بشنو از نی ...



از پشت که نگاه کنی
شانه های تک برگ نارنجی
از حضن روضه نسیم سرد  
می لرزد

بهار که بیاید
من و همه معشوقه هایم
سر سفره خورشید
میهمان یک لقمه نان و نور و نیاز خواهیم بود


برای:
سروناز، ۰۰۷، رز، ح م آریا، باران، سایه، مهدی، وحید، ممزی، گل بهار، سمیرا، نسیم، هلی، یلدا، امیرحسین، محسن، حامد، زردشت، میترا، سپینود، هما توکلی ، مریم سپاسی و... مریم گلی. و  دیگرانی که روزی گذارشان به اینجا افتاده و خواهد افتاد.

قوه محرک همه ما نیاز است. نیاز همان است که اگر در خانه باشد و پنجره را باز کنی هوا را از پنجره به داخل می کشد. چیزی مثل یک خلاء. یا اگر به کسی بر نمیخورد همان کمبود.
توجه به نیازمندی دیگران هم برای ما یک نیاز است. 
کسی تمارض میکند و دیگری حتی اگر بفهمد مرضی در کار نیست باز هم کنارش می ایستد. چون به انجام دادن این کار احتیاج دارد. چیزی یک جایی در درونش سیراب میشود. یک جای خالی آن زیر ها هست که پر میشود. 
                            
                      
  جاهای خالی مان را که روی هم بریزیم پر میشوند.

من سلام میکنم و تو جواب میدهی.
تو گریه میکنی و من آه میکشم و آه من هم حجم گریه توست.
من فریاد میکشم و تو سکوت میکنی.
تو میگویی و من می خندم. . . . . و گفتن تو جا میشود توی جای خالی خنده من.

فرق ما با هم این نیست که یکی نیازمند است و دیگری برآورنده حاجات. همه مان به یک اندازه و به اندازه انسان بودنمان جای خالی داریم و جاهای خالیمان را ریخته ایم اینجا توی سفره. 

هر کس اینجا بیاید به اندازه کمبودهایی که دارد معشوقه من است و 
بهار که بیاید    
 من و همه معشوقه هایم
سر سفره خورشید
میهمان یک لقمه نان و نور و نیاز خواهیم بود.



چیه؟ لابد بهم نمیاد اینجوری بنویسم؟!

 

نظرات 35 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:48 ب.ظ http://u2.persianblog.com

یاد-اش به خیر، یه رفیق داشتم می‌گفت بیا هیچ‌هامون رو، رو هم بذاریم زیاد شه. دل‌ام گرفت پسر.

یه زنگ بهش بزن ببین چیکار میکنه!

سارا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:50 ب.ظ http://cottage.persianblog.com

شاید !‌
اما همیشه جمع شدن جاهای خالی پر شدن نیست . شاید این تنها جمع شدنی باشد که پر است از تهی

اولا چه عجب شما دوباره پیدات شد! ثانیا این جاهای خالی رو سر هر سفره ای نباید گذاشت. یه بارم یه جا گفتم اگه همه آدمای دنیا رو بر اساس خصوصیات فکری مشترک به دسته های هزار تایی تقسیم کنند مطمئنم تو دسته من خیلی از اون اسمایی که تو مطلبم گفتم هستن و شایدم شما. هیچ چی هم که نتونیم به هم بدیم لااقل می فهمیم که خیلیها مثل ما هستن. البته بازم شاید!

افرا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.afranevesht.blogspot.com

اقا میشه بیشتر توضیح بدید یهوا نفهمدم!

جریان سر کامنت ۰۰۷ ناشناس بود و قضیه همین خانم و جوجه هاش و این که بعضی ها حتی با اینکه میدونن کسی داره ننه من غریبم بازی در میاره بازم ازش با حضورشون حمایت میکنن. منم میخوام بگم این کار نه تنها ایرادی نداره بلکه نیاز ما به حمایت کردن از همدیگه به اندازه نیاز ما به حمایت شدنه و این تریپا!

میترا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:30 ب.ظ

آدم دلیل آدم است
و کلمه دلیل کلمه
همانطور که نیاز دلیل نیاز.
و دیگر اینکه
د اختیار داریند مگه شوما چدونس کا بدون نیمیاد؟

ایول و دیگر اینکه ما سال ۷۶ کارآموزی ذوب آهن بودیم. نه خوشتیپ اینا بودیم هر وقت میرفتیم تو شهر این همشهریاتون زیاد به ما تیکه میکه می انداختن. یه بار زیر سی و سه پل قلیون سفارش دادیم. طرف گفت: چای ام میخین؟!‌گفتیم آره. طرف با خنده گفت: پس بذار بذارم دم کوند. و این دال آخرشو تو مایه های ت تلفظ کرد. یکی از بچه هام گفت: بذار دم ..ون عمه ات و اون شب ما یه کتک سیری خوردیم. اینم خاطره ای بود از دفاع مقدس که تقدیمش می کنم به همه اصفهونیای عزیز!

رکسانا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:04 ب.ظ http://aidadarayene.blogspo.com

میشه همیشه همین جوری بنویسی؟

والله من هر وقت از عمد خواستم یه جور خاصی بنویسم گند زدم. بستگی داره اون تو چه خبر باشه. یه وقتایی اینجوری میاد یه وقتایی ام یه جور دیگه. به هرحال خوشحالم خوشت اومده!

ماهزاده دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:28 ب.ظ http://kalogary.persianblog.com/

منم ممنونم از طرف دیگرانی که گذرشان به می افتد به سمت شما.

ارادتمندیم استاد.

سپینود دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ب.ظ http://3pnood.com

من دست آخر موفق شدم بدون واسطه(فیلترشکن!) وارد این مکان مقدس بشم و چی می‌بینم؟! میهمانی به صرف یک لقمه نان و نور و نیاز و.../ ممنون خیلی چسبید. آقا ما توی عمر یه رفیق بذله‌گو و بامرام و داستان‌نویس به سبک فرانچسکویی بیشتر نداریم که اونم شما. بقیه مسایل رو دیگه نمی‌دونم.

اینجوری رفیق خطاب شدن به منم چسبید. فقط من از تقدس می ترسم. اون مقدسشو فاکتور بگیر رفیق!

مریم گلی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:33 ب.ظ http://maryamgoli.blogspot.com

ما که خیلی کمبود داریم ! چشم سر سفره خورشید هم می شینیم و یک لقمه نان و نور و نیاز مهمون :)

مام خیلی شما رو .... همون کمبود داریم. :)

۰۰۷ دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:34 ب.ظ

والا نمیدونم بهت میاد یا نمیاد این شکلی بنویسی اما یه چیزو میدونم که حرف حساب جواب نداره ...یک کلام قربون آدم چیز فهم ...مریم گلی خانم ممنون از مرامتون

خب حرف جدی جواب جدی ام داره. سعی میکنم تو پست بعدی بازم سر شوخی رو باز کنم. اونجوری بیشتر حال میده نه؟

هما دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:49 ب.ظ http://homatavakoli.blogspot

من : « » !

یعنی چی؟ تو مایه :) و ؛) این حرفاست؟

محسن دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:33 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

چی شده رییس. قیافه خشن ما رو نبین دلمون مثل پوست پیازه . سروری.

ح.م.آریا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:26 ب.ظ http://sepehr61.persianblog.com

سلام. / بابک جون اینم تست هوش ئه؟؟؟؟!!!

نمیدونم . خودت چی فکر میکنی؟ تست هوش ئه یا نئه؟

رهگدر سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:33 ق.ظ

من یکی از اونایی هستم که ارازگاهی گذرم به این‌جا می‌افتد... من کیستم؟

فقط میدونم بابام و عمه کبری نیستی.

پونه سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:02 ق.ظ http://saaghi11.persianblog.com

خیلی ماه نوشتی.... آفرین . یعنی اون کلمه آماتور رو بردار از سر در اینجا ....تو خیلی هم حرفه ای می نویسی آقای بابک .

اونو واسه این نوشتم که هر کی بار اول میاد انتظاراتش از خوندن این وبلاگ کم باشه. بعد یهو وقتی با کلی مطالب عمیق و توپ روبرو میشه کوپ میکنه! :)

سایه سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 ق.ظ http://sayeh.nevesht.net

اول: ما اردتمندیم.
دوم: من با این تریپ که اسمم بالای یه نوشته باشه و بگن برای فلانی و... خیلی حال می کنم.
سوم : اتفاقا خیلی هم بهت می یاد اینجوری بنویسی. من که خیلی دوست داشتم.

منم با این تریپ که یکی بهم بگه این نوشته اتو دوست داشتم خیلی حال میکنم. چه حالی میده همینجور به هم حال بدیم. مهربانی ، دوستی، کلاه قرمزی!!

نسیم سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:46 ق.ظ

ممنون بابک جان که به فکر منم بودی ... نه اتفاقا من که این جور نوشته های نابو کم ندیدم تو وبلاگت و لای اون نوشته های اغلب طنز آمیزت همیشه یهویی جلوه گری کرده ... نوشته لطیف وقشنگی بود . راستی به دلم نشست ... خوبه آدم این جوری به این دنیای گل و گشاد بی در و پیکر نگاه کنه ... راستی آقا بابک ! سر نمی زنی دیگه به ما ؟

آره ! نگاه قشنگیه. . ولی تو عمل یه عالمه ترس میاد تو دل آدم وقتی میخوای بشینی روبروی یه نفر یا یه جمعی بگی من اومدم کمبودامو بذارم وسط. به هره حال همین که بدونیم میشه اینجوریم بود خودش واسه این مرحله ای که ما توش هستیم خوبه! اون گله هم که دیگه موردش برطرف شد:)

زردشت سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:21 ب.ظ

.!

ندا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:44 ب.ظ

خیلی خوب بود ...!

آبجیمه ها!

م باران سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:05 ب.ظ http://mbaran.persianblog.com

سلام خوبی؟ شعرت و خوندم کلی حال کردم . مخصوصا قسمت ( میهمان یک لقمه نان و نور ونیاز خواهیم بود) . بر می گردم...

اتفاقا خودم هم با این قسمتش بیشتر حال کردم. باشه بیا.

امیرحسین چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:24 ق.ظ http://roozmare.blogsky.com

همممممممممممممممممممممم..............اتفاقا به تو میاد اینجوری بنویسی!!!

یه بار دیگه از نیم رخ نگاه کن... حالا ازاین زاویه... اینجوری چی؟ مطمئنی میاد؟ دمت گرم. تو هم خوشتیپی سالار!

مهدی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ق.ظ http://u2.persianblog.com

بابک، من بدجوری عذاب وجدان دارم. هی قیافه‌ات می‌آد جلوی چشم‌ام، می‌گی: من می‌خواستم امروز یه بحثی رو راه بندازم، ولی... خلاصه که زکی، یعنی ببخشید.

خیالی نیست. درسته تریپ ضد حال اومدی ولی نیتت خیر بود. بهت گفتم نمیدونم چرا ازت خوشم میاد؟ فکرکنم گفتم.

باران چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

مرا با تو حرفی نیست
چرا که عطش رفتن های دیروز و
نرسیدن های همیشه
لب های وحشی مرا
به لب های ترسوی تو رساند
و سخن را
و لب را
پایانی اندوهناک تر از این نخواهد بود!
(ببین من در این شعر چه دروغ بزرگی گفته ام که «مرا با تو حرفی نیست» مگه می شه ماها بی نیاز باشیم از اینکه یکی باشه که... نه واقعا نمی شه.) ـ از اینکه آمده بودی ممنون و به خاطر دعوتت هم سپاسگزارم... . خواهم آمد.

شعر خودته؟ به هرحال قشنگه. فقط یه تیکه داره که جای بحث داره. واونم اینه که وصال بالاخره عشق رو میکشه یا نه؟ ‌اینم ازاون سوالهای تو مایه علم بهتر است یا ثروته که آخرش هیچ کی نفهمید جوابش چیه. البته تو این شعر با مفهوم ترس هم روبرو ایم که اونم خودش مطلبیه.
و خطاب به دوستان داستان نویس و غروبی: وبلاگ این خانم و داستاناشو بخونید. ایشون احتمالا استعداد کشف شده بعدی و میهمان تازه جلسه خواهند بود.

وحید چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:32 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

آقا ما بیخود نیست که اسیرت شدیم... همین چیزاس دیگه.

وحید بیا اینو با قر بیایم: .... اسیرت شدم وچاره ندارم .. چرا از ما بریدی... چرا نامه نمیدی.. این حرفا .. این حرفا ..همه اش خواب و خیاله . های لا لای لا لا لای ... چاکریم!

مریم گلی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:15 ق.ظ

وحید مشکوک می زنی ها . خوب شد تو جلسه زید و زیدبازی رو واسه صبا توضیح دادن . تو هم گوش کردی؟

اون موقع حواسش نبود. داشت با فرید بیرون در گوشی حرف میزد. بهترم شد اتفاقا . سفید مفیدم که هست؛))

۱۰۰۱روزنه چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:10 ب.ظ

چه روزی من دوباره به اینجا سر زدم.
خیلی دلچسب بود این نوشته.

آره ‌ اتفاقا سان سیتی یعنی شهر خورشید!

مریم گلی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:45 ب.ظ

ببین خداییش این جواب کامنتهات خیلی حال می ده. کلا وقتی به حاشیه می پردازی خوب جواب می ده . بیا یک کاری کن . دو تابخش بگذار تو وبلاگت . یکی خبرنامه یکی هم کامنتهای درخواستی!

هر چی مریم گلی بگه. فقط نمیدونم کامنتای درخواستی چه جوری میشه؟ مثلا یکی زنگ میزنه میگه بابک جون امشب خیلی خوشگل شدی گوشی دستت با خواهرم صحبت کن. بعد خواهره گوشی رو میگیره بابک جون چقدر رنگ موهات بهت میاد گوشی با دخترعموم صحبت کن خلاصه ده نفر گوشی رو میگردونن آخر سر عمه بزرگه میگه به بابات سلام برسون و میشه یه کامنت از ویگن ... اون که نمیشه باید وبلاگی باشه .. . آها مثلا میگه میشه یه کامنت از وحید برام بذاری. بعد من میگم عزیزم چشات قشنگه از سپینود نمیتونیم. به جاش یه دونه از مریم گلی برات پخش میکنم. بعد آخر برنامه یه کامنت از مهدی یوتو به جاش میذاره و اون شب تا صبح دیگه خدا نکشدت از خنده می میریم:))

وحید پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:37 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

با توجه به کامنت مریم گلی من بعد به جای دوستت دارم هر کی گفت اسیرتیم یعنی زبونم لال گوینده به بن شنونده نظر خلاف اسلام داره و خدای نکرده ممکنه شنونده هم دچار احساس مولوی و شمس و باقی عارفان و زیدبازان این مرز و بوم بشه. فارسی را پاس بداریم. مخلصیم.

بی خیال وحید جون تو شاکی نشو. به اینام کاری نداشته باش به رابطه زیبای من و تو حسودیشون میشه. من هنوز سر حرفای دیشبم هستم!!

مهدی پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:05 ب.ظ http://u2.persianblog.com

من از همینجا به روزنامه‌ی شرق تبریک می‌گم که با چاپ داستان تو یه رونقی به صفحه‌ی داستان‌هاش داد. آخ جون، استعداد جدید.

حالا دیگه آخ جون! به خاطر این حرفت مهدی به ابوالفضل این دفعه سر بحث جنبی ضد بزنی حالتو میکنم تو قوطی. حالا بیخیال بهت گفته بودم نمیدونم چرا ازت خوشم میاد، نه؟ این یارو که داستانش بغل داستان من چاپ شده چه حالی کرده. چیه اسمش جعفره کاظمه نمیدونم مدرسی یا مدرس صادقی یه همچی چیزاییه. الان کلی جلو دوستاش تو غروب چهارشنبه اشون تریپ اومده که داستان من کنار داستان بابک نادعلی بوده. بازم نه؟

هلی پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:28 ب.ظ http://e-ching.blogspot.com

من یکی از اونایی بودم که وقتی اسم وبلاگتو دیدم اصلا انتظار همچین متون قوی و جذابی رو نداشتم واقعا انتظار یه آدم آماتور رو داشتم( به این جور آدما میگن سطحی نگر.یو هاهاها) خیلی خوشحالم که بعد از شونصد تا لینک از یه بلاگ دیگه به اینجا رسیدم.در ضمن متنت خیلی جالب بود(تا الان ۳ بار خوندمش)

الان بعد از سه بار تازه لایه اول مطلبو گرفتی. برای اینکه بتونی لایه دوم رو درک کنی باید ۴ بار دیگه بخونی و برای لایه سوم ۵ بار دیگه و همینطور مانند گردویی که از دل گردویی خارج شود مسلسل تا لایه هفتم و آنگاه دروازه های حکمت به روی تو باز شود و چنین شود که از مریدان ما گردی و فلاح دنیا و اخری از زیر عینک آفتابی بهت چشمک میزنه؛) ... ولی بی شوخی خوشحالم از آشناییت.

مریم گلی پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:16 ب.ظ

می گم سه شنبه عکس می اندازی با ما بعد امضا کنی ؟ به وحید هم می گیم زیاد نگرده دور و برت .خوب دیگه این دوره زمونه واسه هنرمندا زود حرف در میارن!

ببخشید میشه از من عکس نگیرید. لطفا اسمم هم تو خبرنامه نذارید. من از این به بعد اسمم ب ، نون ، آسمان سرخابیه. علی جون چقدر احساستو درک میکنم:) در همین راستا و برای همیشه نو شدن من بعد هر کی نیاد علاوه بر گیر دادن به تریپ زید بازیش به چیزای دیگه اش هم گیر میدیم. این فکر همین الان زد به سرم. برنامه این جلسه: چرا بعضی ها عکس نمیگیرند و در وبلاگ از اسم مستعار استفاده میکنند. خوبه ؟ به وحید هم گیر ندید. ما فقط دوست جزوه ای هستیم.

هلی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ب.ظ

من الان تو لایه پنجم هستم.

آوات یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ب.ظ http://awathiva.persianblog.com

آقا خیلی نازنی (همون نامرد سابق)

مریم چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:35 ب.ظ http://cine.blogfa.com

سلامُ منم اینجام .... چه عجیب ، تازه با یک فاصله از مریم گلی...که خودش رکوردیه و می تونه به اندازه چاپ شدن داستانت در شرق که تو رو به وجد آورده منو به وجد بیاره.... باید ازت تشکر کنمُ به خاطر ش می دونم اما حالم خیلی بده ُ درست وقتی که حالتو خیلی توپه..شاید جواب کامنت ها اینجوری می زنن و راستش چیز دیگری است. امروز دلم می خوادُ فرانچسکو بودم و می تونستم زبان فرانچسکویی را که اکنون در من وول می خورد ُ بیرون بریزم اما امان از دوری بابک..می فهمی .. دوری. چی شد بابک..چی شد؟؟؟؟؟؟؟

ممزی شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:11 ب.ظ

مخلصیم ...

سارا پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام - من هم دنبال قبیله ای هستم که ........ حالا که رسیدی ادماش ؛ اسمونش ..... با قبیله ای من فرق کنه .من هم همیشه مسافرم گاهی خسته میشم از نرسیدن اما خوب که هدفی هست ........ گاهی هم به خودم میگم خوب رسیدم .....
بعد چی ؟حالا کجا؟؟؟؟
من تازه مهمون داستانهای شما شدم مطالب زیادی ازداستانک های شما رانخوندم اما....... چرا اینهمه صحبت از نرسیدنهاباران را بهانه کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد