یکی از همین شب ها

از ولیعصر که می پیچیم داخل مطهری ترافیک سنگین میشود.

ماشین ها پشت سر هم ایستاده اند و هیچ کس بوق نمی زند. عجیب تر از اینها، لاین های سمت چپ خیابان باز است و کسی برای رد شدن از ترافیک سنگین از پشت ماشین جلویی انحراف به چپ نمیکند.

دوستم میگوید: اااا ! اینا رو باش!‌

سه چهار نفری میشوند. یک نفر همین نزدیک، چند متر جلو تر دو نفر دیگر کنار هم و یکی هم سی چهل متر آن طرف تر. آن دو نفری که کنار هم ایستاده اند با صدای بلند می خندند. این یک نفر جلویی خم شده و با راننده ماشینی که جلویش توقف کرده حرف می زند.

دوستم میگوید: دیگه رسمی اش کردن.

می پرسم: ساعت چنده؟

- دوازده و ربع. ماشین جلوییه رو داری؟ 

- آره . فکر کنم پسر کوچیکه اش باید دو سه سال از ما بزرگتر باشه. خوش تیپم هست یارو. قیافه اش عین جناب سرهنگاست.

- مثل اینکه معامله اشون نشد.

ماشین پشت سرمان تک بوقی میزند. آن یک نفری که جلو تر ایستاده نگاهی به ما میکند و به سمت ماشین می آید. کمی چاغ است با صورتی که در تاریکی شب سفید می زند. پنجره را می دهم پایین. سرش را خم میکند و می گوید:

- جاتون کجاست؟

دوستم به من نگاه می کند. من هم متوجه نشده ام.

- چی؟

- عزیزم جا دارید؟

صدایش خش دار و کلفت است. می گویم: آره. طرف پاسداران.

- اوه اوه چقدرم دوره.

سرش را جلو تر می آورد و چند لحظه مرا نگاه میکند. بعد عقب تر می رود و دوستم را هم با دقت نگاه میکند. می پرسد:

- دو نفرید دیگه؟

- آره دیگه. مگه نمی بینی؟

دوستم با تعجب به من خیره شده. می گویم:

- چی شد؟ میای؟  

دوستم با مشت به بازویم می زند. زن لحظه ای ماشین پشتی را نگاه میکند و می گوید:

- سی تومن!  

دوستم میگوید:

- نه بابا واسه چی؟‌ من که نیستم.

زن بلافاصله میگوید: واسه ...اک، ..ینه، جلو، عقب!‌ تازه از پاسداران باید ۲ تومنم پول آژانس بدم برگردم اینجا.

من با صدای بلند می خندم. دوستم هم نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد.

زن نگاه غضبناکی میکند و چند قدم جلو تر می رود.

به دوستم میگویم: ببین چند دقیقه ضد نزن تا بهت بگم.  جلو ترمی روم، سرم را خم میکنم طوریکه صورتش را ببینم و میگویم:

- شاکی نشو بابا!‌ ما به یه چیز دیگه خندیدیم. بیا بالا. بعدشم خودم برت می گردونم.

نگاهی به اطراف میکند و سوار می شود.  موقع راه افتادن هول می شوم. ماشین خاموش می شود. روشن میکنم و با سرعت راه می فتم.

زن میگوید: چه خبرته؟‌ یواش تر بابا. مثل اینکه تا حالا از این کارا نکردی؟ خنده ای میکند و ادامه میدهد: اسمت چیه عزیزم؟

- اسمم سیامکه. تو چی عزیزم؟!

دوستم پوزخند می زند و ادای عوق زدن را در می آورم. زن نگاهش را از روی همکارانش که هنوز ایستاده اند بر می دارد و جواب میدهد: 

- شهلا هستم. بعد دستش را می گذارد روی شانه ام و با حالتی که سعی دارد تحریک کننده باشد میگوید: سیامک جون یه جا داروخانه دیدی وایسا یه بسته ...دوم میوه ای ام بخریم. یه دونه از اون سیگاراتم به من بده. و میخندد.

دستش هم مثل صدایش چندان ظریف و زنانه نیست. ناخن هایش یکی در میان بلند است و روی بعضی از ناخنها اثری از لاک قرمزی که باید مدت ها پیش زده باشد باقی مانده. به صورتش نگاه میکنم. کرم پودر غلیظ و سفید و رژلب سرخابی زده. ترکیب صورتش بد نیست. دندان هایش زرد است و رویهمرفته چهل ساله به نظر می رسد.

- شهلا خانم می تونم بپرسم چند سالته؟

یک نخ سیگار از بسته بر میدارد و پاکت را میگذارد روی کنسول وسط کنار ترمز دستی. در حالیکه سیگارش را روشن می کند می گوید:

- چند ساله بهم میخوره؟

- سی و پنج این حدودا!

- آره دیگه. زود شکسته شدم. سی و یک سالمه.

دوستم بر میگردد و زن را نگاه میکند. میگویم:

- همون سی و دو سه ساله به نظر میای.

- نه دیگه گفتی سی و پنج. حالا تو ؟ وایسا اینجا داروخانه بود. اوا  چرا وای نستادی؟ 

- ببین شهلا خانم یه سوالی داشتم؟ داروخانه بعدی وامیستم.

- جونم،‌ بگو. یه کم صدای اون ضبطتم زیاد کن. چیه این خارجیا که شما گوش میدین؟ معین نداری؟

- معین ندارم. داریوش بذارم؟ چی شد وارد این کار شدی؟ چند وقته این کارو میکنی؟

- نه بابا نمیخواد غممون میگیره. همین که هست خوبه.

چند لحظه ساکت شد و ادامه داد:

- من تازه شروع کردم. یه سال نمیشه. یه دختر دارم. ۱۱ سالشه. زندگی خرج داره دیگه.

- زندگی که میدونم خرج داره. اما خیلی شغلهای دیگه هم هست. نه؟ شوهرم داری؟

- وا!! شوهرم نمیذاشت تا سر کوچه تنها برم.

دوستم میگوید: مرد؟!

- نه بابا. کاش می مرد. شیشه ای شد. خاک تو سرش بی عرضه بدبخت. دو بار بردیم خونشو عوض کردیم. همه اساس خونه رو خرج عملش کرد. منم طاقتم طاق شد طلاقمو گرفتم.

می پرسم: مهریه ای چیزی دستتو نگرفت؟

- چقد سوال میکنی سیامک جون. نرسیدیم؟

- حالا می رسیم. پدر و مادری،‌ کس و کاری، فک و فامیلی نداری کمکت کنن؟

بی حوصله جواب می دهد: یه برادر دارم که اونم خودش هزار تا بدبختی داره. دیگه به من نمیرسه.

- میدونه این کارو میکنی؟

- نمیدونم. شاید بدونه. تو مگه خبر نگاری؟ میخوای یه ربع بکنی، یه ساعت سوال جواب نداره دیگه!

می خندم: نه. اما یه وقتایی یه چیزایی می نویسم. راستش الانم واسه همین سوارت کردم.

- یعنی چی واسه همین سوارت کردم؟

- یعنی همین سوالایی که ازت میکنم جواب میدی و من صداتو ضبط میکنم. به شرطی که راستشو بگیا. بار اولمه و شوهرم معتاد بود و این چیزا نه. منم همون سی تومنی که گفتی به جاش بهت میدم.

- بعد تو چیکارش میکنی؟ می بری تو ماهواره پخش میکنی سیصد تومن میگیری؟ نه داداش ما نیستیم. نیگر دار پیاده میشم.

- ترش نکن بابا‌!‌ گفتم که به شکل داستان می نویسمش. بدون اسم و مشخصات.

زن محکم دستش را پشت صندلی ام می کوبد و با صدای بلند می گوید:

- بهت میگم وایسا.

- بابا پولتو میدم.

- پول نمیخوام. اگه نیگر نداری همین الان درو وا میکنم.

ترمز میکنم. زن پیاده میشود و بدون اینکه چیزی بگوید با قدم های تند از ماشین دور میشود. دنده عقب میگیرم و میگویم:

- ببین،‌ کاریت ندارم. فقط چند کلمه ...

که زن فریاد میکشد: برو تا جد و آبادتو بی آبرو نکردم. اصلا برو داستان ننه اتو بنویس...

دوستم می خندد و من گاز میدهم و فرار میکنم.

نظرات 24 + ارسال نظر
سولماز سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ب.ظ http://berkeh.blogsky.com

سلام خیلی جالب می نویسی
منم یه زمانی می نوشتم اما حالا دیگه از سرم افتاده
موافقی با هم تبادل لینک داشته باشیم؟

اول تو لینک بده ببینم راست میگی! :))

maryamgoli سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:05 ب.ظ http://www.maryamgoli.com

خیلی لات شدی ها!

خب مامانم رفته مسافرت، بزرگتر بالا سرم نیست!‌!‌

سایه چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:47 ق.ظ http://sayeh.nevesht.org

من بعد صد سال هم که اومدم احوال پرسی اومدم غلط دیکته بگیرم!!! چاق رو درست کن!!!
جدای از چاق نوشته محشری بود.

متشکرم هم از تذکر آیین نامه ای و هم از لینک!‌

الهام چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:21 ب.ظ

گامی تازه برداشتن،کلامی تازه گفتن،این است آنچه مردم از آن می هراسند.
وقتی واقعاً با خودمان صادقیم باید اقرار کنیم که زندگیمان تماماً به خودمان متعلق است پس آنگونه که از زندگیمان استفاده می کنیم تعیین می کند که چگونه آدمیانی هستیم.
زندگی به تناسب شهامت آدمی گسترش یا فروکش می یابد.

احسنت!‌

زیتون پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:22 ق.ظ http://z8un.com

منم اگه جای زنه بودم بدم میومد از این کارت.
بعداز این همه مدت و این همه نوشته و این همه فیلم واقعا نمی‌دونیم چرا اینا به این کار روی میارن؟
نمک به روی زخم پاشیدی پسر جان...

یه سوال دارم. چرا آقایون لذت می‌برن از هم‌صحبتی با این‌جور خانم‌ها؟
چند روز پیش زنی خیابانی رو دیدم که حدود ده‌مرد دوره‌ش کرده‌بودن و با شوخی و جدی کلافه‌ش کرده‌بودن و نیش‌های همه باز...
من زن رو بردم کناری و کلی گریه کرد برام. اصلا نپرسیدم چرا این کارو می‌کنه. مگه نمی‌دونم؟
چرا نمی‌ره یه کار دیگه؟ می‌دونی حقوق یک منشی مطب چقدره؟ یا یه فروشنده‌ی مانتو یا یک عروسک‌ساز؟
شاید بین ۵۰ تا ۱۰۰ هزار تومن....
خیلی حرفا دارم. ولی می‌دونم که نمی‌خونی. دوست داری بگن چه کار جالب و بدیعی کردی...
( نود درصد دانشجوهای سینما و فیلمنامه‌نویسی راجع به زن‌های خیابونی می‌نویسن و همه‌شون برای نوشتن حداقل یه شب با اینا می‌گذرونن...)

زیتون عزیز اگه یک میلیون فیلم دیگه هم تو این فضای بسته و کلیشه زده ساخته بشه هیچ کدومشون نمیتونه چیز جدیدی بگه که دیگران نگفتن. به خاطر اینکه یا اصولا هدفش باز کردن و اقعیت نیست و یا اینکه نمی تونه به واقعیت ها دست پیدا کنه. همه مثل همین زنی که اینجا هست یا یه جمله شوهرم معتاد بود سر و ته قضیه رو هم میارن. اما در واقع خیلی اوقات خودشون معتادن. یا اینکه اصلا شوهر دارن و یا هزارتا چیز دیگه.
البته منم تو این مطلب قصد گفتن ناگفته ها رو نداشتم. بیشتر یه جور یادداشت شخصی یا یه داستان کوتاه بود. اما اینو قبول دارم که نه تنها تو این مطلب بلکه کلا تو زندگیم بدم نمیاد کارای نو و بدیع بکنم! یا لااقل دیگران در موردم اینجوری فکر کنن.
اما اینکه چرا آقایون از حرف زدن با این جور زن ها لذت می برن، جوابش کاملا واضحه. شغل روسپیگری از اولین شغل هاییه که اختراع شد و بدون استثنا در همه جوامع بشری و درهمه تمدن ها وجود داشته. از این نظر منحصر به فرده واقعا. البته کمی کنجکاوی هم میتونه وجود داشته باشه!‌
اینم قابل درکه که کسی که بتونه یه شب ۱۰۰ هزار تومن در آمد داشته باشه باید خیلی قهرمان باشه که به خاطر ارزشها و اخلاق یه ماه واسه همین ۱۰۰ هزار تومن جون بکنه.
اگه حرفی داری بزن. من گوش میکنم. البته در فضای گپ و گفت، نه کل کل!
در ضمن لزوما شخصیت این داستان من نیستم اما هر کی که هست می بینی که نمیتونه در نهایت یه شبو با این زن بگذرونه!‌

مهندی پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:37 ب.ظ

از اینکه مطالب بدون سانسور و ...ه قابل تحسینه
اکثریت اسمشو می ذارن داستان مبتذل اما
مهندی میگه واقیعت هایی که بهتر پنهان نکنیم
چون هستند.

سپینود پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:30 ب.ظ http://3pnood.com

توصیه: فیلم ده کیارستمی رو ببین.
خودت که خوبی؟

زیتون پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:33 ب.ظ http://z8un.com

بابک جان. درست یک ساعت بعد از نوشتن کامنتم، متوجه شدم که تو اصولا نویسنده‌ای و لزوما نباید داستانت برای خودت اتفاق افتاده باشه. از عکس‌العملم خنده‌م گرفت ولی نمی‌تونستم برگردم یه کمی کامنتمو اصلاح کنم.
خوب من این‌روزها زیاد با جماعت مردانی روبه‌رو می‌شم که چه در ایران و چه وقتی میرن دبی یا ترکیه و یا حتی اروپا تو همون نیم ساعت تعریف کردن خاطره‌شون از زنای خیابونی اونجا می‌گن. همه‌شون هم می‌گن برامون جالبه یا کنجکاویم یا... می‌گن برای یه شب بهش پول دادیم بردیمش هتل و تأکید هم می‌کنن که هیجکاری هم باهاش نداشتن. جل‌الخالق! مردای ایرانی چقدر مهربونن:)
پس چرا مردایی که از اروپا و آمریکا میان(حالا یا خارجی‌ان و یا ایرانی بزرگ‌شده‌ی اونجا) اصلا راجع به این‌چیزا حرف نمی‌زنن و یا فوقش جز حرفای اولیه‌شون نیست.( فقط اظهار تعجب می‌کنن که چرا نصف دخترای ایرانی با مانتوی تنگ و کوتاه و آرایش غلیظ و های‌لایت‌های آنچنانی، خیابونی هستن و ما باید توضیح بدیم که دخترای ایرانی در اثر محدودیت بیشتر از حد آرایش می‌کنن)
حتی من در کلانتری به چشم خودم دیدم که وقتی زنی خیابونی رو گرفته بودن چطور از دربان و گروهبان یک و دو و سه و سروان و سرهنگ و مستخدم با نیش‌های شدیدا باز و با دهان‌های آب‌افتاده سوال پیچش کرده بودن و معمولا هم ادعا داشتن که می‌خواهیم کمکت کنیم و ... سر صحبت کردن باهاش باهم رقابت می‌کردن.
تنها احساسی که بهم دست داد نفرت از بعضی‌هاشون و دلسوزی برای زن بود..
وگرنه من اصلا از کار اینجور زن‌ها دفاع نمی‌کنم. فقط از برخورد آقایون ایرانی- حتی روشنفکرا که می‌گن برای نوشتن داستان یه شب کرایه‌شونو(!) می‌دیم- خوشم نمیاد. همین..
ازین که جوابم رو دادی ممنون.

افشین یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:02 ب.ظ http://habil.mihanblog.com/

سلام
جالب بودن ، کاش کارساز باشند که مطمئنا هستند به هر حال همینکه می نویسی خودش خیلیه ، من قبلا لینکتون کردم ، نظر شما در مورد تبادل لینک چیه؟

میترا چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:28 ب.ظ http://manobaghiye.blogspot.com

چاق که همچنان با غ مونده هیچ؛ اثاث رو هم که اساس نوشتی!

چکاوک آزاد چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:32 ب.ظ http://chakavakazad.blogfa.com

از این داستانهای جالب زود تر و بیشتر برامون بنویس
زود به زود . واقعا داستانات جالبه

hooman یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:33 ب.ظ

baba bikhial!

محمدرضا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:16 ب.ظ http://www.mamzi.com

ساملک. کلک بازی جالبی بوده اگر واقعا درآوردیش! به عنوان نوشته به نظرم چیز خاصی نداشت.
ببینیمتون قربان. کم پیدا که نه... ناپیدا شدی.

مهندی سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:57 ق.ظ

می گم هی آماتور تو مردی یا من

مریم چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ق.ظ http://huma.persianblog.com

چقدر دیر به دیر آپ می کنی آقا بابک؟!

مرسده دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:58 ب.ظ

خوشم نیومد. از نظر ادبی ارزشمند نبود . این و می گم چون می دونم نویسندگی رو دوست داری.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ب.ظ http://www.koohyaran . blogfa.com

سلام آقای من

آقا جان! خیلی دلم برات تنگ شده ، امشب می خوام فقط برات گریه کنم ، آره آقا
جان گریه
گریه همه دارایی من برای تو عزیزم!
یکی می گفت هر موقع یه دفعه بدون دلیل دلت گرفت بدون که آقا هم دلش گرفته
آخه ما اضافه گل آقاییم.آره آقا جان! تو هم دلت گرفته؟ خدا نکنه
می دونم الان داری منو از پشت پنجره چشمای قشنگت می بینی ، همون
چشمهایی که من هیچ وقت حرمت نگاهشونو نگه نداشتم. همون چشمایی که
خیلی وقتا من دلیل بارونی شدنشون بودم.
آقا جان سرم داد می زنی؟ بهم می گی برو دیگه نمی خوام ببینمت؟ تو رو خدا آقا
جان! بهم بگو که از من بدت میاد ، بگو که ازم خسته شدی اما....
آقا جان ! چرا هر وقت صدات می زنم یه طوری باهام رفتار می کنی که انگار عزیزترین
کس تو منم؟! الهی فدات شم آقا جان آخه تحمل هم حدی داره . اگه می خواستی
باخوبیات خستم کنی تونستی اینکارو بکنی اما آقا باور کن هیچ وقت نمی خواستم
ناراحتت بکنم نمی خواستم اذییت بکنم قربونت برم چکار کنم ضعیفم ، بدم
مال بدم خریدار نداره الا صاحبش.
الانم سرم پایین می گیرم و بهت می گم آقا ببخشید
و تو رو به من میکنی و آسمون چشماتو بارونی می کنی و سرتو کج می گیری و
دستاتو باز می کنی و بهم می گی این همه مدت که نبودی هیچ فهمیدی آقات چی
کشید؟ هیچ فکر کردی چقدر چشم به راهت بودم ؟ ببین این مدت که سراغ من
نیومدی شیطون چطوری تنها گیرت آورده و زخمیت کرده آخه فدات شم سوز زخمای
تو آقاتو می کشه
منم همینجوری سرمو پایین می گیرم و به صورتت نگاه نمی کنم تایه وقت نگاهم تو
نگاهت نیفته همون نگاهی که من هیچ وقت حرمتشو نگه نداشتم.
و در همون حال زیر لب به خودم می گم ببین آقا هنوز ازت خسته نشده اگه شده
بود که ....
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

شورا جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:50 ق.ظ http://www.radioshora.org

درود
لطفا در صورت امکان در صفحه خود قرار دهید
رادیو دمکراسی شورائی، روزهای یکشنبه، سه‌شنبه، پنجشنبه و جمعه‌ی هر هفته، از ساعت ۵ / ۸ تا ۵ / ۹ شب به وقت ایران، روی طول موج کوتاه ردیف ۴۱ متر، فرکانس ۷۴۳۵ کیلو هرتز، پخش می ‌ شود.
برنامه‌های صدای دمکراسی شورائی، همزمان از طریق سایت رادیو دمکراسی شورائی،http://www.radioshora.org ، نیز پخش می شود
info@radioshora.org

حمید شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:18 ق.ظ http://www.persianone.com

بابک جان سلام ، من از داستانهای کوتاه شما لذت بردم

با اجازه می خواستم در سایتی که آدرسش رو برات گذاشتم از این داستانهای قشنگت استفاده کنم .
البته اسم شما هم ذکر میشه
موفق و پیروز باشی

مریم دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:08 ب.ظ http://maryam-1.blogfa.com

حالا این واقعا مستند بود یا زاییده ی همون تخیلات !!! ؟؟

آرش یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:17 ب.ظ

آرش یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:19 ب.ظ

تو همیشه خوب می نویسی.

آرش جان شمام همیشه نازی، خوبی، خوشگلی. اون لپاتونم خیلی قشنگه به خصوص وقتی یه کم سرخ میشه!

باروت جمعه 7 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:06 ب.ظ http://www.navazandeyedoregard.blogfa.com

آقا جان خیلی خوب بود....همه لحظات انگار اون رفیقه من بودم !!! ): قشنگ احساس میکردم قیافه تو...

بَنو دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:42 ق.ظ

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد