بابکفارسی


احتمالا همه تون میدونید فیلمفارسی چیه.
من هم فکر میکردم میدونم. یه چند تایی ام جسته گریخته و نصفه نیمه دیده بودم.
یه زمانی وقتم ارزش بیشتری داشت. یعنی اگه مثلا فیلم یا تلویزیون نمیدیدم به جاش یه کاری میکردم که بیشتر حال میداد.
حالا که بختک زندگی کارمندی خفتمو چسبیده شبا گاهی مثلا یکی دوشب در هفته تا دیر وقت میشینم و فیلم نگاه میکنم. اونم نه فکر کنید آبی و قرمز و سفید بلکه قیصر و رضا موتوری و گنج قارون.
البته من از قدیم یه رگ جواد تو ذاتم داشتم. فکر کنم قبلا هم جریان الم کشی وعاشورا تاسوعا رو براتون گفتم. یه بخش دیگه از رگ جوادم فیلم هندی بود. بازم خدا پدر فیلم هندی رو بیامرزه. عاشق شوی هندی بودم و البته کماکان هم یه خورده هستم.شاهرخ خان و آیشیاواری! رقص هم که تو پست قبلی گفتم دلم واسه اش قینج میره (‌نمیدونم شاید قینج میزنه).
هرچند که متاسفانه استعداد من در زمینه رقص یه شکوفایی نرسیده و در حد یه حرکت مارپیچی  باقی مونده ولی یه فرمولها و قوانینی  بلدم که اگه حال داشته باشم از اول تا آخر مهمونی با همه آهنگا میرقصم . مثلا یکی از این فرمولا اینه: کافیه شما یه الگوی حرکتی ثابت برای کل بدنتون داشته باشید. در هنگام رقص عربی اگه یه روسری منجوق دوزی ببندید به کمرتون میشه رقص عربی! اگه خواستید اسپانیش( اسپانیایی) برقصید دستاتونو ببرید بالای سرتون و اگه خواستید خارجی !!! برقصید دستاتون مشت کنید. به همین سادگی. اگه یه خورده خلاقیت هم داشته باشید میتونید مثل من به هفت زبان زنده دنیا برقصید.
حالا از بحث شیرین رقص بگذریم .بحث در مورد فیلمفارسی بود.
می گفتم که یه رگ جواد داشتم. البته خیلی ها حتی اونایی که ادعای انتلکتوالیسم آوانگارد هم دارن از این رگها زیاد توشون هست که رو نمیکنن و مام تو ذوقشون نمیزنیم. به هرحال نمیدونم به خاطر اون رگه است یا بی حوصلگی یا هرچی، می شینم این فیلم ها رو از سر تا ته نگاه می کنم. سر چند تای اول هی می خندیدم که یعنی واای خدای من چقدر چیپ! چقدر مسخره! و این حرفا. سروناز هم می گفت: خب مگه مجبوری؟! نگاه نکن. پاشو برو بگیر بخواب که فردا دوباره ساعت نه به زور تلفن رییست از خواب پا نشی. 
بعدا یواش یواش دیدم یه جاهایی داره گریه ام میگیره. بارزترینش هم که الان یادمه سر سوته دلان بود. آقا کم مونده بود ما در رثای بهروز وثوق زار بزنیم. 
یا مثلا یک حالی کردم با اون صحنه موتور سواری بهروز وثوق و گوگوش تو همسفر که به کله ام زده بود یه دونه از این موتور قسطی ها بخرم.
و همینطور تو فیلم طوقی همه حق دنیا رو میدادم بازم به بهروز وثوق که یارو رو با چاقو ضامن دار کشت و اپسیلونی شک نداشتم که اگه منم جاش بودم همینکارو میکردم. تا دوسه روزم تو خونه و اینور اونور هی تکرار میکردم: داداش کفتر باز جماعت عشق بازه! به بابام هم گفتم ولی روشو کرد اونور انگار من فحش خواهر مادر دادم.
با این که من این فیلم ها رو قبلا ندیده بودم چنان نزدیکی بین خودم و این جور شخصیتها حس میکردم که انگار مثلا صد سال کفتر باز بودم. 
دیشب هم فیلم چرخ و فلک رو دیدم. دیگه نمیگم که چه لذتی بردم که با فردین( ممل فشفشه) آواز اگر دستم رسد برچرخ گردون رو زمزمه کردم و با اون دختره پروین که خیلی ام حوشگله ( نمیدونم اسم اصلیش چیه) از فردین تو دادگاه دفاع کردم و به کارای رضا سوتی( بیک ایمانوردی مرحوم) خندیدم. حالا سرونازم رفته بود بخوابه هی از تو اتاق میگفت : جواد جان لااقل صدای تلویزیونو کم کن. همسایه ها خوابن و این حرفا.
یه جمله کوتاه دیگه ام بگم و این بحث فوق فنی رو ببندم. که خیلی از آدمایی رو که تا حالا تو زندگی دیده بودم تازه شناختم. یعنی با یه خورده اغماض الگوی شخصیتی خیلی از آدمای اطراف رو میشه اینجوری تقسیم بندی کرد:
۱- شخصیتهای فردینی
۲- شخصیتهای بهروز وثوقی ای 
۳- شخصیتهای نقش منفی ای! (که البته بیشتریا اینجورین! )
خودم هم فکر کنم تو گروه دوم ام.
الغرض:
می خوام یه نتیجه اولیه از این حرفا بگیرم و بعد برم سر نتیجه اصلی.
نمیدونم تو این ماجرا مرغه کدومه و تخم مرغه کدومه.یعنی نمیدونم مردم این فیلم ها رو ساختن یا  این فیلم ها مردم رو اینطوری ساختن. ولی بدون شک این فیلم ها رابطه بسیار قوی ای با فرهنگ جامعه ایرانی داشتن و آیینه تمام نمای آمال و آرزوها و ایده آل های ما هستن و بودن. اینم حتما شنیدین که میگن هنر هر جامعه ای به نوعی بیانگر ایده آل های اون مردمه.این که از فعل مضارع استفاده میکنم هم مجوزش رو از آقای محمد رضا گلزار گرفتم که به خاطر عشق یه بابایی آخر فیلم خودشو میکشه و فیلمش ام توپ میفروشه.
حالا که چی؟!
که به قول محمدرضا(گلزار نه همین یه کله پوک خودمون) بچه مچه وسط نباشه که میخوام ضربه نهایی رو با چوب بزنم تو سر خودم:
یه خورده با خودمون صادق تر باشیم ببینم کی هستیم. ببینیم آرزوهامون، رویاهامون، ایده آل هامون چیه. 
ببینیم دلمون از خودمون چی میخواد. بریم دنبال همون.
شعاری شد. نه؟
حق دارید.
به همین مناسبت آب رووغناتونو نیگاه کونین  که میخوایم دست زیده رو بگیریم بشونیم ترک موتور و عرق تو کیسه فریزر و با بچه ها شیش هفت تا سی جی گوجه ای بشیم و پنجشنبه جمعه دلبرم دلبر و صفا سیتی جاده چالوس!

دوست داشتین چیکاره بودین؟



قبل از اینکه برم مدرسه یعنی وقتیکه ۵-۶ سالم بود خودم اصلا نمیدونستم میخوام چیکاره بشم. ولی از بس مامانمینا به هرکی که ازم می پرسید میخوای چیکاره بشی به جای من جواب داده بودن دکتر، منم فکر میکردم میخوام دکتر بشم. البته از اون دوره به غیر از دوچرخه مهدی که سبد داشت و مال من نداشت و سگ سیاه همسایه مون که یه بار دنبالم کرده بود و چند تا تک تصویر چیز زیادی تو ذهنم نیست.
مدرسه که رفتم چون از هواپیما خوشم میومد دلم میخواست خلبان بشم. حالا چرا از هواپیما خوشم میومد درست نمیدونم. اما فکر کنم به خاطر این که برادرم عاشق هواپیما بود و چند تا ماکت هواپیما ساخته بود و آویزون کرده بود تو خونه. یه کتاب خارجی ام داشت که عکس هواپیما ها رو انداخته بود و کنارش اسمشونو درشت نوشته بود. منم اسم هواپیما ها رو یاد گرفته بودم. مثلا میدونستم اف ۱۴ دو تا بال کوچیک رو دمش داره. فقط مشکلی که داشتم این بود مامانم دوست داشت من خلبان هواپیمای مسافری بشم و خودم هواپیمای جنگی رو ترجیح میدادم.
بعدش یه مدت می خواستم مخترع بشم. احتمالا چون به هرچی فکر میکردم قبلا اختراع شده بود تصمیم داشتم مغز مصنوعی اختراع کنم. مامانم زیاد چیزی نمیگفت ولی بابام بهم می خندید و اسمم رو گذاشته بود خیال پر!
همینجور تو دوره های مختلف هی شغل عوض می کردم. یه دوره هم که دوست داشتم مهندس بشم شانسی خورد به کنکور و ما اینی شدیم که الان هستیم. هرچند حالا تازه فهمیدم مهندسی اصلا شغل نیست. مثلا مهندس میتونه مدیر عامل، دلال، بساز بفروش و یا دزد باشه.
حالا اینارو واسه چی میگم؟
واسه این که چند وقته صبح که میخوام بیام سر کار همه اش فکر میکنم این شغل اونی که من دوست دارم نیست.  به هر کاری هم که فکر میکنم یه گیری داره. به دکتری و خلبانی و اینا که اصلا فکر هم نمیکنم. ولی مثلا فوتبالیست شدن یا عطاری که یه وقتی دوست داشتم هم دیگه جذابیتی نداره. هنر پیشه شدن و بقیه کارهایی رو هم که باعث شهرت میشه دوست ندارم. چون حداقلش اینه که دیگه نمیتونم تو میدون ونک یه گوشه وایسم و مردم رو نگاه کنم. 
نویسندگی هم تنها بدیش اینه که اینم شغل نیست. یعنی پول ازش در نمیاد.
خلاصه آخرش همه فکر هامو که کردم دیدم از یه کاری خوشم میاد.
اونم رقاصیه!
اینا رو دیدین تو کلیپ ها و کنسرت ها می رقصن؟ مثلا اونایی که با بریتنی اسپرز یا با این سیاه پوستا گروهی میرقصن. واقعا به نظرم کار محشریه.
از همه جهاتی ام که برای من مهمه خوب جواب میده. نه صبح زود باید پاشی.نه یکنواخته. نه سرمایه میخواد که من ندارم و نه خیلی چیزای دیگه.
حالا اگه فرض کنیم مامان من چون خودش نتونسته دکتر یا خلبان هواپیمای مسافری بشه دوست داشته پسرش به جاش دکتر یا خلبان بشه و هی سعی کرده اینو تو مخ من کنه و فرض بعدی این باشه که منم بالاخره مثل مامان بابام آدمم و دل دارم و دوست دارم خوشبختی بچه هامو ببینم و این حرفا ، در نتیجه احتمالا منم باید سعی کنم بچه ام رقاص بشه دیگه.
جون فاطی خودم خنده ام گرفت. واسه این که یاد اون جریان میرداماد و پسرش افتادم. که پسره به میرداماد میگه: پدر من میخوام وقتی بزرگ شدم مثل شما بشم. بعد میرداماد میگه: پسر جان! من میخواستم امام صادق بشم، این شدم. تو که میخوای مثل من بشی گوزم نمیشی!
حالا تصور کنید بچه من چی از آب در میاد. ولی من پیشنهاد می کنم به جای این، یه لحظه تصور کنید شغلتون رقاصیه!

 خدا وکیلی حال نمیده؟!