دستت ناگهان روی کیبورد می چسبد و خیره می شوی به نمای دود یا مه گرفته کوهها و چند تا کلاغ سیاه بالای سر شهر.
دیروز کسی تو را برده به جایی که صدای غولش را بریزی روی میزت و همه پروژه هایی که به اندازه تمام تصمیم هایت ناتمام مانده.
سوز سرما از درز پنجره می زند تو و تمام اجزاء روحت را می لرزاند.
خاتمی دیروز اعلام کرد که تلاشهایش برای آزادی وبلاگ نویسان به جایی نرسیده.
اورکات را بسته اند. دیگر نمی توانی صبح به صبح حداقل لبخند سه در چهار خیلی ها را که جانشان برداشته اند و رفته اند روی صفحه مونیتورت ببینی. خیلی از وبلاگ ها را هم.
با خودت فکر میکنی بعید هم نبود. آقایان از رادیو به اینطرف همه چیز را اول حرام کرده اند.  متعصبین در خانه رادیو نمی گذاشتند. تلویزیون هم همینطور. تازه آنوقت ها زورشان نمیرسید مردم را بگیر و ببند کنند. داستان ویدئو و ماهواره هم که همین قبل تر ها بود.
حالا هم به پر و پاچه اینترنت می پیچند.
با خودت فکر میکنی چه بر سر مردم آمده بود که یادشان نبود جمهوری اسلامی کسانی را تایید می کنند که در مرامشان زنی که چهل بادمجان پوست بکند باید غسل کند یا مردی که جای زنی می نشیند که هنوز گرمای بدن او را دارد.
به خودت که می آیی سیگارت تمام شده. فیلتر را با حرص فشار می دهی توی زیر سیگاری و دوباره نگاهت را می اندازی روی کارهای نا تمام و از آنجا روی مونیتور. ادامه میدهی:

برادر گرامی جنای آقای مهندس .... مدیریت محترم عامل شرکت ....
با سلام و تحیات و عرض تسلیت به مناسبت سالروز رحلت جواد الائمه
احتراما پیرو مذاکرات انجام شده به پیوست پروفرما و مشخصات فنی دو دستگاه ماشین ...

...و سوز سرما دوباره تمام نا تمامت را می لرزاند.
 

شریعتی، سر ظفر!


همه چی از اونجا شروع شد که مهندس زمانی، این مرتیکه بساز بنداز، اون خونه قبلی رو مفت از چنگمون در آورد و این آپارتمان رو انداخت بهمون*!
خونه ما چهار طبقه داره و هر طبقه یه واحد. یه واحدم زیر زمینه که قرار بوده سونا و جکوزی بشه ولی فعلا شده یه واحد نصفه نیمه و چون جواز نداره، سند های بقیه طبقات هم گیر رفع خلافی اونجاست.
دو سه هفته بعد از اساس کشی اولین جلسه ساختمون رو به دعوت آقای حسینی همسایه طبقه اول تو خونه اونا تشکیل دادیم.اصلا برای اینکه اسامی رو غاطی نکنید و حرمت افراد هم حفظ بشه ( من چقدر با شخصیتم!!) به همسایه طبقه اول می گیم آقای
۱ و به خانمش می گیم خانم ۱. و همینطور برای بقیه. با  این حساب من و زنم می شیم آقا و خانم ۳. اقا و خانم ۱ یه دختر ۲۸ ساله هم دارن که یه مختصر زشته و اسم دختره رم میذاریم مثلا فرناز.
سلام و احوالپرسی کردیم و هر کی یه رزومه مختصر از خودش داد. به علاوه اطلاعاتی که ما خودمون تو اون مدت کوتاه به دست آورده بودیم به طور خلاصه شخصیتهای ما اینجورین:
آقای صفر ( زیرزمین) حدودا چهل سالشه. یه مغازه کوچیک طلا فروشی داره و بعدا فهمیدیم گویا بچه دار هم نمیشن. صبح روزای تعطیل معلم سنتور داره و شبش تریاک میکشه. خانم صفر بیشتر تو کار ترشی و مرباست و تقریبا همه مصرف اینجور چیزای مارو تامین میکنه.
آقای ۱ هم بازنشسته ارتشه و فعلا تو یه شرکت خصوصی کار میکنه. صبح روزهای تعطیل میره ورزش باستانی و عصرش هم با کولر و موتور خونه و دو سه تا گلدون تو راه پله ها ور میره.
خانم ۱ صبح ها ساعت ۷ پیاز داغ درست میکنه و بعدش دنبال تهیه جهاز برای فرنازه. روزهای  تعطیل ساعت ۸ پیازداغ درست میکنه و بقیه روز استراحت میکنه.
آقای دو یه مرد مجرده. حدودا
۳۵ سالشه و خودش میگه تو خونه E-bussiness (تجارت الکترونیک) می کنه. بیشتر تو خونه است به جز مواردی که با ماشینش که یه پژو ۴۰۵ مشکی رینگ اسپرته میره بیرون. روز تعطیلش با روزای عادی فرقی نداره. میگه ۱۵ سال انگلیس بوده و بعدا فهمیدیم از زنش جدا شده .  یه مامان داره و یه بچه مدرسه ای که بعضی وقتا میان بهش سر میزنن.
آقا و خانم
۳ هم که ماییم. من از ۱۰ صبح تا شب جون میکنم و خانم ۳ از ۷ صبح تو اداره اشون جدول حل میکنه و کتابهای زویا پیرزاد و گلی ترقی میخونه. روزهای تعطیلم من بیشتر وقتا خوابم و خانم ۳  یه دستی به سر و گوش خونه میکشه، لباسهای یه هفته رو میندازه تو ماشین رختشویی، نهار درست میکنه، خرید میکنه، ماشینو می بره سرویس، دیش ماهواره رو تنظیم میکنه، اگه شیری چکه کنه واشرش رو عوض میکنه و این جور کارا.
طبقه چهارم هم یه آقا و خانم نسبتا جوون با یه دختر کوچولوی بامزه ان. من اسم بچه هه رو گذاشتم فندق. آقای ۴ تو مرکز تحقیقات یه شرکت خودرو سازی بزرگ کار میکنه که باز برای حفظ حرمت افراد شما فرض کنید شرکته بی ام و است نه ایران خودرو. روزهای تعطیل یا مهمون دارن یا میرن مهمونی. خانم ۴ که به چشم خواهری بر و رویی ام داره صبح ها میره کلاس رقص و عصر ها کلاس زبان. روزهای تعطیلم همونطور که گفتم با آقا و فندق مهمون بازی میکنن.
خلاصه تو جلسه ساختمان یه چایی خوردیم و همه به نوبت از اینکه همچین همسایه های خوبی گیرشون اومده به شدت اظهار خوشوقتی کردن. آقای
۱ هم شد مدیر ساختمان.
زندگی تو خونه جدید به خوبی و خوشی شروع شد. یه دوسه ماهی گذشت تا فک و فامیل و دوست و آشنا یکی یکی اومدن یه عصرانه ای شامی چیزی خوردن و رفتن و چیزی که برای ما باقی موند چهل پنجاه تا ظرف چینی سبد دار بود. حداقل بیست تاش هم عین هم بود. که ما ده تاشو نصف قیمت دادیم به یه مغازه دار آشنا و ده تاشم گذاشتیم که هر کی خونه خرید براش ببریم و انتقاممونو بگیریم.
با گذشت زمان حوادث غیر مترقبه ای می افتاد که برخی حقایق رو بر ما روشن می کرد. مثلا هنوز دو ماه نگذشته چاه خونه پر شد و فاضلاب زد تو خونه آقای صفر و همه ترشیهایی رو که چیده بود جلوی خونه اش آغشته به گه شد. از بدشانسی در چاه هم تو انباری ما بود و انباری ما به همراه اون ده تا ظرف چینی سبد دار ویران شد. چاه رو خالی کردیم ولی دوباره سه روز بعد پر شد. یک ماه هر روز چاه رو خالی میکردیم تا بالاخره با هوشیاری خانم
۱ مشکل حل شد. قضیه این بود که آقای ۲ در واقع E-business نمیکرد. بلکه تو حموم مجسمه گچی درست می کرد و می فروخت. به علاوه اینکه وسواس هم داشت و به گفته خودش روزی حداقل پنج بار حموم میکرد. یه بار خانم ۱ که به اون مشکوک شده بوده دنبالش میره و کیسه زباله اش رو باز میکنه و می بینه توش پر خورده گچه. هر چی ام ما از تو چاه در میاوردیم گچ بود.
خلاصه آقای
۲ مجبور شد کارشو عوض کنه ولی آتش اختلاف بین طبقه ۱ و ۲ شعله ور شد.
شغل جدید آقای
۲ رایت کردن سی دی به صورت انبوه بود. صبح به صبح هم یه موتوری میومد یه کیف پر از سی دی ازش میگرفت و می برد. از صبح تا شب هم صدای موزیک بسیار بلند از خونه اش میزد بیرون. تنها کسایی که روزا خونه بودن خانم صفر، خانم ۴، خانم ۱ و فرناز بودن که نه تنها هیچ اعتراضی نمیکردن بلکه به نظر راضی هم میومدن. در واقع خانم ۴ با آقای ۲ رابطه بسیار حسنه ای پیدا کرده بودن و نصف فروش آقای ۲ از طریق خانم ۴ تو باشگاه و استخر و کلاسهایی که میرفت بود. فرناز دختر آقای ۱ هم مشتری پر و پا قرص آقای ۲ بود. بیشتر وقتا هم با هم از طریق صدای ضبطشون پیغام میفرستادن. یعنی خانم چهار یا فرناز یه موزیکی رو پخش میکردن. می گم پخش میکردن یعنی همه کوچه می شنیدن از بس صداشو زیاد می کردن و آقای ۲ هم با یه موزیک دیگه بهشون جواب میداد. اشتباهی ام که من کردم این بود که چند بار به عادت روزگار جوونی نوار گذاشتم و صداشو زیاد کردم و باهاش خوندم. این بود که نمیتونستم هیچ اعتراضی بکنم. این کار هم هیچ محدودیت زمانی نداشت به غیر از اینکه آقای ۴ یا آقای ۱ خونه باشن. یعنی از ۸ صبح تا ۱۰ شب صدای انواع موزیک های ایرانی، هندی- قبرسی، تکنو، هیپ هاپ، خشایار اعتمادی، بتهوون و غیره تو خونه ما میومد. به نظرم سیستم صوتیشون هم خیلی قوی بود چون بعضی وقتا صدایی که از بیرون میومد نمیذاشت ما صدای ضبط خودمونو بشنویم. 
 البته من خدای نکرده نسبت به روابط آقای
۲ با خانم ۴ و فرناز هیچ شک و شبهه ای ندارما. چون میدونین که اینجور مواقع برای اینکه کسی رو متهم کنی حتما باید سر بزنگاه یه نخ از بینشون رد کنی و اگه نخه گیر کرد تازه باید چهار نفر مرد یا هشت نفر زن شهادت بدن که گیر کرده که خب من خودم به عینه چنین چیزی رو ندیدم.
القصه این ماجرا ادامه پیدا کرد تا این که یه شب صدای داد و بیداد و فحش خواهر و مادر پیچید تو راهرو. زنم خونه نبود. من پریدم بیرون و دیدم آقای
۲ با آقای ۱ که مدیر ساختمان هم بود دست به یقه شدن و دارن همدیگه رو میزنن. خانم صفر لچک به سر سرشو از پاگرد راه پله خم کرده بود و نگاه میکرد. آقای صفر هم کتشو انداخته بود رو دوشش و میخواست جداشون کنه. منم کمک کردم هر کدوم رو کشیدیم یه ور و پرسیدیم که بابا چی شده و جریان چیه و اینا.
آقای
۱ رگهای گردنش زده بود بیرون و هی میگفت: مرتیکه بی ناموس! تو این خونه زن و بچه هست. هر شب دست یکی رو میگیره راست راست میاره تو خونه. شما ها بالایین نمی بینین. 
آقای
۲ هم میگفت: اینا همه اش بهانه است. اینا میخوان تاپاله** اشونو بندازن به من! اما نمیدونین من تیز تر از این حرفام. که من نفهمیدم منظورش چیه.
صدای جیغ و داد فرناز و خانم
۱ هم از توی خونه اشون میومد.
خانم
۴ هم لخت و پتی اومده بود تو راهرو و نگاه میکرد که آقای ۴ از راه رسید و به زور بردش تو خونه. ما آقای ۲ رو کردیم تو خونه اش و آقای ۴هم آقای ۱ رو برد تو خونه و خودشم رفت تو خونه اونا و غائله خوابید.
چند روز بعد آقای
۲ خونه رو خالی کرد و رفت.  نمیدونم چی شد ولی دو سه بار دیدم که آقای ۴ و آقای ۱ دارن با هم دم در حرف از شکایت و این چیزا میزنن.
خلاصه یک ماهی میشه که ما تونستیم یه خواب راحت بکنیم. نه چاه پر میشه. نه صدای نوار میاد. حتی گروپ گروپ تمرین رقص خانم
۴ هم کم شده.
دیشب با زنم نشسته بودیم و داشتیم خدا رو شکر میکردیم که اوضاع خونه بهتر شده.من گفتم خوب شد این آقای 
۲ شرش کم شد. فقط حیف شد. قرار بود یه سری کامل داریوش برای من بزنه. بعد جریان اون شب رو که دعوا شد واسه اش تعریف کردم و گفتم که نفهمیدم منظور آقای ۲ از اینکه تاپاله** اشونو میخوان بندازن به من چیه؟
زنم از خنده ریسه رفت و داشت می گفت منظورش از تاپاله فرناز بوده ! که زنگ خونه امونو زدن. از تو چشمی نگاه کردم. خانم
۴  بود. زنم در رو باز کرد. سلام علیک کردن و زنم گفت: چقدر های لایت موهاتون خوب شده. اونم گفت ایندفعه رفته یه آرایشگاه دیگه که هم کارش بهتره و هم چون هنوز معروف نشده ارزون میگیره. بعد خانم ۴ دو تا سی دی داد بهش و گفت: اینا یکیش محمد و حبیبه ، یکشیم مریم دی جی! همونه که سفارش داده بودین! سی بل جان جدید هم تا یکی دو روز دیگه براتون میارم.

خداحافظی کردن و زنم گفت خیلی ممنون سلام برسونین.من از همون جا که نشسته بودم بلند گفتم: 

 سلام منم برسونین بگین داریوش یادش نره!

که زنم لبهاشو گاز گرفت و سریع در رو بست.
                                                                پایان


زیرنویس:
* متاسفانه این جمله سرقت ادبی شده و توسط یک کارگردان گمنام در فیلمی به نام هامون استفاده شده.
 **تاپاله: مدفوع چهارپایان که بزرگتر از گردو باشد. در صورتیکه کوچکتر از گردو و در حدود نخودفرنگی باشد به آن پشگل می گویند.

داستان کوتاه: Last tango in Dubai

کمی جلوتر از ساختمان شماره 35 زن جوانی با پالتوی مشکی و روسری کوچک طلایی از تاکسی پیاده شد و به راننده گفت منتظر بماند. نگاهی به اطراف انداخت. چراغ کوچک کم نوری  سر در ساختمان قدیمی را روشن می کرد. زیر چراغ  و کنار ورودی صندوق میوه ای بود که روی آن چند بسته نیمه پر سیگار و یک جعبه آدامس پخش شده بود و پشتش حجم سیاهی که به نظر میرسید آدمی باشد که از سرما در خودش فرو رفته  نشسته بود.

زن دوباره نگاهی به پشت سرش کرد و آرام وارد ساختمان شد. هنوز دو سه قدم نرفته بود که صدایی پرسید:

-         با کی کار داری خانم؟

زن به سرعت برگشت. پیرمرد سرش را خم کرده بود و از کنار چهارچوب در زل زده بود به صورت مسی رنگ و چشمان آبی زن.

خطی از موهای سیاه از یک طرف روسری کوچک ریخته بود روی گونه برجسته اش.  

زن با دست موهایش را کرد زیر روسری و گفت:

-         ببخشید شما رو ندیدم. اتفاقا می خواستم آدامس بخرم. در حالیکه از کیفش یک اسکناس هزار تومانی بیرون می کشید ادامه داد:

-         شما سرایدار هستید؟ با آقای گنجوی. طبقه...

و کاغذ مچاله شده ای را از جیب پالتویش درآورد. کاغذ را زیر نور چراغ گرفت و گفت:

- طبقه سوم باید باشن. هستن دیگه؟ یه بسته آدامس هم لطفا بدید.

و اسکناس را بین دو انگشت بلند و لاک خورده اش به طرف پیرمرد نگاه داشت. پیرمرد اسکناس را بیرون کشید و آدامس را انداخت کف دست زن. ساقهای کشیده زن که در اولین پاگرد گم شد پیرمرد اسکناس را چسباند به به بینی اش و دوباره فرو رفت پشت صندوق چوبی.

پاگرد طبقه دوم تاریک بود اما همین که زن از اولین پله بالا رفت نوری از طبقه بالاتر پله ها را روشن کرد. مرد میانسالی با ریش جو گندمی آنکادر شده و کت و شلوار خاکستری جلوی درب ورودی آپارتمان ایستاده بود. هنوز پله ها تمام نشده مرد گفت:

-         خوش آمدید خانم محسنی. گنجوی هستم. بفرمایید.

مرد پشت سر دختر وارد اپارتمان شد و در را بست. زن با صدای به هم خوردن در ناگهان به عقب برگشت. مرد چند لحظه به صورت زن جوان خیره شد و گفت:

-         خوش آمدید خانم. و به سمت یکی از اتاقها رفت. زن پرسید:

-         شما تنها هستید؟

آقای گنجوی وارد اتاق شد و یکراست پشت میز کارش رفت و نشست. در همین حال صدا زد:

-         بهادر چایی بیار!

صدایی ازاتاق دیگر گفت : بله آقا.

زن به دنبال مرد وارد اتاق شد جلوی مبل راحتی قدیمی که جلوی میز کار مرد بود ایستاد. مرد ادامه داد:

-         میدونین که من دوتا دفتر دارم و بیشتر کسایی که تو این  دفتر منو می بینن شرایط خاصی دارن و به همین خاطرخیلی اوقات دیر وقت میان. من معمولا تنها اینجا نمی مونم. بفرمایید بشینید. نگران نباشید.

جوان قوی هیکلی که به نظر میرسید اهل افعانستان است با یک سینی چای وارد شد و موقع خروج آقای گنجوی گفت:

-         لطفا در رو نبند. و لبخندی به دختر زد.

 دختر نشست و مرد چند پرونده را از روی میز برداشت و داخل کشو گذاشت.

بالای سر مرد روی دیوار یک تابلوی فرش آیه الکرسی بود. و کنارش عکسی که مرد را در حال دست دادن با کسی که لباس نظامی پوشیده بود نشان میداد.مرد چند لحظه به صورت دختر نگاه کرد. نگاهش که با نگاه او تلاقی گرد با دستپاچگی گفت:

-         بیرون خیلی سرده ؟ بینی تون قرمز شده.

-         نه زیاد.

-          البته آدم که با ماشین اینور اونور میره سرما رو حس نمیکنه. چایتون رو میل کنید.

-         متشکرم. میل ندارم.

-         خب! شما موکل من هستید و من وکیل شما. میتونیم شروع کنیم.

-         مطمئنید؟

-         مگه شما برای کار دیگه ای اینجا اومدید؟

-         خب نه. اما من در شرایطی هستم که ممکنه هر کسی وکالت منو قبول نکنه.

-         گفتم که. بیشتر کسایی که به من مراجعه می کنن مثل شما هستن. من کارایی رو قبول میکنم که بیشتر همکارا ازش می ترسن. به خصوص پرونده هایی رو که موکلین نگران اعمال نفوذ شاکیاشون هستن. مطمئن باشید کمتر قاضی هست که جرات کنه تو پرونده های من از کسی رشوه بگیره و شما لااقل میتونید به گرفتن حق خودتون امیدوار باشید.

-         منم به خاطر همین اومدم پیش شما. البته شمام میتونین مطمئن باشید هر چقدر که لازم باشه میتونین در مورد مسائل مالی روی من حساب کنین.

مرد انگشترعقیق درشت را توی انگشتش چرخاند و گفت:

       -     خب میتونیم شروع کنیم. من فقط میدونم همسر شما از شما به جرم کلاهبرداری شکایت کرده. جزییاتش رو شما بفرمایید.

-         همسرم نیست.

-         بله میدونم همسر موقت.جریان کلاهبرداری چیه؟

-         میگه من با یه مرد دیگه همدست شدم و...

-         مبلغ چقدره؟

-         مبلغ چی؟

-         مبلغ کلاهبرداری. یعنی صحبت از چقدر پوله؟ ده میلیون- صد میلیون- چقدر؟

-         یه خونه. یه ماشین یه مقدار هم طلا و جواهر و اینا.

-         چه جور خونه و ماشینی. خونه بیست میلیونی داریم. خونه صد میلیونی هم داریم.

-         خونه هه تو پاسدارانه. فکر کنم هفتاد هشتاد تا بیارزه. ماشینم چهل میلیون.

-         ماکسیما؟

-         نه موسو.

-         الان دست شماست؟

-         نه. خونه رو یه روز که من بیرون بودم قفلاشو عوض کرده. بیشتر طلاهایی ام که میگه تو همون خونه بوده. ماشینم جریان داره که براتون میگم.

-         خونه و ماشین به نام شماست؟

-          بله.

-         خب اینکه مشکل حادی نیست. براتون میگیرمش. رابطه نامشروع چی؟

-         رابطه نامشروع؟

-         بله خانم محترم. شما اگه در زمانیکه با مردی ازدواج کردید- فرقی نمیکنه موقت یا دائم-  با مرد دیگه ای رابطه داشته باشید میشه رابطه نامشروع. درست و غلط قانون و شرع خیلی وقتا با چیزی که من و شما فکر میکنیم فرق داره.

-         متوجه ام.

مرد لبخندی زد و گفت:

- چایتون سرد نشه؟

و سیگاری روشن کرد و بسته را به طرف زن گرفت:

-         می کشید؟

-         نه. مرسی.

مرد گفت:

-         ببینید خانم محسنی این فقط مال فیلما نیست. من هم برای اینکه به شما کمک کنم باید همه چی رو بدونم. عین واقعیتو. متوجه هستید که؟

-         همه این چیزایی رو که الان میگه من ازش با کلک گرفتم خودش برام خرید. مثلا خونه کادوی تولدمه. اصلا خودش دلش میخواست از این کادوها بده.

-         اینارو جلوی کسی بهتون داده؟ یعنی منظورم اینه که شاهدی هم دارید که خودش با میل خودش براتون خریده؟

-          همه اشو تو مهمونیا و جلوی دوستاش میداد. ما همدیگه رو دو سال و نیم پیش تو دوبی دیدیم. من با مامان بابام برای خرید و اینا رفته بودم.تازه درسم تموم شده بود. یکی از دوستای بابام ما رو یه شب برد خونه اون. با بابام صحبت کردن برای سرمایه گذاری و اینا.اونموقع با یه پسری هم اینجا دوست بودم به نام آرش .بابام ازآرش بدش می اومد. وضعشون بد نبود ولی از ما پایین تر بودن. بابام می گفت بی عرضه است. دماغش هم نمیتونه بالا بکشه. مامانم هم طرف بابام بود. هی جلو پای پسره سنگ می انداختن. می گفتن خونه باید بخری. می رفت با بدبختی می خرید می گفتن کوچیکه. جهاز دختر ما توش جا نمیشه. ماشین می خرید می گفتن این ماشین در شان ما نیست.منم یواش یواش داشتم سرد می شدم. یعنی فکر میکردم مامانمینا راست میگن.میتونم یه سیگار بردارم؟

-         بله حتما. و مرد سیگار و فندک را هل داد به سمت زن.

زن دوسه بار فندک زد اما فندک روشن نشد. مرد فندک را از دست زن گرفت و با اولین حرکت روشن کرد. زن پکی زد و ادامه داد:

-         ولی اون منظورم سیروسه – آقای عبادی اونموقع اونجا داشت هتل میساخت. وضعش طوری بود که بابام خودش میگفت میتونه همه ثروت ما رو یه شبه سر قمار ببازه. اون شب تو خونه اش با من تانگو رقصید. یادمه وقتی برگشتیم ایران بابام برام معلم تانگو گرفت. میگفت اگه میخوای به جایی برسی باید این چیزا رو یاد بگیری. گیتار و این حرفا تو آمریکا و اروپا مال بدبخت بیچاره هاست. وقتی اومدیم ایران دیگه شروع شد. یا اون خونه ما بود. یا ما خونه اون بودیم. بابام توهتلی که سیروس داشت تو کیش میساخت پول گذاشت. البته کم. نمیدونم پنج درصد همین حدودا. می گفت بچه که بوده خیلی فقیر بودن. همه چیشو با زحمت خودش به دست آورده. دوسه سال بعد از ازدواج زنش مرده. بعد از اونم ازدواج نکرده.

-         راست می گفت؟

-         آره. سیروس هیچ وقت به من دروغ نگفت. اوائل وقتی میومد هم برای من هم برای مامانم سوغاتی می آورد. ساعتی چیزی. مامانم براش خورش قیمه درست می کرد که دوست داشت. بعد چند بار با هم شام رفتیم بیرون و خلاصه اینجوری شد.

-         پدر و مادرتون چی می گفتن؟

-         می گم که. اونا خیلی خوشحال بودن. فقط مامانم اول با پیشنهاد صیغه موقت مخالف بود که بعد بابام راضیش کرد.

-         خب چی شد که به هم خورد؟

-         یه مدت که گذشت سر و کله آرش پیدا شد. من تازه فهمیده بودم که چقدر آرشو دوست داشتم. دیگه راه برگشتی نداشتم. هی بهانه می گرفتم و تاریخ ازدواج رسمی رو می انداختم عقب. سر همین شد که قرار شد یه سال موقت عقد کنیم. البته خودم هم به اون زندگی عادت کرده بودم. همه اش اینور اونورفرانسه – اسپانیا اونم دوهفته هفته. سیروس هم اصلا اذیتم نمیکرد. هرجا میخواستم میرفتم. با هر کی دوست داشتم. حتی یه با رکه گفتم دلم برای دوستام تنگ شده یکی از دوستامو با خودمون بردیم دوبی. سه هفته پیش ما بود. سیروس واقعا عاشقم شده بود.

زن پک محکمی به سیگارش زد و فیلتر سیگار را که از رنگ رژ لب تقریبا قرمز شده بود از لبهای برجسته اش جدا کرد و در زیر سیگاری فشار داد.  

-         بعد یواشکی وقتی میرفت مسافرت من آرشو میدیدم.

-         تو همون خونه ای که اون خریده بود؟

-         آره. بیشتر وقتا. تا اینکه سیروس شک کرد. نمیدونم چه جوری ولی یه چیزایی بو برده بود.یه بار که میخواست بره دوبی گفت باهاش برم. منم اصرار کردم که نمیام. وقتی برگشت رفتارش عوض شده بود.  چند روز بعدش ماشینم رو گرفت و یه ماشین دیگه بهم داد. بعد دوباره رفت مسافرت. من ایندفعه باهاش رفتم. فهمیده بودم شک کرده. میخواستم آبها از آسیاب بیافته. اما اشتباهم همین بود. من هر وقت با سیروس میرفتم جایی سویچ ماشینو میدادم به آرش. اونم باهاش میرفت سر کار. کارش جاده کرج بود.

-         خب!

-         وقتی برگشتیم صبحش سویچ ماشین منو گرفت و باهاش رفت بیرون. دوساعت بعدش زنگ زد و گفت: اینکاری که تو بامن کردی هیچ کی تا حالا بامن نکرده بود. حالام من یه کاری با تو میکنم که با هیچ کی نکردم. من گفتم اشتباه میکنی و دیگران میخوان بین ما رو به هم بزنن و این حرفا. ولی نیم ساعت بعد یه نوار برام فرستاد. صدای آرش بود که داشت تو حالت مستی برای یه نفرمیگفت که این ماشین مال دوست پسر دوست دختر منه که یارو یه پیر پولدار خرفته.خیلی چیزای دیگه ام گفته بود. سیروس توی ماشین میکروفن گذاشته بوده. حالام رفته شکایت کرده. پدرم میگه تا حالا رو هیچ پرونده ای به ضررش رای صادر نشده.

-         سیروس چند سالشه؟

-         حدود پنجاه. یه کم بیشتر.

-         و شما؟

-         من سی سال . یعنی بیست و هشت.

-         خب بله. اینجور آدما میتونن بعضیا رو بخرن. اما نگران نباشید من میتونم کاری کنم که پرونده اتون بره یه شعبه دیگه. جایی که اون دیگه نتونه کاری کنه. به پدرتون هم فشار آورده؟

-         نه اصلا. سهامش تو هتل کیش سر جاشه. ولی هر چی پدرم خواسته ببینتش قبول نکرده. من هم از اون روز تا حالا نه دیدمش و نه باهاش حرف زدم. ارتباط من با اون از طریق یه نفره به نام سعید. سعید مورد اعتماد سیروسه و بیشتر کاراشو انجام میده.

-         خب کارتون یه کم پیچیده است. نه که بخوام بازار گرمی کنم. ولی اون مدارکش کامله. میتونه شما رو راحت بندازه زندان یا حتی بیشتر.متوجهید که. ولی شاید اگه خونه رو بهش برگردونین بشه یه کاری کرد.

-         من از طریق همین سعید بهش گفتم که همه چی رو البته هر چی که باقیمونده بهش پس میدم ولی قبول نکرده. در مورد اجرت شمام من پول نقد زیادی برام باقی نمونده ولی میتونم یه ده میلیونی جور کنم. بقیه اشم چک بهتون میدم.

-         تا بیست میلیون. اگه لازم باشه جایی پولی خرج بشه هم پای خودتون.

-         قبول.

-         پس دیگه نگران نباشید. 

-         خیلی خب. من همه مدارک رو با خودم آوردم. پنج میلیونم به شما پیش پرداخت میدم. کافیه؟

-         بله.

و زن را تا درب خروجی بدرقه کرد.

زن هنگام خروج دستش را به سمت مرد پیش برد. دست مرد را چند لحظه در دستش نگاه داشت و با لبخند گفت: لطفتون رو جبران میکنم.

زن  قبل از سوار شدن به تاکسی که با آن آمده بود یک بسته سیگار از پیرمردی که هنوز همانجا پشت صندوق چوبی نشسته بود خرید و چند لحظه بعد تاکسی در پیچ خیابان گم شد.

در این زمان مردی با بارانی بلند سفید و یک پاکت وارد ساختمان شماره سی و پنج شد. پیرمرد دوباره سرش را از زیر پالتو بیرون آورد و پرسید: با کی کار داری آقا؟

مرد بدون اینکه به پیرمرد جوابی بدهد از پله ها بالا رفت و در پاگرد طبق دوم  به مرد قوی هیکل افغانی برخورد که تقریبا راه پله را بسته بود. قبل اینکه بهادرچیزی بپرسد مرد بارانی پوش پاکتی که دستش بود را به او داد و گفت:

-         اینو بده به آقای گنجوی . بگو من بهشون زنگ میزنم.

بهادر پرسید : بگم از طرف کی؟

ولی مرد چیزی نگفت و رفت.

چند لحظه بعد گنجوی پاکت را باز کرده بود. چهل میلیون تومان تراول داخل آن روی میزریخته بود که موبایل زنگ خورد و کسی از پشت خط گفت:

-         من سعید هستم از طرف آقای عبادی. سیروس عبادی. امیدوارم این مبلغ برای پیش پرداخت کافی باشه آقای گنجوی.