پاول کنستانتینویچ

سه چهار بار چشمهاشو باز کرده بود و دوباره بیهوش شده بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ۱۰ .
-چرا ساعت زنگ نزده؟
این اولین سوالی بود که از خودش پرسید.
قبی از اینکه نگاه کنه حس کرد زنش نیست. اولین باری هم بود که وقتی از خواب پا میشد زنش نبود.
با خیال راحت میتونست ناشتا سیگار بکشه. اینکارو کرد و سیگاری روشن کرد.
پنجره رو باز کرد. نفس عمیقی کشید.
حس روزهای آفتابی آخر پاییز اینقدر قوی بود که حتی بااینکه دیر شده بود چند دقیقه ای جلو پنجره نگهش داره.
موبایل رو زنش برده بود و تلفن خونه هنوز وصل نشده بود.
چای شیرین و نون پنیر رو به اندازه دو برابر هر روز خورد .
بدون اینکه توجهی به برچسب روشون بکنه سی دی های دم دست رو ریخت یه طرف و چند تا دیگه از تو کشو در آورد.
-خودشه .
دریاچه قوی چایکوفسکی. یادش نمی اومد کی رایت کرده. مهم هم نبود.
بشقابک سی دی قیژی کرد و رفت تو. دستش رو گذاشت رو مثلث مشکی و سیگار قبل از رفتن رو به عادت هر روز روشن کرد.
کار هایی که قرار بود اونروز تو اداره انجام بده رو  مرور کرد و در همین حال ناخود آگاه رفت سراغ قفسه کتابها.
کلی کتاب داشت که همه شونو نصفه خونده بود و گذاشته بود رو میز. یکی دو روز بعد زنش همه رو مرتب چیده بود تو قفسه و اون فراموششون کرده بود.
یکی رو برداشت.
بهترین داستانهای کوتاه. آنتوان چخوف.
- اینو کی خریدم؟ چقدر گلشیری داریم. احمد دیگه کدومشونه؟
روی میز تحریر دو سه تا گلدون و چند تا خرت و پرت دیگه بود.
سر کنکورش هم عادت نداشت پشت میز چیز بخونه.
دیر شده بود. همه اشو نمیتونست بخونه. پس مثل موقعی که فال حافظ میگرفت دستش رو گذاشت لای کتاب و یه صفحه رو باز کرد.
« آنا الکسیف به پیشواز من می آمد. چشم هاش ، دست ظریفی که پیش می آورد تا دست بده، آرایش موهاش ، پیراهن نازکی که نور از پشتش طرح اندام یک زن را نشان میداد و همه همه تاثیری خارق العادع روی من داشت.»
کتاب رو زمین نذاشت و همینطور که ایستاده بود به خواندن ادامه داد.
« و به این ترتیب سالها گذشت. آنا الکسیف یک بچه دیگر هم به دنیا آورد. وقتی پا به خونه شون میذاشتم خدمتکار ها قلبا شاد می شدند و بچه ها فریاد میکشیدند عمو پاول کنستانتینویچ اومده.کسی نمیدونست تو وجود من چی میگذره و همه فکر میکردند که من هم خوشحالم.»
موقعی که اون داستان و دو تا داستان بعدی رو خونده بود ساعت شده بود ۱۲.
پنجره هنوز باز بود و پاهاش روی کف سرامیکی خونه یخ کرده بود. نوک انگشتای دستش هم همینطور.
کاش یه زنگ به اداره زده بود و میگفت امروز دیر تر میاد یا حالش خوب نیست.
به خاطر روشن کردن سیگار زیر کتری چای رو روشن کرد. ولی خاموشش نکرد. تا یه چایی برای خودش بریزه.میخواست پنجره رو ببنده ولی فکر کرد اینجوری انگار پاول کنستانتینویچ رو بهتر میتونه تو سرمای روسیه درک کنه.
البته با یه کم ودکا همه چیز طبیعی تر و قشنگ تربود. الکل گندم هم همونکارو میکرد. ته بطری یه خورده مونده بود.همه رو سر کشید.
-زهر ماره لامسب!
کتاب هنوز دستش بود.
« آگافیا تحت تاثیر نوشیدنی و مهربانی های بی قیدانه سافکا و گرمای خفقان آور هم آغوشی روی زمین دراز کشیده بود.
با صدای بلند گفتم آگافیا قطار خیلی وقته که اومده.
دچار عذاب بود و تا آنجا که من میدیدم برای لحظه ای جدال و دودلی سراپایش را فرا گرفته بود.اما نوعی نیروی مقاومت ناپذیر و رام نشدنی اورا از پای انداخت و دوباره بر روی بازوان سافکا فرو افتاد.»
وقتی به خودش آمد ساعت از ۲ گذشته بود.نمیخواست چراغها را روشن کند.انگار اینطوری روز زودتر تمام می شد.
دریاچه قوی چایکوفسکی چند بار از اول تا آخر رفته بود و آمده بود.
مثل روز های دیگر اگر میخواست میتوانست همه کارهای اداره را درهمین دو سه ساعت باقیمانده تمام کند.
با دست چپش لای کتاب را گرفته بود. 
از پنجره باز نگاهی به بیرون انداخت.
با دست راستش مثلث مشکی را فشار داد.
« آگافیا ناگهان از جا پرید . سرش را بالا گرفت و با قدم های محکم پیش رفت. حالا میشد دید که عزمش را جزم کرده و دل و جراتی به هم زده.»
نظرات 25 + ارسال نظر
ناز خا نوم چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:59 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

سلام

مینا چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:09 ب.ظ http://dehkadeh2.persianblog .com

همه ی آقایون وقتی سر خانوماشونو دور می بینن همین طورن...

پدرام چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:37 ب.ظ http://natoor.persianblog.com

مشکوک میزنی رفیق !

هامون پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:28 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

سلام!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:15 ق.ظ

اگر گفتی من کی هستم ؟
همانیکه میگه این داستان فقط یک تصویر است . یا همانیکه میگه نوع روایت از خواندن یک کتاب در داستان تکراری است . چقدر خنگی بابا . من خودم رو معرفی میکنم . من بابای چایکوفسکی هستم .

باربد پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:25 ق.ظ http://river.blogsky.com

در همه نوشته هات یک نوع ولع وحشتناک به سیگار وجود داره مگه چقدر در فشار هستی؟

هومن پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:53 ق.ظ http://www.morningagain.com

الان خیلی بییشتر به دلم چسبید تا اون روز که از خودت شنیدم. صلا داستان رو باید خونذ نه اینکه شنید. هومن

فرشته جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:39 ب.ظ http://biesm.persianblog.com

سلام بابک شاید سه شنبه بیام اونجا.خودت از چه ساعتی هستی؟ شاید بخوایم زودتر بیاییم.عب نداره؟

نگار جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:26 ب.ظ http://rima-34.persianblog.com

سلام عموی مهربون و با احساسم ... چطوری ؟؟؟ من که با داستانات خیلی حال می کنم ، بقیه رو نمی دونم ...

مهتاب جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:37 ب.ظ http://www.MAHEMAH.persianblog.com

احساس فرار دارم و پناه می جویم... اما در کجا... شاید داستان...

ناز خانوم شنبه 17 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:23 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

مرسی از این که پیشه منم اومدی

امیر حسین-کوچ ماه شنبه 17 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:46 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

زیر سایبان دست های خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید
این دل شکسته را
در میان خویش
راه می دهید ....

سپینود یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:26 ق.ظ http://saint.persianblog.com

هومن حق داره .خوندنش واقعا فرق می کنه. ولی یه کم عوضش هم کردی.نه؟ هرچی هست بهتر شده. مخصوصا وقتی آگافیا دچار جدال و شک و تردید میشه...فعلا

آوات یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:53 ب.ظ http://awathiva.persianblog.com/

آقا نمی شه یه بار سیگار نکشن تو داستانت؟

فرشته یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:05 ب.ظ http://biesm.persianblog.com

آوات هم که کلا به این ماجرای سیگار گیر داده.ممنون که گفتی.نمیدونم میتونم بیام یا نه.دلم براتون تنگ شده.سعی می کنم بیام

مهسا (همیشه بهار ) یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:09 ب.ظ http://mahsaaaa.persianblog.com

سلام بابک جون داستان رو خیلی قشنگ و ، واقعی نوشته بودی .... شاد باشی

بهار دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:42 ق.ظ http://khaatoon.blogsky.com

. ؟

مازیار دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:44 ب.ظ http://maziar.blogsky.com

ایشالا تلفنش وصل نشه ...

محسن دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:51 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

چی بگم والله ؟ ما که فقط با بیل و کلنگ سر کار داریم . این خارجی ها رو نمی فهمیم .

داستان‌گو سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:40 ق.ظ http://Dastangooopersianblog.com

داستان اصلاً چی بود؟/ اسم شاید کمک کنه/ نمی‌دونم/ نوشتی: ]ساعت چرا زنگ نزده، این اولین سدوالی بود که از خودش کرد/ این جمله، حضورش در صورتی توجیه‌پذیره که یک سلسله سئوال در طی داستان پشت هم بیاد/ .../ از تیکه‌ای که به گبشیری‌ها انداخته شده بود، خوشم اومد/ داستان روانی بود ولی نم’‌دونم چرا زیاد باهاش حال نکردم/.

مهدی سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:34 ب.ظ http://philip.persianblog.com

دوباره همون حس خوب اون روز بود ...عالیه.

حامد چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:02 ق.ظ http://varteh.persianblog.com

خسته نباشی . الک تنها تنها می زنی ؟

پدرام چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:16 ب.ظ http://natoor.persianblog.com

سلام بابک جان...ممنون که لطف کردی و کار را تا آخر خواندی...هفته دیگه احتمالا یک سری میام پیشت اگر حال داری...خوش باشی

فرشته پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:42 ق.ظ http://biesm.persianblog.com

سلام. خوبی؟ آپدیت کن دیگه.

نیکو دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:46 ب.ظ http://nikoo121.persianblog.com

خیلی خوب بود بابک. من که کلی کیف کردم.تاثیرگذاریش انقدر بود که بلافاصله بعد از ناشتا سیگار کشیدن آقا، من هم یکی روشن کردم.!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد