داستان- زیبا مثل بهار

 

درست ده سال بعد از اولین برخوردمان سر کلاس فارسی عمومی گل بهار را دوباره در یک رستوران دیدم. دو سه بار از سر چشم چرانی نگاه گذرایی به او کردم تا بعد از اینکه اوهم متوجه من شد و نگاهمان چند ثانیه در هم گیر کرد شناختمش.

من با همکارم برای خوردن شام به آن رستوران رفته بودیم. دختری کاملا معمولی که شرایط کاری مارا به هم نزدیک کرده بود و من در آنزمان وقت زیادی را با او صرف میکردم. گل بهار اما هنوز به همان اندازه که ده سال پیش زیبا ترین دختر دانشگاه به حساب می آمد زیبا بود و شاید حتی در آغاز سی سالگی جذاب تر هم شده بود. همان صورت سبزه و استخوانی با چشمان آبی و و اثر کمرنگ یک بریدگی قدیمی روی گونه راستش. چند تار موی سیاهی که از زیر روسری روی صورتش ریخته بود نتوانسته بود اثر بریدگی را کاملا بپوشاند برای همین با کمی دقت می شد همان ترکیب متعادل همیشگی بین اجزای بی نقص صورتش را تشخیص داد. اوم هم با یک دختر دیگر پشت یک میز دونفره نشسته بودند.

غذایمان را با کمی عجله تمام کردم. به بهانه ای دختر همراهم را به نزدیک ترین آژانس رساندم و سریع به رستوران برگشتم. هنوز نرفته بودند. مرا که دید لبخند زد. واین باعث شد جرئت کنم از پیشخدمت بخواهم یک صندلی برایم بیاورد و سر میزشان بنشینم.

گفتم انتظار نداشتم مرا یادش باشد و او گفت چیزی که باعث شده مرا چند بار در این مدت به یاد بیاورد جمله ای بوده که یک بار قبل از کلاس روی تخته سیاه نوشته بودم و او آنرا در صفحه اول دفتر تلفنش یادداشت کرده. من اصلا چنین چیزی را به خاطر نداشتم و او آن را برایم خواند: ای دوست مرا دریاب که دل دریایی من بی تو مرداب است. یادم آمد زمانی این جمله را به همه کسانی که دوستشان داشتم میگفتم.

بعد دوستش را به نام مرسده به من معرفی کرد و جالب اینکه حتی پسوند نام فامیلم هم به یادش مانده بود.

روی بینی اش و در طرف چپ که من در نگاه اول نتوانستم ببینم یک سنجاق فلزی فرو کرده بود. پرسیدم: چسبیه یا واقعا دماغتو سوراخ کردی؟

صورتش را جلوتر آورد و گفت: سوراخ کردم.

بوی عطر و گرمای نفسش به صورتم خورد. روی گونه چپش بریدگی دیگری بود شبیه طرف راست اما تازه تر. معلوم بود سعی کرده با کرم پودر کمرنگش کند.

پرسیدم: صورتت چی شده؟ اینم مده؟

با خنده گفت: اینو خودم کردم که با اونطرف جور شه. و صورتش را روبروی من گرفت و ادامه داد: بالانسه؟! و دوباره خندید.

مرسده سیگاری روشن کرد و رو به من گفت: شما همیشه اینقدر زود صمیمی می شین؟

گل بهار ادامه داد:دوستش هم داری؟

بعد از حفظ بودن پسوند نام فامیلم این دومین چیزی بود که خوشحالم کرد. کنجکاوی اش در مورد دختری که با من دیده بود میتوانست معانی امیدوار کننده ای داشته باشد. با این حال کمی هول شدم و مجبور شدم برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم توی جیبهایم دنبال سیگار بگردم. سیگارم را با آتش فندک مرسده روشن کردم و پرسیدم: کی رو؟

خندید و دوباره گفت: آره؟

نگاه خیره ، لبخندی که میزد و تکرار سوالش بدون توجه به چیزی که من گفته بودم، باعث شد تا طفره رفتن را کنار بگذارم و در یک کلمه بگویم :آره.

-  ولی خیلی زشته. مگه نه مرسده؟

مرسده جواب نداد و گل بهار رو به من گفت: حالا واقعا دوستش داری یا همینجوری یه کافی شاپ آوردیش که مزدشو بدی؟

بیشتر از اینکه مفهوم جمله اش ناراحتم کند لحن تند و صریحش باعث شد تا کمی جدیتر از قبل بگویم:

-          من ادعا نمیکنم هر کی رو که تا حالا باهاش خوابیدم دوست داشتم. اونم واسه خودش یه بحثیه. اما این کسی رو که دیدی برنامه اش اون نیست. در ضمن محض اطلاع بدون که مزد اینکارو قبلش میدن.

-          چطور میتونی یه دختر به این زشتی رو دوست داشته باشی؟ هر چند تو خودتم یه جورایی زشتی. و گل بهار و مرسده هر دو بلند خندیدند.

برای یک لحظه تمام زیبایی گل بهار پشت غرور و نخوتی که در تکرار کلمه زشت بود گم شد. من زندگی خودم را داشتم و به آن چه که داشتم راضی بودم. دلم نمیخواست کسی، حتی تا این اندازه زیبا، داشته هایم را ویران کند. گل بهار منتظر جواب، مستقیم توی چشمهایم نگاه میکرد. رویم را به سمت دیگری برگرداندم و گفتم:

خب البته تو حق داری در مورد دیگران اینجوری حرف بزنی. واسه اینکه همیشه با خوشگلی کارت پیش رفته. هیچ وقت نتونستی بفهمی آدما غیر از قیافه خیلی چیزای دیگه هم دارن. البته من اونوقتا فکر میکردم تو این چیزا رو میفهمی. به هر حال من در این لحظه که اینجا نشستم  این خانمی رو که دیدی خیلی بیشتر از خیلی از آدمای دیگه که فقط به خوشگلیشون می نازن دوست دارم. در ضمن من لااقل تو این جمع سه نفره به کسی پیشنهاد عشق و عاشقی ندادم. و رو به مرسده گفتم: درسته خانم؟

مرسده حتی رویش را برنگرداند و خیره گل بهار را نگاه میکرد. رد نگاهش را که گرفتم دیدم چشمان بهار پر از اشک شده و هنوز مرا خیره نگاه میکند. غروری که چند لحظه قبل با بی رحمی مرا هدف قرار داده بود دیگر در چشمهایش نبود.چند لحظه مکث کرد. سپس دستش را روی دستم گذاشت و گفت: معذرت میخوام. داشتم شوخی میکردم.

بعد از جایش بلند شد و در حالیکه سیگار و فندک و موبایلش را توی کیف میگذاشت گفت:

من بهتر از هر کسی میدونم که اون دختر و تو چقدر خوشبختید.

از کنار من که رد شدند برگشتم و با نگاهم اندام کش دار و مار مانندش را با انبوه موهای سیاهی که با پیچ و تاب بدنش پیچ خورده بودند و روی کمرش ریخته بودند تا جایی که می شد دنبال کردم.

 

گل بهار دانشجوی مکانیک بود و تا ترم شش شاگرد اول رشته اشان. ما چند کلاس مشترک با هم داشتیم و بعد تر چند بار دسته جمعی تئاتر و سینما رفته بودیم. اما رابطه من با او مثل همه پسر ها و دختر های دیگر هیچ گاه از این فراتر نرفت. در بین دختر ها بعضی ها اورا متهم میکردند که از زیباییش سوء استفاده میکند و بعضی ها او را احمق میدانستند چون از موقعیتی که دارد به خوبی استفاده نمیکند. از پسر ها هم آنها که شجاع تر بودند بی نتیجه به او ابراز علاقه می کردند و خیلی های دیگر در جمع های پسرانه فقط برای خوابیدن با او ابراز امیدواری می کردند.

نمیتوانم بگویم عاشقش نبودم. اما هیچ وقت هم نتوانستم باور کنم که به راستی عاشقش هستم.  بعد از ترم شش ناگهان انصراف داد و به آمریکا رفت. می گفتند قرار است در آنجا با پسرخوانده عمویش ازدواج کند. گل بهار رفت و حتی با دوستان نزدیکش، هرچند درواقع هیچ دوست نزدیکی نداشت ، ارتباطی برقرار نکرد. هیچ کس  خبری از او نداشت.

بعد از رفتنش تا مدتها ماجرای گل بهار سر زبانها بود.

همه به خاطر داشتند که او همیشه در صف اول بیشتر تحصن های اعتراض آمیز یا بازارچه های خیریه بود. کمتر پیش می آمد بچه ها اورا برای به تعویق انداختن تاریخ امتحان یا حتی یکی دو نمره برای فرار از مشروطی پیش استادی بفرستند و او دست خالی برگردد. با اینحال کم نبودند دانشجویان متین و درسخوانی که به خاطر رفتار پیش بینی نشده، طرز لباس پوشیدن و سایر خصوصیات منحصر به فردی که داشت او را دیوانه بدانند.

 عکسی هم داشت که با لباس زنان عشایر و روی اسب در حال تاخت گرفته بود و این عکس تا وقتی کامپیوترم را عوض کردم پس زمینه صفحه اصلی بود. نه فقط به خاطر زیبایی بلکه چین و واچین لباسهای رنگی، موهای مشکی که ازدو طرف چارقدش روی صورت و شانه ها ریخته بودند، زخم کوچک روی گونه و حتی رگهای برجسته دستان نه چندان ظریفش که هیچ وقت ناخن بلند و لاک نداشتند نوعی اصالت بی غل و غش را برای من مجسم میکرد. به خصوص که میدانستم جد پدری و مادریش هر دو از خوانین بختیاری بودند. به همین خاطر گل بهار کم کم تبدیل به یک افسانه شد. افسانه ای که اوج گرفت و البته مدتی بعد از فارغ التحصیلی و ورود به عرصه جدی تری در زندگی فراموش شد.

 

آن شب تا مدتها توی رختخواب غلط زدم و به اتفاقی که افتاده بود فکرکردم. نگاه غمگینی که از پشت آن چشمهای آبی رنگ در لحظه آخر به من انداخته بود همه فکر های بدی را که باعث عصبانیتم شده بود و همه حرفهایی را که زده بود پاک میکرد. به این که او این مدت را چه کار کرده و به همه صحبتهای بهتری که میشد بکنیم و نکردیم فکر کردم. حتی به اینکه ای کاش خودم را کنترل میکردم و فردا میتوانستم به دوستان قدیمی زنگ بزنم و به یک شام سورپریز با حضور افسانه فراموش شده دعوتشان کنم. با این همه بیشترین چیزی که عذابم میداد غمی بود که از چشمانش خواندم و اینکه به خاطرش خودم را مقصر می دانستم. فکر کردم همانطور که واژه درسخوان را میشود با لحنی گفت که آزار دهنده باشد به زیبایی هم میشود با لحن تحقیر حمله کرد. این را با شخصیتی که از ده سال پیش، از گل بهار به یاد داشتم جمع کردم و به این نتیجه رسیدم که نباید به خاطر حرفهایی که به راحتی میتوانست شوخی تلقی شود چنین جوابی میدادم. از طرفی بوی عطر و گرمای نفس اش و دستی که موقع رفتن روی دستم گذاشته بود حس گنگ ده سال پیشم را دوباره زنده کرده بود تا حدی که وادارم کرد که تمام روز بعد را در خانه بمانم و همه چیز های خاطره انگیز قدیم را پیدا کنم. عکس ها و فیلم و حتی جزوه ها و کتاب هایی که به نوعی مربوط به او میشدند. این بار دیگر نوزده سالم نبود که نتوانم بفهمم عاشق هستم یا نه.

عصر که شد دوباره به همان رستوران رفتم. روز بعد و روز بعد هم چند بار به آنجا سر زدم.

شب سوم پشت  همان میز دونفره مشغول خوردن شام بودم که گل بهار و مرسده وارد شدند. سر میز من نشستند و بهار گفت: چطوری عاشق؟ تنها نشستی!

لبخندی زدم و بی مقدمه گفتم: من اون شب یه خورده احساساتی شدم. الان سه شبه که میام اینجا که دوباره پیدات کنم.

-          برای چی؟

-          نمی دونم. توضیح یا شاید هم معذرت خواهی. فکر کنم می شد بعد از اینهمه سال برخورد بهتری بینمون پیش بیاد.

سیگاری روشن کرد. پیشخدمت را صدا کرد و سفارش غذا داد.

-          از کجا میدونستی ما رو میتونی اینجا پیدا کنی؟

-          راه دیگه ای نداشتم. ریسک کردم. راستش تصمیم داشتم اگه امشب هم نبینمت دیگه نیام. البته غذاش هم بد نیست. بالاخره آدم مجرد باید یه جایی برای غذا خوردن پیدا کنه. و لبخند زدم.

-          من که معذرت خواهی کردم. چیزی ام مونده که توضیح بدم؟

-          تو نه! من باید معذرت خواهی کنم. گفتم که من یه خورده تند رفتم. همه اون حرفا میتونست یه شوخی، البته از نوع بی مزه اش باشه. حالا دیگه بی خیال. اگه دوست داری میتونیم بشینیم کلی حرف بزنیم. تو چیکارا کردی؟ ترم شش بود که رفتی . درسته؟

و گل بهار در حین غذا خوردن برایم تعریف کرد که به آمریکا رفته تا با پسر عمویش ازدواج کند. در آنجا رشته اش را عوض کرده و دوسال موسیقی خوانده. دوسال هم مجسمه سازی اما هیچ کدام را تمام نکرده. زندگی مشترکش فقط هشت ماه طول کشیده و بعد از جدا شدن با سه مرد دیگر و با هرکدام حداکثر هفت هشت ماه زندگی کرده. در بین صحبت متوجه شدم که مرسده چندان از اینکه او همه اتفاقاتی را که برایش افتاده  برای من بازگو میکند راضی به نظر نمیرسد. اما بهار خوشحال از اینکه من با اشتیاق کامل به حرفهایش گوش میکنم بی وقفه ادامه میداد.

- بعد از سومی که یک دورگه لبنانی آمریکایی بود دپرشن میجر گرفتم. چی میگین شما؟

- افسردگی شدید.

- آره همون. حتی شاید باورت نشه. یه بار هم میخواستم خودمو بکشم. زخم اینور صورتم هم مال همون موقع است. خودم زدم. با یه بطری مشروب.

- یعنی چی؟ یعنی با شیشه زدی رو صورتت که بمیری؟

با خنده گفت: نه! حالم از خوشگلی خودم به هم می خورد. و از اینکه هر کی دور و برمه به خاطر قیافه امه. تازه یه بارم میخواستم اسید بریزم رو صورتم. شانس آوردم دکترا رسیدن و و با یه مرفین بیهوشم کردن، وگرنه الان ازدوست دختر تو هم زشت تر شده بودم!

و خندید. من هم خندیدم و مرسده فقط لبخند زد.

بهار ادامه داد: نزدیک یه سال تو بیمارستان روانی بستری بودم. تا اینکه دکترا گفتن حالم بهتر شده. منم بلافاصله بلیط گرفتم و اومدم ایران پیش مرسده. مرسده هم فامیل دورمه و هم دوست دوران دبستانم. تو این مدت با تنها کسی که تماس داشتم اون بود. یه بار هم اون اومد اونجا پیشم. کی بود مرسده؟ آها! دوره الساندرو بود. همون ایتالیاییه.

و مرسده با حرکت سر تایید کرد.

بهار ادامه داد و وقتی از اینکه چطور نتوانسته پسرخوانده عمویش را که از بردن او به میهمانیها و نمایش دادنش به دیگران بیشتر از حرف زدن در مورد آینده زندگی مشترک و وضع سیاسی ایران لذت می برده بیشتر از هشت ماه تحمل کند حرف میزد، یا وقتی تعریف کرد دوست پسر آمریکاییش را فقط چون به او پیشنهاد کرده که فرم شرکت در مسابقه دختر شایسته نیویورک را پر کند از خانه بیرون انداخته آرام آرام شخصیتی بی نقص را از او در ذهنم می ساختم و دیگر هیچ شکی برایم باقی نمی ماند که عاشق شده ام.

بعداز شام دعوتشان کردم که صحبت را در خانه من ادامه دهیم. و گفتم لااقل آنجا میتوانیم لبی هم تر کنیم. مرسده مخالفت کرد و تقریبا با حالت قهر در بین راه از ما جدا شد.

من و بهار در خانه من تا نزدیک صبح حرف زدیم. من هم همه آنچه را که در این مدت برایم اتفاق افتاده بود تعریف کردم. از دوسال آخر دانشگاه و جریان عکس سوار بر اسبش. از اینکه چطور به اسطوره تبدیل شده بوده. از دوران سربازی و اینکه چگونه بعد از یک مشاجره با پدر و مادرم از آنها جدا شدم و این آپارتمان کوچک را اجاره کردم. از همه زنانی که در این مدت به زندگی ام وارد و از آن خارج شده بودند برایش گفتم واز هرکدام عکسی داشتم به او نشان دادم. همه عکس ها را با دقت نگاه میکرد. و در مورد بعضی ها سوالاتی هم می پرسید. از دختری که آن شب با من دیده بود سوال کرد و من گفتم با هم همکار هستیم و دو سه تا پروژه با هم داشته ایم و در واقع آنقدر ها هم که به نظر آمده عاشقش نیستم اما گاهی با هم قهوه ای چیزی میخوریم و گپ می زنیم و رویهمرفته دختر مهربان و دوست داشتنی است. بعد پرسید آیا الان کسی را که بشود گفت دوست دختر دارم یا نه؟ و من گفتم داشتم و همین دو سه هفته پیش بوده که با هم تمام کردیم. عکسش را نشان دادم. در مورد خصوصیاتش پرسید و گفتم نویسنده است و قول داده مجموعه داستانش را به من تقدیم کند. گفتم به خاطر صداقتش و یک معذرت خواهی در زمانی که اصلا انتظارش را نداشته ام عاشقش شدم. وقتی این حرف ها را می زدم به دقت گوش میکرد و حتی به نظرم آمد که قطره اشکی هم چشمان خسته اش را براق کرد.

او از کوکایین و ماریجوانا و زندگی دانشجویی گفت. از این که در آنجا پول حرف اول و آخر را می زند گفت. از اینکه ایرانیها در آنجا ممکن است حتی اسم و فامیل خود را عوض کرده باشند اما سرکشی در زندگی دیگران را فراموش نکرده اند. از اینکه از جنس مذکر متنفر شده و روابطش با مرسده فراتر از یک دوستی ساده است. این جمله آخر بیشتر از بقیه برایم جالب و در عین حال نگران کننده بود.

بعد از سه ساعت دیگر توانی برای حرف زدن باقی نمانده بود. به سختی ملحفه تختخواب یک نفره ام را عوض کردم و در حالیکه تلو تلو میخوردیم تا روی تخت بردمش. پتو را که رویش کشیدم چند لحظه نگاهش کردم. به اندازه همه زیبای خفته های همه داستانهای دنیا زیبا و معصوم بود. جرئتم را جمع کردم و با احتیاط روی بریدگی گونه اش را بوسیدم و خودم روی کاناپه خوابیدم.

 

صبح از صدای باز و بسته شدن در ضبط و به هم خوردن نوار ها و سی دی ها بیدار شدم. چشمم را که باز کردم دیدمش که جلوی ضبط ایستاده. گفت:

-          بسه دیگه بیدار شو تنبل خان. چرا رو سی دی ها اسمشونو نمی نویسی.

-          چه موزیکی میخوای؟

-          یه ایرانی قر دار.

بلند شدم و سی دی را که میخواست به او دادم. آن را داخل ضبط گذاشت و صدایش را زیاد کرد. گفت:

-          موهاشو نگاه! جنگل مولا شده. وخندید.

دستم را گرفت و در حالیکه با آهنگ می رقصید هولم داد توی دستشویی. در را به رویم بست و از پشت در داد زد: زود باش که از گرسنگی مردم.

با همان کاسه بشقاب و خوراکیهای ناقصی که داشتم میز را چیده بود. روی کابینت ها و کف آشپزخانه را تمیز کزده بود. آشغالهای چند روز مانده را از این طرف و آن طرف جمع کرده بود. پنجره ها باز بودند و به جای بوی خاکستر زیر سیگاری بالای سرم، بوی عطر بهار پیچیده بود توی خانه. سر صبحانه بی مقدمه گفت:

-          تو اونوقتا عاشق من بودی، نه؟

-          یه جورایی. البته به روی خودم نمی آوردم. چون مطمئن بودم ضایع ام میکنی.

خنده ای کرد و گفت:

-          به نظر من اون دختری که تو رستوران باهات بود خیلی خوشبخته.

-          خب معلومه، هر کی با من باشه خوشبخته!

-          اینو مطمئن نیستم. ولی یه چیزی رو مطمئنم. اونم اینه که دخترای خوشگل هیچ وقت نمیتونن به ابراز علاقه دیگران اعتماد کنن. به خصوص که پولدار هم باشن. ولی اون دختر میتونه مطمئن باشه که تو به خاطر روحش دوستش داری. به خاطر وجود خودش. ممکنه روزی صد نفر بهش ابراز عشق نکنن اما اگه یه نفر بهش گفت دوستش داره میتونه باور کنه. نه؟

-          ممکنه. ولی زیبایی هم جزئی از توست. درست مثل فکرت. مثل تحصیلاتت. مثل پول بابات.

-          ولی در مورد من همیشه همه چیم زیر نقاب صورتم پنهان بوده. هیچ کس نخواسته منو کشف کنه. هیچ کس تا حالا منو واسه خودم نخواسته.

سیگارش را توی زیر سیگاری فشار داد و پرسید:  

-          الان چی؟ الانم دوستم داری؟

-          الان هم می ترسم به روی خودم بیارم.

خنده ای کرد و گفت:

-          نمیدونم چرا؟ ، ولی حس میکنم اگه به روی خودت بیاری میتونم باور کنم. شاید به خاطر اون دختر زشت و اینکه ...

و چند لحظه ساکت شد و به دیوار روبرو خیره شد.

ادامه داد:

-          یه چیزی رو میدونی؟

-          چی رو؟

-          تو اولین مرد مستی بودی که یه شب کامل با من بودی و به من نزدیک نشدی.

-          زیاد تعجب نکن. ما اینجا خوب یاد گرفتیم که به روی خودمون نیاریم. بعضی وقتا شده که با کسی فقط دست دادم و احوال خانواده اشو پرسیدم در حالیکه با همه وجود دلم میخواسته لختش کنم.

-          اون یه چیز دیگه است. میدونم ممکنه دیشب خیلی چیزا از فکرت گذشته باشه. اما من حواسم بود وقتی من داشتم از خودم میگفتم، از تجربیات سکس ام، از رابطه ام با مرسده، اونم در حالیکه کاملا ولو شده بودم رو کاناپه و تو اگه یه خورده سرتو خم می کردی از زیر چونه تا نافمو میتونستی ببینی، بیشتر داشتی تمرکز میکردی که یه جواب فلسفی امیدوار کننده بهم بدی تا اینکه بحثو بکشی اونجا که بخوای نتیجه بگیری من امشب باید یه مدل دیگه از سکس رو تجربه کنم.

از تعریفی که از من کرده بود و از تیزهوشی و صداقت فوق العاده ای که پشت این جملات بود هیجان زده شدم. اینقدر که با صدای بلند خندیدم و بلند شدم و سیگاری از پاکت سیگار که روی میز بود درآوردم و روشن کردم و تنها جمله ای که به فکرم رسید را گفتم:

-          خب پسر خوبی ام دیگه. و باز خندیدم.

او هم خندید و گفت: به هر حال فکراتو بکن. اگه به این نتیجه رسیدی که به روی خودت بیاری به من بگو. راستی تو کار و زندگی نداری؟

ساعت را نگاه کردم. نزدیک دوازده بود. مطمئن بودم که امروز سر کار نمی روم. ولی برای اینکه حس کردم الان باید چند ساعت تنها باشم و فکرم را روی آنچه از دیشب تا به حال اتفاق افتاده متمرکز کنم و هم اینکه میدانستم گل بهار عجله دارد تا زودتر به مرسده اش برسد گفتم:

-          چرا اتفاقا. دیرم هم شده.

شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم و قرار شد همانروز عصر با هم تماس بگیریم. برایش تاکسی گرفتم و تا دم در بدرقه اش کردم. در اتاق را که بستم چند لحظه پشت در ایستادم. بعد شیرجه زدم روی تخت و ملحفه را گلوله کردم توی بغلم و بینی ام را چسباندم به بوی موهای بهار و تا پنج عصر یک کله خوابیدم.

 

آن شب شام گل بهار مرا به خانه ای که با مرسده داشتند دعوت کرد.

در را که به رویم باز کرد همان عطر دیشبی خورد توی صورتم. همانطور که حدس میزدم مرسده خانه نبود.بر خلاف دو دفعه قبلی که انگار از حمام در امده، آرایش ملایمی کرده بود. دو بند باریک سفید سطح مسی رنگ شانه های پهن ولی ظریف و زنانه اش را خط انداخته بودند. بند ها روی سینه های برجسته اش وصل شده بودند به یک تکه حریر که آن هم لخت افتاده بود تا کمر یک شلوار جین آبی روشن که روی زانوان کشیده اش جای پارگی داشت . پاشنه سه سانتی صندل های مروارید دوزی شده، می آوردش جایی که  وقتی روبرویم می ایستاد چشمان آبی پررنگش درست روبروی چشمانم باشد. از پشت اما به جای همه اینها تا کمر موی سیاه لخت بود و از کمر به پایین دو ستون متناسب که نشان داده بودند چندان هم استوار نیستند.

میل خیره شدن به این حد اعلای زیبایی در منتهای سادگی چنان کشنده بود که هیچ هوسی برای غذا خوردن در من باقی نگذاشته بود.    

چند لقمه مختصر به عنوان شام خوردیم و بعد از شام من سوال می کردم تا او حرف بزند و ردیف بی نقص دندانها از پشت لبهای براقش پیدا شوند و گاهی به امید دیدن چال روی گونه ها یش مزه ای می پراندم.

بعد از این ها چیزی که توجه مرا جلب کرد این بود که در آن خانه هیچ اثری از گذشته گل بهار به چشم نمیخورد. همه قاب های روی میز و دیوار یا تابلو نقاشی بودند یا عکس های تکی و دوتایی اش با مرسده. از خانواده اش پرسیدم و او گفت که پدرش با اینکه ثروت هنگفتی برایش به جا مانده بوده، علیرغم مخالفت خانواده خلبان هواپیمای جنگی شده بوده و در جنگ شهید شده. مادرش هم بعد از پدر به امریکا رفته بود. گفت بعد از جدایی از پسر عمو فعلا توانسته بخش کوچکی از سهم الارثش را از عمویش بگیرد و برای گرفتن مابقی شکایت کرده و چون خان عمو فرد متنفذی است باعث شده  تمام فامیل او را طرد کنند غیر از مرسده که تنها کسی بوده که با او مانده. هر وقت هم خانواده اش پیغامی برای او دارند از طریق مرسده برایش می فرستند. گفتم:

-          اتفاقا روس ها هم تو جنگ سرد همین کارو می کردن. از دخترای خوشگل برای برقراری رابطه با هدف جاسوسی استفاده می کردن. فقط فرقش اینه که مرسده خوشگل نیست.

-          هو! حرف دهنتو بفهما. اون تنها دوستمه.

وخندید.

تنها چیزی که به عنوان وارث از گذشته این خانواده برای خودش نگه داشته بود عکس کوچکی از پدرش بود و عکسی از مادربزرگ پدرش. عکس سیاه و سفیدی که لابد به سالهای اول قرن چهاردهم شمسی بر میگشت. عکس، زن جوانی را نشان میداد که بسیار شبیه گل بهار بود.این طور که گفت، این زن که دختر خان بوده پس از ازدواج با یکی از افسران ارتش، عاشق جوان ایلیاتی بلند بالایی شده و با او فرار کرده. سواران پدر دختر، آنها را در کوه پیدا میکنند و گلوله تفنگ برنوی برادر زن، مرد عاشق را از پای در می آورد. زن پس از بازگشت به ایل و به دنیا آوردن پدر بزرگ گل بهار در خانه را از پشت قفل میکند و خانه را آتش میزند و خودش و خانه با هم میسوزند.

بهار که از حرف زدن خسته شد و سیگاری روشن کرد فرصت را برای تغییر فضا مناسب دیدم و گفتم: ببینم گلی جون، امشب هم پسر خوبی بودم؟

با خنده جواب داد: لابد جایزه میخوای. آره؟ تو چی؟ بالاخره جرئتشو داری که به روی خودت بیاری یا نه؟

به او گفتم که دوستش دارم. با شنیدن این جمله بهار صورتم را غرق بوسه کرد. من هم از گونه هایش شروع به بوسیدن کردم و بعد لبها و روی گردن و شانه ها.

مثل مار به هم پیچیدیم و غلط زدیم و آنقدر تکرار کردیم تا طنین اذان صبح، حسن ختام همنوازی ناله های رها شده و پایه های چوبی تخت، و ریتم کوبش نرم و منظم بدنهای خیس از عرق و ضربان قلبمان شد.

 

شبهای بعد را یا من میهمان بهار بودم و یا او شب را پیش من می گذراند. صبح ها به یاد او از خواب برمیخواستم و شب را در آغوشش به صبح می رساندم. کمتر مرکز خرید و موزه ای بود که یک روز عصر آنرا زیر و رو نکرده باشیم. هر تئاتر یا فیلم جدیدی که روی پرده می آمد ما از اولین بینندگان آن بودیم.

در طول سه ماه بعد تنها نگرانی گل بهار کار کردن من بود به خاطر چند ساعتی که جسم من از او دور بود و تنها ناخرسندی من در زندگی تلفنهای گاه و بیگاهش به مرسده بود به خاطر چند دقیقه ای که میدانستم روحش با کس دیگری است. می دانستم با مرسده در خانه ای که گرفته اند مشترک هستند اما هیچ وقت من مرسده را نه در آن خانه و نه هیچ جای دیگری ندیدم. به من گفت چند بار هم او را ملاقات کرده اما سرخوشی ناشی از این اقبال ناگهانی که زندگی به من هدیه کرده بود نمی گذاشت این موضوع خللی در روند این وضعیت ایجاد کند. از طرفی گل بهار برای من آنقدر بزرگ بود که توقع مالکیت همه وجودش را نداشته باشم و میدانستم که آدمی مثل من نمی تواند بیش از یک زمان محدود روح سرکش و عطش سیری ناپذیرش به عشق ورزیدن را سیراب کند. فقط میخواستم تا جایی که میشود از این لحظات بهره ببرم بدون اینکه فکر کنم تا کی ادامه خواهد داشت.

گل بهار میهمانی مفصلی برای تولد من ترتیب داده بود و همه دوستان مرا که در این مدت با آنها آشنا شده بود و حتی آنهایی که اسمشان را شنیده بود ولی نمی شناخت از طریق دوستان مشترک دعوت کرده بود. بدون شک می توانم بگویم آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود. کمتر کسی بود که در دنیا برایم اهمیت داشته باشد و آن شب مرا نبوسد و سالروز به دنیا آمدنم را تبریک نگوید. در راس همه آنها گل بهار که بر خلاف رویه معمولش لباس شب پوشیده بود و برای آرایش موها و صورتش به آرایشگاه رفته بود. با اینکه بین دوستانم رسم بود کمتر به طور واضح در جمع هر گونه اظهار نظر جدی در مورد دوست داشتن یا زیبایی انجام گیرد و اگر کسی این کار را میکرد هو می شد من آن شب چند بار با صدای بلند به بهار گفتم که دوستش دارم و اینکه او امشب یک پرنسس واقعی شده. او می رقصید و من محو تماشای حرکات موزون و ظریفش می شدم. بعد با هم میر قصیدیم تا وقتی که خسته می شد و خودش را ول می کرد توی بغل من و استراحتی می کردیم و دوباره ادامه می دادیم. آخر شب از فرط مستی و خستگی روی مبل خوابم برد و صبح که بیدار شدم هیچ کس در خانه نبود. فکر کردم بهار به خانه اش رفته و احتمالا او هم خسته است. تا عصر صبر کردم و بعد به خانه اشان زنگ زدم. جواب نداد. موبایلش هم خاموش بود. خانه را به تنهایی مرتب کردم و تا شب چند بار سعی کردم با او تماس بگیرم اما نتوانستم پیدایش کنم. فردا بعد از کار به خانه اش رفتم. کسی نبود. سرایدار آپارتمان از من اسمم را پرسید و گفت خانم این کاغذ را برای شما داده اند. نوشته بود:

برای کار مهمی مجبورم برای مدتی از تو دور باشم. زودتر از اینها باید می رفتم اما ماندم تا جشن تولدت را برایت یه عنوان یادگاری از خودم بگذارم که تا وقتی بر می گردم دوباره دختر های زشت دور و برت را پر نکنند! زود بر می گردم.

گلی.   

من وجود مرسده را در زندگی گل بهار پذیرفته بودم اما در تمام مدتی که من نشئه وار با بهار معاشقه می کردم نمی دانستم مرسده بیکار ننشسته و مشغول تهیه مقدمات سفر به آمریکاست. من وقتی از این موضوع مطلع شدم که کار از کار گذشته بود. تقریبا مطمئن بودم هیچ موضوع مهمی در بین نبوده و این جریان در بهترین حالت، حاصل حسادت دیوانه وار مرسده یا برنامه ای از جانب عموی گل بهار است.

تنها وسیله ای که برای تماس داشتم ایمیلی بود که به هیچ کدام از ده ها نامه ای که به آن آدرس فرستادم پاسخی داده نشد. می دانستم مرسده نمی گذارد آنها به دست بهار برسد. حتی چند نامه التماس گونه هم به همان آدرس و برای مرسده نوشتم که تلفنی یا آدرسی از گل بهار به من بدهد و وقتی ناامید شدم در آخرین نامه با تهدید خواستم مواظبش باشد.

کاری از دستم بر نمی آمد. چند هفته در تهران ماندم و وقتی خبری نشد خودم را به ماموریتی در میادین نفتی جنوب فرستادم و سه ماه به شدت کار کردم. تلفن خانه را انتقال داده بودم روی موبایل و تقریبا هر روز با دوستی که کلید خانه ام را برای سرکشی به او داده بودم تماس می گرفتم.

به تهران که برگشتم با اینکه از جواب گرفتن ناامید شده بودم کماکان ایمیل هایی برای گل بهار می فرستادم و برایش از اتفاقاتی که برایم می افتاد حرف می زدم. حدودا یک سال از رفتن بهار می گذشت و هیچ خبری نبود. کم کم با دختر دیگری دوست شدم. بعد از چند ماه که باز هم خبری از بهار نشد رابطه ام با آن دختر عمیق تر شد تا اینکه قرار شد با او ازدواج کنم.

یک هفته مانده بود به روز عروسی و در حالیکه درگیری های مربوط به ازدواج باعث شده بود تا مدتی گل بهار را فراموش کنم خانمی که خود را مادر گل بهار معرفی می کرد با من تماس گرفت. من به همراه نامزدم در در دفتر فیلمبردار مشغول امضا کردن قرارداد بودیم. او گفت با بهار به تهران آمده و بهار مایل است مرا ببیند. بقیه کار را به نامزدم سپردم و مستقیم به خانه عموی گل بهار رفتم.در طول راه از فرط هیجان پاهایم روی کلاچ و ترمز می لرزید و چند بار نزدیک بود تصادف کنم.

خانه ای بود بزرگ و قدیمی. مرد خدمتکار مرا از حیاطی که بیشتر شبیه باغی متروکه بود و یک اتومبیل بنز سیاه رنگ در آن پارک شده بود رد کرد و به اتاق بزرگی در طبقه دوم راهنمایی کرد.

وارد اتاق که شدم مرسده را دیدم که از در دیگر اتاق خارج شد. زنی که می بایست مادر گل بهار باشد ایستاده بود و با یک دستمال کاغذی مچاله مرتب زیر چشمها و بینی اش را پاک می کرد. بهار روی تخت دراز کشیده بود. مرا که دید میخواست از جا بلند شود اما انگار نتوانست و دوباره خوابید. رب دو شامبر سفبد پوشیده بود و با اینکه سعی کرده بود با آرایش مختصری رنگ و رویش را بهتر کند کاملا مشخص بود که حداقل ده کیلو لاغر شده. دست چپش از مچ تا جایی که تا زیر آستین می شد دید باندپیچی شده بود. به سمتش رفتم، دستش را توی دستم گرفتم و در گوشش گفتم:

-          چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟

لبخندی زد و دستم را کمی فشار داد. بعد گفت:

-          شنیدم زن گرفتی؟

-          نه بابا شایعه است. کی گفته؟ یعنی البته یه حرفایی زدیم. ولی قطعی نیست.

-          کار خوبی کردی. منم دیگه باید برم. به درد کسی نمیخورم.

و با صدای خفه ای شروع کرد به گریه کردن.

گفتم: گریه نکن. بیا با من بریم. تمام تنت سوراخ سوراخه. اینا با این دواهایی که میدن میخوری بدترت میکنن.

-          نمیذارن. حتی نمیذارن برم بیرون از اتاق.

-          نگران نباش. من می برمت.

و اشک دوباره زد توی چشمانی که آبیش انگار دیگر کمرنگ شده بود. دوباره مرا به سمت خودش کشید  و آهسته گفت:

-          پدرمو در آوردن. از دست اینا نجاتم بده ..

و جمله اش تمام نشده بود که کسی زیر بازوی مرا گرفت و از روی تخت بلند کرد.مرسده توی اتاق بود.

مادرش به وضوح گریه میکرد. به مرسده که نگاه کردم رویش را برگرداند. مادر گفت:

-          می بینید آقا.به خدا مجبوریم. چند بار خواسته خودشو بکشه.

بهار شانه اش را از زیر رب دوشامبر به من نشان داد که انگار تازه بانداژش باز شده بود. پوستش جمع شده بود و پماد زرد رنگی روی قرمزی پوست ماسیده بود. گل بهار با صدای جیغ مانندی گفت:

-          نگاه کن! زشت شده. ولی تو بازم دوسم داری. نه؟

مرد خدمتکار هنوز بازویم را گرفته بود. سکوت کردم.

مادرش را کمی کنار کشیدم و گفتم: اجازه بدین چند روز بیاد پیش من. من مواظبش هستم. میدونم نگرانید. ولی من میدونم مشکلش چیه. بهش کمک میکنم تا حالش بهتر شه. بعد برش میگردونم پیشتون.

مرسده در طرف دیگر اتاق داشت سرنگی را پر می کرد.

مادر گفت: من هم زیاد کاره ای نیستم. ولی دکترا گفتن باید بیست و چهار ساعت تحت نظر باشه. من میدونم شما خیلی میتونید کمک کنید. با عموش صحبت میکنم. و البته دکترش. فقط تا اون وقت بازم بهش سر بزنید.

قبل از اینکه از اتاق خارج شوم برگشتم و گل بهار را نگاه کردم. سرش افتاده بود روی شانه مادرش و مرسده سرنگ را فرو کرده بود توی ساعد آن دستش که نسوخته بود.

در حیاط پیرمردی عصا به دست با سبیل سفید انگار منتظر من ایستاده بود. دانستم باید عموی گل بهار باشد. توجهی نکردم و بیرون آمدم. 

 

از آنجا که خارج شدم اول به مادرم زنگ زدم و بدون اینکه به او اجازه سوال کردن بدهم گفتم به نامزدم و خانواده اش بگوید عروسی به هم خورده و موبایلم را خاموش کردم. به خانه یکی از دوستانم رفتم و کمی که حالم جا آمد همه راه های ممکن برای خارج کردن گل بهار از ان خانه را بررسی کردیم. دوستم به یک وکیل آشنا زنگ زد و او گفت چون احتمالا پرونده پزشکی موضوع عدم سلامت روانی را تایید میکند و از طرفی تحت مرافبت ولی درجه یک است کاری نمیشود کرد مگر اینکه مادرش به شما کمک کند. 

آن شب تا صبح نخوابیدم. تمام خاطراتی که با بهار داشتم جلوی چشمم رژه می رفتند. و از آن بدتر حالتی که داشت عذابم میداد. تمام امیدم به مادرش بود که با توجه با اینکه به نظر می آمد از دیدن دخترش در این حالت رنج می کشد و حس غریزی مادرانه اش، بهتر بود قبل از هر کاری با او صحبت کنم.

 

صبح به خانه عموی گل بهار رفتم. قبل از اینکه از خیابان اصلی داخل کوچه بپیچم اتومبیل بنز سیاهی که دیروز دیدم در حالیکه خان عمو پشت رل بود و مرسده کنارش نشسته بود و هر دو در حال خندیدن بودند از کنارم رد شد. از این موضوع که میتوانم بدون حضور عمو و مرسده با مادر صحبت کنم خوشحال شدم.

داخل کوچه یک بار دیگر حرفهایی را که قرار بود بزنم مرور کردم و ماشینم را پارک کردم. همین که از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه زنگ خانه را بزنم صدای فریاد یک زن و بعد صدای کمک خواهی چند نفر از داخل خانه بلند شد.

ترسیدم. اگر اتفاقی افتاده بود بعید بود کسی در را برایم باز کند. از روی دیوار توی حیاط پریدم. به سمت ساختمان دویدم و یکراست به طبقه دوم رفتم. مادر و یک پیرزن پشت در اتاق گل بهار جیغ می زدند. مرد خدمتکار با یک کپسول اطفاء حریق روی قفل در می کوبید و سعی داشت آن را بشکند. بوی سوختگی تمام خانه را برداشته بود و دود از زیر درب اتاق بیرون می آمد.

چند دقیقه طول کشید تا توانستیم در اتاق را باز کنیم. هنوز چیزهایی داخل اتاق می سوخت. مرد خدمتکار با کپسول همه جا را سفید کرد.

بهار بی حرکت و به پشت روی زمین افتاده بود. زانو زدم و او را برگرداندم. هنوز نفس میکشید. سینه، شانه ها، موها و صورتش کاملا سوخته بود.

 

                                                                  پایان
بابک نادعلی هزاوه- تیر ماه ۸۴

نظرات 91 + ارسال نظر
خودم شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:22 ب.ظ

بنام خدا
۱-از همه ممنون به خاطر بحث شیرینی که تو کامنتدونی مطلب قبلی راه افتاد. خدا همه اتونو نکشه که کلی شبا تا صبح خندیدیم.
۲- بالاخره داستان رو گذاشتم. البته آش دهن سوزی نیست. ولی این بلند ترین ترین داستانیه که نوشتم و حداقل به خاظر حجمش خیلی روش زحمت کشیدم. هر چند قطعا از نظر کیفی جای کار داره.
۳- از این که لطف کنید و در کامنت گذاری نکات زیر رو در نظر بگیرید ممنون میشم. اینجوری من خیلی بهتر میتونم فیدبک ( بازتاب) کارمو بگیرم و داستان رو بهترش کنم. شما خوانندگان مثل تماشاگران فوتبال بزرگترین سرمایه مایید!!!
نکات:
برای نظر دهی روی داستان غیر از حس کلی که از داستان میگیرید که خیلی برای من مهمه و حتما بهم بگید میتونید روی جزییات زیر هم نظرتونو بگید:
شخصیت ها- مثل راوی ( پسره) - گل بهار و شخصیت های فرعی مثل مرسده، عمو و مادر. اینکه حستون نسبت بهشون چیه؟ باور پذیر هستن یا نه و ...
دیالوگ ها.
موقعیت و کنش و واکنش بین آدم ها.
فضا سازی ها.
و در نهایت بهم بگین که آیا این داستان حرف تازه ای برای شما داشت یا نه. و اگه میتونید بگید به نظرتون این داستان فقط به درد سرگرم شدن میخورد یا میتونست حرف های دیگه ای هم داشته باشه. البته اگه بگید به درد سرگرمی هم نمیخورد خیالی نیست!
اگرم دوست داشتید بازم میتونید خدا نکشدمون تا صبح بخندیم!

به خودم که دیگه نباید جواب بدم!

ف.ی.پ شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:17 ب.ظ http://shaboshishe.persianblog.com

بابک جون فعلا فقط سلام و ممنون از اینکه بالاخره به انتظار ما پایان دادی. بذار بخونمش میام می نویسم برات.

اوکی!

نرگس شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:17 ب.ظ

کم نوشتی اینجا تو کامنتدونیتون هم جو گیر شدی نظر گذاشتی!!
بخونم یه ۲ساعت دیگه که تموم شد نظر بدم!

بازم اوکی!

مریم شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:54 ب.ظ

Sallam babak,
dastanet kheyli khub bud shakhsiyathai ke gozashte boodi kheyli ghabele lams bud , makhsusan unja ke az rabete bahar ba mersedeh neveshte bud ,nemidunam in ghazayaye lesbian dar Iran cheghadr ghabele lamse ,inja tu us ye barname bud be name Lwords http://www.afterellen.com/TV/thelword.html
ke hole mehvare in majaraha dor mizane(be vijeh yek ghesmatesh ke shabahat kami be in dasht),khaste nabashi kolli zahmat keshide boodi , ba vojudi ke emtehane mohemi daram omadam sar bezanam bebinam gozashti ya na va ta tah khundam ba tamame cheshm ghorehaye Ehsan ke mige bad az emtehanet biya bekhuni ,sadegi bayanet delchasbtarin vijegi dastanet hast, montazere badiha hastim , Good luke

حالا خدا کنه نیافتی امتحانتو! مرسی از توجهت.

نسترن یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:26 ق.ظ http://www.chaykhaneh.persianblog.com/

کاش در چند قسمت مینوشتیش. هنوز نتونستم همه اش رو بخونم ولی آدم رو جذب میکنه.

بالاخره باید انتخاب می کردم بین چند قسمتی و یه تیکه! در این دوراهی دشوار من راه دوم رو انتخاب کردم!
جدی جذب میکنه؟ خالی نبندیا!

afra یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ق.ظ http://afranevesht.blogspot.com

اسمش گل بهار بود؟ پس چرا یه جاهایی به نظر اومد اسمش نرگس؟ قسنگ بود خیلی قشنگ بود.

من اول اسمشو گذاشته بودم نرگس. بعد تصمیم گرفتم عوضش کنم. بعضی جاها از زیر دستم در رفت. در یک جمله این سوتی ادیتور بوده. منتها ادیتوری که خودش وجود نداره!
درستش کردم.

پیاده یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:51 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com

سلام.
قبل از هر نظری.. در اواسط قصه - قبل اینکه پای نرگس بیاد وسط - گل بهار را نرگس خطاب کردی....
با کارهای دیگه ای که اینجا ازت خونده بودم فرق داشت. فحشم نده.. ولی کارهای دیگرت را بیشتر دوست داشتم... (مخصوصا فرانچسکوی قدیس را ).. شخصیت پردازیش کمی ضعیف بود. تک محوری شخصیت گل بهار... ایده آل گرایی راوی در توصیف نوبهار ( زیبا .. پولدار.. باهوش... فهمیده.. و .. ) کمی از واقع بینی کار می کاست.
نقاط قوت کارت.. توع خوب نگاه تصویریت به اره.. هیچوفت وارد فکر شخصیت هات نمی شوی... داستان با سرعت ولی کاملا تصویری از جلوی چشم آدم می گذرد. از عناصز زبان خوب استفاده شده.. تو از تاریخ استفاده نمی کنی.. ولی کنار هم بودن .. دانشگاه .. تحصن.. مهاجرت به خارج.. خیلی زمان وقوع قصه را عینی می کند..
من داستان را یکنفس خواندم... جلو میرفت... آنقدر که نخواهم نصفش را بعدا بخوانم...
خیلی چیزهای دیگر است که سعی می کنم بگم.. فعلا اینها را گفتم ببینم از این نویسنده ها هستی که دست بزن دارند یا نه... من کتک زیاد خوردم... به دوغ فوت می کنم...
پیاده بزدل

جریان تغییر اسمو که گفتم.
همه نظراتی که دادی برام بی نهایت با ارزشه. مثبت و منفی اش.
در اومدن شخصیت گل بهار هم خیلی مهمه. و مرسی از اینکه در این مورد حرف زدی. اگه بازم چیزی به نظرت رسیده حتما بگو.
نترس نمی زنمت! اگه حتی یه خورده بیشتر رو جزییات دیگه هم حرف بزنی ممکنه دست تشکری هم به سرت بکشم. البته قبلش حتما یه پارچه می اندازم رو دستم که یه وقت آقاتون منو نزنه!
به دوغ فوت میکنم یعنی چی؟! :)

پیاده یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:16 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com

ماشالله غلط دیکته... من از اول اینجور بودم.. دیکتم ضعیف بود... معدل اول دبستانم هم بیست نشد.. شاگرد ۲۷ شدم.. ۲۶ تا معدل بیستی داشت کلاسمون که جمیعنا شاگرد اول شدند..
حلا غلط نومچه : توع = نوع
اره = والا من نمیدونم چیه .. فکر کنم داستانه؟!... آره داستانه
هیچوفت = هیچوقت
عناصز = عناصر

۱۶ تمام... دخترم بیشتر دقت کن...

حالا یکی بخواد بنویسه مثلا قصه ، اشتباهی بشه غصه امکان پذیره ولی موندم تو چه جوری داستانو نوشتی اره!!! هیچ جوری جور در نمیاد. مطمئنی منظورت داستان بوده؟! یه خورده فکر کن!

باران یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:35 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

بالاخره داستان را گذاشتی. خوندم داستانتو. یک نفس تا آخرش. نمی دونم چرا باید منم بهت بگم که با کارهای دیگه ات فرق داشت. خیلی هم زیاد. شاید به خاطر این که من این رویداد را تجربه کرده ام انتظاری فراتر از آنچه انگاشته ای از داستانت داشتم. همیشه به این فکر می کنم عمق فاجعه بسیار دردناکتر از آن چیزی است که می گوییم و می نویسیم. شاید به همین خاطر بود که آن چیز عجیبی را که پیشتر قول فرستادنش را داده بودم٬ برایت نفرستادم. (تو این کامنت دونی تو من بیچاره همیشه فقط یک بار می تونم کامنت بذارم٬ نمی دونم چرا؟! حالا می ترسم حرفم را که تموم نشده و نیاز به یک بار دیگر خوندن داستان داره اینجا نگه دارم و بعد نتونم برات بنویسم. ولی خوب اشکالی نداره چون می تونم به آدرس میلت هم بفرستم.) علی الحساب این را داشته باش که شخصیت سازی (هم راوی و هم گل بهار) ظرفیت این را داشتند که در برقراری رابطه اشان بعد از ده سال کمی عمقی تر برخورد کنی. (گل بهاری که دو سال موسیقی خوانده٬‌ دو سال مجسمه سازی٬‌هر دو را ول کرده و چهار تا شوهر کرده و خارج رفته! است و راوی که از برخوردهایش معلوم است که اگر هفت شهر عشق را هم نگشته است٬ لا اقل از دور یک نگاهی انداخته می توانستند رابطه ای متفاوت داشته باشند از چیزی که تو بیان کرده ای) شاید دلیل بروز این نکته این باشد که به قول خودت تا حالا داستان به این بلندی ننوشته ای و شاید هم ترسیده ای از اینکه موضوع را زیاد کش دهی. حالا من شخصا بر این باورم که زیاده گویی در داستان هست منتهی نه در جایی که باید باشد. برای مثال وقتی از شخصیت ها می گویی ـ البته به عقیده ی من ـ جا دارد که داستان بعدی درونگرایانه پیدا کند و خواننده بتواند وارد دنیای درونی شخصیت هایت شود٬ در حالی که این امر در هیچ کجای داستان٬ حتی در جایی که گل بهار خود سوزی می کند٬ اتفاق نیفتاده است. گل بهاری که به مادربزرگ پدرش شباهت دارد٬‌تنها چیزی که از خاطرات خانوادگی برای خود نگه داشته است عکس اوست و به نوعی اسطوره ای از او برای خود ساخته است. به عقیده ی من گل بهار هنوز زمینه ی این خودکشی را پیدا نکرده بود. یعنی قبل از آنکه این زمینه به وجود بیاید٬‌ به بیانی دیگر قبل از اینکه پیش زمینه ی این رویداد در ذهن خوانند و یا حتی خود گل بهار یا راوی به وجود بیاید٬‌این اتفاق می افتد. منشا یی بسیار ضعیف! به نظر من صرف اینکه گل بهار چند بار خواسته است خود کشی بکند دلیلی قانع کنند برای خود کشی مجدد او نیست. آن هم در زمانی که راوی به او قول می دهد که پیشش بازگردد. بابک جان من همیشه معتقدم تنها چیزی که می تواند انسان را از خودکشی بازدارد همان دلیلی است که آدم به خاطرش خودکشی می کند. و شاید به نوعی دلیل خودکشی گلبهار می توانست از بین برود. یعنی همان چیزی که می توانست مادر بزرگ گل بهار را هم از خودکشی نجات دهد. یعنی همان جوان بلند بالای ایل...
حرف برای گفتن زیاد است. داستان را که باز هم بخوانم باز خواهم آمد.... فعلا

باران عزیز ممنون از دقت نظر و نقدت.
من همه حرفتو با دقت خوندم. ولی جلوی خودمو میگیرم که بنا به نظریه مرگ مولف از خودم دفاع نکنم. اما همه نظرات را که گرفتم شاید در یک پست جداگانه یک جمع بندی تحلیلی بکنم.
حدس میزدم که روی بحث خود سوزی تمرکز کنی. برای خودم هم مسئله مهمی بود. بازم میگم فعلا زیاد حرف نمیزنم. هم برای اینکه اصولا نباید خودمو به داستان سنجاق کنم ( که البته این اصولا رو بی خیال) هم واسه اینکه اونایی که هنوز نظر ندادنو تحت تاثیر قرار نده. فعلا بازم ممنون!

علیرضا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:25 ق.ظ http://koorkooraneh.blogspot.com

همه‌اش را خواندم. مرا یاد رمان‌های مودب‌پور انداخت.
خوب تمام نشد.
آخرش احساس کردم که وقتم تلف شد.
ببخشید که رُک حرف می‌زنم. عادتم است.

جالبه! دو سه بار تاحالا به من گفتن شبیه مودب پور مینویسی. ولی من تا حالا متاسفانه حتی یک کتاب هم از ایشون نخوندم!
نه بابا خیالی نیست. ولی کاش میگفتی چه انتظاری داشتی که برآورده نشد.
به هرحال مرسی.
( تریپ جنبه و شخصیت و اینا رو دارین دیگه!)

عالیجناب منتقد یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:31 ق.ظ http://MontagheD.blogspot.com

wow
بابک جان سلام. مثل چند تا دگه از دوستان داستان رو کامل خوندم. اما به علت گذشت زمان نمی تونم مقایسه ای با سبک های قبلی ات بکنم.

باران خوب توضیح داده. من دوست دارم بدونم چطور در ذهنت اینهمه آزادی فکر و اندیشه و روشن فکری آدم ها رو می تونی وجهه واقعی بهش بدی. اونطوری که از فضای عمومی جامعه ایران همیشه تصویری واقعی وجود داشته هرگز درک نکردم که آدم ها به این میزان خوش مشرب و راحت پزیرای آزادی های فردی و شخصی باشند. اینقدر راحت و سریع عاشق بشند و فردی رو در زندگی خود قبول کنند.

قسمتی که توصیف ارتباط راوی با دختر های دیگر که در زندگی اش وارد شده اند و او ارتباطی صمیمی تر با اونها برقرار کرده چرا اینقدر سریع در هم شکسته میشه. این قابل هضم نیست

میزان غم از درست دادن در هیچ کدوم شخصیت ها توصیف نشده و عین از دست دادن یک مداد یا کلید خانه با طول عمری کوتاه و بی ارزش هست

الان شبه . من باز هم بر میگرم و میخونمش

مرسی و قشنگ بود. هرچند معلوم نیست چرا قصه های عاشقانه بایست همیشه پایانی تلخ داشته باشند.. حتی در زندگی های واقعی ما....

چطوری شوکولات!
ببخشید حواسم نبود تریپ جدیه!!
منتقد گرامی!
فعلا فقط تشکر میکنم. بعدا بیشتر به نکاتی که اشاره کردی می پردازم. قضیه پست بعدی و جمع بندی نظرات رو حتما اجرا می کنم.
فقط یه چیزی: یادته یه بار گفته بودی دوستای همسن من داری و میتونی یه چیزایی رو درک کنی؟ یه تغییراتیه که فقط زمان میتونه در آدم به وجود بیاره. اگه هزار بارم بشنوی بازم مثل یه بار تجربه کردن نمیشه. یکیش همین خاکستری شدن احساساته. یعنی اون سیاه و سفید و اون عمق غم و شادی کمرنگ میشه. همین که تو به از دست دادن مداد تعبیرش کردی. نه که حالا قد مداد چیپ بشه اما اون بتی که آدم تو یه دوره ای واسه خودش میسازه بعدا دیگه ساخته نمیشه! همین آدمی که تو بیست سالگی بدون هیچ دلیلی و هیچ ارتباط واقعی عاشق گل بهار شده و تا مدتها عکسشو رو بک گراند کامپیوترش نگه داشته تو سی سالگی و بعد از یه اتباط واقعی وقتی چند وقت نمی بیندش میره با یه نفر دیگه حرف ازدواج میزنه. درست و غلطش رو کاری ندارم. اما گویا و تاکید میکنم گویا اینجوریه! مخلصیم!

ساناز یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:20 ق.ظ http://sankam.blogfa.cpm

سلام بابک
عالیه
از سال ۸۲
خیلی خوبه
موفق باشی
عالی مینویسی........

منظورت اینه که از سال ۸۲ می نویسم؟
چی چی اش عالیه؟
با اینحال مرسی!
چی بگم دیگه!!

مریم ناظم زاده یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:00 ق.ظ

سلام هنوز نخوندمش تا دیدیم بالاخره داستانتو گذاشتی خواستم بگم هم ممنون و هم خسته نباشی بقیه باشه واسه وقتی که خوندمش!

مریم ناظم زاده یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:38 ق.ظ

در مورد شخصیتها : با اینکه داستان بود شخصیت راوی خیلی شبیه کسی بود که من می شناختمش خیلی قشنگ خصوصیات اون رو نشون داده بودی. در مورد گل بهار که بعضی جاها یا عمدا یا سهوا نرگس خطابش کرده بودی(شاید هم نکته انحرافی بود!!!) هنوز نمی تونم بفهمم چطور ممکنه کسی که به قول خودش از جنس مذکر متنفره اینقدر راحت و به سرعت با راوی ارتباط برقرار کنه اونم همانطوری که بقول خودش.....
به نظر من هر کسی چیزی را می خواد باید بهای اون را بپردازه ممکنه بهای اون چیز خیلی گرون باشه ولی ارزشش رو داره این آدم مشکلش چی بود چرا دوباره خودکشی کرد آدم اگر نخواد و میتونه زیر بار هیچ حرف زوری نره مگه اینکه خودش بخواد یعنی گل بهار اگه خودش نمی خواست میتونست همینطوریکه بلافاصله بعد از مرخص شدن از بیمارستان روانی (سومین ازدواج) بلیط گرفت و یکسره اومد ایران اصلا زیر بار اون ازدواجها نره خیلیهای دیگه هم هستند که به زیبایی و ثروتمندی گل بهار نیستند ولی زندگی خیلی شبیه اون دارند این دلیل بر کاری که اون کرد نمی شه البته به نظر من اگر اون فکر میکرد که دیگران (جنس مذکر)‌ اونو فقط بخاطر زیبایی و ... دوست دارند میتونست همون زندگی رو با مرسده ادامه بده بنظر من مشکل اصلی خود گل بهار بوده چون کسی که با داشتن چنین موقعیتی نه در ایران موفق به اتمام درسش شد (چرا مجبور شد به امریکا بره و با پسر خونده عموش ازدواج کنه)‌ بعد از اون شکست نتونست درسش رو در رشته موسیقی ادامه بده یا همینطور در مجسمه سازی و خلاصه اون خودش هم نمی دونست از زندگیش چی میخواست.
در کل همه مجموع داستان عالی بود مثل همیشه دیالوگها- نگارش متن و غیره البته من هیچگونه هیچگونه (محض تاکید!!!) تخصصی در این زمینه ندارم ولی همه چیز خیلی خوب و روان بود و فراز و نشیب داستان از صفر تا صد خیلی سریع اتفاق افتاد و خیلی سریع هم متوقف شد. موفق باشی ممنون. ببخشید اگر جسارت کردم.

این قضیه تنفر از جنس مخالف به نظر من بیشتر اوقات شعاره! یا یه جور قهر کردن مقطعی. من خیلیها رو دیدم که این حرفو میزنن ولی تا پاش میافته دست و دلشون میلرزه. اینو گفتم چون دیگه نتونستم بذارمش واسه بعدا و هم بیشتر ازاینکه به داستان مربوط بشه یه قضیه روانشناختی حساب میشه.
اما این چیزی که میگی که گل بهار میتونست جور دیگه ای برخورد کنه و مثلا قوی تر باشه و اینا و اینکه هر چی سرش میاد تقصیر خودشه ،‌اینم بدیهیه. هر کی هر چی سرش میاد بیشترش تقصیر خودشه. اون گل بهار که شما میگی یه آدم دیگه است. گل بهار ما این شکلیه!
در ضمن اینکه در این مقال مخاطب به میزان ارتباطی که با اثر برقرار میکنه صلاحیت نظردهی داره. برای من نظر شما از یه جهاتی به اندازه نقد یک منتقد حرفه ای ارزشمنده!

ویولت یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:48 ق.ظ http://violet.special.ir

خیلی زیاده فعلا قسمت اولش رو خوندم یک جاش به نظرم تناقض داره اونجا که اولش گل بهار رو توصیف کردی گفتی یه دختر خیلی معمولی ولی بعدش همش از خصوصیات منحصر بفردش و اینکه چقدر زیباست و زیبایی وحشی داره گفتی پس نمیشه صفت کاملا معمولی رو به این آدم اطلاق کرد.
تا اینجایه داستان که خیلی گیرا بود(لبخند زنون)

ویلی جان لطفا دفعه دیگه که خواستی بقیه اشو بخونی از اول بخون!‌ اون که معمولیه یکی دیگه است! ( چشمک زنون و در عین حال یه نمه اخم کنون!)

..... یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:54 ق.ظ

می دونی بابک جان مهمترین موضوع در درجه اول اینه که داستان خیلی تاثیر میذازه ... لااقل برای من که اینطوری بود... منظورم از تاثیر اینه که هر کسی میتونه یه ارتباط خاص باهاش برقرار کنه و یه گمشده خودشو توش پیدا کنه... شاید حتی یه حس گمشدشو.... و یه نکته دیگه این که نقطه اوج یا همون climax داستان یه جورایی گم بود و هر کسی میتونست یه جایی رو واسه خودش نقطه اوج بدونه و این به نظر من از مزایای یک داستان خوبه که هر کی برداشت خودشو داشته باشه و نظرها فرق کنه... در مورد شخصیتها ... شخصیت مرسده میتونست قوی تر و پررنگ تر باشه به نظر من البته ولی راوی داستان خیلی خوب بود و گل بهار هم ارتباط لازم رو برقرار می کرد... شاید نه در حد خیلی عالی
ولی در کل بهت تبریک میگم ... استعداد و قوه تخیل تو در نوشتن واقعا ستودنیه.... راستشو بخوای من هرروز منتظر این داستانت بودم از وقتی گفته بودی مینویسی.... و خوشحالم که خوندمش و انقدر لذت بردم.....
منتظر داستانهای قشنگ بعدیت هستم

از شمام ممنون!

حالا نگید هی میگه مرسی و ممنون!‌فعلا منتظرم همه نظراتو بگیرم. بعد دوباره برمیگردم و تا اونجایی که حالت پاورقی نگیره سعی میکنم توضیح بدم. البته نظر ایشون بیشتر مثبته و امیدوارم واقعا همینطوری باشه!
قضیه کامنت بی نام و نشون هم که خودش قصه اییه!‌

گربه چکمه پوش یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:20 ق.ظ http://naughty-kitty.persianblog.com/

حیف که دیر باهات آشنا شدم! لینکتو گذاشتم...حالا میخوام برم داستانتو بخونم!

:)

نرگس یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:46 ق.ظ

بنسبت اینکه بعد از چند سال بهم رسیده بودن خیلی حرفای اوپنی با هم میزدن.(شایدم من زیادی دهاتیم بابک)!!

اونجا که میگی؛بهار ادامه داد و وقتی از اینکه چطور نتوانسته....؛یه مقدار جملات طولانیه.

چند جای داستان هم که به جای گلبهار اسم منو اوردی!
من خیلی دهاتیم بابک خان.آخر داستانو باید یگی!

شخصیت بهار جا افتاده و خوب بود ولی در کل همشون چرا انقدر متزلزل بودند.هی عاشق میشدن!؟
شخصیت پسره برا م ملموس بود.ازون پسرایی که کفر منو بالا میارن!
مرسده هم همینطور.
میگم یه گی هم میذاشتی!انواع و اقسام اختلالات جنسیو نوشتی:))

شخصیت بهار کمی تکراری بود برام.
بشخصه ترجیح میدادم روحیه اون دختر زشت با مرسده بیشتر مقایسه بشه یعنی بیشتر بشناسمش که چرا اینو به اون ترجیح داد.

جناب نادعلی
من تمام نظرمو از دیدگاه یه خواننده گفتم وگرنه از نظر سبک داستان و نکات فنیش من چیزی حالیم نیست.
ولی در مورد شکم و پتزا و این حرفها میدونی که!!
سلام منو به خانمت برسون.بگو یه جوری بیاد تو ارکات ببینم منو میشناسه یا نه!!!

نه بابا دهاتی چیه؟!‌ چوبکاری میکنی! من دنبال همین ام. باور پذیر هست یا نه؟ یا اینکه اصلا میشه نسبت بهشون حس داشت یا نه. حالا چه بدت بیاد چه خوشت بیاد.
جمله طولانی ام درست.
در مورد گی بازی میخوای پسره رو با خان عمو تو انباری خونه هه گیر بندازم؟ ببینم چیکاره ان؟!
همینا که شما گفتی نکات فنیه دیگه. فکر کردی واسه اینکه فنی حرف بزنی باید آچار بگیری دستت؟!

این تریپ خانمم هم جون من بی خیال شو. خودت از تو اورکات یه میل بهش بزن با زبون خودتون با هم حرف بزنین!‌
من پایه پیتزا خوری هستم!

گلهای افتابگردان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:03 ق.ظ http://2sunflowers.persianblog.com

نه مثل داستانهای ر.اعتمادی شده البته احساس می کنم یه جاهاییش واقعیت داره نه!!! در کل نه

شنیدی حتی با جنبه ترین آدمام گاهی شاکی میشن؟! ر. اعتمادی!!!! :)
دوست دارم بگی کجاش به نظرت واقعیت داره؟‌میتونی ای میل هم بزنی!

ویولت یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:49 ق.ظ http://violet.special.ir

بالاخره همش رو خوندم به مزاق من که خیلی خوش آمد به نظر منم شخصیت مرسده میتونست پررنگتر باشه.

برام خیلی جالبه که مرسده اینقدر جلب توجه میکنه! مرسی ویلی!‌بالاخره گرفتی اون معمولیه یکی دیگه بود؟! (‌حالا دیگه واقعا فقط چشمک زنون بدون اخم!)‌

ویولت یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:25 ب.ظ http://violet.special.ir

آخ شرمنده آره فهمیدم معمولیه کی بوده منو ببخش اینروزا کمی تا حدی گیجم(لب برچینون!!)
عجیب به شخصیت گل بهار احساس نزدیکی میکنم فقط مثل اون اینقدر زیبا و تو دل برو نیستم.می تونم درکش کنم چرا خودشو سوزوند.

ویلی جون این داستانه ها ! زیاد باهاش همدردی نکنی یه وقت! اون بچه بود عقلش نمیرسید وگرنه آتیش کماکان جیزه!

رضا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:11 ب.ظ http://reza-n.blogspot.com

اصولاْ با شخصیت پردازی هاش خوب میشه حس گرفت

مینیمال یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:26 ب.ظ

1- تعریفایی که بقیه کردن ...

2- موضوع داستان به نظرم خیلی کهنه و قدیمی انتخاب شده، و همین کهنگیش باعث میشه که تأثیر زیادی نداشته باشه روی خواننده ... (البته این نظر کاملا سلیقه ای و شخصیه !)

3- بعضی اتفاقات باعث مصنوعی شدن داستان میشه ... مثلا اینکه آقاهه زنگ میزنه و عروسیش رو Cancel میکنه، یه جورایی فیلم فارسیه ...

یاد اون صحنه فیلم هامون افتادم که مهشید لباس عروس اون دختره رو می پوشه و دختره میگه املیه! مهشید هم داد میزنه : املیه!؟ املیه!؟ بعد تورارو پاره میکنه و از اتاق میره بیرون.
البته هیچ ربطی نداره ها!‌ شما کماکان بی رو ردرواسی نظرتونو بگین و هیچ خیالیتونم نباشه!
بعد از مرسده جریان کنسل کردن عروسی دومین چیزیه که چند نفر روش هم عقیده ان.
یه فکری براش میکنم ایشالا!

مینیمال یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:44 ب.ظ

4- به نظرم یکی از دلایل جذاب شدن داستان ... رک بخوام بگم ... قسمتاییه که به نوعی راجع به سکسه ... اما یه پیشنهاد هم دارم ...

اینکه اینجور قسمتها ... همیشه خواننده ت رو تو خماری نگه داره ... نمیدونم میتونم منظورم رو درست برسونم یا نه !؟

بالاخره موضوع سکس جزء لاینفک زندگیه و آوردنش تو داستان به خصوص داستانی که حول محور رابطه یه زن و مرد شکل میگیره اجتناب ناپذیر. البته میشه کمرنگش کنی اما من اصراری به این کار ندارم در ضمن اینکه با محور کردنش تو داستانم میونه خوبی ندارم. همونقدری که هست باید روایت بشه.
حالا گذاشتن تو خماری و اینا دیگه میشه ابزاری که نویسنده گاهی باهاش بازی میکنه.
مرسی.

رکسانا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:48 ب.ظ http://aidadarayene.blogspot.com

نمی دونی قلب من با باطری کار می کنه.همین جوری هم طفلکی کم میاره چه برسه به اینکه اول صبح بیاد داستان سوزناک بخونه. در ضمن اراکی ها خیلی هم ملت شریفی هستن و این وصله ها که شما در کامنت های پست های قبلی گفتین اصلا بهشون نمی چسبه حالا ممکنه چیزای دیگه ای بچسبه، ما که بخیل نیستیم . ( قضیه همشهری بودن بین خودمون بمونه ها)
در مورد داستان باید بگم که شخصیت گل بهار به نظرم خیلی خوب در نیامده. یعنی در پردازش زیبایی و باهوشی و .. خیلی کار کرده ای ولی در نشان دادن شخصیت واقعی اش ( همانی که مثلا باعث می شود اشک در چشم هایش حلقه بزند و اینها ) کم گذاشته ای.ارتباط مجدد و رابطه عاطفی که بین این دو نفر بعد از یکی دو بار دیدن شکل می گیره یک کمی به نظرم عجولانه آمد. ( با توجه به اینکه گل بهار از مردها خاطره خوشی ندارد) سوژه داستان هم کمی تکراری بود. البته خیلی روان نوشته بودی . طوری که آدم دلش می خواست یکدفعه و بدون هیچ مکثی داستان را بخواند.

همه اش تقصیر حسین و این اراکی نماها ست که که این حرفا رو میزن دیگه. وگرنه من وشمام اراکی هستیم. ماشالله همینجور کمالاته که از سر تا پامون میریزه!
به نکته خوبی اشاره کردی. در مورد اینکه یهو اشک میزنه تو چشاش. اما سرعت شکل گیری رابطه رو زیاد قبول ندارمو به این دلیل ساده که مثلا شما اگه بخوای از تجریش بری شابدوالعظیم بار اول ممکنه دو ساعت طول بکشه اما بار چهارم پنجم یا اینکه اگه هر روز بخوای این مسیرو بری فکرکنم حداقل نیم ساعتشو صرفه جویی میکنی. نه؟!
بعضی آدما دست اندازهای بعضی راه هارو راحت تر رد میکنن!

پیاده یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:44 ب.ظ http://piaderou.blogsky.com

باران عزیز
من لم این کامنت دونی هزاوه آمده دستم... کامنت دونی و صفحه اصلی را کاملا ببند.. دوباره باز کن....با این روش سی تا کامنت بگذار...

گل آفتابگران...
نگو مثل ر.اعتمادی... جان من هرکی را با خودش نقد کنیم.. بگو دری وری.. بگو شاهکار.. دلیل بیار..... تقدیر کن... له کن.. ولی هر کاری خلق نویسنده اشه... با چیزی جز خود کار نویسنده قیاسش نکن... مثل اینه که بگیم.. بابک جون این پسرآخریت شکل پسر عباس آقا اینها شده...

بابک
در مثل هست که میگویند...
دهن فلانی را آنقده شیر سوزونده که یه دوغ هم فوت می کنه
. از اوناش ویولت میگه می شه.. دوغ فوت کنون

حلا من بر می گردم. برای نقد و بررسی

پیاده سرتق


مثل اینکه باران بازم نتونسته دوباره کامنت بذاره. من که نمیدونم جریان چیه.
شمام دمت گرم هوای ما رو داری. فقط یه چیزی من به حرفات اضافه کنم. این حرفا به این معنی نیست که ر. اعتمادی یا مودب پور از نظر من آدمای بزرگی نیستن. خیلی از نویسنده ها آرزو دارن کاراشون از نظر جلب مخاطب به کارای این دوتا نویسنده محترم و ارزشمند نزدیک بشه. من خودمم جزو همین دسته ام. البته اگه بشه به من گفت نویسنده. فلذا کلا اینطور خطاب کردن یه تیر دو سره که یه سرش میخوره به ر. اعتمادی که اون البته عین خیالشم نیست یه سرشم میخوره به من!
به هر حال من بازم از آفتابگردون به خاطر نظرش تشکر میکنم و جدن خوشحالم که میتونم همچی انعکاسی رو از ذهن مخاطبم بگیرم.
این مثال پسر عباس آقایینا که زدی خیلی مورد داره ها!!! :)))

امیرحسین یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:25 ب.ظ http://roozmare.blogsky.com

میدونی بابک تنها ایرادش‌(‌اگه بشه بهش بگی ایراد‌) این بود که از وسطاش میشد فهمید که گل بهار خودش رو آتیش میزنه....میدونی گل بهار به نظرم یه جوری شخصیت زن قبلی مردست تو ربکا.....میفهمی حرفم رو
اما نامردی کردم اگه نگم که باهاش کیف کردم....نامردی کردم اگه نگم که یه وول ووله ای تو ذهنم ننداخته

مرسی

من خیلی دنبال این که اون ضربه آخری رو محکم بزنم نبودم. اما اگه بشه یه کاریش کرد که اینجوری بشه بد نیست.

به نظر بقیه هم قضیه خودسوزی گل بهار از وسطاش معلومه؟

هلی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:55 ب.ظ

قشنگ و جذاب و تلخ . در واقع اونقدر گیرا بود که به قول خودت یه نفس آنلاین خوندمش.توصیفی که از گل بهار کرده بودی یه شخصیت متزلزل رو تو ذهن آدم تصویر میکرد که با تغیر رشته های دانشگاهی و خودکشی و آلت دست عمو بودن جور در میومد.ولی این داستان میتونست یه کتاب باشه اگه نویسنده رو شخصیتها ،افکار و انگیزه هاشون برای هر قدمی که بر میدارن، بیشتر کار میکرد.در واقع من به عنوان خواننده خیلی دلم میخواست بدونم گل بهار چرا اینقدر تحت سلطه عمو بود؟معمولن آدم وقتی این همه تحت فشار باشه از تمام ثروتش میگذره تا به آرامش برسه .پس ازث نمیتونه عامل مهمی باشه.نقش مرسده دقیقا این وسط چیه؟؟چرا اینقدر مرموزه ؟چرا مثل روح میاد و میره؟چرا از راوی داستان بدش میاد؟چرا درست قبل از خودکشی گل بهار عمو و مرسده خوشحال و خندان دارن با ماشین میرن بیرون؟؟اینکه راوی زنگ بزنه خونه و عروسی رو کلن به هم بزنه تیپ رفتاری مردای ایرانی نیست میتونست عروسی رو به بهانه ای عقب بندازه ولی اینجور تصمیم گیری ناگهانی؟؟!!!
اصلن گل بهار چه کار مهمی داشت که برگشت آمریکا؟و چه فاجعه ای اتفاق افتاد که دوباره خودکشی کرد؟؟اونم تو ایران؟
از همه اینا که بگذریم خیلی خوب میشه با راوی داستان ارتباط فکری برقرار کرد شاید مهمترین عامل جذابیت داستان همین باشه.

شایدم واقعا این موضوع برای داستان کوتاه خوب نباشه و بهتر باشه به صورت رمان بنویسمش.
اتفاقا معمولن آدما به خاطر تحت فشار بودن از ثروتشون نمیگذرن. حتی حاضرن خودشونو به خاطر ثروت تو فشار بندازن. به خصوص که کمی هم جاه طلب باشن.
اطلاعات راوی به اندازه یک انسانه. چیزایی که از مرسده میگه در واقع برداشتیه که خودش از موقعیت میکنه. مثلا فکر میکنه مرسده عاشق گل بهاره. حتی آخر سر هم به خندیدن عمو و مرسده تو ماشین به دید مثبت نگاه میکنه. این ماییم که میتونیم با اشراف به پایان داستان رو مرسده قضاوت دیگه ای بکنیم.
کنسل کردن عروسی هم قبول!
برای خودکشی کردن یه آدم روان پریش به نظر من ختما لازم نیست اتفاق فاجعه باری (‌اونم از دیدگاه ما )‌بیافته. مثلا قبول نشدن تو کنکور و یه شکست عشقی چیه که این همه جوونا خودشونو به خاطرش تا حالا کشتن؟

البته این توضیحات در صورتیکه به درد میخوره که من یه نوارم با کتابم بدم به ملت! قاعدتا خود داستان باید اینقدر قوی باشه که نیاز به توضیح نداشته باشه! که نیست.

... و مرسی!

لیموی صورتی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:31 ق.ظ http://pacific.blogsky.com

در کل خوب بود...مثه یه رمان کوتاه بود.!ولی کلا جوری بود که منو دیشب ساعت ۴ تونست پای مانیتور نگه داره....
فقط...شاید من اشتباه کردم اما دو بار به اسم نرگس یرخوردم که منظور همون گل بهار بود ولی چرا نرگس شد یهو؟!!
ممشور از اینکه مرسده و عمو میخندیدن چی بود؟! مرسده ای که انقدر گلی رو دوس داشت...
چرا گل بهار غیبش زد و یهو پیدا شد و خودشو کشت؟!

من دوباره کلی گشتم ولی نمیدونم این نرگسا کجا لای علف ملفا گیر کردن که من نمی بینمشون!
نمیدونم؟! به نظر شما چرا خودشو کشت؟! :)

مینا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:29 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

سلام ...برم بخونم و بیام ...فعلا

هنوز تموم نشده؟! ساعت ۱۲ شدا ! دیگه وقت نداریم!

میترا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:44 ب.ظ

با سلام متاسفانه باید به عرض برسانم که من یک میترای زن هستم نه مرد (نیش تا بناگوش کشون)
اشتباه فرمودید.

اوا بازم خوب شد گفتی!‌ وگرنه من فکر میکردم مردی همونجوری لخت و پتی که از حموم در اومدم به کامنتت جواب میدادم!!‌
از این به بعد اصلا میخوام کامنتهای زنونه مردونه رو جدا کنم. خانوما چپ آقایون راست! یا خانوما جلو آقایون عقب! یا برعکس! به هرحال جدا باشن از هم! یه وقت حواسمون نیست میگیم میخندیم یه حلالی حروم میشه ما باید اون دنیا جوابگو باشیم که چرا باعث فساد فی الارض شدیم!
حالا از جواب این دنیاش بگذریم که به مراتب سخت تره!

اروس دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:40 ب.ظ

ها؟؟

ها و زهر انار!!!
چرا در مورد داستان حرف نمیزنی؟ فقط به درد زن دادن حسین میخوری؟!
بنویس ببینم نظرت چیه!!

Samira دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:53 ب.ظ

in comment e Mitra yani chi oonvaght?????

تو هم همونی که به اروس گفتم ! البته یه خورده ملایم تر،‌چون دختری دلت میشکنه یهو!
میترا رم ولش کن شوخی میکنه!

سورا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:38 ب.ظ

درود. داستانی که نوشته اید را که می خواندم باید اعتراف کنم که می خواستم نیمه رهایش کنم. این به این معنا نیست که داستان بد نوشته شده است یا فضاسازی هایش مشکل دارد به هر حال شما می نویسید و با این موارد نوشتاری آشنا هستید اما من بنابرسلیقه آن را نپسندیدم و حوصله ام را سر برد. اما این سیلیقه من است و نمی توانم بر روی آن قضاوتی روی داستان شما داشته باشم. به هر حال ژانری که شما نوشتن انتخاب کردید بستگی به خود مولف دارد و در این ژانر داستان تقریبا در آمده است می گویم تقریبا چون به واقع قسمتهایی از داستان را رد کرده ام. اما در پارگراف اول "فارسی عمومی" اگر همان فارسی باشد یا دروس عمومی یا ادبیات فارسی، مسلما مخاطب خواهد گرفت که قهرمانهای داستان در برخی از دروس عمومی همکلاسی بوده اند. یا " غذایمان را..." بهتر بود یا فعل هم جمع بسته می شد یا غذا از حالت جمع بیرون می آمد. در مورد راوی و لحنی که برای روایت به کار برده است هم باید بگویم مسلما چون راوی با کارکتر گل بهار نزدیکی داشته است، حالات و لحنی سانتی مانتال به خود گرفته است و شاید بت سازی از این کارکتر هم به نوعی توجیه شده است. اما به شخصه فکر می کنم داستان می توانست از زاویه ای نوتر و جدیدتر گفته شود به نوعی که با داستان های گفته شده از این ژانر جلوتر باشد. شاید انتخاب راوی. نظرگاه و زاویه دید و حتی فرم گفته شده می توانست روایت را از قالبهای پیشین جدا کند. / زبان دوپهلو و نمادینی! که شما می توانید از آن در کامنت استفاده کنید شاید اینجا به درد می خورد. ارادتمند سورا

مرسی که سعی کردید داستان رو در ژانر خودش نقد کنید. هر چند من خودم نمیدونم تو چه ژانری نوشتم اما حداقل میدونم با مثلا فرانچسکو تو یه ژانر نیستن!
نکاتی که اشاره کردی رو حتما لحاظ میکنم.
نزدیک کردن زبان محاوره و کامنت به زبان داستانی هم چیزیه که خیل دوست دارم بهش برسم. خودم میفهمم که کامنتام بعضی وقتا از داستانام قوی تره! کاش بشه به همون راحتی که آدم حرف میزنه داستان بنویسه.

هومن دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:10 ب.ظ http://morningagain

خوندمش، باقی قضایا را دیدمت بهت میگم.

مینا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:48 ب.ظ

سلام دوباره :) داستان رو خوندم ...انقدر کشش داره که آدم تا آخرش رو بخونه و دلش بخواد بدونه که چی میشه ...شخصیت گلبهار به نظرم خیلی ضعیفه این رو از دید انتقادی و نقد کردن داستان نمی گم ...شاید باید برای ظهور این داستان و ختم شدنش به خودسوزی بهار لازم باشه چنین شخصیت زار و ضعیفی از گلبهار ارائه بشه .مرسده رو بیشتر دوس داشتم زنی که از هوش و ذکاوتش استفاده میکنه برای رسیدن به هدفش حالا این هدف هر چی که میخواد باشه ...برعکس گلبهار که با داشتن سرمایه ظاهری به گدایی عشق میره و بلد نیست از هوشش برای داشتن چیزی که میخواد بهره بگیره انگار یه جورایی درگیر ننه من غریبم بازی شده باشه و خودش هم واقعا نمی دونه که چی میخواد . اصرارش برای از بین بردن زیباییش که تصور میکنه عامل اصلی بدبختیش بوده یکی از اصلی ترین چیزهایی که جذابیت ماهوی گلبهار رو خدشه دار میکنه و تبدیل میشه به یه زن ضعیف و حسود و ترسو ....منم بگم که قصه های دیگه تو بیشتر دوس داشتم :)

میندرلا خانم ( جمع مینا و سیندرلا!)‌ همیشه هوش زیاد باعث این نمیشه که آدم به هدفاش برسه. این البته نظر منه. هوش باید با انگیزه جمع بشه تا نتیجه اش رسیدن به هدف باشه. این البته هم نظر شخصیه و هم بحث کلی و زیاد شاید به داستان ربط نداشته باشه.گل بهارم شاید اصلا دنبال اون چیزی که مرسده هست نبوده.
به هرحال از این که تقابل این دوتا شخصیت تو داستان مورد توجه قرار گرفته خوشحالم و از تو هم مرسی که سعی کردی با زبان مثبت کامنت بذاری!

سپینود سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:13 ق.ظ http://3pnood.com

بابک این پلتیک رو نزنی که دستی می‌خواستی یه داستان مخاطب عام بنویسی که هیچ باور ندارم! بقیه‌اش اگر حدسم درست بود که هچ! اگه نبود باشه برای جلسه. خب؟

من واقعا دوست دارم دایره مخاطبینم رو بزرگتر کنم. مخاطب عام داشتن هدف بزرگیه که نمیدونم میشه بهش رسید یانه. اما اینکه عمدا بخوام داستان بد بنویسم نه!‌اینجوری نبوده. حالا اگه بد شده دیگه یه بحث دیگه است!

مائده سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:36 ق.ظ http://rima-34.persianblog.com

سلام عمو ... ما اومدیم ... دلتنگ شدیم و آپدیت کردیم و رفتیم ... فعلا !!!

سلام به روی ماهت!‌
بچه ها مائده دختر برادرمه!‌یعنی من عموشم‌!‌ بهم میاد با ین سن کمم که عمو باشم؟!!!
وبلاگشو بخونین. بیشتر اهل شعره تا داستان. از نظر استعداد هم یه چیزایی از عموش به ارث برده البته!

سمیرا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:04 ق.ظ

ببین، من اصلا نمی خوام با "فرنچسکوی قدیس" مقایسه اش کنم. از نظر من که عقل نویسندگی گنجشکی دارم!!! این درست نیست که بیام داستانهای قبلیت رو با این مقایسه کنم. این داستانت یه ساختار جدیدی داره، که من نه مشکلی با عامه پسندیش میبینم( باز از نظر من!!!) و نه با غیر واقعی بودن شخصیت ها!! تازگی ها خیلی کتاب با شخصیت های غیر واقعی خوندم. تا آخر خوندمش یه بار، اما با شناخت داستانی که ازت دارم احساس می کنم خیلی هم داستانت "هلو تو گلو" نیست. باید یه بار دیگه بخونم.، چیزایی رو باید ببینم که بار اول ندیدم.اما آقای نادعلی بازم مرحبا به شجاعت و جسارتت که در این اوج "قلمبه سلمبه بنویسم که کلاسم بره بالا" نوشتن،اینو نوشتی!

نوکرتم آبجی!‌ شمام شجاعی! حالا البته جا داره که شجاع ترم بشی!

سمیرا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:53 ق.ظ

در ضمن فارسی منم اصلا ته نکشیده!!!!
هلو تو گلو= هلو برو تو گلو!!!!!

آوات سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ب.ظ http://awathiva.persianblog.com

ببینم مطمئنی داستان مال خودته؟ اصلاْ به داستانای تو نمی خوره بعدشم خیلی سرسری از یه سری چیزایی رد شدی تو داستان. اون صحنه آخر دیگه خیلی صحنه شده بود ها خنده عمو و مرسده

چقدر خشن شدی آوات!
حالا بچه یه کاری کرده. دیگه زدن نداره:))

ویولت سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:46 ب.ظ

منم بگم اقا! آره از وسطاش میشد حدس زد خودکشی میکنه چون شبیه عکس جده اش بود و میشد حدس زد به همون سرنوشت دچار میشه

مرسی ویلی که پیگیر بحث هستی!

گل بهار سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:11 ب.ظ

:( eeeee ,na baba man khodkoshi nakardam ke

hamchin ye rize ghire vaghee bood !!!
akhe baad az in hame saal ke hamo didan kheili goftogooshoon gheire aadi mioomad, albate shayad ham be in dalile ke in ye dastane kootahe va ahle fan bayad nazar bedan.
dar kol be nazare man oonjaahaee ke eshgheshoono nesbat be ham tarsim karde boodi kheili movafagh boodi va inke maloom nabood belakhare chera Mersede inghadr rooye Golbahar asar dasht ?! chera akhe Golbahar vel kardo raft?!!!! ajib bood ye kam. baadesham amoohe ba Mersede khoob bood?
akharesh too zehne adam in soal pish mioomad ke:
chi chi chandi kooja mifrooshan?!!!!

خیلی حال کردی قهرمان داستان هم اسم خودته ها!
حالا واقعا تو اسمت گل بهاره؟
اسم قشنگی داری.

هاله چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:03 ق.ظ http://chekhabara.blogsky.com

خاک به سرم داشتم انلاین همشو میخوندم خوب شد تا نصفه بیشتر نرفتم و دیدم چقدره والا به خاک سیاه میشستم :)
نظرمو حتما برات میزارم وقتی خوندمش

مرسی!

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:45 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

از کامنت سمیرا خیلی خوشم اومد. چه باحال گفته تو این اوضاع قلمبه بنویسیم که کلاسمون بره بالا! بابک جان باور کن دساتانت رو تا اونجا خوندم که راوی توی کافه به پشت سر گل بهار و دوستش نگاه می کنه که دارن از در میرن بیرون و موهای گلبهار رو توصیف می کنه. این قضیه ی مخاطب عام هم از اون حرفاست. فکر نمی کنم عامیانه بودنش رو بشه اینطوری تشخیص داد. بیشتر باید دغدغه های محتوایی رو ررسی کرد و بعد دید درون مایه رو چطوری انتخاب کردی و پرداختی. میخونمش یا اینجا و یا جلسه در مورد حرف میزنیم. مطمئنن مثل داستانهای من ملت رو سرگرم زبان شلخته و نثر درهم نمی کنه و همه رو میبره طرف محتوا.

حسین مطمئنی خودتی؟!

سپینود چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:28 ب.ظ http://3pnood.com

سلاطون! دیگه وقتی داستان نخونده حرف می زنی از اون شاه‌کاراست که فقط از تو برمیاد و بس!

حالا کجاشو دیدی! این اصلا همه چیش ذهنیه! یعنی تو ذهنش زندگی میکنه!‌ اصلا یهو دیدی یه سه شنبه یهو یه تکون میخوره و با حالت شوک زده میگه: من کجام ؟‌شما کی هستید؟
تازه از اون روز شاید بشه رو حرفاش حساب کرد!

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:41 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

ای وای خاک عالم... سپینود از کجا فهمیدی من داستان رو نخونده حرف زدم؟! تو کامنتم فقط گفتم تا کجا خوندم و بعدش هم یه چیزه کلی گفتم و در مورد دساتان خاصی نیست! نکنه میخواستی این کامنت رو برام بگذاری حالا بهونه ش رو پیدا کردی؟ در هر صورت دستت درد نکنه.

پونه بریرانی پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:22 ق.ظ

سلام آقای نادعلی. راستش می‌خواهم بی تعارف بروم سر اصل مطلب یعنی داستان. خب خیال کنم داستان خوبی نبود. یعنی نه می‌شود گفت عامه پسند بود و نه خاص چرا که مابین بود واین نشان می‌داد خوشبختانه تکلیف مولف هنوز با خودش روشن نیست یعنی هنوز تصمیم نگرفته کدام روش را پیش گیرد. می‌گویم خوشبختانه چون خیال کنم حیف باشد شما بروید به سمت ادبیات بازاری. اما چرا حیف؟ چون این ادبیات چیزی به خواننده و نه حتا به مولفش نمی‌دهد. این ادبیات باعث نمی‌شود نگاه هر دو طرف یعنی مولف و خواننده عمق پیدا کند. ببینید حرف قلنبه سلنبه اندیشیدن و اداهای روشن فکرانه نیست. من آدمی معمولی هستم که هیچ ادعای روشنفکری ندارم اما یک چیزی هست. نگاه من به زندگی خاص است. نگاه من بی شوخی فرق دارد با همسایه‌ی دیوار به دیوارم ( سپینود می‌داند که من با جاری‌ام! دیوار به دیوارم! ) بله و این نگاه متفاوت باعث شده من از چیزهایی لذت ببرم که او نمی‌تواند حسش کند. من به چیزهایی فکر می‌کنم که او خوابش را هم نمی‌بیند و من این لذت را مدیون ادبیات هستم. البته من که خالق ادبیات نیستم اما به عنوان یک مصرف کننده ادبیات غیربازاری و خاص سطح توقع و اندیشه‌ی مرا بالا برده. کاری که ادبیات عامه پسند نمی‌کند چرا که اصولن این ادبیات می‌خواهد سرگرم کند تا این که به فکر بیندازد آدم را. خب اشکالی هم ندارد به شرطی که تکلیف نویسنده با خودش روشن باشد و بخواهد سر راست و بدون کلک آن طوری بنویسد که از پسش برمی‌آید یا دوست دارد. حالا من نمی‌خوانم این نوع ادبیات را اما خریدار این جور کتاب‌ها هم بسیارند خیلی بیشتر از طرفداران ادبیات خاص. خب این از این. اما می‌گویم نویسنده این داستان با خودش رو راست نیست یا این که هنوز اول کار است چرا که چیزی نوشته مابین دو نوع ادبیاتی که حرفش را زدیم این داستان عامه‌پسند نیست چرا که خواننده‌ی عامه پسند اصلن نمی‌تواند این کدهای شمارا دریافت کند. او می‌خواهد شما خیلی رو بگویید که مرسده و عموی گل‌بهار ( یا نرگس که هیچ فرقی هم ندارد به عقیده‌ی من و می‌گویم چرا این قدر الی‌السویه است بود و نبودش ) با هم تبانی کرده‌اند تا اموال دختر را بالا بکشند. اما شما کد داده‌اید یعنی یک صحنه ماشین سواری و خنده‌ی عمو و مرسده که البته برای کسانی که آثار پیچیده‌تر از این حرف‌ها خوانده‌اند خیلی رو است این صحنه و برای خوانندگان کتاب‌های بازاری ناملموس. یا پایان باز داستان اصلن سبک داستان‌های عامه پسند نیست. آن خواننده دوست دارد بفهد آخر ماجرا چیست . . . اما داستان‌تان اصلن در دسته‌ی داستان‌های خاص و غیربازاری هم نیست. به هزاران دلیل که من چندتاییش را می‌گویم. سوژه‌ی بسیار تکراری آن. البته چیزی که ادبیات عامه پسند را جدا می‌کند از آن نوع دیگر سوژه نیست یعنی فقط سوژه نیست بلکه نگاه و نوع پرداخت نویسنده است. حالا این جا هم سوژه تکراری است و هم پرداخت . نشان به آن نشان که روایت خطی است و هیچ جا شکست زمان نداریم. همه چیز در دیالوگ گفته می‌شود در حالی که این داستان قابلیتش را داشت تا گذشته‌ها با چند تصویر و اشاره و کد نشان داده شوند تا این طور ملال آور تعریف شوند. دیگر این که اتفاق نقشی مهم و عجیب و عریب در پیشبرد داستان دارد. کمی فکر کنید به آغاز بسیاری از فیلم‌های هندی: در روزی بارانی یک دختر خوشگل با کلی کتاب و دفتر در بغلش به پیچ کوچه‌ای می‌رسد ناگهان و خیلی اتفاقی آقاپسر بلندبالا خوش تیپ و پولداری ( که خدا یکیش را نصیب ما بکناد! ) با دختر خانم سرشاخ می‌شود دختر دستپاچه کتاب‌ها از دستش پخش زمین می‌شود و هر دوخم می‌شوند تا کتاب‌ها را جمع کنند نگاهی در نگاهی گره می‌خورد و برو تا آخرش! ببینید اتفاق بی پشتوانه‌ی منطقی یا بدون ایجاد تمهیدات و مقدمات لازم چطور یک داستان را پدید می‌آورد و چنین چیزی چه قدر در زندگی واقعی باورپذیر است؟ ( خصوصن که نویسنده سئوالش این است که داستان باورپذیر است یا نه) اما در مورد شخصیت پردازی: آدم‌ها در حد تیپ می‌مانند. گل‌بهار مثل همه‌ی دختران باریک و بلند و خوشگلی است که موبایل به دست یا با ماشین‌های مدل بالا توی خیابان‌های شهر ویراژ می‌دهند. گل‌بهار چیزی ندارد که به وجودش بعد دهد. من اگر مرد باشم فقط آرزو می‌کنم یک شب با او بخوابم و حالا که زنم از این حماقتش عقم می‌گیرد. آن ازدواج‌های پی در پی هیچ همدردی در من ایجاد نمی‌کند چرا که او خیلی بی‌خیال بدون تاسف و بی‌هیچ آزردگی دراین باره حرف می‌زند در حالی که پرواضح است که هر پیوند و شکست ارتباط چه دردی به همراه دارد و این همه زخم با روح آدم چه می‌کند. البته گل‌بهار می‌گوید که آزارده اما کیست که باور کند؟ او که مدام در رستواران‌های بالای شهر ( نمی‌دانم چرا همه‌اش ذهنم درگیر شمال شهر تهران بود ) می‌چرخد چه طور درد دارد و من اصلن چرا باید باور کنم؟ و این سوپرمن چرا چنین شخصیتی دارد؟ او که آن وقت‌ها خیلی عاقلانه از گل‌بهار گذشته حالا چه چیز جدیدی در وجود او می‌بیند که این‌طور غریب‌الوقوع قرار ازدواجش را به هم می‌زند و برای نجات گل‌بهار می‌شتابد واصلن آن دختری که همراه این مرد به رستوران می‌آید بود ونبودش چه تفاوتی دارد؟ این داستان می‌تواند بازنویسی شود بدون این که خیلی از این افراد باشند. و البته اوج سطحی نگری آن جاست که راوی می‌گوید گل‌بهار همیشه در صف اول فعالیت‌های خیرخواهانه بوده و این‌طور می‌خواهد من باور کنم گل‌بهار عجب لعبتی است که همه چیز را با هم دارد.
خیلی روده درازی کردم. راستش خیال کردم بی‌مرامی است رفیق ما چیزی بنویسد و ما بی‌توجه باشیم. ببخشید اگر تند رفتم که می‌دانم من زیاد به خاکی می‌زنم. اما باز می‌گویم نوشتن داستان بازاری یا عامه پسند یا پرخواننده یا هرچیزی که نامش است عیبی ندارد به شرط این که اولن تکلیف نویسنده با خودش روشن باشد و دیگر این که بتواند یک داستان خوب بنویسد حالا از هر ژانری که می‌خواهد باشد. یک داستان عامه پسند خوب.

سلام خانم شاهی.
اولا وقتی فکر میکنم برای نوشتن این کامنت چند بار سرانگشتان هنرمند شما دگمه های کیبورد را لمس کرده و این عدد در ذهنم از هزار رد می شود هم به خود می بالم و هم متاسف میشوم. متاسف به خاطر اینکه به جای نقد روی داستان من میتوانستید با صرف همین انرژی یک داستان خوب دیگر خلق کنید و من ناخواسته باعث هدر رفتن این انرژی شدم( از این بیشتر نمیتونستم به کسی حال بدم، امیدوارم کافی بوده باشه!)
بد نیست بحث ادبیات عامه پسند را که شنیدم دارید روی آن کار میکنید یک بار در غروب مطرح کنید. حتما بحث شیرین و به درد بخوری خواهد بود. به خصوص برای من!
و همینطور بد نیست اعتراف کنم درنوشتن این داستان قصد من به هیچ وجه خلق یک داستان عامه پسند صرف نبوده. شاید می خواستم یک تجربه از نوع دیگر داشته باشم اما نمیخواستم یک داستان بد بنویسم.
دوما کامنتتان را سه بار خواندم و باز هم می خوانم.

سمیرا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:11 ق.ظ

Just for fun; don't take it too serious!!!!:
میگم که حالا که من از "کامنت بازی" خوشم اومده و اکثریت خوانندگان این داستان با قسمت عروسی مشکل داشتند!! یه idea برات دارم! بیا این عروسی و زن و این برنامه ها رو حذف کن! بعدش، اون دختره بود، همکار ه رو میگم!!! (توجه داشته باش که این همکار بودن خیلی مهمه!!!!!!) این همکاره رو دوباره وارد ماجرا کن! بعد آخر داستان هم می تونی گل بهار رو بکشونی، هم می تونی نکشونیش!!!!اگه بکشونیش، که اون همکاره مثلا یه روز صبح به گل بهار زنگ میزنه، یا از طریق دوستانی!!!! به گوش گل بهار میرسونه که "دختره،............ تو خجالت نکشیدی که دوست پسرم!!! رو از من دزدیدی!!!؟؟؟؟فکر کردی اینجا هم امریکاست؟؟؟!!!! " و خلاصه از این حرفا!!!!! حالا اگه گل بهار هم بمیره، که باز فرقی نمیکنه!!! همکاره( که توجه داشته باش!! ممکنه اصلا زید مید بازی دار کار نبوده!!!!) میاد و خفتان گل بهار رو می چسبه!!! البته تو این شرایط یه مقدار ملایم تر با مرده!!! رفتار میکنه!!!!!!!!!!!
.................................
خب چطور بود؟؟؟؟!
O.K. now, just start laughin!!!!!!!!

این داستان هر مشکلی داشت ، از یه نظر به یه دردی خورد!‌اینکه باعث شد یه خورده خلاقیت سمیرا به کار بیافته!
آفرین دخترم!‌ طرح جالبی دادی! نشون میده ذهن قصه پردازی داری! (‌این تعریف بر مبنای ادای وظیفه تشویق جوانانه که تو غروب مسئولیتش با منه‌ ها!)
یه چیزم در گوشی: وقتی میگن نویسنده نمیتونه از دغدغه هاش ننویسه همینه!‌ سمیرا الان هر داستانی بنویسه این قضیه زید دزدی رو حتما توش می چپونه!

شاهزاده ی سرطانی پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:54 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

بابک ارادت. داستان رو خوندم. فکر کنم بار قبل حالش رو نداشتم که تا اونجا خوندم. ایندفعه تا آخر رو نه یه ضرب ولی با یه چایی و یه تلفن خوندم. هر دوش اجباری بود. ولی نه خوشم اومد و همونطور که گفتم عامیانه که نمی دونم واقعن چه معنایی داره ولی از این اسمها که بهت می بندن ربطی به این داستانها نداره. اول بگم: کلک... تکنیکی که زدی در مورد شخصیت راوی جالب بود. اینکه من مونده بودم به خاطر اسم داستان این داستان شخصیت در مورد راویه یا گلبهار برام جالب بود. مثلن اونجائی که با جمله های بلند سر و ته حرفهای گلبهار رو بهم می چسبونی و بعدش میگی من عاشق شدم از اون تکه های باحال بود! راوی دقیقن اون چیزی رو که میخواست و درگیرش بود جدا کرد ( مسلمن شخصیتش اینو ابراز می کنه. ) و با صراحت در روایت گفت عاشق شدم. چه با نمک مثل شخصیتهای آب از سر گذشته. یا مثلن اون جمله هه که در مورد آخرین دوست دخترش به گلبهار می گه به خاطر صداقت و معذرت خواهیش در موقعی که انتظارش رو نداشته عاشقش شده و خب یکی دو هفته ی پیش تموم شده. خب گلبهار هم همینطوره دیگه. باز هم کلک رشتی. که ما اراکیا بهش میگیم تکنیک. یا مثلن اونجا که گلبهار در یک دیالوگ بلند میگه وقتی داشته از تجربیات سکسش می گفته توی راوی اصلن بهش نگاه نکردی و داشتی دنبال جواب فلسفی می گشتی راوی کلی حال می کنه از تیزهوشیه گلبهار! و این یعنی راوی فکر میکنه دقیقن دیشب اینطوری بوده خودش دیگه. بابا ایول. و ایول تر اینکه منهم مقهور اون تصاویری شدم که وقتی راوی میره خونه ی گلبهار. اون بند و حریر و این حرفا خیلی باحال بود. نمی دونم باکلاسا چی میگن ولی ما اراکیا میگیم اکسلنت. ( همشو با کسره بخونید لطفن. لهجه روستایی داره! ) خب داستان با گلبهار شروع شد و با راوی تموم شد. چون اون مونده بود و سوخته ی گلبهار دیگه. باید حالا فکر کرد که راوی با گلبهار چه میکنه. اونهمه معاشقه و خوشبختی و زیبایی قابل پیشبینی بود که باید تموم بشه و گر نه اینقدر اوج نمی گرفت. اما در مورد انتهای داستان . اون قسمتهایی که گلبهار میره و نامه به جا میگذاره و راوی تا مرز زن گرفتن میره ریتم داستان خیلی تند میشه و به نظرم چون در موقعیتی خارج از راوی و گلبهاره اشکالی نداره اما وقتی گلبهار میاد و روی تخت افتاده و تا سوختنش باز این ریتم ادامه داره. به نظرم به جای آوردن وکیل و کارآگاهی کردنش میشه ریتم رو با جزئیات عاشقانه و کشوندن درون مایه به طرف رابطه ای که حالا به این شکله که باز هم دوستم داری؟ کند می کردی بابکی تا آخرش اینطوری نگی مرسده و عمویه با هم میخندیدن و منهم از رو دیوار رفتم و اونم سوخته بود. مبشه کمی پرداختش. البته فقط آخرشو. مطمئنن ضربه ی داستان سوختن گلبهار نیست بیشتر ضربه ی داستان تصمیمیه که حالا باید راوی بگیره. البته برداشت منه که باید اینطوری باشه. چون با داستان شخصیت طرفم و گرنه میشه قصه رو هم اینقدر پررنگش کرد که گفت گلبهار تموم شد. اینم میشه. مخصوصن که اسمش بهاره و بهارش سراومده. اما گلبهار و مادربزرگ پدرش هم یک تقابل بود که نشون میداد عموی گلبهار داره یه نقش تاریخی رو بازی می کنه و حالا باید این تاریخ تکرار بشه و گلبهار هم میسوزه. یا خودشو آتش میزنه. نمی دونم یه کمی سختگیرانه ست ولی به نظر دست تقدیر تاریخی هم در بینه. یعنی عشق و زیبایی و این حرفا یه جورایی زیر یوغ این تقدیری که مثل بختک افتاده رو سر مادربزرگ و گلبهار هستند.
راستی یه غلط دیکته ای هم داشتی: غلط زدن اینجوری نوشته میشه غلت زدن.
یه چیزی هم خارج از بحث برای اینکه کم نیارم. من با اون عمو پولداره همزاد پنداری کردم. عجیب بهم نزدیک بود. مثل مارمولک میام وسط و مرسده رو تور میزنم و خنده زنون با بنز مشکی میریم ددر دودور. بعدشم منهم مثل اون پسره یه بند عاشق میشم و ول میدم عاشق میشم و ول میدم و کلی دخترای پولدار و خوشگل عاشقم میشن و شبا میان خونمون و ما میریم خونشون و خلاصه تیریپه واسه ی خودش. ( اخیش هی ملت میگن به گلبهار احساس نزدیکی می کنن گفتم کم نیارم. ) یه چیزی هم بگم خطاب به اراکیهای مقیم مرکز یعنی بابک و رکسانا و یه کمی هم کتایون که تازگیا این برچسب رو کمی تا قسمتی پذیرفته. نمی دونم شماها مال کجای اراکید ولی من مال نافشم. نمیدونم این چیزی رو ثابت می کنه یا نه ولی اراکی جماعت هیچ وقت چشم نداشته یه اراکی دیگه رو ببینه. شرمنده ها ولی این رو باور دارم. میگید نه برید یه جایی ببینید کارتون گیر میکنه پیش یه اراکی بهش بگید: (( آی بِرار بیا بَنیش تَک خودُم سِیل کُن چیشی میگُم. یا ازش بپرس دوگوله خوری؟ )) میبینی که اصلن تحویلت نمیگیره. ولی دو تا ترک تا یه چیزی میگن که نمیفهمن چی گفتن کلی با هم فامیل میشن.

حسین جون!! یکی از معدود موقعیت هایی که من ازت خوشم میاد همین وقتاییه که در مورد داستانام حرف میزنی.
نمیدونم حالا چون منو میشناسی و به ذات مارمولک گونه ام آشنایی یه چیزایی رو میگیری یا به خاطر چیز دیگه است!
یه اتفاق جالب دیگه اینه که خیلیها در مورد اینکه در چه شرایطی داستانو خوندن حرف زدن. مثلا یه نفس، آنلاین، ساعت ۴ صبح، وسطش چایی خوردن، یا ....! باحاله! نه؟
این که دقیقا گفتی از چه جاهایی خوشت اومده خیلی بهم کمک کرد و مرسی.
با توجه به جمیع نظرات و همینطور چند بار خواندن مجدد خودم یکی از جاهایی که حتما تغییرش میدم پایان داستانه. تو یکی از ورژن های اولیه هم پایان داستان یه جور دیگه بود. حالا نمیگم چیکارش میکنم. ولی برای خوندن تو غروب حتما اینکارو میکنم.
در مورد ریتم داستان هم از دقت نظرت ممنون. و همینطور از نکته تکرار تاریخ.
و اما قسمت شیرین خارج از بحث:
تو با کجای عمو همذات پنداری کردی آخه؟ نه سیبیل داری نه عصا نه پول نه مرسده! حالا با راوی باز شاید بشه تو رویا (‌مثل خودم) یه کارایی کرد!!
و خطاب به همشهری های محترم: تریپو دارین دیگه؟! حسین به همه امون اعلان جنگ داد! رسما میگه شما چشم ندارید منو ببینین!‌ یکی نیست بگه: آخه ببم!‌ به چیشیت مینازی نوردونگ دزدا! خوبه مو خودوم جخت ازتو تندور دراردمت در!
ترجمه: آخر پسرم ! به چی چی ات مینازی نردبان دزدها!‌من خودم اخیرا از داخل تنور تو را بیرون کشیدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد