داستان کوتاه: آنچه که لازم است جوانان در مورد افسردگی بدانند

 

اولین باری که مطمئن شدم دوستش دارم دقیقا هشت دقیقه بعد از خداحافظی بود.

من در اتومبیل تنها بودم و از فرودگاه بر میگشتم. تا آنروز بعضی وقت ها دلم برای دیدنش تنگ میشد.  بعضی وقت ها بی تفاوت بودم و بعضی وقت ها از دیدنش طفره می رفتم. آن چند باری هم که رک و صریح پرسیده بود که دوستش دارم یا نه هر بار به بهانه ای بحث را عوض کرده بودم. نه فقط به خاطر این که زن ها نباید از عشق کسی مطمئن شوند بلکه بیشتر به خاطر اینکه خودم هم نمیدانستم که دوستش دارم یا نه.

پروازش می بایست در ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح به مقصد برسد. تا آن لحظه بیدار بودم. یک بار دوش گرفتم. کمی کتاب خواندم. بدون آنکه به موضوع خاصی فکر کنم. تا ساعت هشت منتظر بودم که زنگ بزند. اما خبری نشد. تا ساعت ده  یک بار دیگر دوش گرفتم. ریش هایم را اصلاح کردم. لباس پوشیدم و آماده شدم که سر کار بروم. موقع خروج یک بار گوشی تلفن را برداشتم. بوق میزد و سالم بود.

شب که برگشتم یک سیم به اتاقم کشیدم و گوشی تلفن را گذاشتم بالای سرم.

آن شب بدون آنکه آدرسی داشته باشم برایش نامه نوشتم و کارهایی را که بعد از رفتنش کرده بودم توضیح دادم. قبل از خواب بک بار دیگر بوق تلفن را چک کردم. باز هم سالم بود. زود خوابم برد.

بعد از یک هفته با دوستان دیگری که ممکن بود خبری از او داشته باشند تماس گرفتم. یکی گفت دوست دختر تو بود. از من خبرشو میگیری؟ گفتم. آره، درسته! و گوشی را قطع کردم.

از ماه دوم هر شب برایش چیزی مینوشتم. حتی اگر شده یک جمله. همه عکس هایی را که از او داشتم جمع و جور کردم. تازه متوجه شدم چقدرعکس از او داشتم که اینطرف و آن طرف پخش و پلا بود. اما وقتی او از من خواست که یک عکس از خودم به او بدهم که با خودش ببرد خندیدم و گفتم لابد میخوای تو دیار غربت به یادم گریه کنی!

 دو ماه بعد که مصادف با روز تولدش بود پیراهنی را که برایم خریده بود پوشیدم. البته فقط به مدت یک ساعت. همانروز یک جعبه چوبی خریدم و هر چه را که به نوعی به او مربوط میشد داخلش گذاشتم. دور ادوکلنی که در این مدت استفاده میکردم یک دستمال ضخیم پیچیدم که نپرد.

چهار ماه بعد با دختر دیگری آشنا شدم. و یک سال بعد با او ازدواج کردم.

در طول پنج سال بعدی سه بار خانه مان را عوض کردیم. هرسه بار جعبه چوبی را که با زیاد شدن نامه ها سال به سال بزرگتر شده داخل کارتن بسته بندی کرده ام و با جعبه طلا جواهرات و مدارک مهم با دست خودم به خانه جدید منتقل کرده ام.  غیر از نامه هایی که برای خودش می نوشتم تقربیا با تمام دانشگاه هایی که رشته مورد علاقه اش را درمیان رشته های ارائه شده شان داشتند تماس گرفتم. سعی کردم از همسایه های خانه ای که در ایران داشت ردی از او پیدا کنم اما نشد.  

دخترمان که نه ساله شد و یک دفتر خاطرات قفل دار کادو گرفت به کمک من آمد و توانستیم مادرش را قانع کنیم که نباید در این چند سال اصرار میکرده که محتویات جعبه من را ببیند. در عوض قرار شد هر سه نفرمان یک کشوی قفل دار اختصاصی داشته باشیم و خانه هفته ای یک بعد از ظهر بدون من و دخترمان در اختیار زنم باشد.

از دوسال قبل با یک برنامه ریزی دقیق و طوری که به زندگی خانوادگی ام لطمه ای نخورد شروع کردم به جستجو از طریق اینترنت. در این مدت  دقیقا به صدو بیست و هفت مورد برخورده ام که ممکن است سر نخی برای پیدا کردنش باشد. تا امروز یعنی همین دوازده  دقیقه پیش با صدو سیزده موردشان تماس گرفته ام. سی و نه مورد هیچ جوابی نداده اند. پنجاه و سه مورد جواب داده اند که او نیستند. یازده مورد به تندی گفته اند که مزاحمشان نشوم. هفت مورد به طور خنده دار و مشابهی گفته اند که این روش دیگر قدیمی شده و از این هفت تا سه تایشان گفته اند در هر حال خودم را بیشتر معرفی کنم. و سه مورد هم ابراز آمادگی کرده اند که برای یافتنش به من کمک خواهند کرد. هر چند خیلی خوش بینانه است اما یکی از آن سه نفری که قول داده کمکم کند قرار است اورکات و گزک را بگردد که اینجا فیلتر شده.       

امروز یک مورد جدید پیدا کرده ام و به دو مورد دیگر هم ایمیل زده ام. اگر به همین مموال پیش بروم با در نظر گرفتن زمان بیکاری که در محل کارم دارم و اوقاتی که زنم خانه نیست احتمالا تا یک ماه و نیم دیگر بتوانم گوگل و یاهو سرچ را تمام کنم. بعد باید بروم سراغ سرچ انجین های دیگر. با این حساب مطمئنا تا پایان سال 2006  پیدایش میکنم. تا آن موقع من و او سی و هفت ساله میشویم. اگر سه سال هم به حساب دوره نامزدی و آشنایی مجدد بگذاریم، درست سر چهل سالگی که به سن بلوغ فکریمان برسیم با هم ازدواج خواهیم کرد. 

نظرات 36 + ارسال نظر
فائزه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:50 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

برای فرار از درس خوندن مشغول وبگردی شدم که یهویی دیدم آپ کردی! تبریکات صمیمانه ما را پذیرا باشید!!!

راستی این آقاهه خیلی باهوش نبوده به نظرت؟

پسرک یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:03 ب.ظ http://tanhaiy.blogsky.com

اگر میدانستی هر آن لحظه که تو آسوده سر به بالین و به خواب رفته ای من به احترامت به تمام جیر جیرکها میگویم :ساکت!!!...و به عشق تو تا صبح ستاره های شب زنده دار را به بازی می گیرم تا برایت خوابهای طلایی بسازم هرگز،هرگز مرا از خوابهایت نمی راندی

آنی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:35 ب.ظ

ایول مبارکه باب... میبینی از این به بعد بهت میگم باب، بهت خیلی میآد.
شاید گره خورد که نزدیکتر شود

صحرا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:56 ب.ظ http://eross.blogsky.com

به یاد روزهای خوب هنوز می نویسم
روزهای خوب ،
یادت هست ؟
یادم نیست.
امروز ظرف ها که می شستم صد بار زمزمه اش کردم
امروز ماندم که خانه تکانی کنم
تمام خواب ها و ذهن ها و نوشته هایم را
به یاد روزهای خوب لای همه کتاب ها و مشق ها و عکس ها را دیدم
یاد هیچ روز خوبی هیچ جای زندگیم اما سوسو نزد.
امروز سال هاست که مانده ام،
به یاد روز های خوبی که نبودند.
امشب به یادشان سال ها ست که می نویسم .

ارنواز یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:15 ب.ظ http://hanjare.com

خوشحال شدم دیدم آپ دیت کردید . برام توی داستان بازی با اعداد جالب بود . به نظرم یه آدم وسواسی اومد . اما داستان هم کوتاه به نظرم اومد . می تونست خیلی طولانی تر باشه انگار.در هر حال منتظر پست های بعدی می شم ... فعلن ...

شب نویس دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:50 ق.ظ http://shabnevis.com

روانتر شده باب! ببین من هنوزم معتقدم به شکل عجیبی از نصفه به بعد داستان سرعتش زیاد میشه. باید برای این نصفه ی دوم هم مثل اوش تصویر پیدا کنی و تازه به همون قدرت که دو تکه نباشه. تازه با این کار قدرت این تعلق خاطر کش دار هم بیشتر میشه.

سایه دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:56 ق.ظ http://www.hashour.blogfa.com

سلام
از آشنایی با وبتون خوشحالم...خوب می نویسید.

میترا دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:04 ب.ظ http://manobaghiye.blogspot.com

اگه می دونستم باعث می شه آپدیت کنی زودتر غرغر می کردم! به هر حال خوب و جالب بود! شاید چون اگه من کسی رو گم کنم با همین دقت! دنبالش می گردم.

سایه سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:07 ق.ظ http://sayeh.nevesht.org

خیلی خوب بود. تند تند پیش می رفت همه چیز...
چه عجی آپ کردی!!!

سایه سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:08 ق.ظ

منظورم چه عجب بود البته.

مرجان سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام
من این داستانتون و قبلا خونده بودم و خیلی خوشم اومده بود . منم همیشه انگاردنبال یه گمشده ای ام که نمی دونم پیدا میشه یا نه . بالاخره ۲۰۰۶ اومده ؛ امیدوارم تا آخر امسال پیداش کنید !

ویولت سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ب.ظ http://violet.special.ir

خیلی قشنگ بود بعضی لحظه هاش رو کاملا تجربه کرده بودم بخصوص اون لحظه که تلفن رو چک میکنه از جهت سالم بودنش:))
ولی اعتراف میکنم اولش که خوندم یعنی شروع و ابتداش منو یاد کلیپ های در پیت ایران موزیک انداخت(کله چرخون)

ابراهیم-ن پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:19 ق.ظ

یکی دو روز قبل آپ دیت خبر بدین ما گاو و گوسفند حاضر کنیم برا قربونی!

ممرضا زمانی شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:09 ق.ظ http://kolbekharabe.persianblog.com

تونستی داستانم رو بخون. با سلام

زیبا شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:15 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

یک کشوی قفل دار اختصاصی، جوی که اعتماد بر آن حاکم نیست. خانه هفته ای یک بعد از ظهر بدون من و دخترمان در اختیار زنم باشد؟!! تعبیری غلط از استقلال.
خوب با امروز صبح میشه چهارمین بار که میخونمش، به اینجاها که میرسم داستان تغییر مسیر میده و احساس میکنم بریده شده و یه چیزایی کم داره. حتی وقتی داستان تموم میشه برمیگردم و میخوانم ...
از دوسال قبل با یک برنامه ریزی دقیق و طوری که به زندگی خانوادگی ام لطمه ای نخورد شروع کردم به جستجو از طریق اینترنت،‌ تناقض آشکار...؟!
داستان قشنگی نوشتی بابک، اما بالاخره چی؟ چی میخواستی بگی؟


آوات یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ق.ظ http://awathiva.persianblog.com/

عالی بود

امین یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:48 ب.ظ

از قدیم گفتن وقتی مردا به سن چهل می رسن یه چیزیشون رو عوض می کنن...از همه بیشتر این آمار درمورد زناشون بوده قربان

وحید دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:52 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

با سلام و عرض ارادت خدمت سرور خودم. من یاد خیلی چیزا افتادم. یاد داستان کوتاههای آمریکایی حتی یاد بعضی از داستانهای مارکز. این یه داستان کوتاه ناب بود. یه داستان کوتاه. نه داستان بلندی که به خاطر بی ذوقی نویسنده تو دو صفحه نوشته شده. عشق اینترنتی رو اولین بار تو ماشین خودت شنیدیم و در ادامه بحثهایی که درباره هدف ادبیات! مطرح شد من کاملا به این نتیجه رسیدم این ترانه از خیلی از شاهکارهای! داخل ایران و آثار ماندگار نویسنده های ساکن غربت هنرمندانه تره. این داستان واقعا قشنگه. و هر کی می گه چیزی توش نیست کافیه پاراگراف آخر رو بخونه. آقا دمت گرم .

وحید دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:55 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

پی نوشت: من به شدت وسوسه شدم بگم گور بابای همه چیز بشینم یه قصه بنویسم و کاملا سعی کنم به عنوان یک نویسنده جواد بنویسم. ضمنا اسم داستانت فوق العاده بود. خیلی مخلصم.

Tata سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:44 ق.ظ http://tatagp.blogfa.com

خیلی عالی و ملموس نوشتی. وقتی داشتم می خوندم حرصم گرفت از دستت. احساس کردم واقعیه :)
موفق باشید

زیبا پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ

داشتم کامنت قبلی که نوشتم میخوندم، خیلی مقرضانه بود... گیر دادم به شخصیت داستان، از قصه چیزی نگفتم. متاسفم... داستانت متفاوت بود و حتی تابو شکن... و موافقم اسمش بسیار مناسب و جالبه... ؛ی

بهمن فریان پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ب.ظ http://bahmanfarian.persianblog.com/

با درود -
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.

رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
... (ادامه شعر)
http://www.shereno.com/file.php?id=763 - دفترشعر: مجموعه اشعار - شاعر: نیما یوشیج
- به تارنگارم سر بزنید و دیدگاه خود را بگویید
http://bahmanfarian.persianblog.com

هانی جمعه 16 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:33 ب.ظ http://hanimani.blogsky.com

هانی جمعه 16 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:37 ب.ظ

این داستان یه جور بدی رو اعصاب من راه میره.دلم میسوزه واسه شخصیت زن داستان که شوهرش این همه سال فکرش یه جای دیگه بوده.
ذر ضمن ببخشید دستم خورد رو اینتر کامنت قبلی بدون مطلب امد.

مریم شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:03 ق.ظ http://digarzaman.persianblog.com

سلام بر بابک عزیز، خوش حالم که دوباره می بینمت. فکر نکنی این دیدن نیست ها.. این بهترین نوع دیدنه.. دارم داستانت رو می بینم و نگاهت رو..چه اهمیت داره که موهات الان بلنده و یا کوتاه..: و قرص می خوری و یا نه و دویست و شش داری یا ریو!))))دوست عزیز..چهل سالگی ات خیلی هم دور نیست.. اما کمال این قدر ها هم سهل الوصول نیست..این را از چهل ساله ها بپرس. ..ببینیمت به همین روش. یا علی.

مرسده یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:16 ق.ظ

جالب بود.
ولی فقط یه ذره دیر فهمید که عاشق .

پریناز جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:55 ق.ظ http://man-harf-daramm.blogfa.com

بعد 2سال سکوت ...دوباره .....وبلاگ می نویسم ...و همچنان می گویم :
من حرف دارم
و
از اول شروع می کنم

کانون فیلم و عکس پلی تکنیک پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:21 ق.ظ http://www.filmphoto.blogsky.com

با سلام.ثبت نام جشنواره کانون فیلم و عکس پلی تکنیک آغاز شد. کلاس هایی با حضور اساتیدی چون فرزاد موتمن، مهران مهاجر، اردشیر عالمی، مازیار اسلامی، محمد تهامی نژاد و... همچنین پخش و نقد فیلم به صورت هفتگی. لطفا لینک بدهید.
http://filmphoto.blogsky.com/

رز چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:29 ب.ظ

و بازهم .... خراشی روی صورت احساس .....

امیر آرش سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:32 ق.ظ http://aarm.persianblog.com/

اول سلام
قبل از هر چیز باید بگویم که اصلا انتظار دیدن چنین متنی را در وب سایتت نداشتم. قشنگ بود و البته کمی با اغراق و دور از واقعیت.
شبیه داستان های بزرگ علوی که بیشتر مواقع داستان با یک تراژدی به پایان می رسد. به بیان دیگر داستان هایی که برنده ای در آن وجود ندارد. اما در مجموع قشنگ بود. حداقل من را یاد خاطرات دوران پلی تکنیک انداخت.
اما ارتباطش را با نا امیدی جوانان نفهمیدم.
در مجموع فکر می کنم که خوشبختی و خوشبخت زیستن گوهری است که قبل از هر چیز باید نشان آن را در وجود خودمان پیدا کنیم و همه آدمها به دلیل آدم بودنشان دارای نقاط قوت و ضعف مشترکی هستند.
در واقع آن چه برخی اوقات کلید خوشبختی را پشت چهره معشوقی منعکس می کند همان ارتباط روحی ما با بخشی از حقیقت زندگی است که ممکن است ان را به دلیل هم نشینی با کسی بدست اوریم.
اگر در دنیایی زندگی کنیم که در آن کمال با انتروپی قابل توصیف باشد بدون شک عشق هم انرژی ازاد خواهد بود اما گاهی به سبب بینش سطحی ما فلسفه وجودی ان از نگاه خواص ذرات کوچک محلول عظیم انسانی دیده می شود
و ختم کلام با سخن مولانا:
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از اینجا و از انجا نیستیم
ما ز هر جاییم و بی جا می رویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
باز هم در خود تماشا می رویم

محمدرضا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.mamzi.com

ساملک
به نظر من اون قسمتای اثاث کشی و بچه و کشو و اینا رو میتونی کاملا حذف کنی. یه جوریه و ربطی نداره. یا اینکه باید بیشتر بری توش. الان نصف اول متن حوادث 4 ماه و نصف دوم حوادث 9-10 سال رو بیان میکنه!

صلح سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:40 ب.ظ

روسیه با مانور نظامی 5 روزه پیمان امنیت جمعی که امروز
پایان می یابد، خود را آماده مقابله با تهاجم به ایران می کند
ایران در محاصره
وضعیت جنگی قرار گرفته

روسیه معتقد است امریکا در تلاش است با حمله به ایران امنیت استراتژیک و حیاتی خط لوله باکو- تفلیس- جیحان را تضمین کند و مانور پیمان امنیت جمعی با شرکت روسیه، قزاقستان، قرقیزستان و تاجیکستان زمانی برگزار شد که تحلیل گران معتقدند ایران بزودی یا از سوی امریکا و یا از سوی کشورهائی به رهبری امریکا مورد حمله قرار خواهد گرفت. این مانور باید هشداری باشد به واشنگتن و این که حمله به ایران موجب مناقشه نظامی وسیع تر و گسترده تر در منطقه خواهد شد. در عین حال مانور ادامه دار نظامی ایران به نوعی همزمانی دارد با زمان حمله به این کشور.

مریم دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:20 ب.ظ http://maryam-1.blogfa.com

بابا ای ول ... خدایی روی وفاداری رو سفید کرده بود !! ... ای ول !!!

باروت جمعه 7 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:01 ب.ظ http://www.navazandeyedoregard.blogfa.com

آقا....خوب بود.....چند درصد واقعیت درش دخیل بود؟

آرش یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ

خدا بگم چیکارت کنه !
حالم بد بود بدترش کردی

الان 2 ماهه که دیر شده

اما

اینکه نمیدیدیش خوبه

غصه ت میگیره وقتی می بینی و میدونی

بَنو دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:04 ق.ظ

او یک نگاه داشت به صد چشم مینهاد او یک ترانه داشت به صد گوش میسرود من صد ترانه خواندم و نشنود هیچ کس من صد نگاه بودم و دیده ای نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد