تعطیلات عید را چگونه گذراندید یا باز خوانی یک پرونده


چهارشنبه ۲۶/۱۲/۸۳:
شمارش معکوس سال ۸۳ داره به طرز شهوتناکی به پایان میرسه. دیشب چهارشنبه سوری بود و از فردا تعطیلات شروع میشه. امسال چهارشنبه سوری با یه سری از بچه هایی بودیم که لینکشون هم این بغل هست. خداییش بعضیا رقصشون خیلی بهتر از وبلاگ نویسیشونه. اینم از معایب به زور ارزشی زندگی کردنه . من خودم اگه میتونستم به عنوان هنر، رقص رو انتخاب کنم اینقدر اراجیف به اسم داستان و وبلاگ به خورد ملت نمیدادم. امسال دوبرابر پارسال پول داریم ولی چیزای خیلی بیشتری رو به نسبت پارسال از تو لیست اولیه خط زدیم. پارسال حس بهتری داشتم. ولی هنوز تا آخر تعطیلات خیلی وقت داریم.
پنج شنبه ۲۷/۱۲/۸۳:
عجب خری ام من. فکر همه چی رو کرده بودم غیر از خونه تکونی. یعنی فکر کردم تموم شده.  شانس آوردم کادوی سروناز رو خریدم وگرنه عمرا میشد تو این وضع از خونه بزنم بیرون.من اگه یه روز دیزاینر بشم یه ماشینی طراحی میکنم که پرده رو سر جای خودش بشوره. دهن منو صاف کرد این پرده در آوردن و زدن. مثل اینکه حکایت من و پرده تموم شدنی نیست. یه مدت درگیر پرده پندار بودیم. یه روز گیر فیزیولوژیکش!! بودیم فعلا هم که گیر حریرش افتادیم.
جمعه ۲۸/۱۲/۸۳:
این ملت چقدر هولن! یارو ده تا کیسه دستشه. هر آشغالی که بگی خریده ها، بازم تا میبینه یه جا شلوغه یا ملت صف وایسادن میدوه ببینه چی میفروشن. خوب شد سروناز باهام بود وگرنه یه کتک سیری خورده بودم. زنه انگار بچه اشو گم کرده باشه با هیجان پرسید آقا چی میفروشن؟ منم گفتم سوتین کامپیوتری! زنه یه لحظه نفهمید ولی بازم وایساد تو صف که یهو خدای نکرده چیزی رو از دست نده. چند دقیقه بعد یهو سرناز دست منو کشید و گفت بیا در ریم. نگو سروناز زنه رو دیده که مارو به شوهرش نشون میداده. 
شنبه ۲۹/۱۲/۸۳:
امروز تو فاز بعدی خونه تکونی که مرتب کردن کتابخونه بود  سررسید سال ۷۹ رو پیدا کردم. درست تو یه همچی روزی نوشته بودم:(بدجوری ذهنم شلوغه. باید از فرصت به دست آمده استفاده کنم و خودم رو پیدا کنم. باید فکرم رو متمرکز کنم. اینجوری نمیشه ادامه داد)!! خنده ام گرفت چون دقیقا داشتم به همین فکر میکردم که یه خورده فکرم رو جمع و جور کنم.  در ضمن خدا پدر مصدق رو بیامرزه. ملی شدن صنعت نفت تنها فایده ای که واسه خود ملت ایران داشت این بود که مجبور نیستن دیگه ۲۹ اسفند برن سر کار. واقعا کار کردن اونم یه روز قبل از عید خیلی ضد حاله، نه؟
یکشنبه ۳۰/۱۲/۸۳:
 اگه خدا قسمت کنه مثل اینکه این دفعه دارم موفق میشم که سروناز رو سورپریز کنم. هرچند دهنم سرویس شده از بس عیدی سروناز رو تو خونه جابجا کردم که نبیندش.البته مطمئنم که بسته رو دیده چون ما از بس با هم صمیمی هستیم من حتی یه کشوی قفل دار که کلیدش رو فقط خودم داشته باشم تو خونه ندارم. البته برای اینکه کنجکاویش رو تحریک نکنم گفتم عطره. بسته بندیش هم شبیه عطر درست کردم. هر دفعه حواسش پرت میشه چک میکنم ببینم پلمبش باز شده یا نه. اینکه میگن آدم هر چی باهوش تر باشه زندگیش سخت تر میشه واقعا درسته. حداقل در مورد خانم ها درسته.چون خانم های باهوش  ممکنه به ضرب بازرسی شبانه روزی امکان خیانت شوهراشونو یه اپسیلون کم کنن ولی چیزای زیادی رو از دست میدن. حداقلش هم اینه که قید سورپریز شدن رو تو زندگیشون باید بزنن. مگه اینکه شوهرشون از خودشون باهوش تر باشه. که اینم به جز استثنائات غیر ممکنه. چون مرد باهوش به ندرت ازدواج میکنه. اون استثنائات هم یکیش خود منم. 
دوشنبه ۱/۱/۸۴:
سال میخواد نو بشه و منم پیرو مذاکرات و مشاجرات و مکاشفات و یه سری از این چیزا قراره یه خورده تغییر کنم. خب به سلامتی! ولی همین اولین روز نشون داد که نرود میخ آهنین در سنگ. باز دوباره اولا همه پولهامون تموم شد و ثانیا من تا سی ثانیه قبل از سال تحویل خواب بودم. وقتی تلویزیون گفت آغاز سال ۱۳۸۴ من نمیدونستم باید قرآنی رو که باز کرده بودم بخونم یا اون لنگ دیگه ام رو که هنوز نکرده بودم تو شلوار عیدم بکنم توش. خوب شد صحنه با مزه ای بود سروناز خندید وگرنه که هرچه رشته بودم پنبه میشد.
این اولین بار بود که من عیدی سروناز رو بر اساس اصولی که اون دوست داره تهیه کرده بودم نه بر اساس اصول خودم. وقتی عیدیش رو بهش دادم اینقدر خوشحال شده بود که زبونش بند اومده بود. من با اینکه خیلی از این سبک کادو دادن خوشم نمیاد ولی دوتا چیزو سریع تو اون شلوغ پلوغی فهمیدم. اول اینکه من از اون با هوش ترم چون واقعا سورپریز شد. دوم اینکه من تا حالا چقدر خودخواه بودم که فکر میکردم اون باید از چیزایی که من خوشم میاد خوشش بیاد. در همین راستا بعدش یه شهرام شب پره جدید با صدای زیاد گذاشتیم و با هم رقصیدیم. البته این یکی رو دیگه هر کی با سبک خودش! هر چند وسطاش سروناز بیشتر از اینکه برقصه داشت به من نگاه میکرد و از خنده ریسه می رفت. خب چه خیالیه؟ هر کی یه جور میرقصه دیگه.
سه شنبه ۲/۱/۸۴:
دیشب خونه مامان بابای من بودیم. خواهرم و شوهرش هم امسال عید ایرانن. و البته یه عضو جدید هشت ماهه خوانواده که اسمش شیوا ست. همه میگن خیلی شبیه داییشه که من باشم. مامانم که بهش میگه بابک خانم! مثل اینکه از من زیاد خوشش نیومد چون تو بغل همه رفت غیر ازمن. عبدی ( شوهر خواهرم )‌میگفت خب طبیعیه که بچه یه خورده غریبی کنه. ولی من فکر کنم بچه گیج شده بود که من مردم یا زن. چون همینجور یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به موهام. وقتی نظرم رو در این مورد گفتم همه خندیدن غیر از بابام که یه سری تکون داد و گفت خوبه خودشم میدونه شبیه زنا شده! الان هم قزوین هستیم. به صرف چلو ماهی سفید و باقلوا!
چهارشنبه ۳/۱/۸۴:
بچه که بودم یعنی تا همین سه روز پیش وقتی میگفتن فرهنگ من همه اش یاد کمربند ایمنی و سطل آشغال عمومی میافتادم. ولی امروز فهمیدم فرهنگ چیه. ما اگه صد تا عید دیدنی خونه فامیل های خودمون بریم یه کلمه راجع به شیرینی صحبت نمیشه. ولی اگه شما هزار تا عید دیدنی تو قزوین بری امکان نداره تو هر هزار تاش راجع به باقلوا حرف نزنن. اینکه از کجا خریده ان و اینکه خوبه یا بد و آخرش هم به اینجا میرسه که خاطراتشونو از دوران بچگی و مراسم باقلوا پختن عید تعریف میکنن. اینه که شیرینی قزوین معروف میشه. حالا شما برو هزار تا شیرینی فروشی تو اراک بزن. اگه یکی گفت سوغاتی اراک شیرینیه. راستی سوغاتی اراک چیه؟   
پنج شنبه ۴/۱/۸۴:
ما هنوز چترمون تو قزوین بازه. امروز رفتیم یه جا. این خانم دختر یکی از تجار بزرگ قزوین بوده که بنا به دلایلی شوهرش یه آدم معمولیه. یعنی مثل خیلیا یه خونه دارن و یه ماشین روز. از نظر من که وضعشون خیلی هم خوبه ولی چون خودشون احساس بدبختی میکنن و برای اینکه کم نیارن هر سال از همه بیشتر به ما عیدی میدن. وقتی هم سر صحبت باز میشه از جوانی و اینکه جهازش رو از خیابون پهلوی و نمیدونم کدوم مغازه تو جاده قدیم خریدن حرف میزنه. به جای پول هم از کلمه ثروت استفاده میکنه و به جای طلا میگه جواهرات. ادبیاتش، دکور خونه اش و حتی ناخنهای جیگری نوک تیزش من رو یاد آن ماری ملکه اطریش میندازه. بیچاره دخترای خوشگلش که باید حالا حالا ها منتظر یه لویی شانزدهم دیگه باشن. البته خوبه که به ما فرصت حرف زدن نمیده وگرنه مجبور میشدم بهش بگم من از طبقه دهقانان هستم و پدر بزرگم تو هزاوه کشاورز بوده و پدرم هم هنوز سبیلاشو نزده و ترجیح میده کارگر باشه تا خورده بورژوا. هر چند خیلی دلم میخواست بکشمش کنار و بگم عمه خانم اون پهلوی دیگه مرده و اون جایی که شما بهش میگی جاده قدیم شده خیابون شریعتی. 
جمعه ۵/۱/۸۴ تا دوشنبه ۸/۱/۸۴:
این چند روز زندگی کردیم غیر از امروز که دوسه تا عید دیدنی رفتیم. ساعت ۶ صبح میخوابم و ۶ عصر بیدار میشم. اگه روز و شب برعکس بشن من برای اولین بار در عمرم آدم سحر خیزی به حساب میام.
سه شنبه ۹/۱/۸۴:
صبح ساعت ۴ راه افتادیم به سمت شمال. تو راه هم کله پاچه گرفتیم .بابایینای سروناز چند روز پیش رفته بودن. وقتی ساعت ۸ رسیدیم حیرت رو تو چشمای بابای سروناز دیدم. البته هر چی سعی کردم حیرت رو به تحسین تبدیل کنم نشد چون باورش نمیشد که من ۵ صبح بیدار شم و راه بیافتم. حق هم داشت. چون من اصلا شبش نخوابیده بودم.
چهارشنبه ۱۰/۱/۸۴:
برادر زن مجرد خوش تیپ هم بعضی وقتا چیز خوبیه. یکی از اون بعضی وقتا خزر شهره و یکی دیگه اش خانه دریا. خوشبختانه تازه هم با زیدش به هم زده و دختر بازی میکنه مثل چی. سروناز معتقده که اگه یه پسر تنها تو ماشین باشه دخترا بیشتر بهش پا میدن ولی من میگم ضایع است یه نفری تو ماشین قو قو بره دختر بازی. هرچی ام که میگه برای چی ضایع است من میگم ضایعه دیگه. برادر زنم هم خوشبختانه با من هم عقیده است. برای همین داره خوش میگذره. البته فقط سر یه موضوع با برادر زنم اختلاف پیدا کردیم و اونم این بود که اون میگه دختر سفیده تو ماکسیما سبزه  از همه بهتر بود و من میگم اون سبزه هه تو زانتیا سفیده. آخر سر البته به دوتاشون تلفن دادیم و مشکلمون حل شد. البته اینا همه اش شوخیه. مگه میشه آدم جلو چشم برادر زنش به دختری تلفن بده!
پنج شنبه ۱۱/۱/۸۴:
برنامه کماکان ماشین بازی و کباب کوبیده و عرق و ورق و قلیون و شهرام شب پره است که میخونه چه جوری بگم دوستت دارم. میگن شمال سرسبزه و علف ملف هم زیاد داره. ما که نه دیدیم و نه خوردیم! امروز وینچنزو زنگ زد. همون اسپانیاییه که تو پست قبلیم معرفیش کردم. باورم نمیشه. اومده ایران و از تعطیلات استفاده کردن و با زیدش رفتن دوبی. حالام برگشتن و میخوان بیان خونه ما عید دیدنی!! گفتم من که نیستم و لی اگر هم بودم نمیشد. گفت: چرا؟ گفتم چون اونی که عکسشو بهت نشون دادم زنمه! گفت خب اینکه مشکلی نیست ما هم داریم با هم ازدواج میکنیم. گفتم برو خارکسه این خالی هارو واسه کس دیگه ببند. گفت: وات!؟ گفتم هیچ چی هپی نیو یر!  
جمعه ۱۲/۱/۸۴:
داریم شبونه راه میافتیم به سمت تهران. البته بقیه می مونن.فکر کردیم بد نیست قبل از اینکه تعطیلات تموم شه یه روز دیگه تو خونه خودمون زندگی کنیم.
دیشب نوبت من بود رو آسفالت بخوابم. همه تنم درد میکنه. آخه من و سروناز فقط دوتا پتو با خودمون بردیم. یه خوانواده قرار بود نیان ولی اومدن. لذا ما دوتا یه دونه دوشک داریم. برای همین نوبتی یکیمون رو یه زیرانداز نازک میخوابه. اسمش هم گذاشتم آسفالت. امروز فهمیدم نه تنها سروناز، بلکه حتی کرم خاکی هم از من با هوش تره. چون من تعداد شبهای اقامتمونو زوج حساب کرده بودم و به همین هوا شب اول رو آسفالت خوابیدم. ولی الان فهمیدم که ما سه شب میمونیم. سروناز هنوز منگ عیدیشه و به شدت باهاش حال میکنه. نمیدونم چرا فکر میکنم مادر زنم هم بیشتر تحویلم میگیره. می گم اگه میدونستم یه کادو اینقدر تاثیر گذاره که .... میزنم تو دهن خودم و میگم خاک بر سر منفی بافت!
شنبه ۱۳/۱/۸۴:
تا ۲ بعد از ظهر خواب بودیم. عصر هم برای اینکه سیزده رو در کنیم زدیم بیرون. یه دوری زدیم و یه پیتزا خوردیم . نه فرصت کردم فکرم رو متمرکز کنم نه حتی واسه امتحان ایتالیایی درس خوندم. شنیدین از حضرت محمد می پرسن خدا چیه؟ میگه همون که اگه تو یه کشتی نشسته باشی و کشتی در حال غرق شدن باشه یادش میافتی. منم میگم اگه کسی ازتون پرسید چت کردن چیه بگین همون حالتی که آدم تو غروب سیزده بدر داره.
یکشنبه ۱۴/۱/۸۴:
مثل اینکه بهار اومده. گربه خونه مامانینا زاییده. چهار تا بچه.شاید امسال من به یکی از آرزوهای بزرگم برسم و یکی از بچه هاش سفید خالص باشه با یه چشم آبی و یه چشم زرد.ملت اومده بودن سر کاراشون. دخترا با موهای تازه رنگ کرده چغاله بادوم میخوردن و میخندیدن. من هنوز به خودم نیومدم. مثل هوا که هنوز تکلیفش معلوم نیست و هی سرد و گرم میشه. نمیدونم هوای من تکلیفش چی میشه. گرم تر میشه یا دوباره سرد میشه. 
رئیس نیم ساعت بعد از من یعنی ساعت ۱۱ اومد شرکت. پروژه های جاری رو شمرد و بعدش گفت مهندس چند تا پروژه جدید میخوایم. منم گفتم باشه چشم. فقط بذارین من یه خورده به خودم بیام. گفت ببینیم امسال شما بالاخره فکر و هوش و حواست رو میاری تو شرکت یا نه! رییس راست میگه. باید امسال دیگه خودم رو جمع و جور کنم. اینطوری نمیشه ادامه داد. کاش میشد یه فرصتی گیر بیاد بتونم یه خورده خودم رو پیدا کنم.

.... و پایان!