. تمام خاطراتی که با بهار داشتم جلوی چشمم رژه می رفتند. و از آن بدتر حالتی که داشت عذابم میداد. تمام امیدم به مادرش بود که با توجه با اینکه به نظر می آمد از دیدن دخترش در این حالت رنج می کشد و حس غریزی مادرانه اش، بهتر بود قبل از هر کاری با او صحبت کنم.

 

صبح به خانه عموی گل بهار رفتم. قبل از اینکه از خیابان اصلی داخل کوچه بپیچم اتومبیل بنز سیاهی که دیروز دیدم در حالیکه خان عمو پشت رل بود و مرسده کنارش نشسته بود و هر دو در حال خندیدن بودند از کنارم رد شد. از این موضوع که میتوانم بدون حضور عمو و مرسده با مادر صحبت کنم خوشحال شدم.

داخل کوچه یک بار دیگر حرفهایی را که قرار بود بزنم مرور کردم و ماشینم را پارک کردم. همین که از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه زنگ خانه را بزنم صدای فریاد یک زن و بعد صدای کمک خواهی چند نفر از داخل خانه بلند شد.

ترسیدم. اگر اتفاقی افتاده بود بعید بود کسی در را برایم باز کند. از روی دیوار توی حیاط پریدم. به سمت ساختمان دویدم و یکراست به طبقه دوم رفتم. مادر و یک پیرزن پشت در اتاق گل بهار جیغ می زدند. مرد خدمتکار با یک کپسول اطفاء حریق روی قفل در می کوبید و سعی داشت آن را بشکند. بوی سوختگی تمام خانه را برداشته بود و دود از زیر درب اتاق بیرون می آمد.

چند دقیقه طول کشید تا توانستیم در اتاق را باز کنیم. هنوز چیزهایی داخل اتاق می سوخت. مرد خدمتکار با کپسول همه جا را سفید کرد.

بهار بی حرکت و به پشت روی زمین افتاده بود. زانو زدم و او را برگرداندم. هنوز نفس میکشید. سینه، شانه ها، موها و صورتش کاملا سوخته بود.

 

                                                                  پایان
بابک نادعلی هزاوه- تیر ماه ۸۴