به یک اطو کش مجرب تمام وقت با حقوق مکفی نیازمندیم

راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین حکایت کرده اند که در زمانی نه چندان دور یکی از توانگران ملک عجم را پسری بود یکی یه دونه و هفده سال مراد.
از ظواهر دنیوی به غایت بچه خوشتیپ و از جهات باطن به تازگی مدرک دانشگاه آزاد خریده و مامی بر سر در اتاقش کوبیده. 
لکن این جوان را عیبی عظیم بود و مامی و ددی را غمی الیم، که مدتی دراز پدر و مادر را می پیچاند و سر از واجبه نکاح می پیچید.
مامی و ددی هر آنچه از طرفند می دانستند بر سبیل اعمال بستند اما چندان که پسر سرتق گیری در وکرد طرفی بر نبستند.
مامی موبایل دوربین دار در سونا و بدنسازی و آرایشگاه برده، از هزار دختر خوشگل و خوش هیکل عکس گرفته، به وقت مقتضی نشان پسر داده که: مامی جان ! الهی قربون اون قد و هیکلت برم، بیا هر کدوم که دلت میخواد انتخاب کن فردا واسه ات بشونم سر سفره عقد. لکن جوان تمامی عکس هارا به دقت دیده و بالا پایین کرده چند نفری را انتخاب کرده اما زیر بار همه کار با  آنها رفته الا ازدواج.
ددی هزار بار سر موعظه باز کرده که چنین و چنان است و تهدید به پس گرفتن زانتیا و منزل مجردی کرده و جوان باز هم سر تکان داده که: آنا( یعنی بیلاخ) !!! من دهنم سرویس شه شما عشق و حال کنید؟ به من چه که مامی شکمشو صابون زده نصف بازار قائمو سیسمونی کنه واسه نوه اش و تو دلت میخواد اسم خوانوادگیت پایدار بمونه! و ددی شاکی شده و فریاد کشیده: بکش بالا اون تمبونتو آبرومو بردی!‌ به درک که زن نمیگیری. میدم بهادر همین امروز همه اساستو ورداره بیاره خونه خودمون ، آپارتمانتم اجاره میدم. ببینم بازم میتونی شب تا صبح با این جنده منده ها بپری.
و جوان پوزحندی زده که به تخمم و به ددی گفته: تو اگه منو شیشلیک کنی بکنی مزه تریاکت من زن بگیر نیستم و ددی زیر سیگاری را پرت کرده و جوان جا خالی داده و فرار کرده و همان شب به مدت یک هفته با چند تا بر و بچ بست نشسته در شله شمشمک. و آخر سر با پادر میانی خاله عفت که حالا شده خاله فی فی از آمریکا دوباره صلح کرده اند و پسر این بار یک سیستم دو میلیونی شامل سه تا ساب و دوتا آمپیلی هم از ددی شیرینی آشتی کنون تیقیده و به قول مامی: الهی دورت بگردم ننه خوب کردی برگشتی سر خونه و زندگی خودت.
تا اینکه ددی پس از تفکرات زیاد و مشورتهای طولانی با اهل فن به این نتیجه رسیده که جوانان امروزی در هشتاد در صد موارد بیشتر تحت تاثیر دوستان خود هستند تا پدر و مادر.
لذا دو باره پس از بررسی های طولانی یکی از جوانان فامیل که از قضا دو سه سالی میشود که مزدوج گردیده و با شازده پسر مزبور به ظاهر روابط حسنه ای دارد را انتخاب نموده تا بلکم بتواند اورا راضی کرده و پسره را زن بدهد.
حالا اون جوان تازه مزدوج کیه؟ 
من!!!!
باباهه پیش خودش فکر کرده نه پسره تو فامیل با من خوبه، مارو بندازه جلو که باهاش حرف بزنیم و راضیش کنیم که بره زن بگیره.
حالا یارو نکرده حداقل قبلش با من یه صحبتی، هماهنگی چیزی بکنه. پریشب همینطور یه کار به یه کار ورداشته توله اشو آورده خونه ما که دور هم یه گپی بزنیم.
مام طبق معمول یه خورده با حاجی راجع وضع بازار و قیمت آهن و اینکه این چینی های مادر قحبه همه فولاد دنیا رو بلعیدن و این حرفا ور زدیم و بعد هم یه خورده راجع به اینکه فیفتی سنت( 50 CENT) بهتره یا امی نم( EMINEM) هم با پسره حرف زدیم که ناگهان مامی یا همون مهین خانم لب به سخن گشود که مامان جان می بینی آقا بابک ماشالله چقدر پیشرفت کرده. بعد رو به من که : آقای مهندس چقدر هم چاق شدید بزنم به تخته. ماشالله زن بهتون ساخته. و بعد هم یک چشمک به سروناز که این جمله آخری تقریبا خونشو به جوش آورده بود زد.
ددی هم ساکت نشسته بود و منتظر بود که مامی از تمام تبحر زنانه اش در عوض کردن حرف استفاده کنه و بحث رو بکشه به اونجا که باید.
مهین خانم بازم رو به من ادامه داد:
آقای مهندس واقعا به نظر شما ازدواج کار خوبی نیست؟
- بله صد در صد. از اونم که شما میگید خوب تره.
- می بینی مامان جان! آقا بابک میشه یه خورده برای ما تعریف کنی از وقتی زن گرفتی چقدر زندگیت بهتر شده. میشه یه خورده از چیزایی که یاد گرفتی برامون بگی؟
منم عین منگولها هنوز دو زاریم نیافتاده بود که جریان چیه. پیش خودم گفتم این زنیکه دیوونه چی میگه. سروناز که میگفت همیشه تو مهمونیا برای من پشت چشم نازک میکنه. حالا چی شده یهو. بعد هم باز عین منگولها به تنها نتیجه ای که میتونستم برسم رسیدم و اونم این بود که زن جماعت هزاری ام با هم بد باشن در مقابل مردها هوای همدیگه رو دارن. یهو حس کردم جنگ سختی در گرفته و من باید شایستگی های خودمو نشون بدم.  یه قلپ چایی خوردم و شروع کردم:
والله عرضم به حضور سرکار که من واقعا قبل از ازدواج اصلا زندگی نمیکردم. نمیدونم خلسه بود بهشت بود چی بود اون حالتی که داشتم.
یه نگاه به حاجی کردم و منتظر بودم حاجی با یه لبخند بزنه رو شونه ام که باریکلا مرد. برو جلو امونشون نده!
ولی چنین چیزی ندیدم. فکر کردم باید بیشتر از خودم رشادت نشون بدم. یه نگاه به سروناز کردم که : اینه! حالا داشته باش!
ادامه دادم:
مهین خانم اینقدر چیز یاد گرفتم بعد از ازدواج که نگو.
مهین خانم مشتاقانه پرسید: مثلا چی آقای مهندس؟
من یهو یاد نوشته روی درب اطوشویی افتادم که همون بعد از ظهر دیده بودم و به عنوان حمله نهایی گفتم:
مثلا اطو کشیدن. خدایی اگه الان از کار بیکار شم هیچ مشکلی ندارم.دم در اولین اطوشویی که برم به عنوان اطو کش مجرب استخدامم می کنن.
و قاه قاه خندیدم.
یه دو سه دقیقه ای گذشت تا فهمیدم فقط من می خندم و پسره. سروناز که میدونستم نباید بخنده. مهین خانم هم بالاخره زن بود. مونده بودم حاجی چرا نمیخنده. گذاشتم به حساب اینکه پیر شدم و دیگه مثل قدیما با مزه نیستم. و به عنوان جمله آخر گفتم: اینه دیگه، زندگیه. یه روز بالا یه روزم پایین!
  

مردی که سبیلاشو بزنه غیرت نداره!

چند روز پیش صبح تو پاسداران یه مینی بوس و یه پراید مالیده بودن به هم. من هم یه جوری گیر افتادم پشت اینا و یه چند دقیقه ای معطل شدم.
ملت پشت هم بوق میزدن و بعضیام وقتی راهشون باز می شد و داشتن در می رفتن یه تیکه ای چیزی می پروندن. بعضیا راجع به این که کی مقصره اظهار نظر می کردن و تقریبا همه علما معتقد بودن که مینی بوس مقصره. بیشتریام اعتراض میکردن که چرا راه رو بند آوردین و بزنین کنار و از این حرفا.
راننده مینی بوس یه آدمی بود قد بلند و لاغر. یه سیبیل خاکستری مایل به زرد نسبتا کلفت داشت و یه سیگار گوشه لبش بود. در کل خیلی تر و تمیز به نظر نمیرسید. تکیه داده بود به سپر ماشینش و منتظر بود که افسر بیاد.
هر کی که رد  میشد و یه چیزی می گفت قشنگ معلوم بود شاکی می شد. منتها هیچ چی نمی گفت و هی به سیگارش پک میزد.
بغل دست من یه سمند بود که توش دو تا مرد حدودا چهل و پنج ساله نشسته بودن. کولر رو زده بودن و دود سیگارشونو از درز لای پنجره که باز بود میدادن بیرون. همچی بگی نگی هم یه نمه خوشتیپ هم بودن هم یه نمه هیکلی. موهای جو گندمی صاف و سوف و سبیلهای مرتب.
سمنده که رسید بغل مینی بوسه شیشه رو یه خورده داد پایین و با لحنی که به تیپش نمی خورد گفت:
- دایی! بکش کنار ملت رد شن دیگه! معلومه مقصری.
مینی بوسیه باز جواب نداد و یه طرف دیگه رو نگاه کرد.
راننده سمند یه خورده بلند تر گفت:
- با شماما! می گم بکش کنار راه رو بند آوردی.
مینی بوسیه یهو یه تکونی خورد سیگارشو انداخت و اومد جلو تر. سمندیه هم سریع ترمز دستیشو کشید و شیشه اشو کامل داد پایین.
مینی بوسیه یه نگاه به این دوتا کرد و با یه صدای کلفت و خش دار گفت:
- تا حالا با زن تصادف کردی؟
- چی؟
- میگم تا حالا بازن تصادف کردی؟ نکردی دیگه؟
مردهای تو سمند هم دوتایی یهو زدن زیر خنده و یکیشون به مینی بوسیه گفت:
- طرفت زنه؟ پس با هم کنار بیاین دیگه! و دوباره خندید.
مینی بوسیه هم یه لبخند کوچولو از زیر سبیلاش زد.
راه سمند باز شد و راننده اش داد زد:
حاجی برو ماچش کن از دلش درآر . خنده کنان گاز داد و رفت.
مینی بوسیه ام یه لبخند دیگه زد و به طرف راننده پراید که در درو نیمه باز گذاشته بود و رو صندلی ماشینش نشسته بود رفت و گفت:
- چی شد آبجی شوهرت نیومد؟بیا خسارت مارو بده شر رو بکن دیگه!
خانمه از ماشین پیاده شد. صورتش گل انداخته بود و موبایلش دستش بود.با عصبانیت گفت: به شوهرم زنگ نزدم. دارم پلیس رو میگیرم...

که متاسفانه راه من هم باز شد و در عرض کسری از ثانیه اینقدر پشت سرم بوق زدند که نتونستم بقیه مکالمه رو بشنوم و راه افتادم.

من برای اینکه قضاوت مستقیم نکنم فقط سه تا سوال می پرسم شما به خودتون جواب بدید:
۱-به نظر شما اگه راننده مینی بوس حس میکرد زورش به دوتا سمندیا میرسه هیچ وقت این دیالوگ بین این آقایون پیش میومد.
۲-همسر یا دختر راننده مینی بوس برای اینکه گواهینامه رانندگی بگیره چقدر باید زحمت بکشه تا پدرشو راضی کنه؟
۳- به نظر شما همسر راننده سمند چه شکلیه؟ چادر سرش میکنه یا موهای زردشو شینیون میکنه و با سمند آقاشون میره کلاس بدنسازی؟
 

المپیک( ادامه مطلب قبلی)

مطلب قبل بسیار زود اکسپایرد!!! شد.
رضا زاده و ساعی تا این لحظه طلا گرفتن.
البته همه دیدیم که بلافاصله بعد از طلای رضا زاده نوحه یا ابوالفضل گذاشتن و عکس مقام معظم رو پخش کردن. همین سرود ورزشکاران دلاوران نمیدونم نام آوران چیچی ام که اصلا هیچ اشاره ای به ایران نمیکنه هم حتی نذاشتن.
خب خیالی نیست. بازم دم این دونفر گرم. 
ولی اگه ایران چهار تا طلای دیگه هم بگیره بازم من سر حرفم هستم. منظورم چیزاییه که تو مطلب قبلی نوشتم در مورد این که خیلی ها اصلا دلشون نمیخواد حس وطن دوستی مردم از یه حدی بیشتر بشه. البته اگه نزدیک انتخاباتی چیزی باشه اوضاع یه خورده فرق میکنه.
زت زیاد. 

المپیک

به نظز من قضیه اینطوریه:
هر ورزشکاری که تو المپیک مدال می گیره باعث این میشه که مردم اون کشور احساس غرور کنن. یعنی به عبارت فنی تر موفقیت های بین المللی باعث بالا رفتن غرور ملی میشه.
حالا من اگه بخوام بزنم تو سر یه ملتی ترجیح میدم اون ملت اصلا یه اپسیلون هم غرور ملی نداشته باشه. چون اگه داشته باشه ممکنه بهش بر بخوره و ورداره از یه جاییم،‌ مثلا ریشم دارم بزنه!
حالا شاید بگین خوب همه حکومتها عین همن. چرا بعضیاشون اینقدر تلاش میکنن که تو دنیا تو فلان چیز اسم و رسم دار بشن یا مثلا تو المپیک مدال بیارن.
من کاملا موافقم که از نظر درجه مادر قحبه گی هیچ فرقی بین جورج بوش، صدام، کیم ایل سونگ، کوایزومی، برلوسکونی، هایله سیلاسی، هوگو چاوز،‌ پوتین، ماهاتیر محمد و بقیه نیست. اما یه مسئله ای هست. اونم اینه که همه اینا به ملتشون احتیاج دارن. به دو دلیل. دلیل مهمتر اینه که مردم باید باشن و زنده و سرحال هم باشن که کار کنن که پول در بیاد و جامعه زنده بمونه. بعد هم حداقل قبول دارن که رییس جمهور یا رهبر کشور خودشون هستن نه نماینده و حافظ منافع مستضعفین دنیا یا از اون بدتر جهان مسیحیت یا جهان بوداییت! ولی مشکل ما اینه که اینجا پول از زیر خاک در میاد. تازه هر چی نون خور کم تر باشه بهتر. انتخابات و این حرفا رم که ولللش.
لذا اگه من حاکم باشم و یکی ازم بپرسه حالا تو این شرایط حکم چیه؟ و چرا مملکتتون زرت وزرت داره تو المپیک ترکمون میزنه و من بخوام راستشو بگم اینو میگم:
"اولا که حکم پیکه! ثانیا مگه کسخولم یه کاری بکنم اینا دوباره یاد عظمت تاریخیشون بیافتن.بذار فکر کنن ایرانی جماعت بدبخته ، از اولش هم بدبخت و بی عرضه بوده. اینجوری تو سری خورشون ملس تره. تازه هر چیزی که باعث بشه مردم به جای اینکه به هم بپرن با هم رفیق بشن ممکنه یادشون بندازه که کی داره در هر روز سه و نیم میلیون بشکه جیبشونو میزنه."

چیزی ام که من تا حالا دیدم اینه که هیچ کدوم از ورزشکارای ایرانی اصلا حس برنده شدن نداشتن. شاهین نصیری نیا به نظر من سر یه ضرب اگه یه خورده انگیزه قهرمانی داشت حتما ۱۷۷.۵ کیلو رو میزد. تو دو ضرب هم فقط چون یهو دید اگه یه خورده بجنبه الکی الکی ممکنه مدال بگیره انگیزه پیدا کرد و دیدیم که تونست ۲۲۰ رو راحت بزنه. بقیه ام همینطور. همه خیلی ضعیفتر از رکوردهای تمرینی شون زدن. مگه ورزشکار کیه. یه آدم مثل من و تو. کافیه یه خورده برینی به حالش. قهرمان دنیام که باشه نمیتونه کاری بکنه.جریان آرش میر اسماعیلی هم که نگم بهتره. ولی فقط اینو بگم شاید یه خورده سبک شم.چه روزیه اونروز که ایران و اسرائیل با هم یه کاری کنن که فهد و شیخ زاید و بقیه رو نقشه تو اتاق خوابشون که با سنجاق طلایی سوسمار نشان به دیوار زدن هم جرات نکنن غیر از خلیج فارس چیزی رو این تیکه آبی خوشگل این پایین بنویسن.
برای همین ترو خدا دیگه تو روزنامه ها ننویسین مدیران ورزش نظام ناکارامدن( نا کار آمد هستن). بگین .... . نمیگم چی بگین واسه اینکه الان عصبانی ام. بعدا ممنکه از ترسم بیام این پست رو پاک کنم.

در همین راستا تصمیم گرفتم امشب به جای مسابقه رضا زاده فینال حرکات همانگ بانوان در آب !!!! رو ببینم و با تمام وجود طرفدار تیم دو نفره فرانسه باشم. به جای مسابقه علیرضا دبیر هم والیبال ساحلی بانوان !! نگاه میکنم و از ته دل می گم ماشالله اسپک. حالا از ته ته دلم نبود عیب نداره از یه جایی اون نزدیکا که هست!