خسته بود.
نگاهش در امتداد دود سیگار و همانطور لرزان به همراه نسیم تا دور دست میرفت.
همانجا که قطرات اشک کوه آرام به کوهپایه ریخته اند و گویی در زیر نور مهتاب امشب چشمک میزنند.
همه ادمهای بیرون خواب بودند و صدای خش خش جاروی رفتگر تنها موسیقی متن این داستان کوتاه بود.داستانی که به جای یکی بود یکی نبود اینطور شروع می شد:
در اغاز همه بودند.
هنوز شانه هایش سنگین بودند.انگار نه انگار که چند روزی است دیگر باری روی انها نیست.
نه تحقیر نه توهین و نه دیگر خیانت.
و در پایان هیچ کس نبود.
با این همه بی قرار بود.
انگار هر چه جستجو می کرد نمیافت.
آری جای درد خالی بود.
سلام
من هم مثل شما دوست دارم از اين داستانهای کف دستی پابليش کنم.
می دونم که وبلاگ من در حد لينک دادن در وبلاگتان نيست ولی بالاخره سعی کنيد تشريف بياريد و با نظراتتون اصلاحمون کنيد امروز بحث ما همين بود
سلام
این نوشته ات خیلی زیبا بود بابک جان
بخصوص این خط
نگاهش در امتداد دود سیگار و همانطور لرزان به همراه نسیم تا دور دست میرفت.(البته اگه من بودم واو رو حذف می کردم)
این واقعا داستان بود
هیچ گه هیچ کس نیست ... خودت هستی و خودت ... فقط همین... البته تنهایی هم هست... اگر او نباشد که میمیری...
این مطلبی که نوشتین جدا ی داستانه؟ی جورایی روح داره میشه حسش کرد
(هنوز شانه هایش سنگین بود انگار نه انگار که چند روزیست دیگر باری بر روی آنها نیست)
خیلی جمله قشنگییه
می دونی برداشت من ازش چیه؟
انسان متعهدی که بر خلاف اینکه تعهدش خاتمه یافت هنوز خودشو مسئول می دونه
آدمی که به درد عادت می کنه وقتی درد از زندگیش حذف می شه یه خلاء برزگ احساس می کنه.
در مورد هاو مطلبی که در رود لاگ نوشتین من با شما موافقم
البته اشتباها اونجا توضیح دادم اگه مایل بودین ی سری بزنید
سلام
وبلاگ جالبد داردی به ما هم سر بزن « دوست داشتی یه لینک بدیم به همدیگه
عزXز جان من که ایمیل زدم گفتم بله چشم حاضریم..شما جواب ندادی
خیلی خوشم اومد.من هم داستان مینوشتم قدیما.حالا فقط شعر میگم!