<<هیچ چی برای شما جوونا مثل این نیست که تجربه های بزرگترا رو تو زندگی به کار بگیرید. اینطوری در واقع انگار دوبار یا سی چهل بار زندگی کردید.>>
                                                     برگرفته از مثنوی منثور و شفاهی نصایح بابام به من.

در همین رابطه می خوام یه داستانی رو براتون تعریف کنم از خدا بیامرز مادر بزرگم. البته من هم احتمالا مثل همه دوتا مادر بزرگ داشتم. این جریان کپی رایتش مال مامان مامانمه. اسمش عصمت بود و اسم مامانش هم گوهر بوده. مامان عصمت اینو از قول مامان گوهر واسه مامان من که اسمش اعظمه گفته( یعنی قدمت داستان بر میگرده به زمان مرحوم نادرشاه!) و  مامان اعظم یه بار نمیدونم سر چه جریانی واسه من تعریف کرد. البته راستش میدونم سر چه جریانی ولی همینجوری الکی شما فرض کنید من نمیدونم!
جریان از این قرار بوده که همون قدیما تو اراک یه پسری به نام حسن آقا با مادرش زندگی میکرده. پسره وقت زنش میشه و ننه هه از اینور و اونور و حموم زنونه یا ازطریق پیش نماز مسجد سیدها یا حاج ممدلی که تو بازار حجره فرش فروشی داشته و از قضا دلالی محبت هم میکرده یا ننه قمر سلطونی چیزی یه دختر آفتاب مهتاب ندیده واسه پسره پیدا میکنه.
خواستگاری و خرج برون( بله برون) و جاهل نشون (حنابندون) و عروسی و خلاصه پسره زنه رو ور میداره میاره خونه.
حالا از بد شانسی دختر بیچاره بوده یا خوش شانسی پسره، آقا میزنه و دختره همون شب اول در جریان عملیات ویژه می گوزه!! 
این پسره همشهری مام بد جوری میخوره تو حالش و میزنه تو سر خودش که ای دل غافل از این همه زن تو دنیا گوزوش نصیب ما شد.
یه چند روز میگذره و مادر شوهره می بینه دختره هی یواشکی گریه می کنه و پسره پکره و دختره رو تحویل نمیگیره و این حرفا.
پسره رو میکشه کنار که :ننه، حسن، باگو بینم  چه بادت کرده*؟(  دیالوگ ها با لهجه اراکی نوشته شده)
پسره ام هی طفره میروه آخر سر ننه هه از زیر زبونش میکشه که جریان چی بوده.
به قول مامانم مادر شوهره ام زن عاقلی بوده و میشینه فکر میکنه که چه جوری این مشکل رو حل کنه. ولی به نظر من اگه این اتفاق یه سال بعد از عروسی میافتاد مادر شوهره عمرا مینشست فکر کنه که چه جوری مشکلو حل کنه. بگذریم القصه...
یه دو روز میگذره و ننه هه دوگوله* رو بار میذاره و یه سری از همسایه ها رم دعوت میکنه و به پسره میگه: ننه، حسن جون! امرو مو میمونی گرفتم. همه همساده هام دعوت کردم. فقط تو ساعت چهار که شد دو کیلو سیب و دوکیلو خیار بخر، چینی یواشکی بیار بل* گوشه حیاط و برو. یادت باشه ننه وای نسی فال گوش بینی زنا چیشی میگنا!
ننه هه جریانو به همه زنا میگه. بعد میگه یه سری بشینن اینور خونه و یه سری دیگه ام بشینن اونور خونه. یکی یه داریه ( دایره) هم میده دست هر گروه و همه منتظر میشن که ساعت چهار بشه و پسره بیاد.
پسره میاد تو حیاط و میوه ها رومیذاره یه گوشه و همین که میاد بره می بینه صدای ساز و آواز میاد.به خودش میگه: مگه اینا چی میگن که ننه ام گفت گوش نکنم. کسی هم که مونو ندیده. بل بینم چیشی میگن اینا.
یه خورده که گوش میکنه می بینه زنا دو دسته شدن. یه دسته دارن دایره میزنن و می خونن:
زن حسن گوزیده!
دسته دوم هم جواب میدن:
همه زنا چنیننن! ( چنین هستن)
پسره یه خورده با خودش فکر میکنه و میگه: آهان پس اشکال از زن مو نیست.همه زنا اینجورین و مو نمیدونستم.
خلاصه پسره شاد و خندون میره سر کارش و زنام یه خورده مله موتی* میگن و دوگوله رو میخورن و میرن خونه اشون.

به این ترتیب می بینم که چطور با درایت ننه حسن یک زندگی از خطر حتمی جون سالم به در میبره و حسن و زنش سالیان سال به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنن و بچه های بسیار به دنیا میارن.
حالا نتیجه اخلاقی این که اگه زن گرفتید و زنتون گوزو از آب در اومد هیچ وقت این موضوع رو به والده مکرمه تون ... بگید!!!!
اینم بگم که البته این داستان مال قدیماست و مادرهای ما الان همه روشنفکرن و به علاوه اینکه زنها هم الان دیگه اصلا نمیگوزن بلکه با پیشرفت علم قرصش اومده و قرصشو میخورن.
والسلام علی من التبع الهدی.
یه فاتحه ام واسه شادی روح مرحوم مادر بزرگ من بخونید.


واژه نامه:

چه بادت کرده: چه مرگت شده.
دوگوله: ظرف پختن آبگوشت.آبگوشت.
بل: به فتح باء . فعل امر از مصدر گذاشتن. بگذار.
مله موتی: چرت و پرت. گل واژه!


داستان کوتاه: پاول کنستانتینویچ-ویرایش دوم


سه چهار بار چشمها
یم را باز کرده بودم و دوباره بیهوش شده بودم.
نگاهی به ساعت
آبی رنگ دایره ای شکلی که درست روبروی تخت روی دیوار آویزان است می اندازم.

 ده و چند دقیقه .

بعد بلافاصله ساعت کوچکی که روی تاقچه تخت است را برمیدارم و نگاه میکنم. این یکی کامپیوتری است.

ده و هشت دقیقه.
-
چرا ساعت زنگ نزده؟
این اولین سوالی
است که از خودم می پرسم و بعد سوالهای آشنای هر روزه و یکی دوتا سوال جدید.

زنم روی تخت کنارم نیست. حس می کنم حتی در خانه هم نیست. بلند که می شوم توی دستشویی و آن یکی اتاق را هم نگاه می کنم. با اینکه هیچ صدایی از حمام نمی آید پرده حمام را هم کنار میزنم. آنجا هم نیست.

یک سال و چند ماه است که ازدواج کرده ایم و این اولین باری است که وقتی از خواب پا میشوم  زنم در خانه نیست.

با خیال راحت میتوانم ناشتا سیگار بکشم.

پنجره را باز می کنم. نفس عمیقی می کشم و سیگارم را روشن میکنم.
احتمالا به خاطر حس روزهای آفتابی آخر پاییز است که حتی بااینکه دیر شده  چند دقیقه ای جلو پنجره می ایستم. خانه ما درست ته یک کوچه بن بست است و خوب که جایم را تنظیم کنم می توانم از فاصله بین دو خانه ای که در دو نبش سر کوچه هستند کوههای شمال تهران را ببینم. دود سیگارم را فوت می کنم توی هوا.
دو شاخه شارژر موبایل توی پریز است اما خود گوشی سر جایش نیست.  تلفن خانه هم هنوز وصل نشده . اگر زنگ در هم خراب بود بهتر می شد.
فکر میکنم حتما سیگار سر صبح اشتهایم را باز کرده که چای شیرین و نان و پنیر را به اندازه دو برابر هر روز می خورم.
 سی دی های دم دست ر
ا بر میدارم و می گذارم کنار. چند تا سی دی دیگر از زیر بقیه از توی کشو در می آورم.
-خودشه .
دریاچه قوی چایکوفسکی.

- آه . تو کجابودی تا حالا؟!
بشقابک سی دی قیژی
می کند و می رود تو. چند تا دگمه است که روی یکی یک مربع و روی دو تای دیگر دو مثلث پشت سر هم به چپ و راست چاپ شده. چقدر خوب چاپ شده که بعد از این همه مدت پاک نشده.  دستم را می گذارم روی دگمه ای که فقط یک مثلث مشکی دارد و صدا دورم را می گیرد. می افتم روی مبل دو نفره روبروی تلویزیون و سیگار قبل از رفتن را به عادت هر روز روشن می کنم.
کار هایی که قرار بود
آنروز در اداره انجام بدهم را  مرور می کنم.

سیگارم که تمام میشود بلند می شوم و میروم به سمت چوب رختی که لباس بپوشم. سر راه قفسه کتابها را که می بینم یادم میافتد که دیشب خواب دیدم. از آن خوابهایی که مطمئنم تعبیر دارد. موش بود یا شاید هم خرگوش. به موش کور هم میخورد.

دنبال کتاب تعبیر خواب می گردم.

کتابهایی که نصفه خوانده بودم و گذاشته بودم روی میز زنم برداشته و مرتب چیده جلوی بقیه کتابها.   

فکر میکنم مارگریت دوراس بیشتر طرفدار هایش را از صدقه سر همین عکسهای جوانی اش که پشت جلد کتابهایش چاپ میکند به دست آورده.

- بد هم نبوده!

 باران تابستانش را می گذارم جلو دست که تمام کنم.
یکی
دیگر را بر میدارم.
بهترین داستانهای کوتاه. آنتوان چخوف.
ترجمه احمد گلشیری.
- اینو کی خریدم؟ چقدر گلشیری داریم. احمد دیگه کدومشونه؟

و لبخند می زنم.
روی میز تحریر
یک گلدان کریستال باچند شاخه گل مصنوعی است. به گل ها دست میزنم. چقدر شبیه گل طبیعی است. دو سه تا جعبه و چند تا خرت و پرت دیگر هم روی میز است. زنم راست می گوید. واقعا مشکل جا داریم.
دیر شده
است. پس مثل موقعی که فال حافظ می گیرم  دستم را می گذارم لای کتاب و  صفحه ای را باز می کنم:
« آنا الکسیف به پیشواز من می آمد. چشم هاش ، دست ظریفی که پیش می آورد تا دست بدهد، آرایش موهاش ، پیراهن نازکی که نور از پشتش طرح اندام یک زن را نشان میداد و همه و همه تاثیری خارق العاده روی من داشت.»
چند صفحه بر می گردم عقب و داستان را از اول می خوانم. این پاراگراف رادو بار می خوانم:
« و به این ترتیب سالها گذشت. آنا الکسیف یک بچه دیگر هم به دنیا آورد. وقتی پا به خونه شون میذاشتم خدمتکار ها قلبا شاد می شدند و بچه ها فریاد میکشیدند عمو پاول کنستانتینویچ اومده.کسی نمیدونست تو وجود من چی میگذره و همه فکر میکردند که من هم خوشحالم.»
موقعی که آن داستان و دو تا داستان بعدی را می خوانم ساعت می شود دوازده. یعنی دوازده و چند دقیقه.
پنجره هنوز باز
است و پاهایم روی کف سرامیکی خانه یخ کرده . نوک انگشتان دستم هم همینطور.
فکر میکنم کاش یک تلفن به اداره زده بودم و گفته بودم امروز دیر تر می آیم یا حالم خوب نیست.
به خاطر روشن کردن سیگار زیر کتری چای ر
ا روشن می کنم. ولی خاموشش نمی کنم تا یک چای هم برای خودم بریزم.یک لحظه تصمیم می گیرم پنجره را ببندم ولی پشیمان می شوم. فکر می کنم اینطور انگار پاول کنستانتینویچ را بهتر میتوانم در سرمای روسیه درک کنم.
البته روسها به جای چای ودکا میخورند و این چیزی است که حداقل در این شرایط نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت.
الکل گندم هم همان کار را میکند. هر چه ته بطری پلاستیکی مانده  سر می کشم.
-زهر ماره لامسب!
کتاب هنوز دست
م است. ادامه میدهم:
« آگافیا تحت تاثیر نوشیدنی و مهربانی های بی قیدانه سافکا و گرمای خفقان آور هم آغوشی روی زمین دراز کشیده بود.
با صدای بلند گفتم آگافیا قطار خیلی وقته که اومده.
دچار عذاب بود و تا آنجا که من میدیدم برای لحظه ای جدال و دودلی سراپایش را فرا گرفته بود.اما نوعی نیروی مقاومت ناپذیر و رام نشدنی اورا از پای انداخت و دوباره بر روی بازوان سافکا فرو افتاد.»
وقتی به خودم می آیم ساعت از دو گذشته است. آسمان ابری شده و هوا کم کمک تاریک تر. نمیخواهم چراغها را روشن کنم. چراغ را که روشن کنم یعنی روز تمام می شود.
دریاچه قوی چایکوفسکی
را چند بار از سر تا ته رفته ام و آمده ام.
مثل روز های دیگر اگر
بخواهم میتوانم همه کارهای شرکت را درهمین دو سه ساعت باقیمانده تمام کنم.
با دست چپ
م لای کتاب را می گیرم
از پنجره باز نگاهی به بیرون
می اندازم.
با دست راست
م دوباره مثلث مشکی را فشار می دهم. کتاب را باز می کنم و ادامه می دهم:
« آگافیا ناگهان از جا پرید . سرش را بالا گرفت و با قدم های محکم پیش رفت. حالا میشد دید که عزمش را جزم کرده و دل و جراتی به هم زده.»

 پایان