فرض اول: شما یک بیزینس من هستید.
فرض کنید شما محصولی به نام وبلاگ عرضه می کنید.
طبیعی است که دلتان نمیخواهد روی دستتان باد کند. پس باید مشتری داشته باشید.
این راهم در نظر بگیرید که هر محصولی مشتری خاص خودش را دارد. مثلا مشتری پفک بچه ها هستند(بماند که من خودم هم چی توز طلایی دوست دارم).
اگر ماتیک تولید کنید مشتری شما خانم ها هستند(البته جسارتا این هم استثنا دارد)
و هر محصول دیگری که در نظر بگیرید.
اگر شما لوازم آرایش عرضه کنید نباید آنرا در بیلبورد کنار یک باشگاه ورزشی مردانه تبلیغ کنید.
اگر هم هیچ مردی برای خرید به شما مراجعه نکرد طبیعی است که نباید ناراحت شوید.
و شما مختارید که محصولی را که دلتان میخواهد عرضه کنید.
پس این شما هستید که مشتری را انتخاب می کنید. نه مشتری شما را.
فقط کافی است بتوانید آنرا به مشتری واقعیتان یک بار نشان دهید. حتما خریدار دارید. البته به شرط اینکه محصولتان کیفیت قابل قبولی داشته باشد.
فرض دوم:شما یک نویسنده هستید:
شما می نویسید نه برای دیگران و نه برای مشتری . بلکه چون نوشتن به روح شما آرامش می دهد.
در واقع شما می نویسید به همان علتی که یک بیزینس من برای راحت شدن به دستشویی میرود!
البته بدتان هم نمی اید که دیگران بدانند و بخوانند چون اولا دلتان نمی خواهد خودتان را قایم کنید ثانیا ارتباط برقرار کردن با مردم یکی دیگر از نیاز های شما را برطرف می کند.
شما جزو کدام دسته هستید!
اول ، دوم ،هردو یا هیچکدام؟
در این نظر خواهی شرکت کنید.
به برنده اگر خانم باشد یک دستگاه پلوپز پارس خزر جهت جاهاز! و اگر آقا باشد یک عدد چوب اسکی جهت تریپ اهدا می شود.
اول:
از اینکه مشکل بر طرف شد و دوباره توانستیم حرفهایمان را بنویسیم و حرفهای همدیگر را بخوانیم خیلی خوشحالم. امیدوارم دیگر چنین مسائلی پیش نیاید.
راستش دلم یه جورایی تنگ شده بود!
البته فکر میکنم بهتر است بلاگ اسکای در راستای اصول احترام به مشتری و مشتری مداری هم که شده در این مورد توضیح کافی بدهد.
دوم:
آخرین داستان از سری داستانهای میدان ونک را هم امروز وارد کردم. آن دوستانی که قضیه را پی گیری میکردند که در جریان هستند. برای دوستانی که برای اولین بار به وبلاگ من سر میزنند پیشنهاد می کنم از داستان اول شروع کنند. البته اگر وقت داشتند و حال کردند وقتشان را اینطوری صرف کنند!
داستان هشتم و آخر از سری داستانهای میدان ونک:
دیگه نمیشه.باید یه فکری برای روشن کردن سیگارم بکنم. کاغذ هارا تا می کنم و سیگار خاموشی را که چند دقیقه ای است در مسیر بین گوشه لبم و میان دو انگشت دست چپم رفت و آمد دارد در ایستگاه متوقف می کنم و به اطراف نگاه می کنم. گاهی اوقات همین حرکت نتیجه بخش است و کسی پیدا می شود که شعله ای هدیه کند.
به اولین نفری که از وجناتش بر می اید سیگاری باشد : ببخشید قربان . فندک یا کبریت خدمتتون هست؟
- ساعت داری؟
- چی ؟ ساعت؟ آها ! بله . ساعت دو سه دقیقه به یک است.
بعد با حالتی نیمه شاکی فندک زیپوی طلایی رنگی را در کلبه بین دستانش روشن میکند و میهمان ناخوانده کاغذ پیچ شده من را با بی میلی به کلبه اش دعوت می کند.
- مرسی اقا.
هنوز اولین پک را نزده ام که آقا رحیم سالار خطی های آریا شهر در ضمن حرکت به طرف من می گوید :
- داداش اتیشتو میدی مام باهاش بسوزیم؟
- بفرمایید ولی آتیش ما خیرش به خودمونم نمیرسه.
آقا رحیم که دیگه بهتر می شناسیمش سیگارش را روشن می کند. لبخندی میزند و می گوید:
- یا علی .
- "یا علی داداش"
و از دور ترین مسیر به سمت ماشین حرکت می کنم.
پایان.