سه گانه آخر



اول از همه بابت غیبت نسبتا طولانی از هیچ کس عذر خواهی نمیکنم. چون میدونم کسی از چیزی ناراحت نشده و این غیبت هیچ یک از ارکان وبلاگستان رو به لرزه در نیاورده.
و دوم از همه می پردازم به سه گانه آخر و نتیجه گیری. این مطلب ادامه مطلب << ادامه مطلب قبلی >> است که در مورخ ۷ مرداد به رشته تحریر چیچی شده که اون هم خودش ادامه مطلب قبلیش بوده . به اینصورت که قسمت اول همه مثالها مشابه همون مطلبه ولی قسمت دومش فرق میکنه. یعنی عمل یکسانه و عکس العمل متفاوته. توجه کنید:

۱- تا اینجاش که زیده موبایل جدیدشو در میاره همونجوریه اما ایندفعه شما دیگه با مهربونی در مورد مدل های جدید نوکیا سوال نمیکنید. بلکه این اقدام رو یه حمله از جانب طرف فرض میکنید و با اقدامات زیر به پاتک و حمله مجدد دست میزنید: اول با دست چپتون یه جوری زیر چونه اتونو میخارونید که ساعت تیسوت مدل تی کالکشنتون که هم قیمت موبایل طرفه خوب دیده بشه. بعد بحث رو میکشید رو اصل و نسبتون که مثلا بابابزرگ مادریتون با مظفرالدین شاه فالوده شیرازی خورده و در همین حال تو دلتون میگید حالا واسه من چسی میای؟! یک دهنی ازت سرویس کنم که اون سرش ناپیدا و مشغول برنامه ریزی برای زدن پوز طرف در دیدار بعدی میشید.
۲- ... اکرم که یهو جیغ میکشه خان عمو یه لحظه میاد بره بغلش کنه. اما سریع یادش میاد که این اکرم همون کسیه که پارسال به خواستگاری اونا برای کامبیز (پسر عمو) جواب رد داده و بعدا معلوم شده اونموقع با یه پسر دیگه تریپ داشته و پسره قرار بوده ببردش آمریکا ، کانادا نمیدونم کجا! بعد پیش خودش میگه حالا که اون خواستگارش تو زرد از آب دراومده میخواد دوباره یه کاری کنه که ما واسه کامبیز بگیریمش. بعدم بدون اینکه به اکرم توجهی بکنه با متانت زری و فاطی رو آروم میکنه و به عنوان صاحب عزا به میهمانان خوش آمد میگه. احتمالا یه سرم به زن برادرش میزنه و میگه: زنداداش یه وقت اگه کم و کسری چیزی یود تعارف نکنیدا. داداش واسه ما هم پدر بود هم برادر!
۳- بعد از اینکه داستان نویسنده آماتور چاپ میشه و خودش عین ندید بدیدا تو وبلاگش مینویسه و خب یه تعدادی هم بهش تبریک میگن. شمام این قضیه رو با چند تا ذهنیت و اتفاق موازی بی ربط جمع میکنید و پیش خودتون میگید حالا شانسی شانسی یه دری به یه تخته ای خورده و اینم لابد میخواد بذاره به حساب کاردرستیش. پس فردام میخواد اینور اونور بشینه بگه اینا اصلا نمیدونستن وبلاگ چیه و داستان کیلویی چنده و من ازاولش نویسنده به دنیا اومدم و این حرفا. لذا یهو به این نتیجه میرسین که این بابا اصلا وجودش به قافله ادبیات ارزشی ایران عزیز لطمه میزنه. از این مطالب دوزاری هم که تو وبلاگش مینویسه معلومه بیشتر دنبال تفریحه تا کار جدی. یکی هم افاضه کامنت میکنه که این بابا کلا درگیره و زندگی خصوصی اش نمیدونم چیچی چیو واین حرفا! ( این تیکه رو اول یه جور دیگه نوشته بودم! )
۴- ایندفعه چون بحث مهمه چهارش هم خودم میگم. در ورژن اول شما با یک نوع عکس العمل در مقابل بیان نیاز روبرو شدید و در این ورژن عکس العمل کاملا متفاوتی رو دیدید. البته این نکته رو هم بگم که اگه به زیده و اکرم و نویسنده آماتور بگید که تو با این کارت میخواستی که دیگران بهت توجه کنن ممکنه شاکی بشه و در جوابتون بگه: من کمبود دارم؟!! عمه ات کمبود داره! ولی شما باور نکنید. 
خلاصه که انسان بازیگریست حرفه ای. گاهی اوقات چنان مسخ در نقشش می شود که خودش هم باور میکند به راستی موجودی است در موضع قدرت. 

و در پایان:
 ما همه مختاریم که انتخاب کنیم نیازهایمان را به کدام روش مطرح کنیم و با نیازهای دیگران چگونه برخورد کنیم. آنچه که ما را نسبت به هم ممتاز و از هم متمایز میکند گاهی همین انتخاب ها است.
                                                          
                                                                                                            والسلام .
پ.ن: در مطلب بعدی منتظر جدید ترین و هیجان انگیز ترین داستان نویسنده آماتور باشید! چون این داستان تقریبا ده صفحه است به من بگید ترجیح میدید همه اشو یه جا بذارم اینجا یا دو سه قسمتش کنم که حوصله اتون بیاد بخونید. مرسی ... و لبخند! 

گانه دوم از سه در سه گانه کیشکولوفسکی


بدون هیچ گونه توضیحی میریم سر سه گانه دوم:
۱- چند وقت پیش قرار بود ما یه مهمونی بگیریم. نشستیم لیست گرفتیم. خواهر زن من هم حضور داشت. یه نگاهی به لیست مهمونا کرد گفت: بابا بازم که همون همیشگیان. یه چند تا مهمون جدید دعوت کنید دیگه!  منم گفتم: حالا من سر سی سالگی دوست مجرد خوش تیپ جدید از کجام پیدا کنم ! و خب طبق معمول خندیدیم!
هفته پیش که من سر یه جریاناتی حالم ناخوش بود یه روز حول و حوش ساعت ۵ که دیگه آخر چت بودم یه نفر به موبایلم زنگ زد. گفت یه چیزایی شنیدم و بیا امشب همدیگه رو ببینیم. شب اومد پیشم و دو ساعت حرف زدیم و تو این دوساعت دوتا جمله به درد بخور بهم گفت که خیلی از دوستای قدیمی بهم نگفته بودن.  
آخر شب که داشت میرفت به خاطر همون دو تا جمله تو دلم گفتم علی الله! با هم دوست میشیم.  
شاید بگید خب این همیچینم مسئله مهمی نیست. ولی به نظر من به دو دلیل هست.
اول اینکه اونایی که مثل من دوتا پیرهن بیشتر پاره کردن میدونن که آدم از یه وقتی دیگه به سختی میتونه به کسی به عنوان دوست اعتماد کنه و دوم این که این آقای خوشتیپ نامزد خواهرمه و دوستی برادر زن و داماد از اون اتفاقهای نادر طبیعته. لذا این دوتا دلیل رو که در نظر بگیریم می بینم قضیه اونقدر مهم هست که من راجع بهش اینجا بنویسم.

۲- دقت دارین یهو همه عاشق خاتمی شدن!
همین امروز رییس داشت لیست وزرای پیشنهادی پرزیدنت جدید رو نگاه میکرد. گفت: کارمون ساخته است. دیگه کتاب و سینما و تئاتر و اینا همه تعطیله. و ادامه داد: واقعا فیلم های خوبی ساخته شد تو دوره خاتمی. چه کتابایی در اومد! اونروز هم که خاتمی داشت با اون عبای سفید دختر کشش خداحافظی می کرد هر چی میگفت ملت دست میزدن و میگفتن خاتمی دوستت داریم.
ما عجب ملتی هستیم. یهو هشت سال پیش همه امیدمونو بستیم به خاتمی و اون شد منجی موعود. بعد که انتخاب شد همه وایسادیم کنار گود که لنگش کن و منجی شد ممد پیر پکاجکی! و فرصت سوز و کم مونده بود اسمش بره تو لیست فحش های پشت چراغ قرمز و صف بانک. حالا دوباره که داره میره همه از کارهای مثبتی که تو این هشت سال انجام شده حرف میزنن. شک نکنید که تا چند وقت دیگه خاتمی میشه اسطوره و افسانه. شاید اینا همه اش تقصیر فردوسیه که این رستمو علم کرد که ما ملت همیشه درد کم رستمی داشته باشیم.

 ۳- برای حسن ختام یه خاطره از کافه بلاگ براتون تعریف کنم که دیروز با مازیار و هومن صحبتش شد. 
اون اوائل که ما کافه رو راه انداخته بودیم یه روز صبح که من اومدم شرکت گفتن یه خانمی زنگ زد با شما کار داشت. من خیلی خونسردانه! پرسیدم اسمشو نگفت؟ گفتن اسمش مهتاب دختر شاه پریون بود! گفتم یعنی دختر شاه پریون فامیلیش بود؟ گفتن نمی دونیم اینجوری گفت. منم گفتم بابا اینا مزاحمن. اگه دوباره زنگ زد بگین همچی کسی نداریم. نیم ساعت بعد تلفنم زنگ زد. گوشی رو برداشتم دیدم یه نفر از پشت خط میگه:
ببخشید آقا من مهتاب از وبلاگ دختر شاه پریون هستم. تلفن شما رو از متصدی کافه بلاگ گرفتم. شما که پرشین بلاگ هستید، من یکی از دوستام پسورد وبلاگشو یادش رفته، میشه بهش بگید!!

۴- ایندفعه چهار اوپن بوکه! هر کی هر خاطره ای که دوست داره میتونه تعریف کنه! 
پی نوشت:
۱- هر کی بگه من ..ایه مالی دامادمونو کردم آی پی اشو بلاک میکنم!
۲- اسم و بلاگ اصلی اون کسی که زنگ زد یه چیز دیگه بود. ولی به همین بامزگی!
   

ادامه مطلب قبلی:


به مثالهای زیر توجه کنید:
۱- شما با زیدتون که تازه هم باهاش آشنا شدید رفتید کافی شاپ. ناگهان موبایل شما زنگ میزنه. گوشی معمولیتون رو از تو کیف یا جیبتون در میارید و جواب میدید. در حالیکه مشغول صحبت هستید و یکی دوبار با حرکت چشم از طرف به خاطر طولانی شدن مکالمه معذرت خواهی میکنین طرف یه خورده اینور اونورو نگاه میکنه و موبایلشو که از قضا تازه هم خریده و احتمالا گرون هم هست در میاره و شروع میکنه به ور رفتن باهاش. تلفنو که قطع میکنید ناخودآگاه شروع میکنید به سوال کردن در مورد مدل های جدید گوشیهای نوکیا و سامسونگ. 
۲- یکی از اقوام به رحمت خدا رفته. مرحوم دارای سه فرزند دختره. صدای شیون و احتمالا نوار قرآن از خونه میزنه بیرون. فک و فامیل یکی یکی از راه میرسن و هر کی تازه میاد به مدت چند دقیقه سر و صدا بالا میگیره. خان عمو از راه میرسه و دم در فاطی ( دختر وسطیه) رو بغل میکنه و های های. زری( دختر بزرگه) هم خودشو میرسونه و میافته رو اون یکی شونه عمو. اکرم ( ته تغاری و عزیز دردونه بابا)که چند دقیقه پیش و با اومدن عمه جان غش کرده بوده یهو متوجه اوضاع میشه و از رو همون کاناپه که روش افتاده جیغ میکشه و باباشو صدا میکنه. عمو ناخودآگاه فاطی و زری رو پرت میکنه کنار و میدوه به سمت اکرم.
۳- یه نویسنده آماتور داستانش تو روزنامه شرق چاپ میشه. فرداش اول یه ایمیل به مهدی یزدانی خرم میزنه و ازش به خاطر انتخاب داستانش برای چاپ تشکر میکنه. بعد یه مطلب جدید مینویسه و بحثی رو که قبلا در مورد نیاز ما به دیدن و دیده شدن از طرف دیگران شروع کرده بوده با سه تا مثال عینی ادامه میده. شما ناخودآگاه به وسیله تلفن، اس ام اس، ایمیل یا کامنت تو وبلاگش بهش شوخی یا جدی تبریک میگین!  
۴- چهارشو شما بگید ببینم مطلبو گرفتین یا نه؟

بشنو از نی ...



از پشت که نگاه کنی
شانه های تک برگ نارنجی
از حضن روضه نسیم سرد  
می لرزد

بهار که بیاید
من و همه معشوقه هایم
سر سفره خورشید
میهمان یک لقمه نان و نور و نیاز خواهیم بود


برای:
سروناز، ۰۰۷، رز، ح م آریا، باران، سایه، مهدی، وحید، ممزی، گل بهار، سمیرا، نسیم، هلی، یلدا، امیرحسین، محسن، حامد، زردشت، میترا، سپینود، هما توکلی ، مریم سپاسی و... مریم گلی. و  دیگرانی که روزی گذارشان به اینجا افتاده و خواهد افتاد.

قوه محرک همه ما نیاز است. نیاز همان است که اگر در خانه باشد و پنجره را باز کنی هوا را از پنجره به داخل می کشد. چیزی مثل یک خلاء. یا اگر به کسی بر نمیخورد همان کمبود.
توجه به نیازمندی دیگران هم برای ما یک نیاز است. 
کسی تمارض میکند و دیگری حتی اگر بفهمد مرضی در کار نیست باز هم کنارش می ایستد. چون به انجام دادن این کار احتیاج دارد. چیزی یک جایی در درونش سیراب میشود. یک جای خالی آن زیر ها هست که پر میشود. 
                            
                      
  جاهای خالی مان را که روی هم بریزیم پر میشوند.

من سلام میکنم و تو جواب میدهی.
تو گریه میکنی و من آه میکشم و آه من هم حجم گریه توست.
من فریاد میکشم و تو سکوت میکنی.
تو میگویی و من می خندم. . . . . و گفتن تو جا میشود توی جای خالی خنده من.

فرق ما با هم این نیست که یکی نیازمند است و دیگری برآورنده حاجات. همه مان به یک اندازه و به اندازه انسان بودنمان جای خالی داریم و جاهای خالیمان را ریخته ایم اینجا توی سفره. 

هر کس اینجا بیاید به اندازه کمبودهایی که دارد معشوقه من است و 
بهار که بیاید    
 من و همه معشوقه هایم
سر سفره خورشید
میهمان یک لقمه نان و نور و نیاز خواهیم بود.



چیه؟ لابد بهم نمیاد اینجوری بنویسم؟!