-خب! دیدیش؟ خوشت اومد؟
- آره . قیافه و ایناش خوب بود. ولی...
- ولی چی؟
- ببین یه چیزایی هنوز برام مبهمه.
-اینقدر گیر نده پسر. دختر به این توپی! خدا وکیلی حال کردی قد و هیکلو . یه اپسیلون گوشت اضافی نداره.
- نه منظورم چیز دیگه اس.
- گفتم که از نظر خانواده و کلاس خیالت راحت باشه.
- آخه...
- بابا اینقدر نترس . درسته فامیلمونه ولی هیچ خیالی نیست هر چی میخای بپرس.
- بپرسم؟
- آره بابا.
- موبایل داره؟
- به ، بابا تو چقدر خجالتی هستی. آره ، خوبشم داره. زیمنس دوربین دار!
- ماشین چی؟
- ۲۰۶ نقره ای. دیگه چی؟ 
-خونه؟
- باباش داره یه مجتمع میسازه . شیش ماه دیگه آماده میشه.
- نه...منظورم اینه که ...
- چی؟
- منظورم اینه که... میاد؟!

چقدر دلم میخواست خالق موزیک به این زیبایی باشم.
شما نمیشنوید.
داشتم فکر میکردم چرا می نویسم. نشخوار کردن چیزهایی که قبلا خورده ام چه فایده و سرانجامی دارد.

به طور خیلی بی ربطی یاد زن چشم چپی افتادم که پریروز توی صف نانوایی سنگکی سر و سینه اش را از زیر چادر گل گلی بو گندویی که من بوی گندش را از نیم متری حس میکردم برای پسر جوان پشت دخل باز کرده بود. و لبخند تا بنا گوش باز پسرک که حداقل اینقدر قدرشناس بود که دو تا نون خوب جدا کند و به او بدهد. حتی شاید قدرشناس تر از شوهر زن که احتمالا به او گفته بی عرضه تو حتی نمیتوانی یک نان درست و حسابی بخری. وحتما این شوهر بوده که به زن فهمانده چگونه باید از بقال نسیه بگیرد و از نانوا نان نسوخته.

گفتم دوست داشتم خالق آثار زیبا باشم.
احساس میکنم با فرض اینکه هر کدام ما تکه ای از روح خدا هستیم میتوانیم فرض کنیم که تشابهاتی با او داریم. دریا تمام خصوصیات هر قطره از خود را دارد. 
احسای کردم میفهمم خدا چرا انسان را خلق کرد. برای اینکه او هم دوست داشت خالق زیبایی باشد.
شاید کرم نوشتن هم از همین جا توی تمبون من افتاد. هر چند خالی تر از این بودم که هرچه از من بیرون میریزد زیبا باشد.

ادعای مسخره ایه ، نه؟
پس بی خیال.

موزیک رو اینجا گوش کنید.

پاول کنستانتینویچ

سه چهار بار چشمهاشو باز کرده بود و دوباره بیهوش شده بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ۱۰ .
-چرا ساعت زنگ نزده؟
این اولین سوالی بود که از خودش پرسید.
قبی از اینکه نگاه کنه حس کرد زنش نیست. اولین باری هم بود که وقتی از خواب پا میشد زنش نبود.
با خیال راحت میتونست ناشتا سیگار بکشه. اینکارو کرد و سیگاری روشن کرد.
پنجره رو باز کرد. نفس عمیقی کشید.
حس روزهای آفتابی آخر پاییز اینقدر قوی بود که حتی بااینکه دیر شده بود چند دقیقه ای جلو پنجره نگهش داره.
موبایل رو زنش برده بود و تلفن خونه هنوز وصل نشده بود.
چای شیرین و نون پنیر رو به اندازه دو برابر هر روز خورد .
بدون اینکه توجهی به برچسب روشون بکنه سی دی های دم دست رو ریخت یه طرف و چند تا دیگه از تو کشو در آورد.
-خودشه .
دریاچه قوی چایکوفسکی. یادش نمی اومد کی رایت کرده. مهم هم نبود.
بشقابک سی دی قیژی کرد و رفت تو. دستش رو گذاشت رو مثلث مشکی و سیگار قبل از رفتن رو به عادت هر روز روشن کرد.
کار هایی که قرار بود اونروز تو اداره انجام بده رو  مرور کرد و در همین حال ناخود آگاه رفت سراغ قفسه کتابها.
کلی کتاب داشت که همه شونو نصفه خونده بود و گذاشته بود رو میز. یکی دو روز بعد زنش همه رو مرتب چیده بود تو قفسه و اون فراموششون کرده بود.
یکی رو برداشت.
بهترین داستانهای کوتاه. آنتوان چخوف.
- اینو کی خریدم؟ چقدر گلشیری داریم. احمد دیگه کدومشونه؟
روی میز تحریر دو سه تا گلدون و چند تا خرت و پرت دیگه بود.
سر کنکورش هم عادت نداشت پشت میز چیز بخونه.
دیر شده بود. همه اشو نمیتونست بخونه. پس مثل موقعی که فال حافظ میگرفت دستش رو گذاشت لای کتاب و یه صفحه رو باز کرد.
« آنا الکسیف به پیشواز من می آمد. چشم هاش ، دست ظریفی که پیش می آورد تا دست بده، آرایش موهاش ، پیراهن نازکی که نور از پشتش طرح اندام یک زن را نشان میداد و همه همه تاثیری خارق العادع روی من داشت.»
کتاب رو زمین نذاشت و همینطور که ایستاده بود به خواندن ادامه داد.
« و به این ترتیب سالها گذشت. آنا الکسیف یک بچه دیگر هم به دنیا آورد. وقتی پا به خونه شون میذاشتم خدمتکار ها قلبا شاد می شدند و بچه ها فریاد میکشیدند عمو پاول کنستانتینویچ اومده.کسی نمیدونست تو وجود من چی میگذره و همه فکر میکردند که من هم خوشحالم.»
موقعی که اون داستان و دو تا داستان بعدی رو خونده بود ساعت شده بود ۱۲.
پنجره هنوز باز بود و پاهاش روی کف سرامیکی خونه یخ کرده بود. نوک انگشتای دستش هم همینطور.
کاش یه زنگ به اداره زده بود و میگفت امروز دیر تر میاد یا حالش خوب نیست.
به خاطر روشن کردن سیگار زیر کتری چای رو روشن کرد. ولی خاموشش نکرد. تا یه چایی برای خودش بریزه.میخواست پنجره رو ببنده ولی فکر کرد اینجوری انگار پاول کنستانتینویچ رو بهتر میتونه تو سرمای روسیه درک کنه.
البته با یه کم ودکا همه چیز طبیعی تر و قشنگ تربود. الکل گندم هم همونکارو میکرد. ته بطری یه خورده مونده بود.همه رو سر کشید.
-زهر ماره لامسب!
کتاب هنوز دستش بود.
« آگافیا تحت تاثیر نوشیدنی و مهربانی های بی قیدانه سافکا و گرمای خفقان آور هم آغوشی روی زمین دراز کشیده بود.
با صدای بلند گفتم آگافیا قطار خیلی وقته که اومده.
دچار عذاب بود و تا آنجا که من میدیدم برای لحظه ای جدال و دودلی سراپایش را فرا گرفته بود.اما نوعی نیروی مقاومت ناپذیر و رام نشدنی اورا از پای انداخت و دوباره بر روی بازوان سافکا فرو افتاد.»
وقتی به خودش آمد ساعت از ۲ گذشته بود.نمیخواست چراغها را روشن کند.انگار اینطوری روز زودتر تمام می شد.
دریاچه قوی چایکوفسکی چند بار از اول تا آخر رفته بود و آمده بود.
مثل روز های دیگر اگر میخواست میتوانست همه کارهای اداره را درهمین دو سه ساعت باقیمانده تمام کند.
با دست چپش لای کتاب را گرفته بود. 
از پنجره باز نگاهی به بیرون انداخت.
با دست راستش مثلث مشکی را فشار داد.
« آگافیا ناگهان از جا پرید . سرش را بالا گرفت و با قدم های محکم پیش رفت. حالا میشد دید که عزمش را جزم کرده و دل و جراتی به هم زده.»

راهکارهای جلوگیری از جرم و جنایت در جامعه اسلامی.قسمت ۱۲۶، زندان

خیلی ساده است.
فکرشو بکنید... یه شب با برو بچ جمع شدید .یه اینترنت نامحدود مجانی هم دارید.
بعد از اینکه دو سه ساعت حسابی همه جای دنیا رو زیر و رو میکنید (و اگه به سایتهای سکسی سر زده باشید که حتما اینکارو کردید خودتون هم دو سه بار زیر و رو  میشید)حوصله تون سر میره.
به فکرتون میزنه یه سایتی رو حک کنید. از یه وبلاگ که به نظرتون نویسنده و مطالبش مسخره اس شروع میکنید.
اولش به نظر سخت میاد. ولی یه نتایجی به دست میارید که امیدوارتون میکنه.
شب بعد هم همین برنامه رو با بچه ها میچینید.
حسابی خوشتون اومده!
...
چند شب میگذره.
به فکر یه کار تازه و باحال می افتید.
مثلا سایت دانشگاه.
پسر عجب حالی میده.
صفرا رو بر میدارید و به جاش بیست میذارید. نه ! بیست خیلی تابلوه. پونزه (پانزده) خوبه.
...
خب تو هر جمعی یه نفر هست که نسبت به بقیه خلافیسیته اش بالاتره. اما از اونجاییکه در یک جامعه ارزشی بزرگ شدید و شدیدا نسبت به مادیات بی علاقه هستید اول پیشنهاد رو رد میکنید. 
دو سه شب بعد یهو می بینید تو سایت یه بانک گردن کلفت هستید.
چند بار ابر بالا سرتونو که توش شمایید و یه الگانس و یه ویلا تو شمال و ... با دست پخش و پلا میکنید. ولی بالاخره دووم نمیارید و .....
...
شما ممکنه یه کامپیوتریست حرفه ای باشید ولی یه دزد حرفه ای نیستید. پس سه سوت ثانیه بعد و احتمالا موقعی که نتونستید جلو خودتونو بگیرید و پولایی رو ریختین تو حسابتون یا هر جور دیگه ای دستتون اومده خرج نکنین گیر میافتین.
.. و موقعی که دستبند به دست میبرتون آگاهی تازه فهمیدید چیکار کردید.

ولی غصه نخورید. شما تازه اول راهید. تو این دوسه سالی که اون تویید با کلی دزد حرفه ای آشنا میشید و کلی چیز یاد میگیرید. وقتی دراومدید هم یه کامپیوتریست حرفه ای و هم یه دزد حرفه ای هستید و ایندفعه دیگه عمرا گیر بیافتید!