سه گانه آخر



اول از همه بابت غیبت نسبتا طولانی از هیچ کس عذر خواهی نمیکنم. چون میدونم کسی از چیزی ناراحت نشده و این غیبت هیچ یک از ارکان وبلاگستان رو به لرزه در نیاورده.
و دوم از همه می پردازم به سه گانه آخر و نتیجه گیری. این مطلب ادامه مطلب << ادامه مطلب قبلی >> است که در مورخ ۷ مرداد به رشته تحریر چیچی شده که اون هم خودش ادامه مطلب قبلیش بوده . به اینصورت که قسمت اول همه مثالها مشابه همون مطلبه ولی قسمت دومش فرق میکنه. یعنی عمل یکسانه و عکس العمل متفاوته. توجه کنید:

۱- تا اینجاش که زیده موبایل جدیدشو در میاره همونجوریه اما ایندفعه شما دیگه با مهربونی در مورد مدل های جدید نوکیا سوال نمیکنید. بلکه این اقدام رو یه حمله از جانب طرف فرض میکنید و با اقدامات زیر به پاتک و حمله مجدد دست میزنید: اول با دست چپتون یه جوری زیر چونه اتونو میخارونید که ساعت تیسوت مدل تی کالکشنتون که هم قیمت موبایل طرفه خوب دیده بشه. بعد بحث رو میکشید رو اصل و نسبتون که مثلا بابابزرگ مادریتون با مظفرالدین شاه فالوده شیرازی خورده و در همین حال تو دلتون میگید حالا واسه من چسی میای؟! یک دهنی ازت سرویس کنم که اون سرش ناپیدا و مشغول برنامه ریزی برای زدن پوز طرف در دیدار بعدی میشید.
۲- ... اکرم که یهو جیغ میکشه خان عمو یه لحظه میاد بره بغلش کنه. اما سریع یادش میاد که این اکرم همون کسیه که پارسال به خواستگاری اونا برای کامبیز (پسر عمو) جواب رد داده و بعدا معلوم شده اونموقع با یه پسر دیگه تریپ داشته و پسره قرار بوده ببردش آمریکا ، کانادا نمیدونم کجا! بعد پیش خودش میگه حالا که اون خواستگارش تو زرد از آب دراومده میخواد دوباره یه کاری کنه که ما واسه کامبیز بگیریمش. بعدم بدون اینکه به اکرم توجهی بکنه با متانت زری و فاطی رو آروم میکنه و به عنوان صاحب عزا به میهمانان خوش آمد میگه. احتمالا یه سرم به زن برادرش میزنه و میگه: زنداداش یه وقت اگه کم و کسری چیزی یود تعارف نکنیدا. داداش واسه ما هم پدر بود هم برادر!
۳- بعد از اینکه داستان نویسنده آماتور چاپ میشه و خودش عین ندید بدیدا تو وبلاگش مینویسه و خب یه تعدادی هم بهش تبریک میگن. شمام این قضیه رو با چند تا ذهنیت و اتفاق موازی بی ربط جمع میکنید و پیش خودتون میگید حالا شانسی شانسی یه دری به یه تخته ای خورده و اینم لابد میخواد بذاره به حساب کاردرستیش. پس فردام میخواد اینور اونور بشینه بگه اینا اصلا نمیدونستن وبلاگ چیه و داستان کیلویی چنده و من ازاولش نویسنده به دنیا اومدم و این حرفا. لذا یهو به این نتیجه میرسین که این بابا اصلا وجودش به قافله ادبیات ارزشی ایران عزیز لطمه میزنه. از این مطالب دوزاری هم که تو وبلاگش مینویسه معلومه بیشتر دنبال تفریحه تا کار جدی. یکی هم افاضه کامنت میکنه که این بابا کلا درگیره و زندگی خصوصی اش نمیدونم چیچی چیو واین حرفا! ( این تیکه رو اول یه جور دیگه نوشته بودم! )
۴- ایندفعه چون بحث مهمه چهارش هم خودم میگم. در ورژن اول شما با یک نوع عکس العمل در مقابل بیان نیاز روبرو شدید و در این ورژن عکس العمل کاملا متفاوتی رو دیدید. البته این نکته رو هم بگم که اگه به زیده و اکرم و نویسنده آماتور بگید که تو با این کارت میخواستی که دیگران بهت توجه کنن ممکنه شاکی بشه و در جوابتون بگه: من کمبود دارم؟!! عمه ات کمبود داره! ولی شما باور نکنید. 
خلاصه که انسان بازیگریست حرفه ای. گاهی اوقات چنان مسخ در نقشش می شود که خودش هم باور میکند به راستی موجودی است در موضع قدرت. 

و در پایان:
 ما همه مختاریم که انتخاب کنیم نیازهایمان را به کدام روش مطرح کنیم و با نیازهای دیگران چگونه برخورد کنیم. آنچه که ما را نسبت به هم ممتاز و از هم متمایز میکند گاهی همین انتخاب ها است.
                                                          
                                                                                                            والسلام .
پ.ن: در مطلب بعدی منتظر جدید ترین و هیجان انگیز ترین داستان نویسنده آماتور باشید! چون این داستان تقریبا ده صفحه است به من بگید ترجیح میدید همه اشو یه جا بذارم اینجا یا دو سه قسمتش کنم که حوصله اتون بیاد بخونید. مرسی ... و لبخند! 
نظرات 91 + ارسال نظر
افرا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:06 ب.ظ http://afranevesht.blogspot.com

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه بالاخره نگفتی تو اکرم بودی یا زری؟
قسمت قسمت ننویس ما خوش نداریم تو انتظار بمونیم.

من که گفتم. شما گوش نکردی. من هم اکرم بوده ام. هم زری. هم عمو. زن عمو و کامبیز نبوده ام تا حالا اتفاقا. لطفا مرا راهنمایی کنید!

رعنا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:50 ب.ظ

من برعکس به نظرم تیکه تیکه بذارین بهتر باشه چون نه وقت می شه کامل خوند نه حوصله!
افرا جان من که میگم ایشون کامبیز خان عمو اینا بود!!! آقا خیلی بده جواب رد شنیدن؟؟!!!

حالا ما یه تریپ اومدیم که حوصله اتون سر میره و اینا. ولی رعنا خانم شما بیا پاراگراف اولشو همت کن تا ته بخون. اگه بعدش یه نفس آنلاین تا آخرش نخوندی. بیخود که بهم نمیگن واسه مخاطب عام می نویسی. میدونی یعنی چی؟ یعنی مثلا اگه داستانام دختر بودن تپل و سفید و لیسانسه و آفتاب مهتاب ندیده بودن!! کی بدش میاد. ها؟ حسین الان دهنش آب میافته!

هما سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:44 ب.ظ http://homatavakoli.blogspot.com

بابک جان لطف کن همه اش رو یکجا بذار اینجا . من که نمی تونم تا دفعه بعد که بخوای ادامه اش رو اینجا بذاری صبر کنم . بیصبرانه منتظرم .

هما توکلی برعکس آریا که هنوز معلوم نیست دوسته یا دشمن موضع دوستانه خودشو ثابت کرده. برنامه جمعه چی شد؟!

مینیمال سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:54 ب.ظ http://mini-mal.blogspot.com

۱- خوشم میاد این سه گانه ی آخر هم چهار گان !!! داره !!!!!
۲- به نظر من هم همه رو یه جا بذارین بهتره ... البته اگه به صورت فایل Word یا PDF آپلودش کنین یه جا که خیلی بهتره ... میشه پرینتش گرفت و تو رختخواب خوندش !! (البته اینجا هم میشه پرینتش گرفت)

منم خوشم میاد مشتری شدی مینیمال جان! البته بهت توصیه میکنم این داستانو تو رختخواب نخونی. مگه اینکه یه چراغ توالتو روشن بذاری. چرا؟ سوال خوبیه. .. همین!

نرگس سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:45 ب.ظ

اوف چقدر قاطی پاطی شد....گیج شدم...چقدر حرف میزنه ...بابا بشین بنویس...اون شکلکه که چشمهاش داره میچرخه!!!!

داستان دو قسمتی با فاصله کم لطفا!

واسه اینکه دقیق نمیخونی. خب حق داری. هنوز عادت نکردی. نرگس جون اینجا میای باید حواستو جمع کنی. هر کلمه واسه خودش یه دنیا حرف داره. یه بار دیگه با دقت بخون. اگه زندگیت عوض نشد!!

ح.م.آریا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:11 ق.ظ http://sepehr61.persianblog.com

۱.سلام ۲. بابا ما عمرا دشمن نباشیم داش بابک این چه حرفایی ئه می زنی برادر خودم شقه شقه اش می کنم کسی که بهت بگه بالا چشت ابرو ئه (پ.ن.۱: برگشت به کامنت پست قبلی پ.ن.۲: وبلاگ رو درست اومدم؟؟!!) ۳.ببینم این اکرم ئه داره دنبال شوهر می گرده؟؟ حسین نیازی پسر خوبی ئه ها کیس مناسبی ئه شما هم یه سفارشی کن عروسی سر بگیره بیایم رقص و پایکوبی تا خود صبح...!(پ.ن.۳. حسین جون ما رسما چاکرییم ها بهت بر نخوره قصدمون جون حاجی فقط خیره :دی ) ۴.این چند گانه ها با حال بودن. اییووول ۵. داستان رو هم فکر کنم اگه یک دفعه تکه تکه همشو بذاری خوب باشه !!!! ۶.این مریم گلی کجاست؟؟! ۷.پ.ن. مخفف پی نوشت است ۸.خدائیش حال می کنی هوارتا شماره می آم هااا؟ ۹.خوش باشی . بای تا بعد

من که از خدامه اکرمه رو بندازیم به حسین یا بهتر بگم حسینه رو بندازیم به یکی!! دو سر سود میکنیم. هم از دست حسین راحت میشیم، هم .... بازم از دست حسین راحت میشیم! (اینجا رو یواشکی بخون): فقط بین خودمون باشه. این دختره گفته من شوهر مودار میخوام. حالا چه فکری به نظرت میرسه آریا؟ البته باید صبر کنیم مریم گلی برگرده. فعلا داره یه وصلت دیگه رو ترتیب میده. اون که اومد همه با هم دست به کار میشیم. نگران پولشم نباش. کار خیره. خدا میرسونه!
پ.ن: جهت اطلاع دوستان این حسین آقای ما همچی بگی نگی یه خورده، نه که بگی موهاش ریخته.نه والله. فقط یه خورده این جلوهاش، اینجا رو میگما، کم پشته.

ف.ی.پ. چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:38 ق.ظ http://shaboshishe.persianlog.com

۱. سلام علیکم و رحمه الله!
۲. چطوری بابک جان؟
۳. کی گفته این غیبت صغرای شما هیچ نمود و نمادی نداشته؟ پس بفرما اینجانب و مابقی ارادتمندان جملگی هویج یا فوقش گل کلم ایم ! پس این افسردگی مزمن ما٬ اگر به خاطر رجوع مکرر به وبلاغ شما و ندیدن نوشته تازه نیست٬ از چیست؟
۴.توضیحا عرض کنم مگر ما چیچیمان از این عنصر مشکوک الحالی که خودش را «ح.م.آریا» می نامد کمتر است که شماره دار ننویسیم؟
۵. این گان سوم تان فی الواقع آن چیزی که انتظار داشتیم نبود.
۶. این داستان جدیدت را لطفا و مرحمتا یکجا بگذار. (البته فرق است در گذاشتن و گذاشتن!) با این اینترنت پیزوری که ما اینجا در این شرکت معظم داریم خدا را خوش نمی آید هر روز بخواهیم منتظر بالا آمدن (این نیز از متشابهات است!) این صفحه بشویم و توی ذوقمان بخورد که چی؟ بابک خان هنوز قسمت بعد را پابلیش (شما تو ایران چی میگید بهش؟!!) ننموده! این نمودن هم از آن افعال است ها!
۷. مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
۸. .The roots are busy
۹. خدا بخواهد دارم از این ح.م.آریا جلو می زنم!
۱۰. ده تا شد!‌ ده تا شد!
۱۱. خوش باشی بابک جان. من هنوزم دوست دارم ببینمت.

ت.و.۱. وبلاغ‌: بلاگی را گویند که نویسنده ی با بلاغتی دارد!
ت.و.۲. این ت.و. همان توضیح واضحات است دیگر!

واقعا این وبلاگ نقشش مثل نقش شهبال شب پره تو دنیای موسیقی میمونه. هر چند وقت یه بار استعداد های پنهان رو کشف میکنه و به دنیا معرفی میکنه. این ف. ی. پ هم از هموناست. ماشالله هنوز نیومده کامنتای مشتی میذاره و پا به پای ح.م. آریا میاد. باریکلا بچه ها! رقابت سالم از غذای سالم هم واسه سلامتی بهتره. به خصوص که تو کامنتاتون همینجوری به منم دارید حال پخش میکنید. ایول! فکر کنم ایران از ژاپن ببازه؟ نظرت چیه ف جان؟

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

در مورد کامنت های ناگیرا واقعن شرمنده ام ولی چه کنم نمیشه کاریش کرد! میدونی که کامنت مثل تیک عصبیه. قلپ قلپ می کنه! اون زن داداشه رو بچسب. به نظرم شخصیت داستانی داره. البته یه کمی اروتیکه. بعدشم شماره سه خیلی شکسته بندی بود و از این تیریپا. نگی کسی نفهمید. من فهمیدم. میدونی خیلی می فهمم گهگداری؟! اون آخرشم تز در کردی و لا پوشونی کردی کسی بهت نگه چرا اینجوری شد؟ ( ما همه مختاریم... ) بی خیال بابا زیدها رو بچسب و اکرم رو. ( قابل توجه آریای عزیز که بدونه داماد بعععله رو خرناس کشید.) . برای داستانت هم اینقدر قمیش میای( ناز و ادا... مجبورم ترجمه کنم دیگه کهبرام زن تیکه نکنن.) فکر نمی کنی مخاطب فکر کنه این نویسنده هنوز نمی دونه چی نوشته یا زیاد ازش راضی نیست. ولی داستان رو یک دفعه میگذارن که حرفه ای بازی درآرن. پی نوشت۱: تو رو خدا بابک جون بگیر چی گفتم. نیا بگو نفهمیدم. تو رو جون خدا. التماس می کنم. خواهش می کنم ( و اینک بچه تلف شد. ) ...

بسم الله الرحمن الرحیم، بچه ها بیاید کمک کنید ببینیم می فهمیم حسین ایندفعه چی گفته!
شخصیت زن عمو کجاش اروتیکه؟! حسین تو واقعا باید زن بگیری. منحرف که میگن مال یه دقیقه اته. از مشکلاتش هم نترس. اون قضیه مو و اینا راه داره و حل میشه. اما موندم اراکی بودنتو چه جوری میخوای حل کنی؟ بیچاره اکرم هنوز ماکارونی ام بلد نیست درست کنه حالا چطور میخواد آش ترخنه دو و ته تالی درست کنه خدا میدونه!

نسیم چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:32 ب.ظ http://www,abandokht.com

سلام آقا بابک ... اتفاقا خیلی بهت سر می زدیم تا مطلب تازتو بخونیم . پس خیلی برامون مهمی ... بعدشم مطلب صریح و جالبی بود . این موضوع نیاز و مطرح کردنشو واقعا قبول دارم . برای خودم زیاد پیش اومده ... خیلی زیاد ! داستانتم هر جور که بذاری با شوق می خونمش . بهتره مثله اش نکنی هان ؟ حالا هر جور که نظر خودته ... خلاصه این که مثل همیشه لذت بردم هم از لحن تازه نوشته هات حتی اگه خیلی جدی نباشه ... موفق باشی !

این خانم خلیلی واسه خودش نویسنده است و کلی برو بیا داره ها. اما نمیدونم چرا اینقدر به من لطف داره.
بچه ها حتما کتابشو گیر بیارید بخونید. داستانای خوبی داره.
مرسی خانم! (‌با تریپ فرانسوی و یه نمه گوشه کلاه شاپو رو بلند کردن!)

اروس چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ب.ظ

من هیجان انگیز دوس دارم!

نه داداش/ آبجی! زیاد به دلت صابون نزن. اونجاهاشو سانسور کردم!!

ویولت چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:16 ب.ظ http://violet.special.ir

عالی بود و حضش رو بردم.
ببین داستان بعدی رو تیکه کنی بهتره به نظر من

ویولت چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:21 ب.ظ http://violet.special.ir

یه چیز یادم رفت بگم بابی جونم!!!!(کله چرخون)چایی نخورده دختر خاله شدم:دی
میگم رنگ زرد و بنفش که خیلی با هم همخونی دارن و مکمل همن(چونه خارون) واسه همین من اکثراْ سعی میکنم تو موقعیت زرد!!!! باشم به رنگ وبلاگ بیاد:دی
بجز امروز که قهوهاییم(صورتک سبز)

منم یه چیز بگم(خجالت کشون) من اتفاقا دختر خاله ندارم. یعنی اصلا خاله ندارم که دختر خاله داشته باشم( خوشحال شونده)
حالا که صحبت رنگ و اینحرفا شد( هنرمند بشون) منم فکر کردم زرد و قهوه ای به سبز و خاکستری هم میاد ( کشف جدید کنون). درواقع حالا می فهمم من تو تمام این مدت داشتم اینجا یه معجونی از زرد و سبز و قهوه ای و خاکستری رو هم میزدم(عق زنون) البته زرد و قهوهای همونیه که تو امروز تو بولاگت عکسشو انداختی( لبخند زنون یا شایدم قه قهه زنون)
(تشکر کنون)
پ.ن: این دخترخاله ما اصلا دوست نداره با صورتک حرف بزنه( پینوکیو دماغ دراز بشون!)

گلهای آفتابگردان چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:39 ب.ظ http://2sunflowers.persianblog.com

داستانتو اول ایمیلش کن برای من تا بگم کامل بزاری یا تیکه تیکه (صورتک بدجنس)

جدی؟! به جای صورتک بدجنس باید مینوشتی( بچه تیز بشون)
اون دوستت که دزد بهش زده بود خوب شد؟

مینیمال چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:09 ب.ظ http://mini-mal.blogspot.com

آقا من از موقعی که فهمیدم شما قضیه ی نخ رو (که تو وبلاگ نرگس نوشتم) میدونی چیه ... بهتون ایمان آوردم !

میگم یه چند نفر دیگه که بیشتر شیم یواش یواش باید بریم تو شعب ابی طالب. یه دختر پولدارم پیدا کنیم نقش خدیجه رو بازی کنه که از گرسنگی نمیریم.( چشمک زنون)
می بینی ویلی چه ککی انداخت به تمبون ما!(سر تکون دهون)

پیاده چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:09 ب.ظ http://piaderou.blogsky.com

داستان را آنجور بگذار که خودت صلاح می دانی ........
هه هه....... من ۱۰۰۰۰۰۰ امتیاز گرفتم از بابک

من صلاح میدانم که نظر دوستان در این مورد را جویا شوم. ولی شما با این تنفیذ مجدد امتیاز خوبی گرفتید. باشد که به درد آینده تان بخورد پیاده عزیز.

مهدی چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:46 ب.ظ http://u2.persianblog.com

آقا، مطلب‌ات که خوب بود هیچی، این جواب کامنت در کردن‌هات حرف نداره. مخصوصن اون جریان شهبال و جواب حسین محشر بود ( دست بر سر زنون ). خدا له...رحمت‌ات کنه ویولت، این چه ککیه، از وبا بدتره ( بن جنبنون ).

آقا من نمیدونم بالاخره بهت گفتم ازت خوشم میاد یا نه!! بن جنبنون دیگه یعنی چی؟ کلی خندیدم. ببین تو دیگه کی هستی که منو میخندونی!! ممی بینی تازگیا اعتماد به نفسم کم شده!

مهدی چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:40 ب.ظ http://u2.persianblog.com

فقط چیزه، می گن شهبال گیه ها... ( لب به دندون گزون ).

منظورت اینه که منم آره! (دست پشت دست زنون) نکنه چون هی بهت میگم ازت خوشم میاد همچی فکری کردی( متاسف بشون) . رابطه من و تو همیشه افلاطونی بوده و خواهد بود( حلقه دور سر چرخون) البته بیراه هم نمیگی. این کامران و هومن تن هر تنابنده ای رو میلرزونن( چشم خمار بشون) نمیدونم شاید منم اگه جای شهبال بودم یه دستی به سر و گوششون میکشیدم( ای وای خاک بر سرم چّه بی حیا شدمون) :)

Golbahar چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:21 ب.ظ

hamoon ke esmesh golbahareeeee ?!!
:D

tike tike bezar , vagarna ki halesho dare khob :)

می بینم که اسرار زود درز پیدا میکنه!
میدونید بچه ها احمقانه ترین کاردنیا چیه؟ اینه که یه چیزی رو به یه نفر بگی، بعدم بهش بگی به کسی نگو! به خصوص که اون یه نفر مونث باشه!

رعنا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:45 ب.ظ

تیکه تیکه تایپ کن داستانو تا ما بخونیم همشو تا ته تیکه تیکه بنویس داستانو وگرنه من شروع میکنم از ته
(دو نقطه دی های فراوون) دیگه حتما خودتون میدونین با چه آهنگی باید بخونینش!

با این آهنگ: تیکه تیکه کردی دل منو...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

۵ـ مام قاطی معرکه بشیم از موضع قدرت ...کمبوده دیگه حرف نزنم لال از دنیا میرم خوبیت نداره ...یه بابایی بود سرزده پاشد اومد داخل بازی حالا عشقشم گرفته بود بشه راجر مور یا شون کانری تو بگیر همون مامور مخفی ۰۰۷ ...دیگه بقیشم که خودت حفظی دیگه ...تریپ اهه من ناشناخته بمونم؟ ...ولی خداییش ضایع بود به جون حاجیش حواس نداره از بس که گیجه ...شد قضیه آب ریخته رو نمیشه جمعش کرد ......حالاشم بیزحمت قصه رو کامل بزار اینجا ...ممنون میشیم

آبجی خانم شما که هنوز لپات سرخه؟! بابا بی خیال! اینجا مجلس بی ریاست. فدای سرت که حواست پرت شد. اصلا حالا که تریپ اینه: فدای سرت اگه گریونه چشمام ... فدای سرت اگه .. نمیدونم چیچی! اینم از اون آهنگای خالی بندی تاریخه . میگه فدای سرت اگه دهن منو سرویس کردی:))) شما باور میکنید؟ من که نه.
اینارو گفتم بحث عوض شه که شما دیگه تریپ خجالت و اینا نیای:)

باران پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:51 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

امیدوارم داستان سوختن نباشه. ولی اگه همون داستانه همه شو یه جا بنویس خلاصمون کن.

همونه.

مریم پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:05 ق.ظ

تو رو خدا یکجا بذار.......تو رو خدا .......

وای چه ابراز احساساتی! چشم!

مهدی پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:31 ق.ظ http://u2.persianblog.com

تو بذار، هرجور می‌خوای بذار...

:))) (از خنده در حال مرگون)

پیاده پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:15 ب.ظ http://piaderou.blogsky.com

بابک.... بابکککککککککککک.... این آقا مهدی حرف زشت زد...

منظورش اون نبوده ولی شما گوشتو بیگیر! صحیح نیست.
مهدی جان شمام ملاحظه کن. خانواده رد میشه!

احسان طریقت پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:57 ب.ظ http://ehsantarighat.persianblog.com

همشو یک جا بذار. اینجوری خیلی بهتره :دی

چگونه گذاشتن! فعلا مسئله این است. هرچند گویا خیلی وقت است که مسئله این است!

رعنا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:03 ب.ظ

آقا چون من با این وبلاگ کلی حال کردم یه جوک میگم شمام حال کنین:
یه روز یه موتوریه میزنه به یه گنجیشکه.گنجیشکه بیهوش میشه موتوریه میبرتش خونشون میذارتش تو قفس! گنجیشکه که به هوش میاد خودشو تو قفس میبینه جیغ میکشه میگه: «موتوریه مرد؟؟» =)) =))
راستی آقا بابک چرا دیگه جواب کامنت هارو نمیدین؟؟ باحالیه کامنت گذاشتن اینجا همین بود که آدم بعدا بیاد جوابشو بخونه!!
مثکه فقط من موافق تیکه تیکه کردن داستان بودم!! باشه حالا که همه میگن یه جا بذار من کی باشم بگم نه!!! منم میگم همشو با هم بذار :دی

من پنج شنبه جمعه نتونستم کانکت بشم. لذا نبودم. لذا جوکت با مزه است.
لذا منم یه جوک تکراری ولی با مناسبت حول محور گذاشتن عرض میکنم: همون که یه بابایی تو یه مراسم سیاسی عبادی میگه ما هنوز بعد از بیست سال نفهمیدیم کی رو کجا باید بذاریم! شنیدین؟
این جوکه رو باید تند تند بخونی تا با مزه بشه!

امیرحسین جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:10 ق.ظ http://roozmare.blogsky.com

تیکه تیکه نکن داستانتو....دربدرم کردی با این جواب کامنتات!!

چون داریوش بازی یه دهن میام واسته ات: در به در همیشگی ... کولی صد ساله منم.... خاک تموم جاده هاست ... جامه کهنه تنم! صدام خوبه؟ .. ه جون من.. خوبه؟!

هلی جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:01 ب.ظ

من خیلی دوست دارم داستانتو یه دفعه بخونم(همه دوست دارن!!!) ولی اگه تیکه تیکه بذاری بهتره .چرا؟؟ طبق نظر کارشناسان( خودم و مریم گلی مفقود الاثر و بقیه کامنت گذاران) کامنت دونی وبلاگت جای خیلی باحالیه و چون تو عادت داری هفته ای یه بار اینجا مطلب میذاری (کوپنش هفتگی اعلام میشه) خلایق یه مطلب میخونن تا هفته بعد که استاد مرحمت کنن و ادامه مطلب رو بذارن هی میرن و میان شصتاد تا کامنت میذارن و نظر و حدسیات در مورد بقیه داستان و کل کل با همدیگه و تو از اون طرف جواب میدی و دور تسلسل و بعضی وقتا هم خدا نکشدت تا صبح میخندیم!!! این جوری یه ۵-۴ هفته ای شادیم دور هم.(شکلک بد جنس+ شکلک دیو دو شاخ+یو هاهاها)
نکته: من اساسی با کارای بد جنسی حال میکنم.

بالاخره شمام لابد!! خانمی دیگه و خانمام تو بدجنسی و اینا .... خیلی هم دسته گلن!
تریپ ترس رو دارین دیگه!‌ اگه پسری دمت گرم زود تر بگو تا یه سوتی دیگه در ندادم!
اما در مورد پیشنهادت از این که پایه عشق و حال و خدا نکشدت تا صبح خندیدن هستی خوشم اومد. به پیشنهادت به خاطر توضیحی که دادی دو امتیاز مثبت میدم. میتونیم آخر داستانو به نظر خواهی بذاریم. هر کی تونست حدس بزنه یه جایزه خوب و واقعی!! از من میگیره. فکر بدی نیست. باریکلا هلی!

مریم گلی جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:55 ب.ظ

اینو فقط واسه هلی گذاشتم که بگم زنده ام!

دمت گرم دیگه. میای اینجا واسه هلی پیغام میذاری.
اینجوریه دیگه دنیا. اصلا مریم گلی نمیدونست هلی کیه. هلی مریم گلی نمیشناخت. حالا با هم دختر خاله شدن دیگه مارو یادشون رفته. هییییییی روزگار!

اروس شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:49 ق.ظ

بابی جان اینا خیلی خودخواهن. چرا هیشکی نمی پرسه بابی جان خودت دوست داری چه جوری بذاری؟!

دمت گرم توهم بچه با معرفتی هستی. فقط اسمت یه خورده تابلوئه!‌ این اروس یه جوری آدمو یاد اروتیسم و واین چیزای بی ناموسی میندازه. بحث هم که مورد داره اونوقت دوباره پیاده میاد میگه این حرف بد زد آبرومون میره کسی به حسین زن نمیده!!

شاهزاده ی سرطانی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

بابک می خواستم بگم من فعلن می خوام درس بخونم نمی تونم زن بگیرم! عجالتن تا مریم گلی رو آزاد کنن با بابام صحبت کنین. در مورد شوهر مودار هم بابک فکر نمی کردم اینقدر خنگ باشی؟! بنده ی خدا اکرم منظورش خودت بوده! تو اینهمه موداری. میخواسته به در بگه دیوار بشنوه. منو که کسی نگاه نمی کنه. فقط خودم تو آینه خودمو نگاه می کنم اونم به خاطر اینه که ببینم تار موی شماره 83 افتاده یا نه؟ چون اونو خیلی دوستش دارم. ازش خاطره دارم. یه بار وسط یه کار بی ناموسی ( از همونا که گفتنی من منحرفم برای یه دقیقه امه. ) اون تار موی من رفت تو دهن طرف. احساس خوشبختی می کردم. وای چه صحنه ی بی ناموسیه اروتیکی بود. حالا بابک جان در مورد اکرم اینجا بیشتر بنویس ببینم چجوریاس؟! اون آش ترخنه دو و ته تالی و دوگوله رو هم خودم یادش میدم. راستی اراکی بودن هم با یه عمل زیبایی درست میشه. یه چسب هم میزنم روش. میگن با یه میلون درست میشه. ما اراکیا میگیم میلون. آره من اون موقع ها که مو داشتم از سه راه آذری تا ترمینال خاوران عاشقم بودن. من قدیما برای خودم کسی بودم! کاری داشتم ...حالیته؟ ... آره داداش ما واسه خودمون خری بودیم... حالیته؟ ( راستی در هر صورت به این حسین زن نمیدن. ببین از آنجلینا کارمون کشیده به اکرم و ... . خدا لعنت کنه اون سه راه آذری رو که شده گذشته ی سیاه یه داماد آینده دار منزوی با موهای کم پشت. یاد شخصیتهای هالیوود افتادم!!! )

اگه مشکل اینه من با بابات صحبت میکنم. اتفاقا اینجوری حواست دیگه پرت نمیشه و میشینی سر درست. اکرم هم درسشو میخونه. تو که با درس خوندن زنت مخالفتی نداری؟ داری؟ خانواده هام کمک میکنن تا درستون تموم شه. بعد که دوتایی دکتر شدین همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه. این خاطره موی شماره ۸۳ جالبه ولی واسه اکرم یهو تعریف نکنی! چون ما اراکیا اینقدر ساده ایم همون اول کاری همه پته امونو میریزیم رو آب. خلاصه حواست باشه اگه پرسید قبل ازمن با کسی بودی بگو من همین پیش پای شما از تو تخم در اومدم و تا حالا نه آفتاب دیدم نه مهتاب.
جدی میگی اراکی بودن با یه میلون درست میشه؟ چرا زودتر نگفتی اینو؟!
من خراب سه راه آذریتم حسین جون. اصلا هر چی بچه خاورانو عشقه!
من که اکرمو انداختم تو دامنت تو هم خب این آنجلینا رو معرفی کن. نه که واسه خودم. واسه بچه ها میگم. مثلا همین مهدی! موهاشم عین موج دریا میمونه. صبا هم که فعلا بی وفا شده. حله!

شیوا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:25 ب.ظ

ای کاش همیشه برای انتخاب کردن مختار باشیم ولی وای به وقتی که ُ فکر می کنیم ُ‌برای انتخاب مجبوریم .

هر جا که حرف از انتخاب میشه باید یه تذکر آیین تامه ای ام بهش اضافه بشه: آزادی عمل برای انتخاب. حق با شماست. گاهی اوقات ما مجبوریم و صد البته درد جانکاهیه این اجبار به خصوص وقتی تو حوزه روابط بین آدم ها اعمال بشه.

مریم گلی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:43 ب.ظ

شازده جدی جدی فکر کردی من آزاد بشم می رم واسه تو زن می گیرم؟

بچه ها مریم گلی شاکی شده. هیس!
راست میگه دیگه بنده خدا مریض بوده این چند روز. شمام به جای احوال پرسی هی گفتید مریم گلی بیاد واسه حسین زن بگیره. مگه مریم گلی مسئول امور ازدواجاته. بنده خدا خودش یه سر داره هزار سودا. حالا بیاد واسه کس دیگه اونم حسین آستین بزنه بالا!
ناراحت نشو مریم گلی اصلا حسین بی خیال زن گرفتن شده. مهدی رو میخوایم زن بدیم! هستی؟

اروس شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:45 ب.ظ


آقا این قضیه زن گرفتنون چیه؟ باید فرم پر کنیم؟

نه داداش همون شفاهی کافیه. فقط وایسا تو صف دو سه نفر جلوی تو هستن. خودمو تاره حساب نکردم!( از ترس زنم تو هفت سوراخ امشب قایم بشون) :)

مهدی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:08 ب.ظ http://u2.persianblog.com

بابک جون، مرسی که هوامو داری، ایول.

دوتا هزاری بیا بالا!

سمیرا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:47 ب.ظ

اگر من این ترم از درس و زندگی افتادم تقصیر جواب کامنت های وبلاگته!!!

شاعر میگه در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا .... سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت!
درس و اینا که اینجا بچه بازی حساب میشه!

شاهزاده ی سرطانی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:11 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

ارادت بابک جان. ببین من با کار کردن زنم مشکل دارم. میره تو محیط مردونه یا میاد بهم تجاوز می کنه یا بهش تجاوز می کنن! میگن ایران اینجوریه ولی ما تو اراک از این چیزا ندیدیم. فقط یه بار یه تجاوزی کردن که برج های دوقلوی تجارت جهانی اراک ریخت پایین و ما هم زدیم دور و بر ایرانیا رو سرویس کردیم. راستی بابک میدونی چرا آنجلینا رو از دست دادم؟ چون یه بزرگتری مثل تو نداشتم که بهم بگه احمق ساده اینقدر خاطره تار موی شماره ی ۸۳ رو برای اینو و اون نگو. به آنجلینا گفتم و اونم شاتاراق با پشت دست زد تو گوشم. و گفت حالا که اینطور شد میرم و با اون فوق لیسانسه که بورس شرکت نفته و یه خونه اجاره کرده ده میلون و صد تومن اجاره ازدواج می کنم و همین چهار شنبه ی گذشته هم شوور کرد. آره خواهر داشتم می گفتم . اون تره ها رو بریز اینطرف تا من پاک کنم...! خواستم بگم که آنجلینا شوور داره مهدی نره اونجا اسید می پاشن تو صورتش. ناموس مردمه دیگه یارو. بعدشم اونجایی که اراکیا رو درست می کنن مطبش تو ونکه. اگر خواتسی آدرس دقیقش رو از نادیا می گیرم بهت میدم. بعدشم این روی سخنم با مریم گلیه. مریم جاناومدم در خونتون و گفتم داره غیبت شما نگران کننده شده دیدم خب تحویل نگرفتی گفتم ای بابا مریم گلی سر به آسمان سایید و ما رو ندید و اومدم دیدم اینجا هلی یه چیزی گفته شما جواب دادی و من فهمیدم زنده ای و خوشحال شدم و نذرمون رو ادا کردیم. ( یه پنجاه تومنیه پاره داشتم. ) گفتم چه کار کنیم و خلاصه آی کیوم زد بالا و یه چیزی نوشتم که جواب بدی و ببینیم امروز در چه حالی که دوباره دیدم سر و حالی و مثل سابق آماده و حالا باز خدا را شکر و میکنیم و نذرمون رو ادا می کنیم. ( یه پنجاه تومنیه سالم. ) . و ر نه کی به من زن میده. کی به من نگاه می کنه؟! ای بابا زیاد حرفای منو جدی نگیر قاطی کردم و می خندم که خماریش بره گلی... اما بابک جان این جواب سمیرا خیلی باحال بود. تو حتمن یه روز ادبیات دان میشی.

اول که داش حسین حکایت قاطی کردن و خماری کشی حکایت نه فقط تو بلکه یه جورایی درد مشترکمونه. شاعرم میگه: ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایم.... از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم. البته خودمو میگم کسی بهش بر نخوره.
در مورد کار کردن همسر مکرمه هم فرمایشتان گرچه کمی جواد ولی در عین حال متین است. و من و شمای متاسفانه مرد باید یا انگ امل بودن را بپذیریم و یا در بهترین حالت ( یا شایدم بدترین حالت!) مورد تجاوز قرار گرفتن را. خانما ببخشید به دل نگیرید یه کوچولو من و داش حسین داریم درد و دل مردونه می کنیم.
آنجلینا رم ولش کن بره با شوور پولدارش حال کنه.
بیا من این تره ها رو پاک کردم. چقدر گل داشت ذلیل مرده. پیازچه هاش ولی تمیزه. شوهرت هنوز از شنبلیله بدش میاد؟!

مریم شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:25 ب.ظ

Salam Babak
In Sarvenaz chi mikeshe az daste hazer javabihaye to, akhe chetor vase har ki ye javab tu astinet dari.kolli mokhlwsim kholase

نه بابا اینجوریام نیست قربان! ما اون وقتی که باید زبون داشته باشیم یهو کوپ میکنیم( بمیرم واسه خودم که اینقدر مظلومم!!)
بعدشم شما بی زحمت یه نام و نشونی چیزی جلو اسمت ایندفعه بذار. ما بدونیم کدوم مریم هستی!

مینا یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:29 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

خجالت و اوپس و این حرفا ؟ اونم من ؟ نمایش نیاز بود دیگه آق بابک ....مگه خودت نگفتی ؟ مام این سیا بازی رو اجراش کردیم دقیق و عینا خود آرتیستای چی ؟ آرتیستای هالیوود ...روشنه ؟ حله ؟ ...ما پابرهنه هم که باشیم خود خود سیندرلاییم به والله

آبجی خانم شما خودت این قصه نیاز رو انداختی سر زبون ما. مام که حساس! نخ شما رو گرفتیم و رفتیم تا سه گانه ها و اینحرفا.
آرتیست بازیت هم مثل نخت قد خودش چسب داشت که بچسبه اونجایی که باید!
لذا ما شما رو چه با کفش نقره ای چه پا برهنه به سیندرلایی قبول داریم. فقط مشکل اینه که این پسر پادشاه کالسکه اش طلایی نیست. یعنی راستش یه گاری زپرتیه. میشه؟!

گلهای آفتابگردان یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:49 ب.ظ http://www.2sunflowers.persianblog.com

چی شد داستان؟؟؟؟

داستان چیه؟! چه پشمی ! چه کشکی؟ :)

ویولت یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:50 ب.ظ http://violet.special.ir

چقدر از دست کامنت ها و جوابهای تو خندیدم خوشحالم که معتاد صورتک ها شدی (مژه زنون):دی

خوشحالی؟؟؟ ای رفیق ناباب!
منم خوشحالم که خندیدی عوضش!

رز یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:17 ب.ظ

سلام جناب آماتور ، مدتی بود که نتونسته بودم مطالب قشنگتون رو بخونم ..... متن سوم مرداد ماهتون ( مث بقیه )
خیلی خوندنی بود : آشنایان ره دوست ، خریدار همند ... طالب دوستی و تشنه ی دیدار همند .... گر پراکنده به نامند ، به معنی جمعند ... ریشه یک ریشه ، ولی ، ساقه ی تکرار همند . تموم این کامنت ها و پاسخ ها به این معنیه .... نیاز رو معنی میکنه، و چه زیبا هم معنی میکنه ... خوش باشید

خانم ار خوندن کامنتتون حض وافری بردم. من و البته دیگران هم حتما همینطور. نه فقط به خاطر شعر بسیار زیبا بلکه به خاطر احساس درک متقابل. آدم گاهی وقتا فکر میکنه ارتباط برقرار کردن سخته. اما انگار کافیه یه خورده نترسیم و مشتمونو وا کنیم. تو مشت خیلیا یه چیز واحده. ببخشید البته یه خورده شعاری شد ولی حداقل وصف العیش نصف العیش!

شاهزاده ی سرطانی یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:53 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

آره بابک جون از کجاش بگم که دلم خونه. اون قضیه ی جوادی که برات گفتم تازه یه طرف قضیه بود که دو شقه داشت. و گر نه یه طرف دیگه ش میشه وقتیکه زنم بمونه خونه و نره سر کار. می فهمی که دیگه اینقدر باقالی پاک می کنه واسه زری و میمنت که وقتی منو می بینه همش میخواد منو با اکبر قصاب که شکمش پشم و پیلی داره مقایسه کنه و هی میگه تو چرا اینقدر کمتری از این مفنگیه سر کوچه که نشسته بیخ دیوار خشتکش به کف گیوه ش میرسه ولی زنش از اینجا تا اینجاش طلا ریخته و سر سلفه ابلفرضش جیرینگ جیرینگ می کنه. حالا تو بگو بابک جون کدومش رو دوست داری اینکه با این یارو مقایسه ت کنن بهتره و یا روشنفکری ترش یه دفعه بهت بگن بی عرضه. مسئولیت نشناس. مردا این روزا ماکسیما سوار میشن خونه بالاتر از بالا شهر میگیرن؟ من اگر این سوال رو بخوام جواب بدم میگم چند دقیقه بهم فرصت بدید تا برم قدمی بزنم و روی این موضوع فکر کنم. میدونی که باکلاسیش این روزا اینجوریه! بعد بر میگردم و میگم حاجی به خدا میرم فعلگی. حاجی به خدا زنمو دوست دارم. حاجی به خدا من تو عمرم دست رو هیچ زنی بلند نکردم و میزنم زیر گریه. آخه کلی زور زدم تا این چس مثقال زندگی رو جمع و جور کردم و حالا به خاطر یه چیزای اینطوری همش بپاشه بهم. کلی زور زدم بچه م دیر به دنیا بیاد بلکه اون مثل باباش بدبخت نشه. آخه حاجی دستم به دومنت این اکرمو از کجا پیداش کردی؟ فاطیشون که از بس آفتاب ندیده بود از اینورش اونورش دیده می شد از بی رنگی بهتر بود تا این اکرم که تو وبلاگها اسمش افتاده سر زبونا. حاجی زندگیمو دوست دارم چطوری به این زنه بفهمونم که هر کاری می کنم واسه ساختنشه. حاجی تو بگو چی کار کنم؟گفتی برو لیسانس بگیر. رفتم. گفتی مکانیک بخون خوندم.گفتی اون کاره قبلیت تو شرکت گاز و ول کن نون نداره ول کردم گفتی فروشندگی زیاد ابرومند نیست بی خیال شدم گفتی مسافر کشی آخر و عاقبت نداره ماشینه رو فروختم دیگه چه کار باس میکردم که نکردم؟
خلاصه خماری کشی و خندیدن از سر نافهمیه بابک جون. می خندیم که بهمون نخندن. می خندیم که دیگران نذارن برن و نگن این بابا چقدر خشکه و چقدر ننه من غریبم بازی در میاره. می خندیم که راهمون بدن یه جایی که آدماش می خندن. ( یاد دیالوگای بهروز وثوق افتادم ) خلاصه زمونه اینجوریه داداش. نمیشه راه افتاد هی گفت و گفت و هی شنید و شنید. یه روزی یه چیزی میشنویی که دیگه کمرت راست نمیشه. پس باس خندید. باید قهقهه زد و دست انداخت گردن هر چی مرده و گفت یا علی و سر خر و کج کرد وسط میدون و پنجه انداخت تو پنجه ی دیو بدکردار و نامرد زمونه که مرام و معرفت و عشق و صفا رو از یاد برده و سیاوش زمونه رو فرستاده تو آتیش مال و ثروت و میدون تجریش به بالا و هر چی عربده داری سر این لاکردار بزنی و پوزش رو به خاک بمالی. اما امان از تنهایی یه مرد بابک خان. امان از این تنهایی که هیشکی حریفش نیست و دل شیر میخواد وایستی جلوش و بگی یه رفیق شفیق دارم که پشتم وایستاده و نمیذاره جلوت کمر خم کنم لامسب بی دین که حالیت نیست تو این زمونه که برادر به برادر رحم نمی کنه نباس اینقدر درد خودت رو بندازی رو دوش یه مرد. ( یاد داش آکل افتادم که عاشق مرجان شده بود. ) آره پهلوون. تنهایی آدما با همه آدمایی که دور و برت هستن پر نمیشه. اونا میان و میرن دریغ از یه ذره وفا و همدلی که بشینن لا دستت و بهت بگن تا هر جا بری هستم باهات و هر چی بگی خریدارم و بشین تا برات از عشق و پیک و ساقی و کیشمیشی بگم. خماریت که براه شد اون تنهایی میاد سراغت و مرجانه رو موجدار می بینی و صدای خلخالهاش تو گوشات گم میشه و میبینی وسط یه میدون خاک و خلی نشستی و آروق میزنی و بد مسب آبروتو میریزه وسط گود پهلوونی و هر چی چشم می چرخونی وسط جمعیت ناسور که میخوان تو رو بسپرن دست گزمه و حدت رو جاری کنن و مسلمونیشون رو ادا کنن اون مرجانه ی بی وفا رو نمی بینی که حقشو بگذاری کف دستش. ولی خدا نکنه پهلوون اونو لا دست پهلوونای دیگه ببینی که دنیا جلو چشت تیره و تار میشه. هر چی مردونگیه جمع میشه تو دسته ی گزلیکت و باید بکشیش رو صورت اون نمک به حروما و خیط بیافته وسط خال پیشونیشون. بعدش هر چی پیک واست بریزه اون ساقیه چش دریده یه ضرب بری بالا و همه فکر و خیال دنیا رو بریزی تو جوب و شب به عشقش بخوابی و روز با نفرتش بیدار شی. زیاد زر زدم. زت زیاد...

یا ابو الفرض!!! بچه ها بیاید کمک کنیم نوبتی بخونیم ببنیم میتونیم تا تهش بریم؟!
حسین جون ! داداش مثل اینکه خیلی دلت پره! یه جوری حرف میزنی آدم فکر میکنه ده تا زن گرفتی و طلاق دادی! این چیزا رو از کجا یاد گرفتی پسر؟!
ماشالله قلمت بدجوری روونه ها!
اما آ آ آ آ خ! از مرجان نگو که دلم براش خونه! کجایی مرجان که عشقت منو جوونمرگ کرد!
یه فکر پلید هم به سرم زد. میگم اگه یکی اسم زیدش مرجان باشه میتونه مثلا به هوای تقلید از داش آکل وقت و بی وقت جلو همه !! زیدشو صدا کنه ها! (بدجنس بشون! و چشم برق زنون)
یه برنامه میذاریم بیشتر حرف میزنیم. با این اوصاف حضوری بهتره!

اروس یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:38 ب.ظ

آهای پسره سلاطونی!! برو تو وبلاگ خودت بنویس بچه! بذار این پسره داستانشو بذاره!

اروس بی خیال! بذار حرفشو بزنه سبک شه. پس فردام که تو یهو دلت پر شد و خواستی دو کلوم درد دل کنی خوبه یکی بیاد بگه هیس! بذار لااقل این کامنت دونی به یه درد واقعی بخوره! بگو حسین جون . بگو پسرم.( دست بر کله مثل جنگل حسین کشون!)

هلی یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:56 ب.ظ

۱- از دختر خاله هلی به دختر خاله گلی(مریم گلی جون) : دوست دارم. ۲- از هلی به بابک : به جون ۵ تا بچه هام من دخترم ۳ ـ از من به همه : تورو خدا جون هر کی دوست دارین یه فکری برای این حسین بنده خدا بکنین تب داره طفل معصوم . یه بلایی سرش میاد خونش میفته گردنمون فردای قیامت باید جواب پس بدیم.

۱- من برم زیر قطار اگه نخوام تو و مریم گلی عاشق و معشوق شین.۲- قبول! ولی جمله ات یه نمه مورد داره ها! یعنی جمع نقیضینه! هر چند شاید علم پیشرفت کرده!۳- هلی جون تو که میدونی دردش چیه؟ یه آستینی براش بالا بزن دیگه. ببین تو دوستات دختر خوب سراغ نداری؟ حالا نگی من خودم مگه اینجوریم!( یعین دستت مثلا کج و کوله است). خودت که اگه پایه باشی رو سر ما جا داری عروس خوشگلم! :)) و خدا نکشدم تا صبح بخندیم!!

مینا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:16 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

پسر پادشاه باشه اسبش سیفید نبود هم نبود ...کالسکه اش کدو نبود هم نبود .....راسی این گاری که گفتی همونه که سوئیچش افتاد تو ظرف عسل ؟

تا شما به چی بگی پادشاه! آره واسه خودش تو دنیای کوچولوی یه نفره اش یه پسر پادشاه که نه، اصلا خود پادشاهه. خودش امر میکنه و خودش اطاعت میکنه. خودش حکم میکنه و خودش محکوم میشه. خودش مدیحه میگه و خودش کیف میکنه. خودش کیسه طلا پرت میکنه و خودش تو هوا می قاپه. خودش دستور میده و خودش میجنگه.
دقیقه سویچ و ظرف عسل را اما درنیافتم بانو! امیدوارم به اندازه در نیافتن دقیقه کدو توسط خاتون خطرناک نباشه:)) با اینحال برای بار دوم اگه مراسم گل چینی تموم شده... میشه! ( و باز هم تا صبح خندون)

مریم دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:05 ق.ظ

Salam babak, man hamun Maryami hastam ke ghar bud vaghti biyam Iran vase to va Ehsan(shoharam)parti bazi konam ta citzenshipitun vase Qazvin dorost she ta har bar vase vorud aman name nakhayn,hamishe inja az neveshtehat lezat mibaram ,kholase zood zood benevis,mokhlesim

یا الله حاج خانم!‌احوال شما؟ همدرد ما خوبن؟ آقا رو عرض میکنم. سلام برسونید خدمتشون!

اروس دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ق.ظ


شما از این دو جمله هلی که : «به جون ۵ تا بچه هام من دخترم» و « تورو خدا جون هر کی دوست دارین یه فکری برای این حسین بنده خدا بکنین » چه نتیجه ای می گیرین؟؟

خب حسین جون فدات شم تا این سلاطون نکشتت یه بله بگو !

من هیچ نتیجه ای نمیگیرم! کسی اینورا هست که نتیجه ای بگیره؟ نه ! با شمام کسی نتیجه ای گرفته؟
می بینی اروس جون که هیچ کس هیچ نتیجه ای نگرفته. شما چی؟ نتیجه ای گرفتی؟ مرسی که میگی نه!
آقا جذبه رو دارید؟!
(یواشکی یه چشمک به اروس زنون)

مریم گلی دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:38 ق.ظ

آقا باز اینجا فرعش از اصلش جالبتر شد. من می گم گلبهار (چی بود اسمش؟) بی خیال شو همین حسین رو بچسب.

خوشحالیم که صداتونو میشنویم!!
گل بهارو میشه بی خیال شد. اما نمیشه به حسین نچسبم؟ بنده خدا بعد از این همه آخر سر من بچسبم بهش؟
البته منظورت این نیست که اصلش جالب نیست. فقط فرعش یه کم جالبتره. نه؟! :)

آرش دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:57 ق.ظ http://xak.blogspot.com

خوشم میاد تو هم مثل خودم بلند و مفصل مینویسی

منظورش کامنتای حسینه!
آره آرش خان؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد