داستان کوتاه: Last tango in Dubai

کمی جلوتر از ساختمان شماره 35 زن جوانی با پالتوی مشکی و روسری کوچک طلایی از تاکسی پیاده شد و به راننده گفت منتظر بماند. نگاهی به اطراف انداخت. چراغ کوچک کم نوری  سر در ساختمان قدیمی را روشن می کرد. زیر چراغ  و کنار ورودی صندوق میوه ای بود که روی آن چند بسته نیمه پر سیگار و یک جعبه آدامس پخش شده بود و پشتش حجم سیاهی که به نظر میرسید آدمی باشد که از سرما در خودش فرو رفته  نشسته بود.

زن دوباره نگاهی به پشت سرش کرد و آرام وارد ساختمان شد. هنوز دو سه قدم نرفته بود که صدایی پرسید:

-         با کی کار داری خانم؟

زن به سرعت برگشت. پیرمرد سرش را خم کرده بود و از کنار چهارچوب در زل زده بود به صورت مسی رنگ و چشمان آبی زن.

خطی از موهای سیاه از یک طرف روسری کوچک ریخته بود روی گونه برجسته اش.  

زن با دست موهایش را کرد زیر روسری و گفت:

-         ببخشید شما رو ندیدم. اتفاقا می خواستم آدامس بخرم. در حالیکه از کیفش یک اسکناس هزار تومانی بیرون می کشید ادامه داد:

-         شما سرایدار هستید؟ با آقای گنجوی. طبقه...

و کاغذ مچاله شده ای را از جیب پالتویش درآورد. کاغذ را زیر نور چراغ گرفت و گفت:

- طبقه سوم باید باشن. هستن دیگه؟ یه بسته آدامس هم لطفا بدید.

و اسکناس را بین دو انگشت بلند و لاک خورده اش به طرف پیرمرد نگاه داشت. پیرمرد اسکناس را بیرون کشید و آدامس را انداخت کف دست زن. ساقهای کشیده زن که در اولین پاگرد گم شد پیرمرد اسکناس را چسباند به به بینی اش و دوباره فرو رفت پشت صندوق چوبی.

پاگرد طبقه دوم تاریک بود اما همین که زن از اولین پله بالا رفت نوری از طبقه بالاتر پله ها را روشن کرد. مرد میانسالی با ریش جو گندمی آنکادر شده و کت و شلوار خاکستری جلوی درب ورودی آپارتمان ایستاده بود. هنوز پله ها تمام نشده مرد گفت:

-         خوش آمدید خانم محسنی. گنجوی هستم. بفرمایید.

مرد پشت سر دختر وارد اپارتمان شد و در را بست. زن با صدای به هم خوردن در ناگهان به عقب برگشت. مرد چند لحظه به صورت زن جوان خیره شد و گفت:

-         خوش آمدید خانم. و به سمت یکی از اتاقها رفت. زن پرسید:

-         شما تنها هستید؟

آقای گنجوی وارد اتاق شد و یکراست پشت میز کارش رفت و نشست. در همین حال صدا زد:

-         بهادر چایی بیار!

صدایی ازاتاق دیگر گفت : بله آقا.

زن به دنبال مرد وارد اتاق شد جلوی مبل راحتی قدیمی که جلوی میز کار مرد بود ایستاد. مرد ادامه داد:

-         میدونین که من دوتا دفتر دارم و بیشتر کسایی که تو این  دفتر منو می بینن شرایط خاصی دارن و به همین خاطرخیلی اوقات دیر وقت میان. من معمولا تنها اینجا نمی مونم. بفرمایید بشینید. نگران نباشید.

جوان قوی هیکلی که به نظر میرسید اهل افعانستان است با یک سینی چای وارد شد و موقع خروج آقای گنجوی گفت:

-         لطفا در رو نبند. و لبخندی به دختر زد.

 دختر نشست و مرد چند پرونده را از روی میز برداشت و داخل کشو گذاشت.

بالای سر مرد روی دیوار یک تابلوی فرش آیه الکرسی بود. و کنارش عکسی که مرد را در حال دست دادن با کسی که لباس نظامی پوشیده بود نشان میداد.مرد چند لحظه به صورت دختر نگاه کرد. نگاهش که با نگاه او تلاقی گرد با دستپاچگی گفت:

-         بیرون خیلی سرده ؟ بینی تون قرمز شده.

-         نه زیاد.

-          البته آدم که با ماشین اینور اونور میره سرما رو حس نمیکنه. چایتون رو میل کنید.

-         متشکرم. میل ندارم.

-         خب! شما موکل من هستید و من وکیل شما. میتونیم شروع کنیم.

-         مطمئنید؟

-         مگه شما برای کار دیگه ای اینجا اومدید؟

-         خب نه. اما من در شرایطی هستم که ممکنه هر کسی وکالت منو قبول نکنه.

-         گفتم که. بیشتر کسایی که به من مراجعه می کنن مثل شما هستن. من کارایی رو قبول میکنم که بیشتر همکارا ازش می ترسن. به خصوص پرونده هایی رو که موکلین نگران اعمال نفوذ شاکیاشون هستن. مطمئن باشید کمتر قاضی هست که جرات کنه تو پرونده های من از کسی رشوه بگیره و شما لااقل میتونید به گرفتن حق خودتون امیدوار باشید.

-         منم به خاطر همین اومدم پیش شما. البته شمام میتونین مطمئن باشید هر چقدر که لازم باشه میتونین در مورد مسائل مالی روی من حساب کنین.

مرد انگشترعقیق درشت را توی انگشتش چرخاند و گفت:

       -     خب میتونیم شروع کنیم. من فقط میدونم همسر شما از شما به جرم کلاهبرداری شکایت کرده. جزییاتش رو شما بفرمایید.

-         همسرم نیست.

-         بله میدونم همسر موقت.جریان کلاهبرداری چیه؟

-         میگه من با یه مرد دیگه همدست شدم و...

-         مبلغ چقدره؟

-         مبلغ چی؟

-         مبلغ کلاهبرداری. یعنی صحبت از چقدر پوله؟ ده میلیون- صد میلیون- چقدر؟

-         یه خونه. یه ماشین یه مقدار هم طلا و جواهر و اینا.

-         چه جور خونه و ماشینی. خونه بیست میلیونی داریم. خونه صد میلیونی هم داریم.

-         خونه هه تو پاسدارانه. فکر کنم هفتاد هشتاد تا بیارزه. ماشینم چهل میلیون.

-         ماکسیما؟

-         نه موسو.

-         الان دست شماست؟

-         نه. خونه رو یه روز که من بیرون بودم قفلاشو عوض کرده. بیشتر طلاهایی ام که میگه تو همون خونه بوده. ماشینم جریان داره که براتون میگم.

-         خونه و ماشین به نام شماست؟

-          بله.

-         خب اینکه مشکل حادی نیست. براتون میگیرمش. رابطه نامشروع چی؟

-         رابطه نامشروع؟

-         بله خانم محترم. شما اگه در زمانیکه با مردی ازدواج کردید- فرقی نمیکنه موقت یا دائم-  با مرد دیگه ای رابطه داشته باشید میشه رابطه نامشروع. درست و غلط قانون و شرع خیلی وقتا با چیزی که من و شما فکر میکنیم فرق داره.

-         متوجه ام.

مرد لبخندی زد و گفت:

- چایتون سرد نشه؟

و سیگاری روشن کرد و بسته را به طرف زن گرفت:

-         می کشید؟

-         نه. مرسی.

مرد گفت:

-         ببینید خانم محسنی این فقط مال فیلما نیست. من هم برای اینکه به شما کمک کنم باید همه چی رو بدونم. عین واقعیتو. متوجه هستید که؟

-         همه این چیزایی رو که الان میگه من ازش با کلک گرفتم خودش برام خرید. مثلا خونه کادوی تولدمه. اصلا خودش دلش میخواست از این کادوها بده.

-         اینارو جلوی کسی بهتون داده؟ یعنی منظورم اینه که شاهدی هم دارید که خودش با میل خودش براتون خریده؟

-          همه اشو تو مهمونیا و جلوی دوستاش میداد. ما همدیگه رو دو سال و نیم پیش تو دوبی دیدیم. من با مامان بابام برای خرید و اینا رفته بودم.تازه درسم تموم شده بود. یکی از دوستای بابام ما رو یه شب برد خونه اون. با بابام صحبت کردن برای سرمایه گذاری و اینا.اونموقع با یه پسری هم اینجا دوست بودم به نام آرش .بابام ازآرش بدش می اومد. وضعشون بد نبود ولی از ما پایین تر بودن. بابام می گفت بی عرضه است. دماغش هم نمیتونه بالا بکشه. مامانم هم طرف بابام بود. هی جلو پای پسره سنگ می انداختن. می گفتن خونه باید بخری. می رفت با بدبختی می خرید می گفتن کوچیکه. جهاز دختر ما توش جا نمیشه. ماشین می خرید می گفتن این ماشین در شان ما نیست.منم یواش یواش داشتم سرد می شدم. یعنی فکر میکردم مامانمینا راست میگن.میتونم یه سیگار بردارم؟

-         بله حتما. و مرد سیگار و فندک را هل داد به سمت زن.

زن دوسه بار فندک زد اما فندک روشن نشد. مرد فندک را از دست زن گرفت و با اولین حرکت روشن کرد. زن پکی زد و ادامه داد:

-         ولی اون منظورم سیروسه – آقای عبادی اونموقع اونجا داشت هتل میساخت. وضعش طوری بود که بابام خودش میگفت میتونه همه ثروت ما رو یه شبه سر قمار ببازه. اون شب تو خونه اش با من تانگو رقصید. یادمه وقتی برگشتیم ایران بابام برام معلم تانگو گرفت. میگفت اگه میخوای به جایی برسی باید این چیزا رو یاد بگیری. گیتار و این حرفا تو آمریکا و اروپا مال بدبخت بیچاره هاست. وقتی اومدیم ایران دیگه شروع شد. یا اون خونه ما بود. یا ما خونه اون بودیم. بابام توهتلی که سیروس داشت تو کیش میساخت پول گذاشت. البته کم. نمیدونم پنج درصد همین حدودا. می گفت بچه که بوده خیلی فقیر بودن. همه چیشو با زحمت خودش به دست آورده. دوسه سال بعد از ازدواج زنش مرده. بعد از اونم ازدواج نکرده.

-         راست می گفت؟

-         آره. سیروس هیچ وقت به من دروغ نگفت. اوائل وقتی میومد هم برای من هم برای مامانم سوغاتی می آورد. ساعتی چیزی. مامانم براش خورش قیمه درست می کرد که دوست داشت. بعد چند بار با هم شام رفتیم بیرون و خلاصه اینجوری شد.

-         پدر و مادرتون چی می گفتن؟

-         می گم که. اونا خیلی خوشحال بودن. فقط مامانم اول با پیشنهاد صیغه موقت مخالف بود که بعد بابام راضیش کرد.

-         خب چی شد که به هم خورد؟

-         یه مدت که گذشت سر و کله آرش پیدا شد. من تازه فهمیده بودم که چقدر آرشو دوست داشتم. دیگه راه برگشتی نداشتم. هی بهانه می گرفتم و تاریخ ازدواج رسمی رو می انداختم عقب. سر همین شد که قرار شد یه سال موقت عقد کنیم. البته خودم هم به اون زندگی عادت کرده بودم. همه اش اینور اونورفرانسه – اسپانیا اونم دوهفته هفته. سیروس هم اصلا اذیتم نمیکرد. هرجا میخواستم میرفتم. با هر کی دوست داشتم. حتی یه با رکه گفتم دلم برای دوستام تنگ شده یکی از دوستامو با خودمون بردیم دوبی. سه هفته پیش ما بود. سیروس واقعا عاشقم شده بود.

زن پک محکمی به سیگارش زد و فیلتر سیگار را که از رنگ رژ لب تقریبا قرمز شده بود از لبهای برجسته اش جدا کرد و در زیر سیگاری فشار داد.  

-         بعد یواشکی وقتی میرفت مسافرت من آرشو میدیدم.

-         تو همون خونه ای که اون خریده بود؟

-         آره. بیشتر وقتا. تا اینکه سیروس شک کرد. نمیدونم چه جوری ولی یه چیزایی بو برده بود.یه بار که میخواست بره دوبی گفت باهاش برم. منم اصرار کردم که نمیام. وقتی برگشت رفتارش عوض شده بود.  چند روز بعدش ماشینم رو گرفت و یه ماشین دیگه بهم داد. بعد دوباره رفت مسافرت. من ایندفعه باهاش رفتم. فهمیده بودم شک کرده. میخواستم آبها از آسیاب بیافته. اما اشتباهم همین بود. من هر وقت با سیروس میرفتم جایی سویچ ماشینو میدادم به آرش. اونم باهاش میرفت سر کار. کارش جاده کرج بود.

-         خب!

-         وقتی برگشتیم صبحش سویچ ماشین منو گرفت و باهاش رفت بیرون. دوساعت بعدش زنگ زد و گفت: اینکاری که تو بامن کردی هیچ کی تا حالا بامن نکرده بود. حالام من یه کاری با تو میکنم که با هیچ کی نکردم. من گفتم اشتباه میکنی و دیگران میخوان بین ما رو به هم بزنن و این حرفا. ولی نیم ساعت بعد یه نوار برام فرستاد. صدای آرش بود که داشت تو حالت مستی برای یه نفرمیگفت که این ماشین مال دوست پسر دوست دختر منه که یارو یه پیر پولدار خرفته.خیلی چیزای دیگه ام گفته بود. سیروس توی ماشین میکروفن گذاشته بوده. حالام رفته شکایت کرده. پدرم میگه تا حالا رو هیچ پرونده ای به ضررش رای صادر نشده.

-         سیروس چند سالشه؟

-         حدود پنجاه. یه کم بیشتر.

-         و شما؟

-         من سی سال . یعنی بیست و هشت.

-         خب بله. اینجور آدما میتونن بعضیا رو بخرن. اما نگران نباشید من میتونم کاری کنم که پرونده اتون بره یه شعبه دیگه. جایی که اون دیگه نتونه کاری کنه. به پدرتون هم فشار آورده؟

-         نه اصلا. سهامش تو هتل کیش سر جاشه. ولی هر چی پدرم خواسته ببینتش قبول نکرده. من هم از اون روز تا حالا نه دیدمش و نه باهاش حرف زدم. ارتباط من با اون از طریق یه نفره به نام سعید. سعید مورد اعتماد سیروسه و بیشتر کاراشو انجام میده.

-         خب کارتون یه کم پیچیده است. نه که بخوام بازار گرمی کنم. ولی اون مدارکش کامله. میتونه شما رو راحت بندازه زندان یا حتی بیشتر.متوجهید که. ولی شاید اگه خونه رو بهش برگردونین بشه یه کاری کرد.

-         من از طریق همین سعید بهش گفتم که همه چی رو البته هر چی که باقیمونده بهش پس میدم ولی قبول نکرده. در مورد اجرت شمام من پول نقد زیادی برام باقی نمونده ولی میتونم یه ده میلیونی جور کنم. بقیه اشم چک بهتون میدم.

-         تا بیست میلیون. اگه لازم باشه جایی پولی خرج بشه هم پای خودتون.

-         قبول.

-         پس دیگه نگران نباشید. 

-         خیلی خب. من همه مدارک رو با خودم آوردم. پنج میلیونم به شما پیش پرداخت میدم. کافیه؟

-         بله.

و زن را تا درب خروجی بدرقه کرد.

زن هنگام خروج دستش را به سمت مرد پیش برد. دست مرد را چند لحظه در دستش نگاه داشت و با لبخند گفت: لطفتون رو جبران میکنم.

زن  قبل از سوار شدن به تاکسی که با آن آمده بود یک بسته سیگار از پیرمردی که هنوز همانجا پشت صندوق چوبی نشسته بود خرید و چند لحظه بعد تاکسی در پیچ خیابان گم شد.

در این زمان مردی با بارانی بلند سفید و یک پاکت وارد ساختمان شماره سی و پنج شد. پیرمرد دوباره سرش را از زیر پالتو بیرون آورد و پرسید: با کی کار داری آقا؟

مرد بدون اینکه به پیرمرد جوابی بدهد از پله ها بالا رفت و در پاگرد طبق دوم  به مرد قوی هیکل افغانی برخورد که تقریبا راه پله را بسته بود. قبل اینکه بهادرچیزی بپرسد مرد بارانی پوش پاکتی که دستش بود را به او داد و گفت:

-         اینو بده به آقای گنجوی . بگو من بهشون زنگ میزنم.

بهادر پرسید : بگم از طرف کی؟

ولی مرد چیزی نگفت و رفت.

چند لحظه بعد گنجوی پاکت را باز کرده بود. چهل میلیون تومان تراول داخل آن روی میزریخته بود که موبایل زنگ خورد و کسی از پشت خط گفت:

-         من سعید هستم از طرف آقای عبادی. سیروس عبادی. امیدوارم این مبلغ برای پیش پرداخت کافی باشه آقای گنجوی.

 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
مهران سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1383 ساعت 01:05 ب.ظ http://azadikhah.blogsky.com

خیلی جالب بود...

سهیل سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1383 ساعت 01:19 ب.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام خوبی قشنگ بود . منم آپدیت کردم از ایدز و راههای انتقال نوشتم . دوست داشتی بیا بخونش حال کردی نظرم بده . مرسی..دوست تو سهیل

پولاد همایونی سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1383 ساعت 02:38 ب.ظ http://siprisk.blogspot.com

بسیار داستان جالبی بود.

محسن سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1383 ساعت 09:06 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

سلام. امروز کاش بودی . می خواستم بودی صحبت می کردیم . و اینکه ما چاکرتیم و ایول تانگو ... چاکرتیم!

زن سی ساله سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1383 ساعت 11:34 ب.ظ http://jujoo.persianblog.com

سلام.چقدر این داستان برام آشنا و جالب بود. عجب!!! میدونین چیه؟؟؟‌این زنهان که این مردها رو میسازن که دیگه به هیچ زنی اعتمادنمیکنن و از همون روز اول فقط تو فکر تلافی کردن روابط قبلیشون تو این رابطه جدید هستن. حالا خدا آخر و عاقبت زنهایی رو که بعد از این تو زندگی این آقای عبادی قرار میگیرن به خیر کنه!!! تولدت رو هم تبریک میگم. ببخشید که دیر رسیدم. پارسال یادمه که از کیک خوشمزهء سبز رنگ تولدتون هم خورده بودم. جا داشت که امسال یادم میموند. شرمنده. به همسر زیباتون هم سلام و ارادت منو برسونین.

مهدی چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1383 ساعت 03:21 ق.ظ http://u2.persianblog.com

سلام. داستان خوبی بود... هرچند... هیچی... خوب بود. با مزه بود.

پدرام چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1383 ساعت 05:32 ق.ظ http://pellmell.pedrum.com

سلام جناب بابک خان عرض خسته نباشید.

مریم چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1383 ساعت 05:52 ق.ظ

good job

نسترن چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1383 ساعت 08:21 ق.ظ http://chaykhaneh.persianblog.com

عجیب بود.

سپینود چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1383 ساعت 09:34 ق.ظ http://3pnood.com

بابک جان سلام من تازه رسیدم فقط از این که دیدم بالاخره نوشتی ذوق کردم. آره...ما فقط باید باتری ها رو شارژ کنیم. می رم بخونم‌اش. قربانت.

توپ لینکز پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1383 ساعت 01:53 ق.ظ http://www.tooplinks.info

عالی بود ... لذت بردم ...

سارا پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1383 ساعت 05:15 ب.ظ http://movhoom.blogspot.com

سلام. من که با بقیه مخالفم. خودت شاید بهتر از همه ما بتونی قضاوت کنی. موفق باشی.

نسیم جمعه 11 دی‌ماه سال 1383 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.abandokht.com

سلام بابک. داستانت مثل همیشه جالب و روون بود و البته سرشار از عنصر تعلیق که انتهای داستان رو جذاب تر می کنه. همونی که من هیچ وقت بلد نشدم. به هر حال تبریک می گم.

[ بدون نام ] شنبه 12 دی‌ماه سال 1383 ساعت 05:13 ب.ظ http://wantedd

سلام اقا بابک وانتدم با دو تا دی

هما یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1383 ساعت 11:56 ق.ظ

مثل همیشه عالی !

محمد دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1383 ساعت 04:11 ب.ظ

بابک خیلی خیلی خوب بود. خسته نباشی!!!!!!!!

کوزه دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1383 ساعت 08:21 ب.ظ http://koozeh.org

اینطوری انصاف نیست! من الان رفتم تو خماری که حالا بعدش چی میشه!

ندا دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1383 ساعت 03:48 ب.ظ

داری یه نویسنده بزرگ میشی بابکی!

علی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1383 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.chred.persianblog.com

آقا خلاصه اول مرغ بود یا تخم‌مرغ ؟ فعلا یا علی ...

سورا ایرانی شنبه 26 دی‌ماه سال 1383 ساعت 03:28 ب.ظ

نمی دونم چرا فضای داستانهای هیچکاک برام تداعی شد با این حساب که قتلی در این داستان اتفاق نیفتاد. داستان خطی و روایی و تعلیق داستان که در انتها بارز می شود.

سمی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ

یاد سریال های تلوزیون افتادم :0

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد