آکسینیا

روی همان صندلی که اول شب به آکسینیا معرفی شدم آرام گرفته بودم. زل زده بودم به همان جای سالن که با هم رقصیدیم و سیگار می کشیدم.

بیشتر مهمانها رفته بودند و سالن خلوت شده بود.حتی اگر خیلی آدم اهل تفکری هم نبودم، امشب و در این موقعیت که نه حال خانه رفتن داشتم و نه حتی اینکه از جایم تکان بخورم موارد زیادی وجود داشت که بتوانم به آن فکر کنم.
به اینکه چرا همیشه اگر مهمانی بروم و ابتدا روی یک صندلی بنشینم تا آخر شب دلم میخواهد روی همان صندلی بنشینم. یا اینکه چرا اگر هزار بار و در هزار شب در یک رستوران که ده تا دستشویی دارد به توالت بروم همان توالتی را انتخاب میکنم که بار اول و شب اول رفتم. خب این زیاد مهم نیست. اما انگشت دوم پای آکسینیا از انگشت شستش بلند تر بود. نمیدانم چرا فکر کردم نباید اینطور باشد. یعنی اگر میخواستم آکسینیا یا هر زن روس تبار دیگری را که شوهرش را رها کرده و دو سال است در تهران دنبال عشق گم شده نا مشروعش میگردد را تصور کنم هرگز انگشت شست پایش را کوتاهتر از دومی تصویر نمیکردم. خب این هم از قوانین غیر قابل تغییر دنیاست که همیشه واقعیات با رویاهای ما تفاوت دارند. البته گاهی اوقات این تفاوت ها بسیار جزیی هستند اما در عوض بعضی وقت ها جزییات بسیار مهم هستند.

دوباره سر و صدا بلند شد. دختر ها بلند بلند حرف می زدند. عجب آدم هایی هستند این زن ها! اصلا توجه نمیکنند که وقتی کسی چشم هایش را بسته اما نخوابیده، لابد دارد به چیزی فکر میکند. اگر هم بهشان بگویی دارم فکر میکنم بلافاصله می پرسند:  به چی!‌ و حتی اگر نیم ساعت برایشان توضیح بدهی باز هم تنها چیزی که برداشت میکنند این است پای زن دیگری در میان است.
شک ندارم که الان می آیند سر وقت من و می خواهند فقط برای اینکه خیالشان راحت شود که پسر ها هم کمک کرده اند  کاسه خالی سالاد را تا آشپزخانه ببرم. در حالیکه به اندازه سر سوزنی برایشان مهم نیست چرا نباید انگشت دوم پای آکسینیا از شستش کوتاهتر باشد.
-  باببببکککک پاشو اینقدر تنبلی نکن!‌
این صدای پریسا بود و تا آمدم به خودم بیایم با دوتا بشقاب در راه آشپزخانه بودم. اینکه به جای ظرف سنگین سالاد دوتا بشقاب دستم بود به دراز بودن انگشت پای آکسینیا در!‌
کسی احتمالا در آشپزخانه بشقابی چیزی را شکست. لابد همه الان فکر میکنند کار من بوده.
-  بابک جان تو بیا بشین کار نمیخواد بکنی!
زیر لب گفتم: نمیگفتی هم دیگر قصد نداشتم کار کنم.

در ورودی سالن آکسینیا را می بینم که شال و کلاه کرده و بی سر و صدا ایستاده. میگویم:
- زاغ سیاه کیو چوب میزنی شیطون؟ 
- چیکار میکنم؟
- هیچ چی. میگم چرا اینجا وایسادی؟ 
با مخلوطی از لهجه روسی و ترکی جواب داد: خداحافظ کردم از همه. اما داشتم بچه ها نگاه میکردم.
- یعنی داشتی دنبال کسی میگشتی؟ مثلا یکی که تا خونه ات ببردت؟
آکسینیا خندید و با هم از پله ها پایین آمدیم. موقع راه رفتن دوباره به انگشت های پایش نگاه کردم. متوجه نگاهم شد.

- شما چرا پا برهنه ای؟ یه وقت میخی چیزی نره تو پات!
- من عادت دارم.
- رو آسفالت داغم راه میری احیانا؟ یا رو آتیش؟ ما یه فامیلی داشتیم عین شما بود. کفش که پاش بود انگار سیخی چیزی تو یه جاییشه.
- چه جالب!
- البته اون آخوند بود. نعلین می پوشید.
- نعلین؟
- اگه اینم نمیدونی چی میشه تلفنتو بده فردا صبح بهت زنگ میزنم زاغ سیاه و  نعلین و این چیزا رو برات بگم. 
وارد پارکینگ که شدیم آکسینیا ناگهان گفت:
- اینجا رو نگاه کن!‌ یک نفر خوابه.
دختری پشت ستون دستش را زیر سرش گذاشته بود و به پهلو خوابیده بود. موهایش ریخته بود روی صورتش و پاهای لختش را که مانتو از رویشان کنار رفته بود جمع کرده بود توی شکمش.
- ولش کن بابا این مجتمع واسه خودش یه شهره. خودش پا میشه میره خونه اشون. بیا بریم.
ماشین را که روشن کردم گفتم: یه دقیقه وایسا من الان بر میگردم.
دختر هنوز خواب بود. موهایش را کنار زدم. مثل بیشتر دختر ها در خواب صورت معصومی داشت.  
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: خانم!‌ بیدار شین لطفا! اینجا خوب نیست بخوابین. نگهبانا ببینن اذیتتون میکنن.
اما بیدار نشد. دستم را گذاشتم روی پاهایش و لبهایم را تقریبا چسباندم به گوشش و گفتم: خانم!‌ و قبل از اینکه سرم را بلند کنم آرام گونه اش را بوسیدم و بلند شدم که بروم.  
دختر چشمهایش را باز کرد. و از دیدن من که بالای سرش ایستاده بودم یکه خورد. بعد پشت سر من چیزی را دید و آرام شد. برگشتم. آکسینیا پشت من ایستاده بود. ایندفعه نوبت من بود که یکه بخورم.  
آکسینیا رو به دختر گفت: شما رو تو مهمونی دیدم. چرا اینجا خوابیدید؟
- یه کم زیادی خوردم. منتظر آژانس بودم. حتما اومده و رفته.  
گفتم: خب ما می رسونیمتون.

دختر مکثی کرد و گفت: اگه مزاحم نیستم؟
راه که افتادیم دختر به آکسینیا گفت: خانم شما منو یاد مادرم انداختید. اونم همیشه منو با بوس از خواب بیدار میکرد! و آکسینیا لبخند زد.

دختر را که پیاده کردیم بدون مقدمه گفتم: تو جای من بودی داد میکشیدی یا با لگد بیدارش میکردی؟ و آکسینیا گفت: الان بگو زاگ سیاه یعنی چی؟!

نظرات 25 + ارسال نظر
صبرا نامی چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:25 ب.ظ http://sabra.blogsky.com

همه وبلاگتان را مطالعه کردم.
داستان های خوبی دارید.
از آشناییتان خوشحالم.
هر چند داستان هایم را روی وب نمی گذارم.
به شما لینک دادم.

ممنونم. اتفاقا بگذارید. من خواهم خواند!‌

وحید پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:29 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

سلام رفیق. خیلی مخلصیم.

ما بیشتر!

صحرا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ق.ظ http://eross.blogsky.com

عموما داستانتون خوب بود٬
اون قسمت مربوط به بلند حرف زدن دخترها و اون تیکه زاغ سیاه خصوصا.
خب رویهم رفته دم در کارت زیاد خوب نبوده.
همه اینها البته به نظر من نوشته شده.
ممنون

لطف کردین که نظر دادید.
اما راستش قهرمان داستان نتونست خودشو کنترل کنه. میدونید آخه اونم یه کم مست بود. بعدشم آدمه دیگه. گاهی وقتا سوتی میده!‌

آکسینیا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ق.ظ

من از این خوشم آمد. الان بگو زاگ سیاه یعنی چی؟

hooman پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:21 ب.ظ

babak, ziad khosham nayoomad az dastanet, ba inkeh bazi ghematash idea haye khoobi dasht vali khob kollan ...

راستش خودمم زیاد خوشم نیومد!

میترا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:17 ب.ظ

این ورژن دومش بود یا اولش؟! یه جایی ایراد داره. اگه گونه ی دختر رو می بوسی پس تو بهش نزدیک تری و آکسینیا عقب تره. دختره باید خیلی خورده باشه که فکر کنه آکسینیا با بوس بیدارش کرده! یا حتی فکر کنه تو شبیه مادرشی که با بوس بیدارش می کرده!

این ورژن اولش بود. شایدم دومش. چون یه کوچولو دستکاریش کردم.
در این که دختره خیلی خورده فکر نکنم شکی باشه. اما من فکر کردم در چنین شرایطی چنین اشتباهی دور از ذهن نباشه. بیشتر به خاطر اینکه مردی که با با زن دیگه است بعیده جلوی اون از این کارا بکنه. البته کاری ام نکرده بیچاره!‌ یه بوس کوچولو!‌

گلهای آفتابگردان یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 ق.ظ http://2SUNFLOWERS.PERSIANBLIG.COM

جالبه . . .

:)

مرسده یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:40 ب.ظ

۱.۵ سال دارم نوشته هاتون رو می خونم.
آدم و می کشه ... باعث می شه تا تهش بری.
اما آخر داستان چی می خوای بگی؟.!!....؟
همه داستانات با تمام تکراراشون قشنگن.!

آخر کدوم داستان؟ این یکی یا همه داستانام؟ به هر حال سوال قشنگی بود. باید بیشتر روش فکر کنم!‌

مریم دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:22 ق.ظ http://maryamblog.blogfa.com

ای ناقلا وقتی رسوندیش رو سانسور کردیاا

نه بابا خیلی بی جنبه بود. شاکی شده بود ازاینکه من اون دختره رو بوس کردم!‌

باروت دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:26 ب.ظ

همه داستانهایتان را مطالعه کردم ....۱۵ بودم که مرا به اجبار به پسر عمویم دادند....بعدها فهمیدم کاخ رویاهایم را بر حباب ساختهام چون همسرم معتاد بود....به اصرار پدرم با یک بچه طلاق گرفتم ...مرا راهنمایی کنید.

من باید خدمت این خواهر عزیزمون عرض کنم که بهتره ایشون توسط ایمیل با من مکاتبه کنن و یه عکس تمام قد ترجیحا بی حجاب ارسال کنن تا ایشالا شخصا در فرصت مقتضی مشکلشونو به نحو احسن حل کنم!

امین سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:24 ق.ظ

بابک سلام...پس از یه نبودن طولانیت داستان جالبی بود....راستی چطوری مرد؟...

نمیدونم چطوری مرد!‌! من فقط با بیل زدم تو سرش!

سید محمد سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 ب.ظ

این اتفاق کجا افتاده بود؟
من تازه رسیدم!

مریم شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:23 ب.ظ http://digarzaman.persianblog.com

سلام بابک. تعلیق خوبی درش بود. این که چیزی به این سادگی می تونه مهمترین چیزی باشه که نظر داستان نویسو به خودش جلب کنه. اون انگشت بلندتر از انگشت اول یه جورایی به حلقه دست تو شباهت داشت. اولین باری که دیدمت!..با ما که قهری ؟؟ بازم پاییز داره می یاد. یکساله که منتظرشم. ببینیمت تو داستانات. یا علی..ناد علی...

محمدرضا دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ب.ظ http://www.mamzi.com

ساملک
قشنگ بود ولی یه جوری بود. میشه گفت شکلش داستانی نبود. انگار نشستی تو جمع و یه خاطره داری تعریف میکنی که هدف خیلی خاصی هم نداره. مثلا «راستی این اتفاق بوسیدن آدم غریبه برای منم اتفاق افتاده. یه بار ...»

عالیجناب منتقد شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ب.ظ http://MontagheD.blogspot.com

بـــــــــــه برادر شهید نشده ما :)) ایشالا که فارغ شدی، دلمون تنگ شده بود. این ماکسی هم شده ماشین مد این جوونای تفلکی مملکت »:) خوب شد که نجات پیدا کردی. بازم مثل قدیم بنویس تند تند. نه فصل به فصل.

رز دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام جناب آماتور . ....چرا من هم دوست دارم روی همون صندلی بشینم ؟....خوبه که هنوز مینویسید....هرچند دیر به دیر...

همیشه ( مائده) چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:54 ب.ظ http://rima-34.persianblog.com

نمیدونم به خودم باید بگم چه عجب یا به شما !!!

ریتا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:36 ب.ظ http://blogs.golagha.ir/asgharpour/

چقدر طنز نهفته در داستانهایتان دلنشین و زیباست . از آمدن به اینجا لذت بردم . ممنون

ایلعذار چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.ilazar.blogspot.com

ای بابا . بابک حداقل می نویسی یک ندایی بده. ماشالا انقدر هم پرکاری که وبلاگت ماه به ماه آپدیت نمیشه . آدم نمیدونه کی می نویسی.

مهندی پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ب.ظ

مخلوط خوبی بود برای هضم کردن از شصت تا مینی بووس
باب بیدار شو .
خواندمت چون داستان باز ی ام که نگو

مرسده شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:34 ق.ظ

بد نیست یه دشستان جذیذ بنویسید آ...

آشنا سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:46 ب.ظ http://nevisandak.persianblog.com

سلام خوب آدمی که بلندتر بودن انگشت یه خانم روس که قاعدتاْمحاسن زیاد دیگه ای داشته انقدر به چشش اومده کاری به جز این نمی کرد ...ولی واقعاْ بهترین کارو کردی هیچی نمی تونست براش لذت بخش تر از این باشه

مریم دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:14 ب.ظ http://maryam-1.blogfa.com

آره خب ... همیشه باید ادما رو با یه بوس کوچولو بیدار کرد ... مخصوصا دخترا رو !!!

باروت جمعه 7 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:02 ب.ظ http://www.navazandeyedoregard.blogfa.com

به باروت :
۱- خیلی بامزه بود.
۲-لطفا از اسم باروته استفاده فرمایید

بَنو دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:55 ق.ظ

خوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد