داستان کوتاه: تهران ۲۵۳۵-ویرایش دوم


وقتی از روی صندلی عقب ماشین نیم خیز شدم تا تابلوی "تهران 40 کیلومتر" را کنار اتوبان ببینم
، عکس میدان آزادی در یک کتاب به زبان کره ای و در دستان آقای کیم مدیر شرکت ، باعث شد تا عصر آنروز با روزهای دیگر متفاوت باشد.

گفت: خاطرات یک مهندس بازنشسته کره  است که سال 1976 در قالب یک گروه سفری به ایران داشته.کتاب جالبی است به خصوص همین بخش که به  ماجرای عاشقانه یکی از همسفران با یک دختر ایرانی می پردازد.

بعد از ظهر داغ تابستان و خستگی ، فضای ماشین را خواب آلوده کرده بود و شاید خمیازه های راننده آقای کیم را واداشت تا آن بخش از کتاب را برای ما ترجمه کند.

 

 

روز اول:

22 ژوئن بعد از یک پرواز طولانی وارد فرودگاه تهران شدیم.

در مسیر فرودگاه تا هتل از  میدان بزرگی رد شدیم که آقای چانگ گفت نامش شهیاد است و به معنی یادگاری شاه میباشد.

آقای چانگ حدودا چهل ساله و مدیر یکی از بخشهای وزارت صنایع بود و اینطور که در طول پرواز برایم گفت قبلا هم به ایران آمده بود.

ساعت شش بعد از ظهربه وقت تهران به هتل رسیدیم.

 شب اول با وجود خستگی فراوان تا مدتی خوابم نبرد که احتمالا به خاطر تغییر ساعت بود.

 

اقای کیم خمیازه ای کشید و ادامه داد:

 

روز دوم:

همه راس ساعت آماده بودیم . نیم ساعت منتظر شدیم تا خانمی که قرار بود راهنما و مترجم ما باشد برسد.

دختری  25 ساله به نام آذر .انگلیسی را خوب صحبت میکرد .مثل بقیه ایرانیها قد بلند و چشمان درشت مشکی داشت و موهای خرمایی و لختش تا روی شانه ها میرسید. دهان نسبتا گشاد و لبهای برجسته اش به خصوص وقتی صحبت میکرد یا می خندید جذابیت او را بیشتر میکرد.

برنامه آنروز بازدید از کارخانه ایران ناسیونال بود که یک اتومبیل به نام پیکان را تولید میکرد. در طول بازدید همه با دقت کارخانه را نگاه میکردیم و یادداشت برمیداشتیم غیر از اقای چانگ که چشم از آذر بر نمیداشت.

به هتل که رسیدیم هنوز هوا روشن بود. فرصتی بود تا منظره کوههای شمال تهران را از اتاقم تماشا کنم و یادداشتهایم را مرتب کنم. برای شام جمع شدیم و مسئول گروه دقایقی راجع به برنامه فردا توضیح داد .سپس از بقیه خواست تا  چند کلمه در مورد بازدید روز اول صحبت کنند .در  بین اعضای گروه آقای چانگ از همه بیشتر و با حرارت زیاد در مورد ایران و مردم دوست داشتنیش که میگفت از نژاد اریایی هستند سخنرانی کرد.

 

آقای کیم جملات آخر را در حالتی بین خواب و بیداری گفت . کتاب همینطور باز روی زانوهایش افتاد ولی من همچنان  ادامه دادم:

 

روز سوم:

آذر امروز شاداب و سرحال بود.بلوز یقه باز تنگ و دامن کوتاهی پوشیده بود و با همه خوش و بش میکرد. برجستگی سینه ها در زیر استخوانهای کشیده ترقوه زیر گردن و ساق های سفید و ظریف آذر به زیباییش افزوده بود . چانگ از کنار آذر تکان نمیخورد و مدام سوال میکرد.

هر چند آذر با حوصله همه را پاسخ میداد اما به وضوح میشد از چهره اش خواند که از دست چانگ کلافه شده.

در راه برگشت از چانگ خواستم بیشتر مراقب رفتارش باشد. ولی او در جوابم گفت  به شدت عاشق آذر شده و قصد دارد به او پیشنهاد ازدواج بدهد!

از این پاسخ غیر منتظره یکه خوردم .می فهمیدم. آذر دختر زیبایی بود و ازدواج با او میتوانست آرزوی هر کسی باشد .با اینحال به او گفتم اینکار را نکند چون علاوه بر اینکه جواب رد می شنود ممکن است مشکلاتی هم برایش به وجود بیاید.

او نه تنها نپذیرفت بلکه از من خواست تا به او کمک کنم و قول داد در صورتیکه بتوانم یک قرار ملاقات با آذر ترتیب بدهم به بهترین شکلی آنرا جبران کند. البته موافق نبودم ولی حضور من این حسن را داشت که میتوانستم اوضاع را کنترل و از آبروریزی احتمالی جلوگیری کنم. گذشته از این فهمیده بودم که چانگ در هر حال پیشنهادش را به اذر خواهد گفت.

روز چهارم:

برنامه روز چهارم بازدید از سد بزرگی بود که در نزدیکی تهران قرار داشت .

در طول بازدید چانگ مرتب با نگاه و حتی نیشگون از من میخواست تا با آذر صحبت کنم. بالاخره در یک فرصت مناسب به بهانه لباس زیبایی که پوشیده بود و گرفتن آدرس فروشگاهی که بتوانم یکی مثل آن را برای همسرم بخرم سر صحبت را باز کردم و از او خواستم  اگر بتواند پنج دقیقه از وقتش را برای صرف یک چای به ما بدهد چون سوالات دیگری هم راجع به ایران از او داریم . قرار شد همانشب یکدیگر را در رستورانی به نام چاتاناگا و به آدرسی که داد ببینیم.

تمام راه برگشت را با چانگ در مورد اینکه چه بپوشد و چه بگوید مشورت کردیم . به او توصیه کردم با توجه به اختلاف سنی که با آذر دارد سعی کند مثل جوانتر ها برخورد کند. به هتل که رسیدیم به سرعت جدا شد و برای آماده شدن به اتاقش رفت.

 ساعت شش و نیم در لابی قرار داشتیم. یک شلوار جین با مارک ایزی پوشیده بود که میگفت در سفر قبلی از تهران خریده و عرض پاچه هایش به نیم متر میرسید. و از آن مضحک تر مدل موهایش بود که  روی سرش پف کرده بود. میگفت از ارایشگاه هتل خواسته تا موهایش را با جدید ترین مدل آرایش کند و او هم گفته که این آخرین مد هیپی های آمریکاست. دیگر برای این که چیزی را تغییر بدهم دیر بود به علاوه اینکه فکر کردم لابد با این لباس اعتماد به نفس بیشتری دارد.

آذر با ده دقیقه تاخیر رسید. چند دقیه ای راجع به قضیه لباس صحبت کردیم و من آدرس فروشگاه و محتاطانه قیمت لباس را از او پرسیدم. آقای چانگ محو آذر شده بود و دنبال فرصت میگشت تا حرفش را بزند. بعد از حدود یک ربع ناگهان و طوریکه انگار حوصله اش از حرفهای ما سر رفته باشد گفت: خانم آذر شما ازدواج کرده اید؟

آذر فکر کرد اشتباه شنیده وگفت: ببخشید چی گفتید؟

چانگ دوباره تکرار کرد.

آذر با تعجب گفت : نه! ولی منظورتون چیه؟

 اقای چانگ نیم خیز شد – دستهایش را جلو صورت آذر در هم فرو کرد- چشمهایش را بست و با همه انرژی اش گفت: پس لطفا با من ازدواج کنید!

آذر چند لحظه مات و مبهوت به چانگ نگاه کرد و سپس  با صدای بلند خندید.

بعد نیشگونی از گونه چانگ گرفت و گفت: شوخی خیلی با مزه ای بود شما خیلی با نمک هستید آقای چانگ. اگر میتوانید باز هم این لباستان را  بپوشید! سپس خداحافظی کرد و خارج شد.

به اصرار چانگ اتومبیل آذر را که به سمت جنوب حرکت کرد تعقیب کردیم. در عرض کمتر از نیم ساعت وارد منطقه ای شدیم با خیابانهای تنگ و باریک و خانه های کوچک. آذر جلوی یکی از همین خانه ها پیاده شد و رفت تو. هر چه من و چانگ دنبال دکل چاه نفتی که از پشت دیوار معلوم باشد گشتیم پیدا نکردیم.

 

·         

 

با صدای بوق بنزی پیکان مسافرکشی به خودم آمدم. آقای کیم بیدار شده بود و با دقت بیرون را نگاه میکرد. چهار پنج صفحه ای نوشته بودم . حوالی میدان ونک بودیم و در ترافیک سنگین بعد از ظهر متر به متر جلو میرفتیم.

آقای کیم به سمت راست ماشین اشاره کرد و پرسید: قیمت چنین چیزی در ایران چقدر است؟

در همان سمتی که آقای کیم اشاره کرد و چسبیده به ماشین ما یک دووی سیلو سفید قدم به قدم حرکت میکرد.

گفتم: پانزده هزار دلار.البته صفر کیلومتر.

کیم گفت: حتی صفر کیلومتر حداکثر  هزار دلار می ارزد.

بعدطوریکه انگار میخواهد چیزی بپرسد اشاره ای به راننده دوو کرد و هر دو شیشه برقی باهم پایین آمدند.

با دیدن دختر پشت فرمان و لبخندی که به لب داشت دستی به موهایم کشیدم و صاف نشستم.

آقای کیم خوش و بشی کرد و سوالی را که از من پرسیده بود تکرار کرد.

دختر جوان جواب داد: صدو پنجاه دلار!
سپس  چند متر جلو تر رفت و سمت چپ خودش را درست به اندازه یک ماشین خالی گذاشت.

لحظه ای بعد کارت ویزیت کیم در میان انگشتان کشیده و ناخنهای فیروزه ای رنگ دختر بازی بازی میکرد.

چراغ سبز شده بود و هنگامی که مرد خارجی با  چشمهای وق زده اش برمیگشت رو به من تا لبخندی بزند من پیاده شده بودم و در جیبم دنبال فندک می گشتم.

بصیر

بصیر زن گرفته!
از افغانستان.
میگه اسم زنش فرحنازه. البته من شک دارم . چون یه بار ازم پرسید اسم زن شما چیه؟
گفتم سروناز.
- یعنی چی؟
- برای چی میخوای؟
- همین جوری. یه اسم قشنگ میشه به من بگی؟
منم دو سه تا اسم گفتم. فرحنازو فکر کنم خودش ساخت. 
پنج شیش ماه پیش خواهر و مادر بصیر رفتن افغانستان و این دختره رو که مثل اینکه یه نسبت فامیلی دور هم با هم دارن براش پیدا کردن. عکس دختره رو دیده بود. میگفت کلی خواستگار داره.
منم عکسشو دیدم. نشسته بود تو چمن و لباس سفیدشو پهن کرده بود دورش.
یه ته قیافه ای هم ازش معلوم بود. بد نبود. از اون به بعد بصیر هر دو سه روز یه بار یه عکس هندی تو همین تریپا می اورد میگفت برام بزرگش کن و یه پرینت رنگی بگیر. گفتم بابا این که فرحناز نیست . زیرش نوشته راگشواری. میگفت تو کاریت نباشه بگیر.
خلاصه هفته پیش دختره اومد ایران.
بصیر می گفت:
مهندس تو هر چی شانس نیاوردم تو زن گرفتن شانس آوردم. خواهرم خیلی زرنگه. اون پیداش کرده .
گفتم چقدر پیاده شدی؟
- چی؟
- چقدر خرج کردی؟
-چهار میلیون.
- اه چقدر گرون!
- ارزونش هم هست . البته یک ونیم میلیون پول جهازشه که خودمون همینجا می خریم.
- یعنی قیمت واقعیش دو و نیم میلیونه.
- قیمت نه مهندس. شماهم دارین . مهریه می گین چی میگین؟!
بعدم چند روز پشت سرهم میومد تو اتاق من یه چایی میذاشت رو میز و می گفت ماشین شما چه رنگیه؟
- تو که می دونی، سفید.
- واسه عروسی خودتون همین ماشینو گل زدین؟
مونده بودم چیکار کنم. ماشینو پایه بودم بدم ولی هر چی فکر کردم دیدم خیلی ضایع است من بشینم جلو و بصیر و زنش بشینن عقب و برم از ورامین بوق بوق بیارمشون تا نازی آباد.
اخر سرم عروسی نگرفتن. یعنی به قول خودش پنجاه نفر دعوت کردن و تمومش کردن.
نمیدونی چه طفره تقلایی میکرد. یه روز با کلی آرسن لوپن بازی شرکتو دودره کرد و رفت از کرج یه دوربین فیلمبرداری مدل ده سال پیش گرفت آورد. دهن مارم سرویس کرد تا یاد گرفنت باهاش کار کنه.
یه روز میخواست کت و شلوار بخره. دو سه بار اومد چای گذاشت و یه دقیقه وایساد . فکر کنم من داشتم ماین سویپر بازی میکردم یا پین بال. حواسم نبود. خلاصه گفت: شما کت و شلوار عروسیت چه رنگی بود؟
- مشکی.
-من مشکی بخرم یا سبز؟ یه کت شلوار سبز دیدم رنگ پسته. دگمه هاشم طلاییه.قد یه ده تومنی. 
من یه کم الکی فکر کردم و گفتم تو سبز بخر. بیشتر بهت میاد. من چون دماغم بزرگه سیاه خریدم!
خندید و پرسید: چند خریدی؟
- فکر کنم سی تومن.
سر حلقه هم همین برنامه رو داشتیم. سخت ترین جاش اینجا بود که قیمت می پرسید.
اوندفعه گفتم من حلقه ام ارزون شد. دویستو پنجاه تومن.
لب و لوچه اش آویزون شد و گفت: دوتایی رو هم یا نفری؟
فهمیدم سوتی دادم. خندیدم و گفتم :دوتایی روهم که بده! شوخی کردم دوتاش باهم شد پنجاه هزار تومن.
اونم خندید و رفت.
دیروز ساعت یازده اومد سر کار. پارک و اینام تو دفتر جلسه داشتن. رییس کارد بهش میزدی خونش در نمیومد. وقتی رسید کلی دعواش کرد.
کشیدمش تو اتاق و گفتم : دیوونه تو که میدونی این کره خرا ایرانن چرا دیر میای؟
خندید.
شستم خبر دار شد. گفتم دیشب زنت اومده بود خونه ات. آره؟
گفت آره.
- نخوابیدی، نه؟
یه کم خجالت کشید و گفت:
نزدیک خونه مون یه مسجده. صبح وقتی صدای اذون بلند شد به فرحناز گفتم این دیوونه چه مرگشه نصف شب اذون میگه!
میخواستم بپرسم فرحناز چی گفت ، ولی بی خیال شدم. زدم پشتشو گفتم یه چایی بیار.


پریشب تلویزیون فیلم تشریفات رو پخش کرد. همون که مهدی فخیم زاده در دو نقش یه آدم خوب و یه دزد بازی میکنه . تو اون صحنه ای که رضا حسن مطرب به جای توحید اعتراف میکرد که اشتباه کرده و این حرفا یاد علی افشاری افتادم.
ما که نه، اونایی که یه چیزایی می فهمن میگن تاریخ مثل یه سیکل بسته تکرار میشه.

ولی غصه نخورید. درست میشه . خدا بزرگه. احتمالا خدای ما از خدای هابیل و برده های آفریقایی قرن هیجده و بدبختای افغانستان و عراق بزرگتره. یه کم هم از خدای بعضیا کوچیکتر!

دیگه اینکه هر جای گریه که هستید خاطراتتونو نگه دارین و آلبوم جدید سیاوش قمیشی رو گوش بدید اگه به تریپ روشنفکریتون بر نمیخوره.البته من بیشتر خارجی گوش میدم!!

بلاگ اسکایتون هم که راه افتاد.
دیگه چی میخوای از خدا.
بهتره به جای اینکه به خودم فشار بیارم که یه چیزی بنویسم به همین دو سه خط بسنده کنم و باقی مطالب رو بذارم سر فرصت بنویسم. حالا باقی مطالب چی هستن خودمم نمیدونم.
به هرحال این بازگشایی رو به همه علاقمندان وبلاگ وزین داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور تبریک میگم و این مژده رو بهشون میدم که میتونن کما فی السابق از مطالب ارزشمند اینجا استفاده کنن.