درست ده سال بعد از اولین برخوردمان سر کلاس فارسی عمومی گل بهار را دوباره در یک رستوران دیدم. دو سه بار از سر چشم چرانی نگاه گذرایی به او کردم تا بعد از اینکه اوهم متوجه من شد و نگاهمان چند ثانیه در هم گیر کرد شناختمش.
من با همکارم برای خوردن شام به آن رستوران رفته بودیم. دختری کاملا معمولی که شرایط کاری مارا به هم نزدیک کرده بود و من در آنزمان وقت زیادی را با او صرف میکردم. گل بهار اما هنوز به همان اندازه که ده سال پیش زیبا ترین دختر دانشگاه به حساب می آمد زیبا بود و شاید حتی در آغاز سی سالگی جذاب تر هم شده بود. همان صورت سبزه و استخوانی با چشمان آبی و و اثر کمرنگ یک بریدگی قدیمی روی گونه راستش. چند تار موی سیاهی که از زیر روسری روی صورتش ریخته بود نتوانسته بود اثر بریدگی را کاملا بپوشاند برای همین با کمی دقت می شد همان ترکیب متعادل همیشگی بین اجزای بی نقص صورتش را تشخیص داد. اوم هم با یک دختر دیگر پشت یک میز دونفره نشسته بودند.
غذایمان را با کمی عجله تمام کردم. به بهانه ای دختر همراهم را به نزدیک ترین آژانس رساندم و سریع به رستوران برگشتم. هنوز نرفته بودند. مرا که دید لبخند زد. واین باعث شد جرئت کنم از پیشخدمت بخواهم یک صندلی برایم بیاورد و سر میزشان بنشینم.
گفتم انتظار نداشتم مرا یادش باشد و او گفت چیزی که باعث شده مرا چند بار در این مدت به یاد بیاورد جمله ای بوده که یک بار قبل از کلاس روی تخته سیاه نوشته بودم و او آنرا در صفحه اول دفتر تلفنش یادداشت کرده. من اصلا چنین چیزی را به خاطر نداشتم و او آن را برایم خواند: ای دوست مرا دریاب که دل دریایی من بی تو مرداب است. یادم آمد زمانی این جمله را به همه کسانی که دوستشان داشتم میگفتم.
بعد دوستش را به نام مرسده به من معرفی کرد و جالب اینکه حتی پسوند نام فامیلم هم به یادش مانده بود.
روی بینی اش و در طرف چپ که من در نگاه اول نتوانستم ببینم یک سنجاق فلزی فرو کرده بود. پرسیدم: چسبیه یا واقعا دماغتو سوراخ کردی؟
صورتش را جلوتر آورد و گفت: سوراخ کردم.
بوی عطر و گرمای نفسش به صورتم خورد. روی گونه چپش بریدگی دیگری بود شبیه طرف راست اما تازه تر. معلوم بود سعی کرده با کرم پودر کمرنگش کند.
پرسیدم: صورتت چی شده؟ اینم مده؟
با خنده گفت: اینو خودم کردم که با اونطرف جور شه. و صورتش را روبروی من گرفت و ادامه داد: بالانسه؟! و دوباره خندید.
مرسده سیگاری روشن کرد و رو به من گفت: شما همیشه اینقدر زود صمیمی می شین؟
گل بهار ادامه داد:دوستش هم داری؟
بعد از حفظ بودن پسوند نام فامیلم این دومین چیزی بود که خوشحالم کرد. کنجکاوی اش در مورد دختری که با من دیده بود میتوانست معانی امیدوار کننده ای داشته باشد. با این حال کمی هول شدم و مجبور شدم برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم توی جیبهایم دنبال سیگار بگردم. سیگارم را با آتش فندک مرسده روشن کردم و پرسیدم: کی رو؟
خندید و دوباره گفت: آره؟
نگاه خیره ، لبخندی که میزد و تکرار سوالش بدون توجه به چیزی که من گفته بودم، باعث شد تا طفره رفتن را کنار بگذارم و در یک کلمه بگویم :آره.
- ولی خیلی زشته. مگه نه مرسده؟
مرسده جواب نداد و گل بهار رو به من گفت: حالا واقعا دوستش داری یا همینجوری یه کافی شاپ آوردیش که مزدشو بدی؟
بیشتر از اینکه مفهوم جمله اش ناراحتم کند لحن تند و صریحش باعث شد تا کمی جدیتر از قبل بگویم:
- من ادعا نمیکنم هر کی رو که تا حالا باهاش خوابیدم دوست داشتم. اونم واسه خودش یه بحثیه. اما این کسی رو که دیدی برنامه اش اون نیست. در ضمن محض اطلاع بدون که مزد اینکارو قبلش میدن.
- چطور میتونی یه دختر به این زشتی رو دوست داشته باشی؟ هر چند تو خودتم یه جورایی زشتی. و گل بهار و مرسده هر دو بلند خندیدند.
برای یک لحظه تمام زیبایی گل بهار پشت غرور و نخوتی که در تکرار کلمه زشت بود گم شد. من زندگی خودم را داشتم و به آن چه که داشتم راضی بودم. دلم نمیخواست کسی، حتی تا این اندازه زیبا، داشته هایم را ویران کند. گل بهار منتظر جواب، مستقیم توی چشمهایم نگاه میکرد. رویم را به سمت دیگری برگرداندم و گفتم:
خب البته تو حق داری در مورد دیگران اینجوری حرف بزنی. واسه اینکه همیشه با خوشگلی کارت پیش رفته. هیچ وقت نتونستی بفهمی آدما غیر از قیافه خیلی چیزای دیگه هم دارن. البته من اونوقتا فکر میکردم تو این چیزا رو میفهمی. به هر حال من در این لحظه که اینجا نشستم این خانمی رو که دیدی خیلی بیشتر از خیلی از آدمای دیگه که فقط به خوشگلیشون می نازن دوست دارم. در ضمن من لااقل تو این جمع سه نفره به کسی پیشنهاد عشق و عاشقی ندادم. و رو به مرسده گفتم: درسته خانم؟
مرسده حتی رویش را برنگرداند و خیره گل بهار را نگاه میکرد. رد نگاهش را که گرفتم دیدم چشمان بهار پر از اشک شده و هنوز مرا خیره نگاه میکند. غروری که چند لحظه قبل با بی رحمی مرا هدف قرار داده بود دیگر در چشمهایش نبود.چند لحظه مکث کرد. سپس دستش را روی دستم گذاشت و گفت: معذرت میخوام. داشتم شوخی میکردم.
بعد از جایش بلند شد و در حالیکه سیگار و فندک و موبایلش را توی کیف میگذاشت گفت:
من بهتر از هر کسی میدونم که اون دختر و تو چقدر خوشبختید.
از کنار من که رد شدند برگشتم و با نگاهم اندام کش دار و مار مانندش را با انبوه موهای سیاهی که با پیچ و تاب بدنش پیچ خورده بودند و روی کمرش ریخته بودند تا جایی که می شد دنبال کردم.
گل بهار دانشجوی مکانیک بود و تا ترم شش شاگرد اول رشته اشان. ما چند کلاس مشترک با هم داشتیم و بعد تر چند بار دسته جمعی تئاتر و سینما رفته بودیم. اما رابطه من با او مثل همه پسر ها و دختر های دیگر هیچ گاه از این فراتر نرفت. در بین دختر ها بعضی ها اورا متهم میکردند که از زیباییش سوء استفاده میکند و بعضی ها او را احمق میدانستند چون از موقعیتی که دارد به خوبی استفاده نمیکند. از پسر ها هم آنها که شجاع تر بودند بی نتیجه به او ابراز علاقه می کردند و خیلی های دیگر در جمع های پسرانه فقط برای خوابیدن با او ابراز امیدواری می کردند.
نمیتوانم بگویم عاشقش نبودم. اما هیچ وقت هم نتوانستم باور کنم که به راستی عاشقش هستم. بعد از ترم شش ناگهان انصراف داد و به آمریکا رفت. می گفتند قرار است در آنجا با پسرخوانده عمویش ازدواج کند. گل بهار رفت و حتی با دوستان نزدیکش، هرچند درواقع هیچ دوست نزدیکی نداشت ، ارتباطی برقرار نکرد. هیچ کس خبری از او نداشت.
بعد از رفتنش تا مدتها ماجرای گل بهار سر زبانها بود.
همه به خاطر داشتند که او همیشه در صف اول بیشتر تحصن های اعتراض آمیز یا بازارچه های خیریه بود. کمتر پیش می آمد بچه ها اورا برای به تعویق انداختن تاریخ امتحان یا حتی یکی دو نمره برای فرار از مشروطی پیش استادی بفرستند و او دست خالی برگردد. با اینحال کم نبودند دانشجویان متین و درسخوانی که به خاطر رفتار پیش بینی نشده، طرز لباس پوشیدن و سایر خصوصیات منحصر به فردی که داشت او را دیوانه بدانند.
عکسی هم داشت که با لباس زنان عشایر و روی اسب در حال تاخت گرفته بود و این عکس تا وقتی کامپیوترم را عوض کردم پس زمینه صفحه اصلی بود. نه فقط به خاطر زیبایی بلکه چین و واچین لباسهای رنگی، موهای مشکی که ازدو طرف چارقدش روی صورت و شانه ها ریخته بودند، زخم کوچک روی گونه و حتی رگهای برجسته دستان نه چندان ظریفش که هیچ وقت ناخن بلند و لاک نداشتند نوعی اصالت بی غل و غش را برای من مجسم میکرد. به خصوص که میدانستم جد پدری و مادریش هر دو از خوانین بختیاری بودند. به همین خاطر گل بهار کم کم تبدیل به یک افسانه شد. افسانه ای که اوج گرفت و البته مدتی بعد از فارغ التحصیلی و ورود به عرصه جدی تری در زندگی فراموش شد.
آن شب تا مدتها توی رختخواب غلط زدم و به اتفاقی که افتاده بود فکرکردم. نگاه غمگینی که از پشت آن چشمهای آبی رنگ در لحظه آخر به من انداخته بود همه فکر های بدی را که باعث عصبانیتم شده بود و همه حرفهایی را که زده بود پاک میکرد. به این که او این مدت را چه کار کرده و به همه صحبتهای بهتری که میشد بکنیم و نکردیم فکر کردم. حتی به اینکه ای کاش خودم را کنترل میکردم و فردا میتوانستم به دوستان قدیمی زنگ بزنم و به یک شام سورپریز با حضور افسانه فراموش شده دعوتشان کنم. با این همه بیشترین چیزی که عذابم میداد غمی بود که از چشمانش خواندم و اینکه به خاطرش خودم را مقصر می دانستم. فکر کردم همانطور که واژه درسخوان را میشود با لحنی گفت که آزار دهنده باشد به زیبایی هم میشود با لحن تحقیر حمله کرد. این را با شخصیتی که از ده سال پیش، از گل بهار به یاد داشتم جمع کردم و به این نتیجه رسیدم که نباید به خاطر حرفهایی که به راحتی میتوانست شوخی تلقی شود چنین جوابی میدادم. از طرفی بوی عطر و گرمای نفس اش و دستی که موقع رفتن روی دستم گذاشته بود حس گنگ ده سال پیشم را دوباره زنده کرده بود تا حدی که وادارم کرد که تمام روز بعد را در خانه بمانم و همه چیز های خاطره انگیز قدیم را پیدا کنم. عکس ها و فیلم و حتی جزوه ها و کتاب هایی که به نوعی مربوط به او میشدند. این بار دیگر نوزده سالم نبود که نتوانم بفهمم عاشق هستم یا نه.
عصر که شد دوباره به همان رستوران رفتم. روز بعد و روز بعد هم چند بار به آنجا سر زدم.
شب سوم پشت همان میز دونفره مشغول خوردن شام بودم که گل بهار و مرسده وارد شدند. سر میز من نشستند و بهار گفت: چطوری عاشق؟ تنها نشستی!
لبخندی زدم و بی مقدمه گفتم: من اون شب یه خورده احساساتی شدم. الان سه شبه که میام اینجا که دوباره پیدات کنم.
- برای چی؟
- نمی دونم. توضیح یا شاید هم معذرت خواهی. فکر کنم می شد بعد از اینهمه سال برخورد بهتری بینمون پیش بیاد.
سیگاری روشن کرد. پیشخدمت را صدا کرد و سفارش غذا داد.
- از کجا میدونستی ما رو میتونی اینجا پیدا کنی؟
- راه دیگه ای نداشتم. ریسک کردم. راستش تصمیم داشتم اگه امشب هم نبینمت دیگه نیام. البته غذاش هم بد نیست. بالاخره آدم مجرد باید یه جایی برای غذا خوردن پیدا کنه. و لبخند زدم.
- من که معذرت خواهی کردم. چیزی ام مونده که توضیح بدم؟
- تو نه! من باید معذرت خواهی کنم. گفتم که من یه خورده تند رفتم. همه اون حرفا میتونست یه شوخی، البته از نوع بی مزه اش باشه. حالا دیگه بی خیال. اگه دوست داری میتونیم بشینیم کلی حرف بزنیم. تو چیکارا کردی؟ ترم شش بود که رفتی . درسته؟
و گل بهار در حین غذا خوردن برایم تعریف کرد که به آمریکا رفته تا با پسر عمویش ازدواج کند. در آنجا رشته اش را عوض کرده و دوسال موسیقی خوانده. دوسال هم مجسمه سازی اما هیچ کدام را تمام نکرده. زندگی مشترکش فقط هشت ماه طول کشیده و بعد از جدا شدن با سه مرد دیگر و با هرکدام حداکثر هفت هشت ماه زندگی کرده. در بین صحبت متوجه شدم که مرسده چندان از اینکه او همه اتفاقاتی را که برایش افتاده برای من بازگو میکند راضی به نظر نمیرسد. اما بهار خوشحال از اینکه من با اشتیاق کامل به حرفهایش گوش میکنم بی وقفه ادامه میداد.
- بعد از سومی که یک دورگه لبنانی آمریکایی بود دپرشن میجر گرفتم. چی میگین شما؟
- افسردگی شدید.
- آره همون. حتی شاید باورت نشه. یه بار هم میخواستم خودمو بکشم. زخم اینور صورتم هم مال همون موقع است. خودم زدم. با یه بطری مشروب.
- یعنی چی؟ یعنی با شیشه زدی رو صورتت که بمیری؟
با خنده گفت: نه! حالم از خوشگلی خودم به هم می خورد. و از اینکه هر کی دور و برمه به خاطر قیافه امه. تازه یه بارم میخواستم اسید بریزم رو صورتم. شانس آوردم دکترا رسیدن و و با یه مرفین بیهوشم کردن، وگرنه الان ازدوست دختر تو هم زشت تر شده بودم!
و خندید. من هم خندیدم و مرسده فقط لبخند زد.
بهار ادامه داد: نزدیک یه سال تو بیمارستان روانی بستری بودم. تا اینکه دکترا گفتن حالم بهتر شده. منم بلافاصله بلیط گرفتم و اومدم ایران پیش مرسده. مرسده هم فامیل دورمه و هم دوست دوران دبستانم. تو این مدت با تنها کسی که تماس داشتم اون بود. یه بار هم اون اومد اونجا پیشم. کی بود مرسده؟ آها! دوره الساندرو بود. همون ایتالیاییه.
و مرسده با حرکت سر تایید کرد.
بهار ادامه داد و وقتی از اینکه چطور نتوانسته پسرخوانده عمویش را که از بردن او به میهمانیها و نمایش دادنش به دیگران بیشتر از حرف زدن در مورد آینده زندگی مشترک و وضع سیاسی ایران لذت می برده بیشتر از هشت ماه تحمل کند حرف میزد، یا وقتی تعریف کرد دوست پسر آمریکاییش را فقط چون به او پیشنهاد کرده که فرم شرکت در مسابقه دختر شایسته نیویورک را پر کند از خانه بیرون انداخته آرام آرام شخصیتی بی نقص را از او در ذهنم می ساختم و دیگر هیچ شکی برایم باقی نمی ماند که عاشق شده ام.
بعداز شام دعوتشان کردم که صحبت را در خانه من ادامه دهیم. و گفتم لااقل آنجا میتوانیم لبی هم تر کنیم. مرسده مخالفت کرد و تقریبا با حالت قهر در بین راه از ما جدا شد.
من و بهار در خانه من تا نزدیک صبح حرف زدیم. من هم همه آنچه را که در این مدت برایم اتفاق افتاده بود تعریف کردم. از دوسال آخر دانشگاه و جریان عکس سوار بر اسبش. از اینکه چطور به اسطوره تبدیل شده بوده. از دوران سربازی و اینکه چگونه بعد از یک مشاجره با پدر و مادرم از آنها جدا شدم و این آپارتمان کوچک را اجاره کردم. از همه زنانی که در این مدت به زندگی ام وارد و از آن خارج شده بودند برایش گفتم واز هرکدام عکسی داشتم به او نشان دادم. همه عکس ها را با دقت نگاه میکرد. و در مورد بعضی ها سوالاتی هم می پرسید. از دختری که آن شب با من دیده بود سوال کرد و من گفتم با هم همکار هستیم و دو سه تا پروژه با هم داشته ایم و در واقع آنقدر ها هم که به نظر آمده عاشقش نیستم اما گاهی با هم قهوه ای چیزی میخوریم و گپ می زنیم و رویهمرفته دختر مهربان و دوست داشتنی است. بعد پرسید آیا الان کسی را که بشود گفت دوست دختر دارم یا نه؟ و من گفتم داشتم و همین دو سه هفته پیش بوده که با هم تمام کردیم. عکسش را نشان دادم. در مورد خصوصیاتش پرسید و گفتم نویسنده است و قول داده مجموعه داستانش را به من تقدیم کند. گفتم به خاطر صداقتش و یک معذرت خواهی در زمانی که اصلا انتظارش را نداشته ام عاشقش شدم. وقتی این حرف ها را می زدم به دقت گوش میکرد و حتی به نظرم آمد که قطره اشکی هم چشمان خسته اش را براق کرد.
او از کوکایین و ماریجوانا و زندگی دانشجویی گفت. از این که در آنجا پول حرف اول و آخر را می زند گفت. از اینکه ایرانیها در آنجا ممکن است حتی اسم و فامیل خود را عوض کرده باشند اما سرکشی در زندگی دیگران را فراموش نکرده اند. از اینکه از جنس مذکر متنفر شده و روابطش با مرسده فراتر از یک دوستی ساده است. این جمله آخر بیشتر از بقیه برایم جالب و در عین حال نگران کننده بود.
بعد از سه ساعت دیگر توانی برای حرف زدن باقی نمانده بود. به سختی ملحفه تختخواب یک نفره ام را عوض کردم و در حالیکه تلو تلو میخوردیم تا روی تخت بردمش. پتو را که رویش کشیدم چند لحظه نگاهش کردم. به اندازه همه زیبای خفته های همه داستانهای دنیا زیبا و معصوم بود. جرئتم را جمع کردم و با احتیاط روی بریدگی گونه اش را بوسیدم و خودم روی کاناپه خوابیدم.
صبح از صدای باز و بسته شدن در ضبط و به هم خوردن نوار ها و سی دی ها بیدار شدم. چشمم را که باز کردم دیدمش که جلوی ضبط ایستاده. گفت:
- بسه دیگه بیدار شو تنبل خان. چرا رو سی دی ها اسمشونو نمی نویسی.
- چه موزیکی میخوای؟
- یه ایرانی قر دار.
بلند شدم و سی دی را که میخواست به او دادم. آن را داخل ضبط گذاشت و صدایش را زیاد کرد. گفت:
- موهاشو نگاه! جنگل مولا شده. وخندید.
دستم را گرفت و در حالیکه با آهنگ می رقصید هولم داد توی دستشویی. در را به رویم بست و از پشت در داد زد: زود باش که از گرسنگی مردم.
با همان کاسه بشقاب و خوراکیهای ناقصی که داشتم میز را چیده بود. روی کابینت ها و کف آشپزخانه را تمیز کزده بود. آشغالهای چند روز مانده را از این طرف و آن طرف جمع کرده بود. پنجره ها باز بودند و به جای بوی خاکستر زیر سیگاری بالای سرم، بوی عطر بهار پیچیده بود توی خانه. سر صبحانه بی مقدمه گفت:
- تو اونوقتا عاشق من بودی، نه؟
- یه جورایی. البته به روی خودم نمی آوردم. چون مطمئن بودم ضایع ام میکنی.
خنده ای کرد و گفت:
- به نظر من اون دختری که تو رستوران باهات بود خیلی خوشبخته.
- خب معلومه، هر کی با من باشه خوشبخته!
- اینو مطمئن نیستم. ولی یه چیزی رو مطمئنم. اونم اینه که دخترای خوشگل هیچ وقت نمیتونن به ابراز علاقه دیگران اعتماد کنن. به خصوص که پولدار هم باشن. ولی اون دختر میتونه مطمئن باشه که تو به خاطر روحش دوستش داری. به خاطر وجود خودش. ممکنه روزی صد نفر بهش ابراز عشق نکنن اما اگه یه نفر بهش گفت دوستش داره میتونه باور کنه. نه؟
- ممکنه. ولی زیبایی هم جزئی از توست. درست مثل فکرت. مثل تحصیلاتت. مثل پول بابات.
- ولی در مورد من همیشه همه چیم زیر نقاب صورتم پنهان بوده. هیچ کس نخواسته منو کشف کنه. هیچ کس تا حالا منو واسه خودم نخواسته.
سیگارش را توی زیر سیگاری فشار داد و پرسید:
- الان چی؟ الانم دوستم داری؟
- الان هم می ترسم به روی خودم بیارم.
خنده ای کرد و گفت:
- نمیدونم چرا؟ ، ولی حس میکنم اگه به روی خودت بیاری میتونم باور کنم. شاید به خاطر اون دختر زشت و اینکه ...
و چند لحظه ساکت شد و به دیوار روبرو خیره شد.
ادامه داد:
- یه چیزی رو میدونی؟
- چی رو؟
- تو اولین مرد مستی بودی که یه شب کامل با من بودی و به من نزدیک نشدی.
- زیاد تعجب نکن. ما اینجا خوب یاد گرفتیم که به روی خودمون نیاریم. بعضی وقتا شده که با کسی فقط دست دادم و احوال خانواده اشو پرسیدم در حالیکه با همه وجود دلم میخواسته لختش کنم.
- اون یه چیز دیگه است. میدونم ممکنه دیشب خیلی چیزا از فکرت گذشته باشه. اما من حواسم بود وقتی من داشتم از خودم میگفتم، از تجربیات سکس ام، از رابطه ام با مرسده، اونم در حالیکه کاملا ولو شده بودم رو کاناپه و تو اگه یه خورده سرتو خم می کردی از زیر چونه تا نافمو میتونستی ببینی، بیشتر داشتی تمرکز میکردی که یه جواب فلسفی امیدوار کننده بهم بدی تا اینکه بحثو بکشی اونجا که بخوای نتیجه بگیری من امشب باید یه مدل دیگه از سکس رو تجربه کنم.
از تعریفی که از من کرده بود و از تیزهوشی و صداقت فوق العاده ای که پشت این جملات بود هیجان زده شدم. اینقدر که با صدای بلند خندیدم و بلند شدم و سیگاری از پاکت سیگار که روی میز بود درآوردم و روشن کردم و تنها جمله ای که به فکرم رسید را گفتم:
- خب پسر خوبی ام دیگه. و باز خندیدم.
او هم خندید و گفت: به هر حال فکراتو بکن. اگه به این نتیجه رسیدی که به روی خودت بیاری به من بگو. راستی تو کار و زندگی نداری؟
ساعت را نگاه کردم. نزدیک دوازده بود. مطمئن بودم که امروز سر کار نمی روم. ولی برای اینکه حس کردم الان باید چند ساعت تنها باشم و فکرم را روی آنچه از دیشب تا به حال اتفاق افتاده متمرکز کنم و هم اینکه میدانستم گل بهار عجله دارد تا زودتر به مرسده اش برسد گفتم:
- چرا اتفاقا. دیرم هم شده.
شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم و قرار شد همانروز عصر با هم تماس بگیریم. برایش تاکسی گرفتم و تا دم در بدرقه اش کردم. در اتاق را که بستم چند لحظه پشت در ایستادم. بعد شیرجه زدم روی تخت و ملحفه را گلوله کردم توی بغلم و بینی ام را چسباندم به بوی موهای بهار و تا پنج عصر یک کله خوابیدم.
آن شب شام گل بهار مرا به خانه ای که با مرسده داشتند دعوت کرد.
در را که به رویم باز کرد همان عطر دیشبی خورد توی صورتم. همانطور که حدس میزدم مرسده خانه نبود.بر خلاف دو دفعه قبلی که انگار از حمام در امده، آرایش ملایمی کرده بود. دو بند باریک سفید سطح مسی رنگ شانه های پهن ولی ظریف و زنانه اش را خط انداخته بودند. بند ها روی سینه های برجسته اش وصل شده بودند به یک تکه حریر که آن هم لخت افتاده بود تا کمر یک شلوار جین آبی روشن که روی زانوان کشیده اش جای پارگی داشت . پاشنه سه سانتی صندل های مروارید دوزی شده، می آوردش جایی که وقتی روبرویم می ایستاد چشمان آبی پررنگش درست روبروی چشمانم باشد. از پشت اما به جای همه اینها تا کمر موی سیاه لخت بود و از کمر به پایین دو ستون متناسب که نشان داده بودند چندان هم استوار نیستند.
میل خیره شدن به این حد اعلای زیبایی در منتهای سادگی چنان کشنده بود که هیچ هوسی برای غذا خوردن در من باقی نگذاشته بود.
چند لقمه مختصر به عنوان شام خوردیم و بعد از شام من سوال می کردم تا او حرف بزند و ردیف بی نقص دندانها از پشت لبهای براقش پیدا شوند و گاهی به امید دیدن چال روی گونه ها یش مزه ای می پراندم.
بعد از این ها چیزی که توجه مرا جلب کرد این بود که در آن خانه هیچ اثری از گذشته گل بهار به چشم نمیخورد. همه قاب های روی میز و دیوار یا تابلو نقاشی بودند یا عکس های تکی و دوتایی اش با مرسده. از خانواده اش پرسیدم و او گفت که پدرش با اینکه ثروت هنگفتی برایش به جا مانده بوده، علیرغم مخالفت خانواده خلبان هواپیمای جنگی شده بوده و در جنگ شهید شده. مادرش هم بعد از پدر به امریکا رفته بود. گفت بعد از جدایی از پسر عمو فعلا توانسته بخش کوچکی از سهم الارثش را از عمویش بگیرد و برای گرفتن مابقی شکایت کرده و چون خان عمو فرد متنفذی است باعث شده تمام فامیل او را طرد کنند غیر از مرسده که تنها کسی بوده که با او مانده. هر وقت هم خانواده اش پیغامی برای او دارند از طریق مرسده برایش می فرستند. گفتم:
- اتفاقا روس ها هم تو جنگ سرد همین کارو می کردن. از دخترای خوشگل برای برقراری رابطه با هدف جاسوسی استفاده می کردن. فقط فرقش اینه که مرسده خوشگل نیست.
- هو! حرف دهنتو بفهما. اون تنها دوستمه.
وخندید.
تنها چیزی که به عنوان وارث از گذشته این خانواده برای خودش نگه داشته بود عکس کوچکی از پدرش بود و عکسی از مادربزرگ پدرش. عکس سیاه و سفیدی که لابد به سالهای اول قرن چهاردهم شمسی بر میگشت. عکس، زن جوانی را نشان میداد که بسیار شبیه گل بهار بود.این طور که گفت، این زن که دختر خان بوده پس از ازدواج با یکی از افسران ارتش، عاشق جوان ایلیاتی بلند بالایی شده و با او فرار کرده. سواران پدر دختر، آنها را در کوه پیدا میکنند و گلوله تفنگ برنوی برادر زن، مرد عاشق را از پای در می آورد. زن پس از بازگشت به ایل و به دنیا آوردن پدر بزرگ گل بهار در خانه را از پشت قفل میکند و خانه را آتش میزند و خودش و خانه با هم میسوزند.
بهار که از حرف زدن خسته شد و سیگاری روشن کرد فرصت را برای تغییر فضا مناسب دیدم و گفتم: ببینم گلی جون، امشب هم پسر خوبی بودم؟
با خنده جواب داد: لابد جایزه میخوای. آره؟ تو چی؟ بالاخره جرئتشو داری که به روی خودت بیاری یا نه؟
به او گفتم که دوستش دارم. با شنیدن این جمله بهار صورتم را غرق بوسه کرد. من هم از گونه هایش شروع به بوسیدن کردم و بعد لبها و روی گردن و شانه ها.
مثل مار به هم پیچیدیم و غلط زدیم و آنقدر تکرار کردیم تا طنین اذان صبح، حسن ختام همنوازی ناله های رها شده و پایه های چوبی تخت، و ریتم کوبش نرم و منظم بدنهای خیس از عرق و ضربان قلبمان شد.
شبهای بعد را یا من میهمان بهار بودم و یا او شب را پیش من می گذراند. صبح ها به یاد او از خواب برمیخواستم و شب را در آغوشش به صبح می رساندم. کمتر مرکز خرید و موزه ای بود که یک روز عصر آنرا زیر و رو نکرده باشیم. هر تئاتر یا فیلم جدیدی که روی پرده می آمد ما از اولین بینندگان آن بودیم.
در طول سه ماه بعد تنها نگرانی گل بهار کار کردن من بود به خاطر چند ساعتی که جسم من از او دور بود و تنها ناخرسندی من در زندگی تلفنهای گاه و بیگاهش به مرسده بود به خاطر چند دقیقه ای که میدانستم روحش با کس دیگری است. می دانستم با مرسده در خانه ای که گرفته اند مشترک هستند اما هیچ وقت من مرسده را نه در آن خانه و نه هیچ جای دیگری ندیدم. به من گفت چند بار هم او را ملاقات کرده اما سرخوشی ناشی از این اقبال ناگهانی که زندگی به من هدیه کرده بود نمی گذاشت این موضوع خللی در روند این وضعیت ایجاد کند. از طرفی گل بهار برای من آنقدر بزرگ بود که توقع مالکیت همه وجودش را نداشته باشم و میدانستم که آدمی مثل من نمی تواند بیش از یک زمان محدود روح سرکش و عطش سیری ناپذیرش به عشق ورزیدن را سیراب کند. فقط میخواستم تا جایی که میشود از این لحظات بهره ببرم بدون اینکه فکر کنم تا کی ادامه خواهد داشت.
گل بهار میهمانی مفصلی برای تولد من ترتیب داده بود و همه دوستان مرا که در این مدت با آنها آشنا شده بود و حتی آنهایی که اسمشان را شنیده بود ولی نمی شناخت از طریق دوستان مشترک دعوت کرده بود. بدون شک می توانم بگویم آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود. کمتر کسی بود که در دنیا برایم اهمیت داشته باشد و آن شب مرا نبوسد و سالروز به دنیا آمدنم را تبریک نگوید. در راس همه آنها گل بهار که بر خلاف رویه معمولش لباس شب پوشیده بود و برای آرایش موها و صورتش به آرایشگاه رفته بود. با اینکه بین دوستانم رسم بود کمتر به طور واضح در جمع هر گونه اظهار نظر جدی در مورد دوست داشتن یا زیبایی انجام گیرد و اگر کسی این کار را میکرد هو می شد من آن شب چند بار با صدای بلند به بهار گفتم که دوستش دارم و اینکه او امشب یک پرنسس واقعی شده. او می رقصید و من محو تماشای حرکات موزون و ظریفش می شدم. بعد با هم میر قصیدیم تا وقتی که خسته می شد و خودش را ول می کرد توی بغل من و استراحتی می کردیم و دوباره ادامه می دادیم. آخر شب از فرط مستی و خستگی روی مبل خوابم برد و صبح که بیدار شدم هیچ کس در خانه نبود. فکر کردم بهار به خانه اش رفته و احتمالا او هم خسته است. تا عصر صبر کردم و بعد به خانه اشان زنگ زدم. جواب نداد. موبایلش هم خاموش بود. خانه را به تنهایی مرتب کردم و تا شب چند بار سعی کردم با او تماس بگیرم اما نتوانستم پیدایش کنم. فردا بعد از کار به خانه اش رفتم. کسی نبود. سرایدار آپارتمان از من اسمم را پرسید و گفت خانم این کاغذ را برای شما داده اند. نوشته بود:
برای کار مهمی مجبورم برای مدتی از تو دور باشم. زودتر از اینها باید می رفتم اما ماندم تا جشن تولدت را برایت یه عنوان یادگاری از خودم بگذارم که تا وقتی بر می گردم دوباره دختر های زشت دور و برت را پر نکنند! زود بر می گردم.
گلی.
من وجود مرسده را در زندگی گل بهار پذیرفته بودم اما در تمام مدتی که من نشئه وار با بهار معاشقه می کردم نمی دانستم مرسده بیکار ننشسته و مشغول تهیه مقدمات سفر به آمریکاست. من وقتی از این موضوع مطلع شدم که کار از کار گذشته بود. تقریبا مطمئن بودم هیچ موضوع مهمی در بین نبوده و این جریان در بهترین حالت، حاصل حسادت دیوانه وار مرسده یا برنامه ای از جانب عموی گل بهار است.
تنها وسیله ای که برای تماس داشتم ایمیلی بود که به هیچ کدام از ده ها نامه ای که به آن آدرس فرستادم پاسخی داده نشد. می دانستم مرسده نمی گذارد آنها به دست بهار برسد. حتی چند نامه التماس گونه هم به همان آدرس و برای مرسده نوشتم که تلفنی یا آدرسی از گل بهار به من بدهد و وقتی ناامید شدم در آخرین نامه با تهدید خواستم مواظبش باشد.
کاری از دستم بر نمی آمد. چند هفته در تهران ماندم و وقتی خبری نشد خودم را به ماموریتی در میادین نفتی جنوب فرستادم و سه ماه به شدت کار کردم. تلفن خانه را انتقال داده بودم روی موبایل و تقریبا هر روز با دوستی که کلید خانه ام را برای سرکشی به او داده بودم تماس می گرفتم.
به تهران که برگشتم با اینکه از جواب گرفتن ناامید شده بودم کماکان ایمیل هایی برای گل بهار می فرستادم و برایش از اتفاقاتی که برایم می افتاد حرف می زدم. حدودا یک سال از رفتن بهار می گذشت و هیچ خبری نبود. کم کم با دختر دیگری دوست شدم. بعد از چند ماه که باز هم خبری از بهار نشد رابطه ام با آن دختر عمیق تر شد تا اینکه قرار شد با او ازدواج کنم.
یک هفته مانده بود به روز عروسی و در حالیکه درگیری های مربوط به ازدواج باعث شده بود تا مدتی گل بهار را فراموش کنم خانمی که خود را مادر گل بهار معرفی می کرد با من تماس گرفت. من به همراه نامزدم در در دفتر فیلمبردار مشغول امضا کردن قرارداد بودیم. او گفت با بهار به تهران آمده و بهار مایل است مرا ببیند. بقیه کار را به نامزدم سپردم و مستقیم به خانه عموی گل بهار رفتم.در طول راه از فرط هیجان پاهایم روی کلاچ و ترمز می لرزید و چند بار نزدیک بود تصادف کنم.
خانه ای بود بزرگ و قدیمی. مرد خدمتکار مرا از حیاطی که بیشتر شبیه باغی متروکه بود و یک اتومبیل بنز سیاه رنگ در آن پارک شده بود رد کرد و به اتاق بزرگی در طبقه دوم راهنمایی کرد.
وارد اتاق که شدم مرسده را دیدم که از در دیگر اتاق خارج شد. زنی که می بایست مادر گل بهار باشد ایستاده بود و با یک دستمال کاغذی مچاله مرتب زیر چشمها و بینی اش را پاک می کرد. بهار روی تخت دراز کشیده بود. مرا که دید میخواست از جا بلند شود اما انگار نتوانست و دوباره خوابید. رب دو شامبر سفبد پوشیده بود و با اینکه سعی کرده بود با آرایش مختصری رنگ و رویش را بهتر کند کاملا مشخص بود که حداقل ده کیلو لاغر شده. دست چپش از مچ تا جایی که تا زیر آستین می شد دید باندپیچی شده بود. به سمتش رفتم، دستش را توی دستم گرفتم و در گوشش گفتم:
- چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟
لبخندی زد و دستم را کمی فشار داد. بعد گفت:
- شنیدم زن گرفتی؟
- نه بابا شایعه است. کی گفته؟ یعنی البته یه حرفایی زدیم. ولی قطعی نیست.
- کار خوبی کردی. منم دیگه باید برم. به درد کسی نمیخورم.
و با صدای خفه ای شروع کرد به گریه کردن.
گفتم: گریه نکن. بیا با من بریم. تمام تنت سوراخ سوراخه. اینا با این دواهایی که میدن میخوری بدترت میکنن.
- نمیذارن. حتی نمیذارن برم بیرون از اتاق.
- نگران نباش. من می برمت.
و اشک دوباره زد توی چشمانی که آبیش انگار دیگر کمرنگ شده بود. دوباره مرا به سمت خودش کشید و آهسته گفت:
- پدرمو در آوردن. از دست اینا نجاتم بده ..
و جمله اش تمام نشده بود که کسی زیر بازوی مرا گرفت و از روی تخت بلند کرد.مرسده توی اتاق بود.
مادرش به وضوح گریه میکرد. به مرسده که نگاه کردم رویش را برگرداند. مادر گفت:
- می بینید آقا.به خدا مجبوریم. چند بار خواسته خودشو بکشه.
بهار شانه اش را از زیر رب دوشامبر به من نشان داد که انگار تازه بانداژش باز شده بود. پوستش جمع شده بود و پماد زرد رنگی روی قرمزی پوست ماسیده بود. گل بهار با صدای جیغ مانندی گفت:
- نگاه کن! زشت شده. ولی تو بازم دوسم داری. نه؟
مرد خدمتکار هنوز بازویم را گرفته بود. سکوت کردم.
مادرش را کمی کنار کشیدم و گفتم: اجازه بدین چند روز بیاد پیش من. من مواظبش هستم. میدونم نگرانید. ولی من میدونم مشکلش چیه. بهش کمک میکنم تا حالش بهتر شه. بعد برش میگردونم پیشتون.
مرسده در طرف دیگر اتاق داشت سرنگی را پر می کرد.
مادر گفت: من هم زیاد کاره ای نیستم. ولی دکترا گفتن باید بیست و چهار ساعت تحت نظر باشه. من میدونم شما خیلی میتونید کمک کنید. با عموش صحبت میکنم. و البته دکترش. فقط تا اون وقت بازم بهش سر بزنید.
قبل از اینکه از اتاق خارج شوم برگشتم و گل بهار را نگاه کردم. سرش افتاده بود روی شانه مادرش و مرسده سرنگ را فرو کرده بود توی ساعد آن دستش که نسوخته بود.
در حیاط پیرمردی عصا به دست با سبیل سفید انگار منتظر من ایستاده بود. دانستم باید عموی گل بهار باشد. توجهی نکردم و بیرون آمدم.
از آنجا که خارج شدم اول به مادرم زنگ زدم و بدون اینکه به او اجازه سوال کردن بدهم گفتم به نامزدم و خانواده اش بگوید عروسی به هم خورده و موبایلم را خاموش کردم. به خانه یکی از دوستانم رفتم و کمی که حالم جا آمد همه راه های ممکن برای خارج کردن گل بهار از ان خانه را بررسی کردیم. دوستم به یک وکیل آشنا زنگ زد و او گفت چون احتمالا پرونده پزشکی موضوع عدم سلامت روانی را تایید میکند و از طرفی تحت مرافبت ولی درجه یک است کاری نمیشود کرد مگر اینکه مادرش به شما کمک کند.
آن شب تا صبح نخوابیدم. تمام خاطراتی که با بهار داشتم جلوی چشمم رژه می رفتند. و از آن بدتر حالتی که داشت عذابم میداد. تمام امیدم به مادرش بود که با توجه با اینکه به نظر می آمد از دیدن دخترش در این حالت رنج می کشد و حس غریزی مادرانه اش، بهتر بود قبل از هر کاری با او صحبت کنم.
صبح به خانه عموی گل بهار رفتم. قبل از اینکه از خیابان اصلی داخل کوچه بپیچم اتومبیل بنز سیاهی که دیروز دیدم در حالیکه خان عمو پشت رل بود و مرسده کنارش نشسته بود و هر دو در حال خندیدن بودند از کنارم رد شد. از این موضوع که میتوانم بدون حضور عمو و مرسده با مادر صحبت کنم خوشحال شدم.
داخل کوچه یک بار دیگر حرفهایی را که قرار بود بزنم مرور کردم و ماشینم را پارک کردم. همین که از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه زنگ خانه را بزنم صدای فریاد یک زن و بعد صدای کمک خواهی چند نفر از داخل خانه بلند شد.
ترسیدم. اگر اتفاقی افتاده بود بعید بود کسی در را برایم باز کند. از روی دیوار توی حیاط پریدم. به سمت ساختمان دویدم و یکراست به طبقه دوم رفتم. مادر و یک پیرزن پشت در اتاق گل بهار جیغ می زدند. مرد خدمتکار با یک کپسول اطفاء حریق روی قفل در می کوبید و سعی داشت آن را بشکند. بوی سوختگی تمام خانه را برداشته بود و دود از زیر درب اتاق بیرون می آمد.
چند دقیقه طول کشید تا توانستیم در اتاق را باز کنیم. هنوز چیزهایی داخل اتاق می سوخت. مرد خدمتکار با کپسول همه جا را سفید کرد.
بهار بی حرکت و به پشت روی زمین افتاده بود. زانو زدم و او را برگرداندم. هنوز نفس میکشید. سینه، شانه ها، موها و صورتش کاملا سوخته بود.
این مسئله ی سوژه ی تکراری داره کلی درد سر
درست می کنه. نمی دانم دقیقا از تکراری بودن سوژه چه
چیزی قصد می شود، ولی هر چه هست به نظر من
توجیه پذیر نیست. مگر به غیر از این است که ما
از هر چیزی که بنویسیم، به نحوی با
زندگی روزمره ی ما در ارتباط است و وقتی ما از واژه
ی ترکیبی روزمره استفاده می کنیم، به
این معنی است که تکرار سر و ته همه چیز را به هم می
آورد. تکرار بخشی از زندگی است، شاید هم خود خودش باشد،
چیزی که بعد تازه ای به آن می بخشد، خلاقیت
است. حال اگر بخواهیم از این منظر وارد دنیای
ادبیات شویم و بخواهیم به نوعی این ایده
را تعمیم دهیم، همین نتیجه ی کلی حاصل
می شود. چیزی به نام سوژه ی تکراری وجود
ندارد. پرداختی خلاقانه قادر به تغییر همه ی
موتیوهای ( بن مایه)داستانی است که از در این
بحث از آن ها سخن رفت. پس قبل از هر چیز این نکته باید
روشن شود که نمی توان نویسنده ای را متهم کرد صرفا به
این دلیل که سوژه ای تکراری را انتخاب کرده است.
همین فیلم های هندی را که یکی از دوستان
از آنها سخن گفته است، (پونه بریرانی )اگر کارگردان
دیگری می ساخت، با پرداختی خلاقانه و مدرن، شاهکار
دیگری از آب در می آمد. پس پرداخت یک داستان
تعیین کننده است و خیلی وقت ها چنان محتوای
داستانی را تحت تاثیر قرار می دهد که....
مسئله ی دیگری که باید از آن سخن گفت زبان است. که
در این داستان نقش چندان چشمگیری به عهده ی آن
گذاشته نشد ه است. زبان در داستان مدرن (بهتر آنکه بگوییم در
ادبیات مدرن چنان پیوندی ناگسستنی با طرح سوژه و
پرداخت داستانی و شخصیت ها و فضا و ... دارد که می تواند
در آن واحد بر هر یک از آن ها تاثیری شگرف و باور
نکردنی داشته باشد. داستان زیبا مثل بهار از لحاظ زبانی در
بسیاری از موقعیت های داستانی در چارچوب
کلیشه هایی محصور می ماند که متاسفانه راوی و
به نحوی خود نویسنده تا آخر داستان از آن رهایی
نمی یابد. برای مثال اسم داستان به نظر من آنقدر
_ببخشید آقا بابک _ در نگاه اول کمی چندش آور و اندکی دافع
است.بر خلاف پونه خانم من معتقدم که دیالوگ ها اساسی ترین
نقش را در ساختار این داستان ایفا می کنند. اما لحنی
که شخصیت ها با آن سخن می گویند، به دیگر سخن زبان
داستان، نمی تواند آن تاثیری را که نویسنده در ذهن
خود داشته منتقل کنند. شاید هم انتظار ما از داستان چیز
دیگری است. شاید هم قبل از اینکه می
خواهیم داستانی را بخوانیم باید حس ششم خود را
خاموش کنیم و نقدمان بر نویسنده این نباشد که چرا گل بهار
شما این شکلی است و آن شکلی نیست. نویسنده گل
بهار خود را به ما نشان می دهد نه گل بهاری را که ما می
خواهیم. با این وجود من بار دیگر این را تکرار
می کنم که این گل بهار ، یعنی شخصیتی که
ما در داستان سراغ داریم توانایی انجام این کار را
نداشت. هر چند خودکشی پدیده ای است کاملا آنی و به
محض انجام، پشیمانی گریبانگیر انسان می شود.
با این حال گل بهار شخصیتی تکوین یافته نبود و
کاری که کرد به هیچ عنوان قابل توجیه نبود. البته بنا به
توصیفاتی که از او شده است. در آخر جمله ای را که چند روز
است به آن فکر می کنم و تردید داشتم آن را به بابک بگویم
اینجا می نویسم، البته در نهایت جسارت و
پررویی، این داستان می بایست جور دیگر
ی باشد...
به قول خودت بحث سوژه بحثی تکراری است. قضیه همان ۲۶ (درست گفتم؟؟!) موقعیت تراژیک است که کسی تا به حال نتوانسته خارج از محور آنها داستانی بنویسد.
عشق هم یکی از آن موقعیت هاست. خیلیها سعی کردند با چسباندن پسوند به مفهوم عشق مثل عشق پنهان و عشق نامشروع یا با روایت داستان عاشقی آدمهای خاص ( مثلا دیوانه، یا نویسنده یا هردو!!) از آن سوژه ای جدید خلق کنند اما در نهایت نوع نگاهشان را عوض کرده اند نه سوژه را. البته در این که این داستان نگاه خاص خودش را به موضوع عشق دارد یا ندارد اصراری ندارم و این را خواننده باید قضاوت کند.
اما میگویی گل بهار توانایی خودکشی را نداشت!!
خودکشی از دید من توانایی لازم ندارد. ناتوانی میخواهد! من این نوع مثبت نگاه به خودکشی را نمی پسندم. خودکشی هر چقدر هم که ژست روشنفکری بگیرد باز هم اوج استیصال و ناتوانی انسان است.
و باران عزیر این که نمیتوانی در جلساتمان شرکت کنی مایه تاسف است.
یک پیام خصوصی با اجازهی صاحب خانه:
ما یه چیزی به شوخی گفتیم در مورد جوون خوش تیپ بلند بالا و این حرفا انگاری سوتفاهم شد برای بعضی ...بابا ما که مخلصیم دیگه چرا میزنی ؟
استفاده از کلمه صاحب خانه و بعد پیغام خصوصی به کسی دادن تنها چیزی رو که میرسونه اینه که یک مهمان دیگر کامنت شما رو خونده و بعد به شما تریپ داده که من اون چیزی ام که شما از خدا میخواستی و چه نشستی که یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم! خب اینم ماجراییه واسه خودش. فقط سوال اینه که در بلند بالا بودن و پولداری سوءتفاهم شده یا در خدا نصیب کناد؟!
حالا با اجازه یه کم خدا نکشدت !: فرصت از این بهتر گیر نمی اومد که یه حالی به جاریت بدیا!!
شازدک عزیز ( ترکیبی از شاهزاده و بابک ...البته از مقابله به مثل خوشم نمیاد ها اینو همینجوری گفتم که بشه همون که گفتی خدا نکشدتون تا صبح بخندیم و این صوبتا) بچه مثبت بودن هم عالمی داشت ها نه ؟ جسارتا عرض کنم که همون طور که گفتم قصد نقد نداشتم چون اصلا بلت نیستم اما خب احساسم رو از خوندن داستان گفتم .همین. عادت بسیار بد و ناپسندی دارم که با هر قصه ای که میخونم اعم از عامه پسند و غیر و عامه پسند تا مدتی هر چند کوچولو با شخصیت های داستان میریم تو حس و به شکلی چی ؟ها زندگیشون میکنم وقتی خودمو جای راوی گذاشتم دیدم اگه من جای راوی بودم دو تا چک حسابی هم به اون خوشگل خانم میزدم ...کامنت قبلی هم تنها حسی رو که از داستان دست داد نوشتم نقد داستان باشد با منتقدین .میخواستم یه چی دیگه بگم که بی خیال شدم دیدم شخصیت میندرلای مثبت میره زیر سوال و نقاب از رخ برفکند :ی
میندرلا جان بعضی از صفتها انگار به بعضیا نمی چسبه! اول فکر کردم میتونستی بنویسی بازده!!که یه معنی دیگه داره. شازدک هم اون ک آخر مورد دار میشه. اگه ک تصغیر باشه مثل مرغک که یعنی شازده کوچولو. اگه تحقیر باشه مثل مردک که بازم خوب نیست. اگه که تحبیب هم باشه که جور دیگه مورد پیدا میکنه!! خلاصه که ما از اولش هم انگار جزو طبقه دهقانان بودیم و الانم هر کاری کنیم ، حتی اگه دماغ و دهن و گردومون رو عمل کنیم بازم سوتیش در میاد که این شازده از اون تقلبیاست!
اینه که میخوای قضیه بشه قصه پسر فقیر و دختر پادشاه! رمانتیک ترم هست! نظرت چیه؟
اما اون مثبت که من گفتم با بچه مثبت یه خورده فرق میکنه. منظورم این بود که نخواستی بزنی تو حال من،حال آنکه بچه مثبت به کسی اطلاق میشه که مثلا اهل درسه و حرفای زشت نمیزنه و هر روز واسه خونه نون میخره و تو حمام آواز نمیخونه و اهل چت نیست و وقتی دختر/پسر همسایه رو می بینه لپاش سرخ میشه و شبا مسواک میزنه و داستانای عامه پسند نمینویسه و ... اینا!
و خوب شد تو جای راوی نبودی میندرلا وگرنه حیف لپای چال دار گل بهار نبود که با سیلی سرخ بشه! تازه اگه گریه اش میگرفت چی؟ فکر کن اون چشمای آبی سرخ هم بشه! چه رنگین کمانی میشه! حیف که خودشو سوزوند وگرنه حتما میگرفتمش!
حالا جون فاطی بگو چی میخواستی بگی :)) بگو دیگه! ... در گوشم بگو...
بابک جان سلام =)
من بسی حال میکنم با اینهمه توجه و علاقه همه برای نقد این نوشته که بیشترش روی پیدا کردن ایرادهاش متمرکز شده.
فقط میتونم بگم خیلی دوست دارم این نوع بلاگ نویسی رو که باب کردی. بخونیم و نظر بدیم و تو خیلی متین بشنوی و جواب بدی بدون هیچ اخم و تخمی.
راستی نقطه ای که بهش اشاره کردی در مورد بحره زمانی و گذشتش و تاثیرش بر روی علاقهها و دلبستگیهامون خیلی خوب و بهموقع بود. درسته. قبولش دارم. منظورت رو میتونم توی داستان اینطوری بیشتر درک کنم.
درضمن این شوکولات که بهم میگی یکی از اسامی رسمیم بوده :))) خنده ام میندازه چون خاطره برانگیزه. حق بیانش رو حالا پای شوما امضا میکنیم.
ِ(;
من خودمم بسی حال میکنم شوکولات جان! دقت داری اینایی که دارن اینجوری و با این دقت رو داستان حرف میزنن و بعضیاشونم واقعا نشون دادن که اهل مطالعه و نوشتن هستن همونایین که تا پست قبلی داشتیم میزدیم تو سر هم و و خدا نکشدت تا صبح... !! خوبیشم اینه که هیچ کدوم هیچ ادعایی ندارن و عصا هم قورت ندادن. حالا طرف می بینی هم ریش پروفسوری داره هم کیف سامسونتا، ولی قد یه دوزاری سواد نداره! کی ما میخوایم از پشت نقابامون بیایم بیرون خدا میدونه.
و یه ایراد نقد های ما همینه که بیشتر رو نکات منفی متمرکز میشه.البته اگر نویسنده اعتماد به نفسش نابود نشه به نفعش تموم میشه. درست مثل بچه های آفریقایی. اکثرن می میرن ولی اگه کسی بتونه زنده بمونه اینقدر قوی بوده که حتما میشه قهرمان المپیک!
فقط خواستم به این شازده بگم: از ترکها مایه نذار لطفن. خودت نمیفهمی چی گفتی، پر رو. آره داداش.
مهدی خدا نکشدت دو ساعت طول کشید تا همه کامنت حسینو بخونم ببینم کجاش به ترکا بر می گرده!شانسی خط آخرشم بود!
اما اولا اینجا خانواده رد میشه بی ادب و پررو و اینا نگین به هم!
ثانیا تو اگه بخوای اینجوری حساسیت نشون بدی که تو سربازی کارت پس معرکه است پسرم. از هر دوتا جوکی که میگن یکی و نصفیش مال ترکاست. بعدم ما این همه دودمان حسینو اینجا به آتیش کشیدیم، بنده خدا یه کلمه شاکی نشد!
حالا یه جوک بگم بخندیم:
یه بار یه ترکه با یه رشتیه دعواش میشه. رشتیه فرار میکنه میره بالای درخت. ترکه از پایین درخت میگه بیا پایین میخوام مادرتو ب..ام! رشتیه با ترس میگه دروغ میگی! دروغ میگی میخوای بزنی!
خوشحال شدی؟
سلام
اولا چن روز نبودم. ثانیا چن ساعت بعد از اینکه داستان رو گذاشتی ٬ خوندمش.
سالسن !! نمیخواستم کامنت بذارم واسه این داستانت ٬ اما این بحث ادبیات عامیانهپسند و غش و ضعفهای سمیرا داره دو به شکام میکنه. فعلا همینو بگم که این داستان هیچ اثر ماندگاری در ذهن من نداشت. وقتی خوندمش تموم شد و رفت . هیچی تو ذهنم وول وول نخورد. اصلا با هیچی و هیچکساش درگیر نشدم. به مایه داستانت کاری ندارم٬ میگم حتی چیزی هم برای سردرگم شدن و کشف کردن من خواننده باقی نذاشتی.
ترجیح میدم اگه یه روزی کسی از من پرسید چه داستانی از بابک نادعلی خوندی٬ بگم «فرانچسکو» و «عروسک».
اروس جان ماندگاری اثر رو باید بعدا در موردش حرف بزنی. مثلا یه سال دیگه! الان فعلا راجع به اثرکوتاه مدت اگه بگی بیشتر کمک میکنه.
بعدشم به هرحال و خوشبختانه یا متاسفانه من بابکم نویسنده فرانچسکوی قدیس و زیبا مثل بهار! اگه خواستی به من حال بدی بگو تا بهت بگم چیکار واسم بکنی!
ضمنن به این باران بگو لازم نیست Enter بزنه هی!!
:)))
باران نتونسته بود اینو خودش بنویسه من براش گذاشتم!
منتها از تو متن ای میل کپی پیست کردم این شکلی شد.
شما ببین چی داره میگه ، به چطوریش زیاد گیرنده که تقصیر منه!
سلام جناب آماتور .
خوندن کامنتها شاید لذتبخش تر از خوندن خود وبلاگتون باشه ....البته ، نوشته های شما اونها رو شیرین میکنه .
داستانتون علیرغم اینکه به نظر میومد یه درصدیش بر اساس واقعیات و خاطرات شما یا راوی باشه ! بیشتر یه خاطره نویسی شبیه بود تا قصه نویسی .... هرچند که کارهای غیر قابل پیش بینی و ....غرور یه خانزاده رو خیلی قشنگ متصور شده اید ، بهم زدن یک ازدواج ، یا یک تصمیم عجولانه برای نگهداری از یک بیمار رو به مرگ ، خندیدن مرسده و عمو جان !
بی تفاوتی راوی نسبت به مرسده ، توصیف غیر هارمونیک همنوازی ها ! ......متاسفانه داستان شما رو نخوندنی کرده بود . البته ، متاسفم که دل همچو شیشه ی شما رو زیر ضربات قلوه سنگهای آمورف نسنجیده گویی هایم ، میگیرم .
ولی بعد از خوندن این نوشته تون ....مث بعضی فیلم فارسی ها که توی سینما میبینیم ..... از وقتی که صرفش کردم متاسف شدم ..... میدونم که توی فرهنگ ما این طرز صحبت کردن شیرین نیست .....میتونم باز هم ابراز شرمساری کنم ....!
یه نکته ی جالب توی کامنتها هست و اون اینه که شکر خدا
همه ادبیاتی و نقاد و دست به قلم هستند ، ولی کار برد صحیح کلماتی چون الی السویه ! بحره ! اصلن ! ضمنن ! و .... را نیاموخته اند ......( البته شما هم اگه بخواهید تذکر بدید شاید زیاد مناسب نباشه ..... من حاضرم با دوستان املای فارسی یا عربی کار کنم ..... !!)
از نظر لطفی که دارید به خصوص نسبت به کامنتها ممنون.
شما اینقدر مودب می نویسید آدم خجالت میکشه تو صورتتون نگاه کنه !
اما بالاخره هر نویسنده ای اون چیزی رو میتونه بنویسه که فهمیده باشدش. تجربه یکی از راههای درک مفاهیمه و البته راههای دیگری هم داره!
به هرحال داستان نباید شکل خاطره به خودش بگیره و شما درست میگی.
من خودم ولی وقتی بعضی از فیلمفارسی ها رو می بینم لذت میبرم. یه مطلب هم به نام بابکفارسی در این مورد نوشتم تو همین وبلاگ. خب آدما با هم فرق دارن دیگه! و این داستان یکی دیگه از کارکردهاش( غیر از به کار انداختن خلاقیت سمیرا) همین بود که مرز بین عوام و خواص رو جدا کرد. یعنی فرصت خوبی شد که هر کس بتونه خودشو ابتدا محک بزنه و سپس پرزنت کنه که بنا به میزان لذتی که از این داستان برده چقدر در طبقه خواص جا میگیره و چقدر در طبق عوام یعنی همین جا بغل دست من!
لازم به ذکر نیست که شیشه علاوه بر شکنندگی دارای خاصیت عبور نور هم هست. در ضمن شیشه هم اتفاقا یک ماده آمورف است.( ضخامت شیشه در ساختمانهای خیلی قدیمی در پایین بیشتر از بالاست) لذا نگران قلوه سنگها هم نباشید. این دل بسکه شیشه ای بوده تا به حال بارها ترک برداشته اما من هنوز صدای فرو ریختنش را نشنیده ام .از آنجاییکه من معتقدم هیچ شر مطلقی وجود ندارد قلوه سنگهای شما را هم به خاطر اثر مثبتشان به فال نیک میگیرم. هر ترکی که اضافه شود نور را بیشتر می شکند و و برای کسانی که آن تو ، (توی دلم) جا دارند محیط امن تری ایجاد میکند! البته اگر تا آن موقع کسی آنجا باقی مانده باشد! منم ابراز شرمساری میکنم.
بعدشم اینجا مجلس بی ریاست. هر کی هرجوری که دلش خواست میتونه حرف بزنه. غلط دیکته ای مال مدرسه است.
ما اینجا جمع شدیم واسه این:
باشد که در این میکده ها دریابیم ...آن عمر که در مدرسه از کف دادیم.
توصیف هم نوازی هم قبول دارم کمی سنگین شده و زبانش به زبان بقیه داستان نمیخورد. اینم بذارید به حساب شیرینکاری ناموفق نویسنده برای بیان متفاوت یک همنوازی فانتاستیک!!
رز عزیز!!
نوشتن تنوین به صورت نون چسبان٬مثل «اصلن» «ضمنن» «حتمن»٬ آگاهانه و برای بومیسازی کلمات است و به نظرم از نمونههای قدرتمندی زبان فارسی است و تازگیها متداول هم شده. شاملوی بزرگ -که بنده شخصن نظر ایشان را به فضلای وغوغساهاب ترجیح میدهم- این شیوه را به کار برده و توصیه کرده است.
بهتر است قبل از اینکه برای کلاس املایتان شاگرد پیدا کنید٬ کمی دایره اطلاعاتتان را گسترش دهید. ضمنن٬ «میبینیم» را پنجاه سالی هست که سرهم نمینویسند٬ و چیزی به نام سهنقطه (...) هم استفاده مشخصی دارد و در رسمالخط فارسی و عربی چیزی به نام چهارنقطه و پنجنقطه و خلاصه «هرچیدلتبخواد»نقطه٬ نداریم!!
خب در این قسمت می بینم که رگ جواد اروس عزیز بدجوری زده بیرون و قصد داره علاوه بر ارج نهادن به نقش سازنده بزرگمرد ادبیات فارسی جلوی هجمه فرهنگ عرب رو هم بگیره و ارزشهای دفاع مقدس رو هم زنده کنه. در ضمن یه حالی ام به بعضی از دوستاش داده باشه!
اروس ! فرزندم!
زیاد کیشمیشی نشو که اینروزا بازار ماست و خیار به خاطر کسادی بازار سبزی خوردن داغ شده!
یه چیزم میخوام کلا به همه بگم وچون اروس شاکی شده به خاطر تنبیه برای بار چندم در ذیل کامنت اروس میگم:
دوستان!..سروران!.. خانم ها!.. آقایون!
اینجا میخوایم بک دم بیاساییم از دنیا و شر و شورش!
همه امون به قدر کافی در زندگی روزمره درگیر دودره بازی، تخریب همدیگه، زیرآب زنی رییس یک پله بالاتر، عقده گشایی نامعقول، تریپ کاردرستی واسه پدر زن گذاشتن، دعوی با ضعیفتر جلوی دوست دختر، گول زدن دوست پسر جهت شوور کردن، عصبانی شدن سر فحش دادن به علی دایی، گیر آوردن بچه تو تلفن عمومی به خاطر فحش دادن به امام و غیره هستیم!
دنیای مجازی دنیایی است که خودمان میسازیم،به همان صورتی که خودمان دوست داریم. من نه از اروس پرسیدم تو کی هستی و میشناسمش و نه از رز! هر کی خودشو به هر نامی که دوست داره معرفی میکنه . لذا اگر اینجا هم همان معادلات بیرون رو پیاده کردیم یعنی ایراد از خودمان است و من و شما را اگر در ناف سویس هم پشت باجه بانک بگذارند همین ترکمونی را که اینجا زده شده آنجا هم خواهیم زد.
...لذا دو دقیقه داریم حال میکنیم. لطفا نرینید تو کاسه کوزه اینجا! دعواتونم ببرید تو وبلاگ خودتون!
حالا یه جوک بگم بخندیم: یه روز تو کیش یه مار ماهیه رو از آب می کشن بیرون، اونطرف تو دوبی یه عربه میافته تو آب!
ماشاله می خونم و بر می گردم!
آریا جون قربون شکل ماهت برم ببخشید صدام تا دم در میومد! حالا بفرما تو دم در بده! اعصاب نمیمونه واسه آدم از دست این بچه ها که! ماشالله همه تحصیل کرده، دیب لمه!! ،نمیدونم ولاگ نویس، چیچی! بازم تا یه چیزی میشه می پرن به هم. می بینی! اصلا یکی نیست بگه من داستانم عامه پسند از آب دراومده شما چرا به هم می پرید:)
آقا بابک، داستانات رو همون روزی که گذاشتی خوندم، ولی خب، بزرگترها نقد کردن، من دیگه چیزی در مورد نقد داستان و اینا نمیگم، جز این که، یه سری منتقدا میگن داستان کوتاه در مورد یه قسمت کوتاهی از زندگی صحبت میکنه، ولی تو توی این داستان زندگی راوی و گلبهار رو آوردی، به نظر من باید حجم داستان رو خیلی بیشتر از این میکردی. حالا یه جک بگم؟ یه بار یه ترکه داشته خالی میبسته، میگه: توی اقیانوس بودم، یه نهنگ افتاده بود دنبالام، میخواست بخوردام. هی من شنا کن، اون شنا کن... آخر-اش رفتم بالای درخت. رفیقاش میگه: وسط اقیانوس درخت رو از کجا آوری؟ میگه: ببین مجبور بودم، بفهم... ( بی مزه بود؟ )
مهدی جون حرفت در مورد یه شات از زندگی درسته. اما من خودم نمونه های زیادی دیدیم که تو داستانهای ۱۰-۱۲ صفحه ای نویسنده های بزرگ به روایت کل یه زندگی می پردازن.
البته خب اونا نویسنده های بزرگن دیگه ، به من چه!!
جوکت بامزه بود.
سلام بازده عزیز ...میگم خنگولیت هم انگار شده یکی از اعضای شریف من ها ...منو باش این چن روزه خیال میکردم بچه مثبت شده بودم و همین جور خوش خیال برا خودم که نه بابا به قول بازده خودمون دارم میرم همونجایی که شاهزاده قصه همیشه دختر فقیرو میخواست .میگم این گلبهار خانم با چشمای رنگین کمونی اگه خوشگیلشو از مادرش به ارث برده باشه چی؟ :ی
نه میندرلا جان خنگولیت چیه؟ شما خیلی هم باهوشی. اگه یه وقت سوء تفاهم میشه بیشترش به خاطر اینه که من خوب نمیتونم حرفمو بزنم. یه خورده اشم به خاطر اینه که تازه با هم آشنا شدیم! البته با همه این اوصاف گمون نکنم آدرسو عوضی اومده باشی. اگه تو دنیا یه دختر فقیر باقی مونده باشه و یه شاهزاده قصه اونم اینجاست!
حالا هر جور دوست داری. میخوای اصلا من میشم رابین هود تو بشو ماریا! نقش های دیگه هم تقسیم میکنیم. جان کوچولو و کینگ جان و پدرتاک هم هرکی خواست برداره! چطوره؟!
مامان گل بهارم به چشم مادری بد نبود راستش. فکر خوبی کردی. حالا که بهار دیگه زمستون شد و رفت پی کارش شاید رو مامان گلی فکر کنم!! هر چی باشه اون هنوز تو طرفای پاییزه و خوشبختانه تا زمستون طبیعیش چیزی نمونده. هر کی ام گفت وا !! حیف پسره یا چه میدونم به هم نمیاین و پسره دنبال پوله واسه اینکه در دهن مردمو ببندم میگم ایشون بوی گل بهارو میده و ازاین خالی بندیای رمانتیک!! بعدم که مرد با پولش من میشم یه شاهزاده واقعی!! البته اگه من رابین هودم که همه پولارو بین فقرا تقسیم میکنم و دوباره میام سر کار پشت همین کامپیوتر به کامنتا جواب میدم!
و خدا نکشدت که من خودمم از دست خودم خنده ام میگیره گاهی!
سلام!
با عرض معذرت از تاخیر برای ارسال نظر!
قبل از هر چیز اینو بگم که شاید تو تمام این چیزهایی رو که میخوام بگم دانسته تو داستانت نوشتی اگر به اون ترتیبه که حرف من بیهوده است اما اگر کاملا اگاهانه نباشه شاید بشه بهترش کرد.
تو داستانت چند تا مولفه آشنا هست , دختر زیبای پولدار همه چی تموم , یک عموی نامرد , یک دوستی که دو دوزه بازی می کنه و یک جوان عاشق. خوب این مولفه های مشترک خیلی از داستانها و فیلمهای فارسیه. پس یا تو قصدت همون بوده یا اینکه می خواستی با این مولفه های کلیشه ای یک حرف جدید بزنی. خوب یک جاهایی تونستی اما یک جاهایی به نظر من اسیر کلیشه شدی. اول اینکه به نظرم راوی زیادی درگیر زیبایی گلبهار. اگر یک نگاه کلی به داستان بکنی هر وقت صحبت از گلبهار اول از همه زیبایی اش یادآوری می شه. خوب برای این راوی که اولین شب تنهایی تو حالت مستی و بودن یک دختری که عاشقشه دنبال یک جواب فلسفی می گرده این انتظار نمی ره که انقدر رو زیبایی گلبهار تمرکز کنه. قاعدتا باید توجه اش بره به درون. خوب اگر بخوای واقع بین باشی این آدم های سیاه و سفید یک کمی آزار دهنده ان تو داستان. مثل سریال های تلویزیون جمهوری اسلامی. توی داستانهای دانیل استیل هم همیشه یک دختر زیبای خوشتیپ و بعضا پولدار هست که اتفاقهای زیادی براش می افته البته اون همیشه آخر داستانهاش خوبه! یک وقت فکر نکنی منظورم اینه که داستان تو هم اینجوریه . میگم اگه یک کمی حواست رو جمع نکنی به خاطر این المانهای آشنا می ری تو اون وادی. برای من شخصیت گلبهار جا نمی افته , باهاش همذات پنداری زیادی نمی کنم. چون از جنس آدمهای دور و برم نیست. به نظرم شخصیت راوی قابل لمس تره گو اینکه درک نمی کنم بعد از پیدا شدن گلبهار تو آخر داستان چرا بی مقدمه عروسیشو به هم می زنه , این قبول که قرار با فیلمبردار رو کنسل کنه و بره اما به هم زدن عروسی یک کمی به نظرم زیاده رویه. همونطور که از دیوار بالا رفتن یک کمی موضوع رو جنایی می کنه. من فکر می کنم اگر یک کمی به گلبهار عمق بیشتری بدی و اون توضیحاتی که خلاصه وار تو متن داستانت گفتی رو یا کمتر کنی یا یک جور دیگه عنوان کنی بهتر بشه. بعد هم اینکه اون عکس گلبهار که تو کامپیوتر بود و اون دو سه خط خلاصه زندگی مادربزگش گفتی چه کارکردی داشت؟ اگر منظور این بود که سرنوشت این دو تا شبیه هم است به نظرم باید بیشتر روی این قسمت کار می کردی و توضیح بیشتر از زندگی مادربزرگ می دادی. در مورد مرسده هم به نظرم یک کمی عجیب آمد , معمولا همجنسگرایی یا میل ذاتیه یا فقط به عنوان تفریح و یک تجربه جدید است. بخصوص در مورد زنها هم این مسئه (از نظر من) واقعی نیست چون رابطه جنسی واقعی بینشان صورت نمی گیرد. حالا منظور تو چه بوده ؟ مرسده و گلبهار از نظر احساسی به هم نزدیک بودند یا از نظر جنسی . اگر دومی باشد پس راوی این وسط چه می کند؟ یعنی برای گلبهار فقط مسئله جنسی است و جنسیت مقابلش فرقی برایش نمی کند؟
فعلا همین
زیاده عرضی نیست
اردتمند!
مریم گلی نبودی؟!!
به هرحال ممنون از نظرت.
چرا فکر میکنی پسری که تو مستی دنبال جواب فلسفی میگرده نباید رو زیبایی گل بهار تمرکز کنه؟ اصلا اگه عاشق نشده بود اینقدر سعی میکرد فکرشو به کار بندازه و بتونه به گل بهار خودشو نزدیک کنه؟ درون گل بهار واسه پسره به خاطر ذهنیتی که از گذشته داره حله. حتی وقتی تو برخورد اول شک میکنه که نکنه این عوض شده اما دوباره به خاطر اون قطره اشک و ... به خودش اجازه نمیده فکر دیگه ای بکنه. بعدم من خودم از درون گل بهار خیلی خوشم میاد. لابد پسره ام همینطوره دیگه!!
در مورد المانهای آشنا باهات موافقم. بذار یه خورده هم دستمو رو کنم. فکرمیکنی در نهایت آشنایی زدایی صورت نگرفته تو این داستان؟ یعن یه کسی که در نگاه اول شاید از همون دخترای خوش پر و پزی که تو ماشین آخرین سیستم نمیدونم زید بازی می کنن و ... (به قول پونه!) باشه اما نشون بده که شخصیتش به اندازه یه آدم کاملا معمولی شکننده و ضعیفه.
ولی هر چی من این حرفارو بزنم فایده نداره. من نمیتونم خودمو به داستانم سنجاق کنم. داستان خودش باید حرف خودشو بزنه.
به طور خلاصه میگم فیدبکی که من از این داستان و نظراتی که در موردش گفتین گرفتم به اندازه ای ارزشمند بوده که شاید اصلا مسیر حرکتمو تحت تاثیر قرار بده! جدی میگم.
WOW...
بابا مرسی!
ممزی با حال بود داستانه؟ هومن هم خوشش اومده بود. البته با ذکر بعضی ایرادات.
آقا ارادت مجدد. اول بگم خب اینکه یه چیزایی رو میگیرم ربطی به مارمولک بازی تو نداره. تو مارمولک بازیات احتیاج به یه سمینار داره که در اون کارشناسا باید کشفت کنن. اما یه چیزه دیگه رو که گذاشته بودم برای جلسه چون باید نظری کلی میدادم در مورد زبان داستانت و باید مقایسه میکردم با کارهای قبلیت و یه تغییر نظری که تازگیا دارم رو میدادم و فکر کنم قبلن بهت گفتم رو حالا میخوام بگم. اولن نمی دونم چرا توی این داستان زبان راوی از موضع گذشته ی خودش اومده پایین. البته ساده ست بیان و تعبیرش. یعنی ما لاان داریم با یه آدم عاشق و معشوق از دتس داده طرف میشیم. خب اون که نمیتونه از عشقش با نگاهی از بالا حرف بزنه که. اما بابک یادته من می گفتم راوی های تو با زبان و نگاهی از بالا روایت می کنن و قدیمت که بچه تر بودم می گفتم خوب نیست ولی از وقتی ( مثلن همین داستان آخریم ؛ یک مرد بد ؛ ) می بینم میشه از زبان های تلخ و گزنده و کاملن عامدانه و تمسخر آمیز همه چیز رو تا مرز جنون مورد خطاب های سختگیرانه قرار داد و فکر می کنم تو هم یا من هم دغدغه ی زبانهایی رو داریم که در عین سادگی و بیشتر در محتواشون و نه در فرمشون و آوردن کلمه ی قلمبه و سلبمه به زبانی مخصوص برسن خب نظرم بر میگرده دیگه. اگر متوجه نشدی چی گفتم در موردش بیشتر تو جلسه صحبت می کنیم. من یه جورایی بدم نمیاد اون زبان از بالای تو تکرار بشه تا به مرز پختگیه خودش برسه. فکر میکنم چنین راوی ای خیلی هم ایرانیه. راوی متلک گو و اینکه میتونه هر چی دلش میخواد بهت بچسبونه. البته این نظراتم کلیه و باید یه متنت رو دستم بگیرم و برات مثال بزنم. تو این داستان از این زبان خبری نیست. و این برای من جالبه. و این یعنی تغییر برای ساختن فرم و محتوا و تناسبشون. ( حالا اگر موافق باشی که زبان رو توی فرم بگذاریم و بگیم نقش پیوند دهنده فرم و محتوا رو هم بازی میکنه؟ ) چون نشانه های زبان ( البته زبان محتوایی و نه فرمی. یعنی نه کلمه هایی هم معنا ولی از نظر تاریخی متفاوت. ) هستند که مثل تابلو های راهنما ما رو به طرف محتوای مورد نظر نویسنده می برن. از این موضوع بگذریم فعلن. اما اینکه همه در مورد چگونه خوندن صحبت کردن هم بگم جالب بود ولی بیشترین دلیلش اون موجی بود که خودت راه انداختی قبل از گذاشتن داستان: ( تیکه تیکه بگذارم و یا همشو و از این حرفا و... ) خب بعدش بحث شد که تیکه تیکه بگذار و یا کلی بگذار. موجش رو خودت راه انداختی باید میگذاشتی ببینی ملت واقعن چطوری میخونن این متنو. اشتباه کردی اون سوال ور مطرح کردی. در مورد داستانهای من هم قبل از خوندنم چنین موجی راه می افته. دیدی یکی میگه بریم بخوابیم. یکی میگه اکرول رو تو جاداستانی کشیدم پایین دیدم بلند گذشاتم مثلن تو اداره بخونم یا پرینت بگیرم و یا چیزهای دیگه. در واقع موجش بیشتر آسیب میزنه به نظرات واقعی تر ولی میشه این رو هم گرفت که خیلی قضیه مشکلتر میشه وقتی بلند بنویسی و یا در واقع داستانی بنویسی که بلنده. اما بحث شیرین خارج فقه! من با مرکز ثقل عمو جان همزاد پنداری کردم! نمیدونم چه تیریپیه ولی همه از گلبهار گفتن و اون گلبهار هم کلی قیافه و پولدار و تحویل نگیر و مردا همه فلانن خب منهم میخواستم تیریپ برم گفتم منم با عمویه. در مورد اعلان جنگ هم الکی خودت رو ننداز به اراکیا محترم بابک جون. تو از اینوریایی. کتایون که گفت سیتیزن کانادا داره و رکسانا هم که مجهول الهویه است. فقط میمونه تو و من. الکی میری اونور بگی با اونایی؟ خبری نیست داداش تو با این لهجه ی وحشتناکت که باید ترجمه بشه بری آنتالیا ( نه آتالانتا ) هم می فهمن از این اراکیای ندید بدیدی که اومدن دم سواحل آنتالیا تا ملت رو در حال آفتاب گرفتن دید بزنن! بعدشم اعلان جنگ نیست یه جور پیشگیریه بابا جان. نمیشه واقعن ما هم یه هیئت بزنیم اراکیای مقیم مرکز؟ همش ترکا و قزوینیا و زنجانیا و یزدیا و کاشونیا . اما ببین یه جا میبینی اصفهانیا یا همدانیا یا اراکیا؟ خب بابا چشم نداریم همدگیر رو ببینیم دیگه. از اینم بگذریم که دارم خونم بجوش میاد میترسم یقه بگیرم. یه چیزی هم بگم که هم جواب مهدی رو بدم و هم جوک گفته باشم: یه روز مهدی ( ترکه ) با یه رشتیه دعواش میشه رشتیه میگه یه پسر دارم کرده میگم بیاد بزنتتا... ( هه هه هه چقدر بی مزه بود. ) یه چیزه کوچولو هم در مورد کامنتا بگم که گاهی در موردشون صحبت میشه. نمی دونم شاید باید درس زبانشناسی و این حرفا زا کامنتا گرفت. من بر عکس دوستان وقتی اینجا میام برای تا صبح خندیدن ببعدش به نوع زبانها و جوابهای بعدی چه برای بابک و چه خود کامنت گذارا واقعن زبانهای جالبی رو میخونم که گاهی چنان دو پهلو و ریشه ایند و گاهی چنان اغراق آمیز و گاهی چنان نشانه شناسانه ولی از نوع با مقهوم و گاهی چنان با منظور و گاهی چنان و چنین که میشه واقعن یاد گرفت از زبان ساده و روان استفاده های داستانی کرد. فکر میکنم هیچ وقت دلم نخواد از زبان تاریخ بیهفی یا شاهنامه ی طهماسبی استقاده کنم برای داستان نویسی و یا زبان محلیمون ( اراک ). این زبان روان همین کامنتینگ خیلی کاراست. بابکی میتونم بگم چیزای از محتوای بعضی کامنتا دستم میاد ( مارمولکها به بهشت نمی روند. ) که هرکدوم یه بحث خاله زنکی هم دست آدم میده. جالبه نه؟!
چیزی رو که در مورد زبان گفتی کاملا می فهمم. البته اون تغییری که تو حس میکنی عمدا اتفاق نیافتاده. ولی روش فکر میکنم ببینم چی باعثش شده .
استفاده از ساده ترین زبان برای بیان مفاهیم لزوما در ادبیات پسندیده نیست. اینو خودمم میدونم . چون اصولا خود زبان هم لذت بخشه. این همون چیزیه که بارت به عنوان لذت متن ازش یاد میکنه. تو فارسی هم هم ما داریم اینو .حتی در متون کهن به خصوص شعر. اصلا صنایع ادبی لفظی مثل جناس بر همین مبنا استفاده میشن. تزیین زیان. مثل: به روان همه مردان که روان است روانم . خوندن این شعر و همه متن های آراسته زبان جدا از مفهومش لذت بخشه.منظوزم از لذت همون چیزیه که پونه میگه نه اون چیزی که جاریش میگه!! اینجا دقیقا بحث سبک پیش میاد و اینکه نویسنده ترجیح بده از کدوم ورودی با خواننده اش ارتباط برقرار کنه. به عنوان یک اصل کلی هم طبیعیه که اگه کسی بتونه از هر دو تا در وارد بشه اثرش قدرت بیشتری خواهد داشت.
متلک گفتن و استفاده از طنز هم این اثر گذاری رو بیشتر می کنه.
برای دنیای وبلاگ که حتی بعضیا معتقدن مطلب وبلاگی نباید از نیم صفحه تجاوز کنه گذاشتن داستان دوازده صفحه ای باعث نگرانی و ترس از خونده نشدنه. شما اثر جو سازی رو بذار به حساب این که اینجا وبلاگستانه. طبیعیه که این داستان برای اینکه تو کتاب چاپ بشه بلند نیست و اونجا هم نیازی به جو سازی نیست.
و اما بحث خارج:
حسین جون حکایت چشم دیدن دیگرانو نداشتن مختص اراکیا نیست. ما اونوقتا که هیئت باز بودیم یکی از کارامون این بود که دوسه شب می رفتایم هیئت های دیگه مهمونی. مثلا هیئت گلپایگانی ها یا شهمیرزادیا. اتفاقا این تشکل فلانجایی های مقیم مرکز یکی از دلایل ایجادشون ارتباط و سر درآوردن از کار همدیگه است. و صد البته در پی اش فخر فروشی و اینکه حاجی فلانی امسال شب پنجم چلو کباب میده و حاجی بیساری امسال گاو زده زمین جلو دسته و غیره. اصلا من یه مدت داشتم روی تفکر هیئتی کار میکردم. خودش یه ایران کوچیکه. خودش رییس جممور داره. رهبر داره. کابینه داره. مردم داره. حتی گروه فشار داره. تو هرم جامعه کنش و واکنش دو طرفه است. درسته الان همه میگن حاکمیت داره از بالا به مردم خط میده اما همین حاکمیت خط و ربط کارشو به طور فرهنگی از پایین و از بطن جامعه میگیره. لذا گویا فرقی نمیکنه : اهل هر کجا که باشیم همه امون ایرونی هستیم!
حالا فکر کنم باید یه کاری کنم جواب کامنتارم همه بخونن. چون من یواش یواش دارم حرفای اصلی رم به جای خود وبلاگ تو کامنتدونی میزنم:))
آخرین کار حامد حبیبی رو خوندی؟
آره خوندم امروز. براش یه چیزی نوشتم اونجا!
سلام بابک . من هم راستش همون روزهای اولی که داستان را گذاشتی یک ضرب همشو تا ته خوندم و تقریبا این کامنت ها را هم دنبال میکردم که خودش حکایتی شیرین تر از داستان داره ، مخصوصا به نمه طنزی که در پاسخ ها بکار میبری .
داستان زیبا مثل بهار از نظر من یک داستان بلند بود که چپونده بودیش تو یک قوطی کبریت . هر قسمت از ماجرا جا داره که روش بیشتر کار بشه ( حتی به نظر من اگه تبدیل به فیلم نامه بشه هم چیز معرکه ای از آب در میاد ).. جای کار داشتن مثلا همون قسمت همکلاسی بودن توی دانشگاه ..امریکا رفتن دختره ...همین مرسده که به نظرم نقشش خیلی پررنگ و قشنگ بود ...خود سوزی مادر بزرگه که میشد یک جورایی داستان تو داستان بشه... و یک چیز خیلی خیلی غیر منطقی هم توش داشت و اونم رو کاناپه خوابیدن پسره بود (ببخشید ها خیلی غیر منطقی بود !!!!) .... و یک چیز دیگه! اونی که مدت ها تو امریکا بوده حتما به افسردگی شدید میگه میجر دپرشن نه دپرشن میجر ( همون مقوله صفت و موصوف و مضاف مضاف الیه !!!) .. شاد باشی
مضاف و مضاف الیه قبول!مرسی.
چرا خوابیدن رو کاناپه غیر منطقیه؟ نفهمیدم دقیقا منظورت چیه؟ توضیح بده لطفا!
ببین این فضیه ی زبان آخرش میکشه به مخاطب ولی میخوام تا اونجا این بحث ادامه پیدا کنه. دقیقن همینطوره که میگی. یعنی زبان ساده همون چیزی نیست که میخوایم ولی اون چیزیه که جریان غالبه. من این ترکیب جریان غالب رو از ترجمه مقالات پاریس ریویو که تو یه کتابی بود به اسم ؛ رویای نوشتن ؛ که مصاحبه هایی بود با تعداد زیادی از نویسنده ها ( حتی وودی آلن که بدترینش بود ) که در اون جریان غالب رو بیشتر در مورد کتابهای پرفروش اونجا ذکر میکردن. خب این لفظ رو هم اصلن به معنای منفی یا تحقیر آمیز نمی گفتن. چیزی که من میخوام بگم این نیست که زبان غالب برای پرفروشیه. بلکه این زبان جریان غالبی از فرهنگ عامه است. یه چیزی هم بگم که من زیاد فکر کردم که چرا بحث بین نویسنده ی زبانی ما و نویسنده های مثلن محتوایی ( که البته هر دو طرف هر دو رو دارند ولی کفه ی نقدهای منفی هر کدوم به طرفه مخالفه ) به مخاطب می کشه. مثلن آخر بحث هاشون میگن ما مخاطب داریم اونم با تاکید بر خاص بودن مخاطبانشون. این یه فاجعه ی عظمی ست که داره ی یقه ی همه رو میگیره. یعنی کسی که در مقام دفاع از اثرش بر میاد میگه من مخاطب خودمو دارم و تو هم فلان و نقد تعطیل. در مورد این زبان ساده و نوع ارتباط هم میخوام بگم که جریانه غالبه فرهنگی و یا چیزی که من در موردش فکر کردم بیشتر بر میگرده به تاریخ جامعه شناسیه ادبیات ما. این قضیه رو من خیلی خلا اش رو حس میکنم. واقعن در زمان سعدی ( استاد سخن که اینهمه روان شعر گفته ) مردم چگونه حرف میزدند؟ آیا سعدی اون دوران و این دوران زبان اختراع کرد؟ زبان شیراز رو به مردم دیکته کرد و گفت بعدها می فهمین من چه خدمتی کردم؟ آیا اون موقع کسی سعدی رو نمی شناخت و نمی خوند و سعدی هم می گفت من مخاطب خاص دارم؟ و یا الان سعدی مخاطب خاص داره؟ به نظر میاد نویسنده های ما برآمده از جامعه شناسی جامعه ی خودشون نیستند. به نظر میاد زبان آثار و حتی سبک نوشته ها ( که گاهی تنه میزنن به مدرن و گاهی دلقک بازی پست مدرن در میارن؛ اونهم عامدانه و با تقلید در فرمگرایی و شکست روایت؛ ) برآمده از تفکرات جامعه و فرهنگ خودمون نیست. ما به غلط فکر می کنیم وقتی حرف از فرهنگ میشه باید فضا رو برد زیر طاقهای ضربی و مردم رو گدا نشون داد. در صورتیکه ما داریم از فقر تفکر ( فلسفه ) رنج میبریم. این فلسفه این روزها به شدت وابسته به زبان و زبان شناسی شده. و زبان شناسی به شدت ( براساس تفکر چامسکی ) داره میره به طرف علوم اجتماعی که باز هم به نظر چامسکی اصلن نباید بهش گفت علم اجتماعی بلکه هنوز آماریه و هنوز تجربیه و ... ( زبان و ذهن ـ نوام چامسکی ـ نشر هرمس ) خب فکر کنم اینطوری رسوندم که علوم اجتماعی آماریه یعنی نمیشه تکیه کرد به تئوری، این زبان باید باشه تا ادبیات شکل بگیره. زبانهای متفاوتی وجود داره و آماریه. ولی جریان غالب چیه؟ در مورد تفکر که متکی به زبانه چه اتفاقی میافته؟ یک قضیه ی جدی برای فکر کردن ما اینجا مطرح شده. درسته؟ آیا بابک جون شما با ادبیات فکر می کنید؟ میدونی یعنی چی؟ یعنی ادبیتی که مد نظر یه بزرگوار نویسنده ست در زبان تفکر جامعه شناختی ما حضور داره؟ منظورم باز هم در جریانه غالبه. خب ما میدونیم که عرفان اسلامی رو به زور با سهروردی و ملاصدرا دارند به جای فلسفه ی اسلامی جا میزنن. متافیزیکی که عوامانه فراموش کردیم با حضور نیچه متلاشی شد هنوز داره تبلیغ میشه. نیچه خیلی منتقد داره اما کسی متافیزیک رو بعنوان اصل دیگه بکار نمیبره. و فقط پیروانی داره. میدونی این یعنی چی؟ یعنی یه زمانی متافیزیک که قسمتی از تاریخ فلسفه بود و امثال بارکلی رو علم کرد ( که چقدر زود هم جا زد به نسبت باقیه نظریه پردازان ) حالا دیگه در حد داشتن این جمله ی معروف شده که ؛ مخاطبان خاص خودشو داره ؛ این جمله اینقدر محدود کننده و گاهی در حد قوم و نژاد میشه قلمدادش کرد. منظورم از قوم و نژاد، عده ای از افراد که نیاز به توجیه و توضیح فرهنگی دارن برای فعلهاشون. در صورتیکه که قانون جهانی زندگی برای سعادت ممکنه خیلی متفاوت و با صرفه باشه. ( و این فقط ممکنه ) خب این بحث داره میره به این طرف که ما نمیتونیم تعیین کنیم کی چگونه بنویسه تا ادبیت ادبیات داستانی یا نثر رو در واقع معنی کنه اما به قول تو میتونه سبکش باشه اما این سبک به بهانه ی مخاطب خاص یا حتی فاجعه آمیزترش ( که متاسفانه تازگیا شنیدم ) برمیگرده به محدوده ی خلاقیت در هنر و آیندگان. من فکر میکنم ما داریم دو راه رو در پیش میگیرم و به شدت باهاش حال می کنیم: یکی اینکه داریم برای خودمون ( منظورم از خود هر نوع خالق اثری هنریست ) شخصیت هنری تولید می کنیم و یا در واقع ورز میدیم. و دومی اینکه داریم مستقیم به هویج فرنگیا که جلومون گرفتن نگاه می کنیم و با سرعتی که از ما هم بر نمیاد دنبالشون می دویم. این هویج همون تفکرات اونهاست که در قالب پست مدرن بر ما غالب شده و حتی تفکرات مابعدشون رو هم درک نکردیم. برای این دومی مثال میزنم: من در مورد یک مردی می نویسم که براش مهم نیست زنش تو یه مجلس رقص با مردای دیگه برقصه و اونوقت یه شخصیت هم نه بلکه یه تیپ ازش میسازم. این موضوع هیچ رقمه ایرانی نیست و هیچ رقمه پست مدرن هم باشیم موضوعیت ایرانی نداره چون یه دروغه. البته مثال خوبی نبود ولی منظورم رو میرسونه. منظور ادبیش هم میشه اینکه ما چنان زمانها رو در هم میریزیم در داستان نویسی که فرا واقعی ذهن پریشان مدرنه. خب ما که داریم ایرانی بازی رو در تاریخ حیاطهای آجری و حوضهای پر از هندوانه و سیب نشون میدیم و بزرگ خاندان هنوز تو اعلامیه ترحیم پر اهمیته، چطور میتونیم در هم ریختگیه زمانها رو به تجربه بگذاریم. ( با این حرف میخوام برسم به پشتوانه فکریه این موضوع در داستان نویسی. ) خب نداریم این تفکر لامسب رو. داریم دنبال بقیه می دویم. این نداشتن تفکر هم خیلی جهانیه. الان آمریکای لاتین هم داره با تفکرات خودش دست و پنجه نرم میکنه. اگر پست مدرنی بهشون چسبونده میشه از سر استیصاله برای نقد و گر نه اونها اگر هم پست مدرن باشن پست مدرن اروپایی و آمریکایی نیستند. ما تفکری نداریم که زبانش رو معرفی کنیم. قضیه داره پیچیده میشه انگار. من فکر میکنم در زبان الان ما جریان غیر غالبمون هم به طرف ادبیت در زبان ( این ادبیت رو با مفهوم همون جناس و صنایع ادبی گفتم ) نمیره و نیازی بهش نداره. اما نیاز ادبی که گفتی قدرت به ادبیات میده برای تاثیر گذاری و حتی لذت بخش بودن ادبیات رو برای نویسنده ادبی برطرف میکنه. نمیخوام دو راهیه انتخاب رو بگذارم و بگم اینطوریه ولی میخوام اولن اون میخ طویله ملا نصرالدین رو از ذهن حذف کنم ( ملا میخش رو هر جا میکوبیده می گفته اونجا مرکز دنیاست ) و بگم که شاهکارهای ادبیات با زبانی غیر از اون چیزی که ما فکر میکنیم ( این ما همه رو شامل میشه. ) خلق میشه و دومن اگر از پس ارتباط با مخاطب بر نمیام و یا اگر دستمون رو باید بگیریم به مخاطب خاص دیده و نادیده واقعن چیزی رو به اینده حواله ندیم. و دیگه اینکه واقعن در مقام کشف زبان هم بر بیایم. من نمیدونم چرا همیشه در پایان این بحث به اینجا میرسم که یاد قسمتی از ابتدای داستان : سیمور؛ پیشگفتار ، سلینجر می افتم که میگه درود بر مخاطب عام و باقی ماجرا... اما سلینجر استاد زبان پر از تکنیکه که محتواییه و ممکنه فرمی هم باشه که در ترجمه از دست میره اما خودش برای مخاطب عام مینویسه. و اصولن همه چیز برای برقراری ارتباط پیش میره و کسی آیندگان رو مخاطب خودش نمیدونه و کسی با مخاطب خاص عشق بازی نمیکنه و در وافع همه چیز رو فدای چیزی خیالی که ممکنه اتفاق بیافته نمی کنه. مگر اینکه نمیتونه واقعن پای اثرش بایسته. اما میتونه ادامه بده ولی نمیتونه در مقام تفکیک ادبیات و غیر ادبیات بربیاد. ادبیات داستانی هستی فراتر از یکی از عناصر داستان نویسی داره. و این بحث چقدر طولانیه و تمام ناشدنی.
اما بحث خارج:
فکر میکنم هیئتها همینهایی که گقتی هم باشن ولی باز هم موقع پول جمع کردن و یا وقت گذاشتن بعد از چند سال باز هم بیشتر به عقاید مذهبی و رفاقت متکی باشن. حتی اگر هیئت هم مثال خوبی نبود باز هم میشه در عمل دید که چقدر کجایی ها به هم کمک میکنن و پارتی بازی و این حرفا دارن. ولی ما که داریم با این بحثهای خوش مرامی و چقدر روشنفکری اراکی بازی و کلی جنبه داشتن نشون میدیم اراکی جماعت این چهارتا هستن که دارن اینطوری اینجا میان و میرن. بگذریم. شاید این هم بشه بحث. اما باور میکنی من الان دارم از اراک اینا رو تایپ می کنم. اره داداش من الان ناف اراکم. تقریبن چسبیده به باغ ملی.
اول یه دوتا نفس از هوای آلوده اراک به جای ما بکش!(تریپ وابسته به آب و خاک آبا اجدادی!)
ما بعضی وقتا یعنی در واقع خیلی وقتا جایگاه خودمونو گم میکنیم. یعنی یه روز فکر میکنیم هیچ گهی نیستیم و روز بعدش دغدغه نجات ادبیات از ورطه بی ارزش گرایی رو داریم. جالبه که همون وقتی که داریم یقه خودمونو جر میدیم که ای وای طرف به جای سپاسگذارم گفت متشکرم و ما باید الان به پا خیزیم !! در همون لحظه از فرط بی اعتماد به نفسی نمیدونیم داستان آخری رو که نوشتیم تو غروب بخونیم یا نه!!
من آخر همه این حرفا به دو تا نکته می رسم: اول این که من اصلا واسه چی میخوام بنویسم! که این خیلی مهمه. و دوم این که من کجای این شب تیره وایسادم.
حالا بحث خارج رو با داخل قاطی میکنم و یه خاطره میگم: من یه دوستی دارم که نوازنده حرفه اییه دف و تنبکه.ده سال پیش ما وقتی با هم میرفتیم مسافرت یه مشکل اساسی داشتیم. اونم این بود که این بابا می گفت من افتخاری هم گوش نمیدم چه برسه به اندی کوروس!! مام البته اونوقتا تریپ پینک فلوید داشتیم اما یه وقتایی ام که مست میکردیم دیگه یادمون می رفت که بر اساس یه دانشجوی خوشتیپ و با کلاس بودن باید چه موزیکی گوش بدیم. اما این دوست ما اینقدر سرتق بود که تو مستی ام شجریان گوش میداد. این دفعه آخر که دیدمش یعنی همین امروز آهنگ این پسره مهرشاد که میگه من و تو چه ساده بودیم ... رو گذاشتم و منتظر بودم که طبق معمول بگه جواد جان باز که از این بند تمبونیا گوش میدی. اما صداشو زیاد کرد و گفت این آهنگه رو شنیدی که میگه باز دارم عاشق میشم ...ایندفعه با اوندفعه ها فرق داره!!
حالا منظور اینه که آدم میتونه اینقدر بدبخت بشه که خودشو مجبور کنه با یه چیزای خاصی حال کنه. البته پر واضحه که یه جایی از وجودش ارضا میشه اما نه اونجای که باید بشه!
خلاصه که آدم وقتی خودشو گم میکنه بد معجونی میشه. یهو میبینه تو تهرانپارس میشینه پشن کامپیوتر یه چیزی مینویسه به امید این که یه نفر تو یه کافه تو جنوب پاریس یه روزی بخونه!
بشم ۷۰ آرزو بدل از دنیا نرم:دی(یعنی دندون نما)
دمت گرم ویلی من مدتهاست تو کفم که این :دی یعنی چی که همه واسه هم مینویسن. میگم یه کلاس صورتک شناسی و کاربرد آن در وبلاگ نویسی بذار!
متشکرم که برگشتی و خوندی. فقط امیدوارم سوءتفاهمی پیش نیومده باشه. من کماکان از حضور شما اینجا استقبال میکنم!
بابک من منظورتو از کامنتی که برام گذاشتی نفهمیدم. برام جالبه اینجا یک لحن داری ولی اونجا کمی به قول دوستان گنگ و قلنبه سلنبه حرف می زنی باعث می شه من متوجه نشم! ببین نوشته بودی کسی که خوشو مجبور به مدرن نویسی بکنه. ها؟ خب من فکر می کنم دیگه همهی ما بعد از این مدت فهمیدیم که همهجا در زبان٬ فرم٬ سبک٬ حتا ژانر و ... این داستانه که ما رو هدایت می کنه. یعنی اینکه من هیچوقت نمییام بگم خب من حالا می خوام مدرن بنویسم و بسمالله! ضمن اینکه مدرن اصلن یعنی چی؟ ها؟ کلاسیک چی؟ تا برسیم به ساختارگرا و پسا ساختارگرا و پست مدرن و پسا مدرن و این حرفا که اصلن پشم! ما داریم داستان مینویسیم و هرکی با یه سبک. علاقهی من هم به شخصیت و واکاوی شخصیت و روحیات و روان شناسی آدمهاست. حالا چرا دیگه به قول سوسن کوری: گناه من نیس تخصیر دله!
برات کامنت گذاشتم!
چشم بابی جون(مژه زنون)
چشمت بی بلا ویلی جون!
"ایرادات" باشه برای اونایی که این کاره ان. من حالشو بردم. یه نفس هم همشو خوندم. ;)
خوب ...مثل این که من جزو آخرین نفراتی هستم که در مورد داستان نظر می دن. امیدوارم که دیر نشده باشه. چون موضوعات مطرح شده در این نظرخواهی با گذشت زمان کاملا تغییر می کنن.
داستان روان بود و دارای توانایی جذب مخاطب. به خاص و عامش فعلا کاری ندارم.
با این حال دو ایراد کلی این داستان باعث شد که در طول خواندن داستان و هر چه که بیشتر پیش می رفتم، احساس رضایت نکنم.
و اما ایرادها :
اول:شخصیت پردازی های ناموفق مرسده و گل بهار: شخصیت غلو شده گل بهار که ترکیب زیبایی و هوش و حساسیت و علاقه به سیاست و ..است و شخصیت غیر ملموس مرسده که هیچ جور در ذهن من خواننده تصویری برایش ساخته نشد.
دوم:ماجراها و یا توصیفات کلیشه ای که علاوه بر لطمه زدن به یک دستی داستان، باعث تنزل سطح آن می شدند. مثل: ماجرای تولد سورپرایزی همراه با توصیف رقص و لباس گل بهار، ماجرای توطئه های پشت پرده مرسده و یا عمو، ماجرای اسطوره شدن گل بهار بعد از ترک دانشگاه همراه با توصیف عکس ایلیاتی روی کامپیوتر راوی.
نا گفته نگذارم که اولا شخصیت راوی به نظر من خوب درآمده بود و در اکثر مواقع قابل درک بود. مثلا جایی که بعد از رفتن دختر می رود سراغ آن ملحفه. همین طور در خیلی از جاهای داستان جملات بی نقصی وجود دارند که خبر از مهارت نویسنده می دهند . مثلا:
دو بند باریک سفید سطح مسی رنگ شانه های پهن ولی ظریف و زنانه اش را خط انداخته بودند...
همنوازی ناله های رها شده و پایه های چوبی تخت، و ریتم کوبش نرم و منظم بدنهای خیس از عرق و ضربان قلبمان شد..
و در ضمن بابک جان، لطفا آن عبارت غلط زدن را درست کن!
خوب . این هم از نقد ما.تمام شد. امیدوارم بابک الان هوس نکرده باشد به دلیل این نقد آبکی برخاسته از بی سوادی حالم را حسابی بگیرد!!
و حالا فرعیات:
آخیش....مردم از بس رسمی نوشتم. خوب بچه ها چه خبر؟ حسین اراک چه خبر؟ خیابون ملک سر جاشه؟ برو از حموم چهارفصل دیدن کن! شهر صنعتی هم شنیدم پاتوق شده : دی.
در ضمن به این موضوع هم اعتراض دارم که اراکیها چشم دیدن همدیگه رو ندارن. همین امروز رفتم از طریق پنجاه درصد اراکیم، از یه صد در صد اراکی خالص کلی خسارت ماشین گرفتم!!! اگه تو وبلاگم ننوشتم، تو همین نظرخواهی جریان رو تعریف می کنم. البته اگه همه پایه هستین بشنوین... شاید هم اصلا به صورت داستان کوتاه نوشتمش و تو غروب سه شنبه خوندمش!!!خیلی خوبه که به تریبونهای مختلفی دسترسی دارم!!!
مرسی سایه جان و دیر نشده!
ایراد ها قبول! یعنی نه که قبول. اما روش فکر میکنم.
اما آخ! اون صحنه ملافه هه رو من خیلی دوست دارم! فکر کن! چه حالی میده!
بعدشم من تا حالا حال کی رو گرفتم که تو دومیش باشی؟ اونم به خاطر نظر دادن رو داستانم.
و اما:
حسین دیشب که تهران بود. مثل جن می مونه. یه لحظه اراکه . یه دقیقه بعد تهرانه!
داستانه رو بنویس. من که پایه ام بشنوم.
بالاخره واسه پارتنر معادل فارسی پیدا نکردی؟ من همینطور که داره یواش یواش عقلم در میاد دیگه روم نمیشه بعضی جاها بگم زید! ببین میتونی یه کاری بکنی.
شما همیشه وقتی یه داستان مینویسید دو سه ماه بعدش رو به استراحت و تجدید قوا میگذرونید؟!
فکر کنم این طبیعیه که آدم وقتی یه چیزی از خودش در میکنه باید حتما یه تایمی رو واسه تجدید قوا بذاره. حالا بعضی چیزا چند ثانیه اسراحت میخواد بعضی چیزا چند دقیقه بعضی چیزام چند روز!
من فکر میکردم همه همینطورن. نکنه تو بلافاصله میتونی؟!! ؛)
منظور پونه خانم از اینکه «رو کاناپه خوابیدن پسره خیلی غیر منطقی بود !!!!» اینه که نمیشه یه همچین بت شیرینحرکاتی روی تخت خوابیده باشه و یه موجود مذکر اون حوالی بپلکه و بیلیارد جیبی بازی کنه و آخرشم بره روی کاناپه بگیره بخوابه! بلکه منطق (؟!) چنین حکم میکند که به سرعت به کنار آن لعبت خزیده٬ مراسم «ناله های رها و پایه های چوبی و ریتم کوبش بدنها و ضربان قلبها » (!) را کارسازی نماید!
ولی با کمال احترام باید به عرضتان برسانم که اتفاقا آنچه جناب نادعلی در این باب تصویر کردهاند٬ کاملا منطقی و واقعی است. شخص بنده٬ دوبار در چنین موقعیتی بودهام و بدین لحاظ کاملا راوی را درک و نایید میکنم.
باریکلا اروس! داره ازت خوشم میاد. مثل خودم بچه آدم حسابی هستی! منم فکر کردم شاید منظور پونه همین بوده ولی پیش خودم گفتم اگه بیام بگم به خدا میشه همچی اتفاقی بیافته چه جوری اونوقت ثابت کنم اینو دوستام واسم تعریف کردن!!! یعنی من اصلا ... هیچ چی ! دمت گرم.
بابک جون ببخشید وسط این بحث جدی دارم چرت میگم/ بسم ا... ( الهی به امید تو ) آخه کی اولین بار گفته این کتایون پنجاه درصدش اراکیه. بابا این ذاتن اراکیه. بند بندش اراکیه. سلول به سلولش اراکیه. خود اراکیا نمی دونن چهار فصل کجاست اونوخ کتایون. چهار فصل رو دو سه بار رفتم.چون اراک غیر از این حمومه جای دیگه ای نداره یعنی داره ( آب انبار چیچیو دوله و آتشکده ی فلان الممالک و ... و چند تا خونه خرابه وسط خونه های ملک که محض اطلاع اگر فک و فامیلا بشناسن پلاک میراث خوردن که ور وشون نوشته ساخت اوس علی نیازی. یعنی بابابزرگ من. البته قدمتشون به هفتاد و یا هشتاد سال نمی رسه ولی به خاطر معماریشونه و یه جاهایی هم طرفای ولایات ما چند جا رو حصار کشیدن که عمه ی من میگه مردم از زیر خاک قزقون طلا ( یه جور ظرفه به زبان اراکی! ) درآوردن در ) بگذریم. این آخریه بیشتر شایعه ست. ولی بابا ایول کتایون از کجا میدونی شهر صنعتی شده پاتوق؟ نمیدونم کی رفتی اراک ولی الان دیوارای شهر صنعتی و فنسهای محوطه ی اون باغ وحشه رو برداتن و شده پارک و اراک چیزی شده. هلو. باید بری خیابون دانشگاه وقتی دانشگاه باز شد اونوخ میبینی پاتوق کجاست. این بچه تهرونیا ریختن و ... بگذریم. کتایون کم کم داره درصد خلوصت رو بالا میبری. باور کن ضرر نداره. بالاخره اراکیا هم خدائی دارن. پایه م اون داستان خسارت گرفتن از یه اراکیه صد در صد رو بنویسی حالا از هر تریبونی. البته ترجیح میدم وبلاگت نباشه چون اونجا آدم کامنت میگذاره جواب نمیدن هیچی محل ... به آدم نمیذارن. اینجا باشه خوبه . البته با اجازه صابخونه. اونوخ تعداد کامنتای بابک میرسه به شومپخت تا و تریپ پوززنون بچه مایه دارای اون ور وبلاگشهر میشه که سایت دارن. البته بلا نسبت خانوما و آقایان جلسه ی غروب. اونا رو نمیگم. منظورم یه خورده اونورتره. ایول الان به ذهنم رسید غروب سه شنبه ها رو تبدیلش کنیم به غروب اراکیا بعدش بلند بلند بخونیم ( غروب اراک خاکستری بود / همه انگار نوک کوه رفته بودم / به خودم هی دم از اینجا برو / اما موش خورده شناسنامه ی من ) ...
حسین جون همه حرفایی که زدی شکر اندر شکر! اما غروب سه شنبه ها رو بی خیال! میخوای پس فردا وصله صهیونیست هم بهمون بچسبونن!
همین که می بینم اراکی های مقیم وبلاگ نویسنده آماتور دارن به تفاهم متقابل می رسن واسه من یه دنیا می ارزه! بالاخره من علاوه بر اینکه مجبورم بشریت رو نجات بدم نسبت با آب و خاکم هم یه وظایفی دارم!
بابک ببخش که من اینجا با حسین چت می کنم. ولی به خدا چاره ندارم. آی دیش رو ندارم. ضمنا فکر کنم اونقدر که به اینجا سر می زنه، به وبلاگ خودش سر نمی زنه. بعدش هم مریم گلی یه چیزایی گفته بود در مورد این که حسین وبلاگ رو به اندازه زندگی جدی نمی گیره یا می گیره..خلاصه وبلاگش خطریه! بعدش هم اینجا خوبیش اینه که تو هستی و تو بحثها شرکت می کنی تا موضوع منحرف نشه و ....
اما حسین جان:
عرض به خدمتت که بنده در آخرین سفرم به ملک خوش آب و هوای اراک متوجه شدم که این خطه عزیزصاحب یک فقره آثار تاریخی شده به اسم حمام چهار فصل که این قضیه کلی باعث انبساط خاطر مادر بزرگم شد. چون که گویا در دوران جوانی ایشون و دختر خاله هاشون از این حمام استفاده می کردند و کلی خاطره و اینا....بعدش هم چی خیال کردی؟ ما هنوز تو اراک فک و فامیل داریم و از تحولاتش با خبریم. من حتی تو کامنت قبلی می خواستم بحث رودخونه خشکه و اون کوهه که تا قله اش ۱۵ دقیقه طول می کشه (اسمشو بلد نیستم بنویسم) رو پیش بکشم که دیدم خیلی تخصصیه و باید اصلا براش یه وبلاگ جدا بزنیم.
ارادت.
خواهش می کنم سرکار خانم! اینجا متعلق به خودتونه!
اما سایه جون اینجوری نگو یه وقت ملت فکر میکنن تازگیا اومدن تو اراک آثار باستانی ساختن!!
بعدم جون آبجی من ایندفعه دیگه با اون قزقون حسین و این رودخونه خشکه تو نوستالم زد بالا! باید یه سفر اراک برم حتما!
... و
حسین جون حتما آی دیشونو در اولین فرصت تقدیم میکنن!
کتی جون حسین کلا اهل چت و اینا نیست و افت کلاس داره دیگه. حالا واسه چت گاهی میاد اینجا. همیشه هم فید بک! می گیره. پس فردا هم لابد از اینا تو داستانش استفاده می کنه! اراکیه دیگه !!!!
حالا بگو ببینم همچین دختری تو دانشگاه بود یا نه
سلام...امتون رو نمیدونم ولی ..داستانتون رویک نفس تا آخر خوندم...خیلی زیبا بود ولی...باید آخرش با یک ضربهء محکم تمام میشد ...که اثرش تو ذهن خواننده بمونه...تازه انگار که داستان یه جورایی ناتمومه..معلوم نشده گلبهاد زنده میمونه یا نه...و آیا باز هم با هم خواهند بود و اصلا به ازدواج ختم میشه یا نه....../همین/موفق باشید.
فکرکردم یه خورده همچین کامنت قبلیم مزخرف شد...آخه اصولا من نمیتونم وقتی آنلاینم راجع به یک قضیه تخصصی درست حسابی نظر بدم...البته میگم تخصصی یاد دکترا و فوق دکترا نیوفتیا...منظورم حرفهاییه که نمیشه سرسری ازشون گذشت...حالا نظر:....همون کامنت قبلی + اینکه اونجاهایی از داستان که یک هویی گلبهار تغییر حالت میده و اشک تو چشماش جمع میشه خیلی غیر معقوله...مثلا همونجایی که داره با بیرحمی راوی رو راجع به دوست دخترش مسخره میکنه(َشروع داستان) بعد یه هو دیبزل میگیره.......بعدش اینکه با گفتن شخصیت مادر بزرگ پدرش که خودشو با خونه کمپلت سوزود ؛ تا حد زیادی فاش میکنه که گلبهارم آره و اینا و داستانت تابلو میشه...البته ببخشید رک میگم...واینکه آخرش همون طور که گفتم خیلی یخ تموم شد و خواننده رو انگار قانع نمیکنه.....[ اینم بگم که هرکسی با توجه به شخصیتی که داره نظر میده و شاید تمام نکاتی که از نظر من منفیه از نظر تو مثبت باشه ] ...دیگه اینکه داستان با عموی گلبهار و چند تا شوهر و خدمتکار و اینا خیلی شلوغ میشه و من خودم به شخصه ترجیح میدم داستان خلوت باشه تا ذهن خواننده پخش و پلا نشه....دیگه اینکه ( بذار یه خورده ام مثبت بگم بابا بچه بغضش گرفت !)...داستان به خاطر اینکه 1- تو زمان حال و روایتگر روزگار خودمونه 2-وجود عنصر سکس 3- ملموس بودن تمام اتفاقاتی که تو داستان میوفته برای برو بچه های نسل سه ؛ خیلی جذاب شده...ولی انگار این جذابیت یه جورایی کاذبه و برای کسانی که انتظار بیشتری از داستان دارن کافی نیست...شاهد بر این حرف هم کامنتی که علیرضا اون اولا گذاشته ..و خود من/////!...موفق باشی...بازم میام وبلاگت...و فکر کنم بلینکمت//راستی تو کامنت قبلی خیلی حرف سه ای زدم که گفتم اسمتم نمیدونم ؛ آقا بابک خان ناد علی هزاوه!
با عرض معذرت:
غلت میزدیم
از خواب برمیخاستم
به علت عدم اجازه از امیر نمی تونم ایمیل خودمو به شما بدم
می خواستم بدانم این داستان واقعیت است یا نه
داستان جالبی بود نثر شما مانند اقای مودب پور ساده و روان است امیدوارم که همواره موید و سربلند باشید
این داستانی که نوشتی از همه نظر مردوده.
(گفتن آماتور نگفتن بیسواد که)
پیشنهاد میکنم زودتر داستان نویسی رو ول کنی یه روزی میفهمی داستانات بد بودن وتو فقط خودتو گول زدی که خیلی دیر شده
سلام من داستان شما رو تا اخر خوندم راستش خیلی قشنگ بود اما کمی گنگ بود من فکر میکنمبیشتر از این که عشق رو نشون بده هوس رو نشون میداد اخرش خیلی غمگین بود و اینکه راوی معلوم نبود قهرمانه یا ضد قهرمان و مرسده هیچ کدومشون معلوم نشد چه بلایی سرشون اومد البته تا یه حدودی مشخص شد اما شخصیت ها خیلی ابهام داشتن اما در کل خوب بود اگر بعضی از چیزاش حذف شه واقعا عالی بود
با اینکه تازه این وبلاگ رو پیدا کردم اما ازت خوشم اومد واقعا زیبا و جذاب مینویسی بهت به خاطر این خلاقیت تبریک میگم شخصیت پردازیهات عالی بود تنها مشکلی که داشت اینکه بد تموم شد یعنی ذهن خواننده دنباله یک پایان مشخص و معین میگرده اما شما اینو از خواننده دریغ کردی داستانت هم نکات آموزنده و جالبی داشت پیشنهاد میکنم یه رمان هم بنویس چون تواناییشو داری داستسنت واقعا زیبا بود ازت تشکر می کنم {خسته نباشی}
چرا نمی بینید
که خدا در ازای زیبایی و ثروت و دیگر چیزها
که خیلی هاتان آرزوشان را به گور خواهید برد
چه غم هایی می بخشد...........
یکی از پست های قبلی خودمه....
با خوندن این داستان از ۳۰ سالگی خودم ترسیدم....خیلی زیاد....
سلام
ببین میخوام خیلی ساده بگم فوق الاده ای
تو یه استعداده قابل ستایش داری که نعمت خداست
ببین منم مینویسم خوشحال میشم باهم در تماس باشیم البته اگه دوست داشته باشی چون من برای یکی دو تا نویسنده که کتاباشون تو بازاره میل زدم ولی جوابی نگرفتم امیدوارم بتونم باهات در تماس باشم حتما بهم میل بزن خوشحال میشم. فکر کنم بتونم شاگرده خوبی باشم راستی به خواننده داستانت بگو موءدب پور زنه نه مرد
kheyli khooob boood faghat inke dastan be tore koli tamoomnashod