بجنگید برای آزادی اما هیس! من دارم کاپوچینو میخورم!


مردی هستم دارای دو چشم، یک بینی، یک دهان و چهار دست و پا. هیچ وقت شاخ نداشته ام اما دم داشته ام که آنهم در جریان تکامل بسیار کوتاه شده است.

چند سال پیش با خانمی ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو کودک زیر هفت سال می باشند. 
از مدتی پیش بنا به دلایلی که ممکن است برای هر انسان بی شاخ و دمی پیش بیاید تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم. 
طبق معمول کار به دادگاه کشید و بحث نه چندان شیرین حق و حق دار من و همسرم را در مقابل هم قرار داد. 
برای یک انسان معمولی مثل من که نه روشنفکرم و نه دست روزگار پای مرا از چت های شبانه روزی به وبلاگ نویسی باز کرده طبیعی است که در این موقعیت با همسر سابقم چندان مهربان نباشم.  هرچند او که هم روشنفکر است و هم وبلاگ نویس رفتاری داشته مشابه من. 

فرزندانم را همانقدر که پدر شما دوستتان دارد دوست دارم. همانقدر که دل پدر شما وقتی ۵ سالتان بود  برایتان می تپید دل من هم برای دختر و پسر کوچکم تنگ می شود. آنها هم مرا دوست دارند. اگر باور ندارید از خودشان بپرسید.

متاسفانه دادگاه سرپرستی بچه هایم تا سن هفت سالگی به مادرشان واگذار کرده و من فقط مدت کوتاهی به مدت هشت ساعت در هفته میتوانم ببینمشان.
اعتراف میکنم که چند بار بیش از این مدت پیش خودم نگهشان داشته ام اما چه کنم؟ چطور میتوانم هر لحظه ساعت را نگاه کنم و بشمارم هفت، شش، پنج و بعد ۵۹، ۵۸، و... و بعد ناگهان جگر گوشه ام را از آغوشم بکنم و بگویم حالا دیگر برو، وقت پدر بودن من تمام شده.

قبول دارم بعضی از قوانین مدنی حقوق بیشتری برای مرد در نظر گرفته اما شما بگویید کدام قانون میتواند برای عشق، آن هم عشق به فرزند مقدار کمی تعریف کند تا بعد بشود این کمیت را برای مادر و پدر مقایسه کرد و آن وقت گفت مادر بچه هایش را بیشتر دوست دارد.
 
شنیده ام زنم دوستان روشنفکری دارد که مرا هیولا می خوانند و می خواهند همانطور که برای  اکبر گنجی و آزادی( بیچاره آزادی!) پتیشن و لوگو تهیه می کنند برای ویران کردن من هم دست به دست هم دهند و حق آن موجود ظریف و لطیف و بی گناه را از چنگال من خون آشام بیرون بکشند. من وبلاگ ندارم. در دادگاه وبلاگستان من متهم لالی هستم بدون وکیل مدافع. برای همین روحم را در روح نویسنده این وبلاگ حلول دادم و او مسخ و بی اختیار این جملات را از زبان من تایپ کرد. 

من از شما نمیخواهم قضاوت کنید که میدانم روح حساس و هنرمندانه اتان تناسبی با این کار ناخوشایند ندارد و نه میخواهم از من خوشتان بیاید که نشان دادید خوش آمدنتان هم به درد عمه تان میخورد فقط خواستم بگویم من هم هستم و برای عشقی که به فرزندانم دارم می جنگم و نمیگذارم هیچ کس حق مرا برای دیدنشان، بوسیدنشان و در آغوش کشیدنشان از من سلب کند.
  
                                                                                امضا: پدر.
۲۵/تیر/۱۳۸۴
پی نوشت:
                                                       بنام خدا

۱-احتراما در راستای تنویر اذهان عمومی بخشی از متن بالا را بولد! میکنم باشد که مورد توجه قرار گیرد.
۲- بدینوسیله اینجانب بابک نادعلی تصریح میکنم که تنها یک بار در زندگی آن هم با همین فردی که الان به نام نامی سرکار خانم سروناز به عنوان همسر رسمی و شرعی من شناخته می شود ازدواج کرده ام و هیچ گونه وجه زیر میزی برای خارج کردن اسم کسی از صفحه دوم شناسنامه ام به کسی پرداخت نکرده ام. همینطور تصریح میکنم بنده از زمانی که هر را از بر تشخیص داده ام به تمام روشهای جلوگیری از بارداری آشنایی کامل داشته ام (شاهد هم دارم) و هیچ توله غیر مشروعی هم از خود پس نینداخته ام. لذا هر گونه کامنتی از من با عنوان بابای بچه هر کسی و در هر کجا جعلی و با هدف سوء استفاده از نظرات من جهت تسویه حسابهای شخصی می باشد.
 ۳- در پایان اگر کماکان دوستان وبلاگ نویس بر سر تصمیمشان برای مبارزه با استبداد و استیفای حقوق زنان، به این روشی که در این چند روزه در پیش گرفته اند، هستند نو پرابلم! فقط یه خورده کمتر جیغ و ویغ کنند چون من کاپوچینومو خوردم و الان دارم اسپایدر سولیتر بازی میکنم! 
                                                    با تشکر
                      نویسنده وبلاگ داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور

رو نوشت:زنم!

نظرات 32 + ارسال نظر
زیتون پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:09 ب.ظ

نوشی روشنفکره؟:)))) خیلی خندیدم. روزای اول یه جمله‌ی درست حسابی نمی‌تونست بنویسه و دائم آه و ناله می‌کرد که یکی براش اسم انتخاب کنه. اسم وبلاگ و اسم بچه‌ها و حتی اسم باباشون رو ویزیتورها انتخاب کردند.
می‌دونی چطور وبلاگ درست کرد؟
هر شب دائم تا صبح با مردان مختلف چت می‌کرد تا اینکه به آقا مهران نویسنده‌ی وبلاگ.... بعد از شنیدن آه و ناله‌های بسیار که شوهرم منو طلاق داده و پول شیرخشک ندارم و این حرفا آدرس خونه‌شو داد تا پول صدقه براش ببره.
(غافل از اینکه پول هر ساعت اینترنت برابر با پول یه قوطیشیر خشک بود ) اون آقا ر ۵۰ هزار تومن بهش داد و روی پاکت نوشت برای نوشی و جوجه‌هایش. بعد براش یه وبلاگ درست کرد که آه و ناله‌هاشو اونجا بکنه.
اولش همه‌ش از همه تیغ‌زنی می‌کرد. وهی می‌گفت فقیرم بدبختن. عاجزم...
یادمه حتی متن نوشته‌ّاشو مردم براش در نظرخواهیش می‌نوشتن .
من بدبخت یه بار رفتم نوشتم به نظر فقیر نمی‌رسه.
روزی به روزگارم آورد که نگو...
شوهرش اینطور که آدم خوبیه حداقل ظاهرا آدم‌تر از خودشه.
اگه دلیل طلاقشو بگم که دیگه هیچی...

زیتون عزیز
این خانمی را که شما میگی من نمی شناسم. هم با تخریب آدم ها و هم با حذف کامنت میانه خوبی ندارم.لذا اگر روزی روزگاری دوباره روح این آقا در من حلول کرد و چیزی از قولش نوشتم حتما کامنت آن مطلب را می بندم.
با تشکر

هما پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:16 ب.ظ http://homatavakoli.blogspot.com

هر چی من فکر می کنم تو به زبون آوردی .

غزل پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:32 ب.ظ http://www.shahr-e-gheseh.blogspot.com/

منهم همین را می گویم... باید از یک طرفه به قاضی رفتن خودداری کنیم. پدران و مادران زیادی هستند در این مملکت که از طبیعی ترین حق خود محرومند ٫ ولی این دلیلی برای بد و یا دیو بودن یک طرف نمی شود... کدام یک از ماها تا به حال حرفهای پدر را شنیده است؟ پس نمی شود قضاوت کرد... فقط دلم برای کودکانی از این دست می سوزد که تعداد آنها کم نیست .
زیتونک٫ برای منهم یک سری از حرفهایی که گفتی همیشه مبهم بوده و جالب توجه.

شکوفه پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:41 ب.ظ

پدر عزیز، به حق خود قانع باشید چگونه​اش را نمیدانم! این سختی که شما الآن می​کشید، چند سال دیگر مادر بچه​ها خواهد کشید، آیا شما از او نخواهید خواست به حق خودش قانع باشد؟ پدر عزیز، من قاضی نیستم که راجع به شما قضاوتی کنم ولی یک هفته گذشته آخر !

تذکر به جایی بود ! باشه الان یه آژانس میگیرم بچه ها رو می فرستم پیش مامانشون.

dard o del e ye bache talaagh پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:22 ب.ظ

In daghighan dorost hast ke pedar ham asheghe bache ha hast va sad albate bache ha ham pedar ra doost darand. bache ham pedar mikhad ham madar. bache ha chon har rooz kenare madar hastan, be madar bishtar onss migiran VALI bedoone pedar ham KHEYLI barashoon sakht hast. bedoone pedar dele bache mishkane. man ino tajrobeh kardam! man in zendegi sakht ro tajrobeh kardam, dar khoone bedoone pedar zendegi kardan sakhte.

Vali pedari ke enghadr bache hash ro doost dareh, toro khoda nazareh oon bache ha ye massoom bishtar az inke keshidan deleshoon beshkane va az madar intori bi khabar bashan. bache talagh boodan tarsnake!!!!!!!! mifahminnnnn, bache talagh boodan dard dareh, yek omr too del va roohe adam assar mizareh. bache ehsase amniyat nadareh, nemidoone fardash chi mishe, donyash engar be akhar mirese.

bache ham pedaresho mikhad ham madar. be vojoode hardo be yek andaze niaz dareh. be khatere bache ha, faghato faghat be khatere bache ha bezarin madareshoon ro bebinan. agar mitoonid yek kari konid ke hafte be hafte, mah be mah ya harjoor ke mitoonid bache ha beyne khooneh pedar madar biyan va beran. baz in kheyli barashoon sakhte. vali aghalan khiyaale bache rahat tar hast ke taklifesh maloome, har do pedar madar ra be yek andazeh mibineh.bache intori midooneh har do pedar madar hastan.

bache koochik che gonahi karde ke har roozo har shab delnegaran va deltange pedar ya madar bashe va dele koochikesh belarze ke momkene az farda dige na madar ro bebine na pedar ro. shoma shayad fekr konid ke akhar sar mizarin bache ha madareshoon ro bebinan. vali bache ino nemidoone. bache az karaye shoma va farda va pas farda sar dar nemiyareh. bache faghat too khodesh mitarse, ghoase mikhoreh, vojoodesh aab mishe.

agar bache ro intori az madareshoon gereftin badan azatoon motenafer mishan ke chera madareshoon ro azashoon joda kardin. hamintor ham agar madar bache ro az pedar baraye hamishe joda kone, bache az madar ham motenafer mishe vaghti ke bozorg shodo fahmid ke chon madar laj bazi karde oon bedoone pedar bozorg shode.toro khoda be khatere bache ha ye joor konin ke hardotoon too zendegishoon bashin. ba ham lajbazi kardan faghat oon bache ha ro az beyn mibareh. berin harcheghadr deletoon mikhad ba ham dava va daad o bidaad konin vali na jeloye bache ha. zendegi oon ha ro kharab tar nakonin.

پسرم/دخترم! کاش لااقل فارسی تایپ کرده بودی این همه درد دل رو. اما من خوندم. فهمیدممممم!

[ بدون نام ] جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ق.ظ

چه خاله زنک بازی غریبی راه افتاده سر این قضیه . چرا انقدر ضدو نقیض با این قضیه برخورد میشه ؟ دلیل این همه دشمنی قابل درک نیست ...مشکلی پیش اومده مشکل زنها و مردهای زیادیه علی الخصوص تو ایران . مشکل هم از قانون مجرا منشا گرفته یعنی اصل مشکل نحوه قانونگذاریه که حق رو به یکی میده و از دیگری سلب میکنه حالا این همه دشمنی به چه درد اون پدر و مادر و بچه ها میخوره خدا داند؟ چه ربطی به منور الفکر بودن آدمها داره ؟ حالا اگر کسی دلش برای این حق و حقوق پایمال شده چه برای پدر و چه مادر به درد بیاد باید گوسفند خطاب بشه ؟ جل الخالق ...زیتون خانم هم که حسابی همه رو شرمنده ذهن زیبا و کلام درخشان خودشون کردند ...زیتون جان زندگی خصوصی آدما چه ربطی به دیگران داره ؟

استاد برای زیتون تو وبلاگ خودش کامنت بذارید.

محمد جواد طواف جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:42 ق.ظ http://vahy.persianblog.com

همزمانی نوشتن این مطلب با قضیه ای که برای نوشی پیش امده باعث میشه آدم فکر کنه منظور شما نوشی بوده.. ولی من با مشکلات نوشی آشنا هستم و می دونم شوهرش نمی تونه نویسنده این وبلاگ باشه... ضمن اینکه به نظر می رسه از بچه های غروب سه شنبه ها باشید که برای سرگرمی و داستان نویسی این وبلاگ رو درست کردید.. نمی دونم.. شاید هم واقعاْ یه آقایی با این مشکلات... امیدوارم مشکل شما هم به زودی حل بشه.... ولی از کامنت زیتون خیلی خیلی دلگیر شدم... کاش این دختر که اینهمه تیزهوشه... کمی ادب و متانت هم می داشت...

بابا جواد جون تو دیگه چرا؟ تو که پلی تکنیکی بودی!

گاو مقدس جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 07:52 ق.ظ

این متنی شات که در دوشنبه ۳۰ تیر در وبلاگ سرزمین خورشید برایت نوشته ام . دوست محترم بخوان و عمیق در فکر فرو رو. هنوز شما جوانیدو زندگی درازی در پیش دارید. مسلما زندگی کودکانتان طولانی تر خواهد بود و در مورد هم شما و هم مادرشان قضاوت خواهند کرد. این رسم تاریخ است.
( اگر انسانی ... هر چه که برای این کودکان بکنی و آنها را شستشوی مغزی دهی .. فردا در مقابلت خواهند ایستاد و باز هم مادرشان را میطلبند.
اگر مردی ... این سنت مردان نیست این ناجوانمردیست.
اگر دلسوزی ... قلب این نوباوگان را ملرزان.
اگر تاجری ... از هر دست که بگیری از همان دست پس میدهی.
اگر منتقمی ... وای بر تو که انتقام از فرزندانت میگیری.
اگر مغروری ... ثابت شد ... کافیست.
اگر پدری ... با لذت کودکانت خوش باش و آنها را به آغوش مادرشان بازگردان.
فراموش نکن دنیا در یک لحظه خلاصه نمیشود! )

من نه زیتون میشناسم نه نوشی. ولی اتفاقا عمیقا درفکر فرو رفتم.همه حرفات تکان دهنده بود. باعث شد سریع یه دوش توبه بگیرم و به آغوش اجتماع بازگردم. الحق که خوب اسمی رو خودت گذاشتی!

پونه جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:51 ق.ظ http://saaghi11.persianblog.com

گاهی دو تا آدم خیلی دوستان خوبی برای هم هستند ولی نمیشه در کنار هم زندگی کنند این آخرین راه ( طلاق) هم برای همین روزا گذاشته شده . درباره حق و حقوق پدر و مادری هم همه چیزو تمام و کمال گفتی . به نظرم خیلی کار قشنگی بودکه از دید یک پدر ( دیدگاه مردونه ) به مسئله حضانت بچه ها نگاه کردی. ولی مشکل اینه که اون قانون گذار هیچ جای قانونش درباره سو رفتار پدر و یا چگونگی اثبات عدم صلاحیت حضانت بچه از طرف پدر توضیحی نداده! قانون حضانت بچه مثل خیلی از قانون های دیگه تو ایران صد در صد مردونه است....از دیدگاه عاطفی مطالب این پست را قبول دارم ولی درد مادران، درد قانون و منطق قانون است.

[ بدون نام ] جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:58 ب.ظ http://azargil.persianblog.com

من واقعا تعجب می کنم کسی که وبلاگش این همه طرفدار دارد اینقدر کوته فکر وبی نزاکت باشد با خواندن متن زیتون آدم فکر می کند ایشان مرد هستند .وکینه شخصی بانوشی دارند االبته من نمی گویم حق کاملا بانوشی هست ولی این رامی دانم که پدر جوجه ها فکر حال رانکند وقتی چند سال دیگر تشکیل زندگی داد دیگر در زندگیش جایی برای جوجه ها ندارد واگر هم باشد اندک خواهد بود پس بهتر است دست از لج ولج بازی بکشد واگر جوجه هایش رادوست دارد برایشان آرامش فراهم کند ....

این یکی رو دیگه نیگا جون من! این جمله رو یه بار دیگه بخونین: اینقدر کوته فکر و بی نزاکت است که آدم فکر میکند مرد است!

الهام جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:13 ب.ظ http://elham1977.persianblog.com

در ابتدا خیلی خیلی متاسفم برای کامنت زیتون با چنین طرز نگارشی .تخریب شخصیت دیگران چه درس و چه غلط حرکتی است بسیار شنیع.
و اما شما آقای پدر جوجه ها:
آدم قبل از ازدواج چشمهاش رو کاملا باز میکنه ولی بعد از ازدواج دیگه میبنده ! در به طلاق کشیده شدن این زندگی هر دو یتان مقصرید . و هر دویتان به یک اندازه جنایتکار. چرا که زندگی دو کودک را به راحتی قربانی هوسهای خود کرده اید. اگر تا این اندازه به فرزندانتان علاقه مند بودید با تمام سختی در کنارشان میماندید. تو محکومی! به جرم نابود کردن زندگی دو کودک بیکناه. پس برای قربانی خود دل مسوزان . در نقش یک قاتل دلسوز هم ظاهر مشو. یا برو زن بگیر و بچه ها را فراموش کن و دوباره صاحب فرزند شو. یا برای جبران گذشته به زندگی گذشته برگرد. ولی خواهش میکنم ننه من غریبم در نیاور. نه تو پدر نیستی .که اگر بودی جگر گوشه ات را چنین نمیکردی.

شما با توجه به سنت ( چون متولد سال ۱۹۷۷ هستی میگما) اینو خوب گرفتی. درسته ! من پدر نیستم !!! و به همین خاطر یک دستگاه پلوپز پارس خزر جهت جاهاز! و یک عدد چشم بند جهت تضمین زندگی زناشویی جایزه می گیری.

میلاد جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:01 ب.ظ http://amshaspand.com

خوبه!

افرا جمعه 24 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:19 ب.ظ http://www.afranevesht.blogspot.com

بابک خان ای کیو رو دارید که؟ملت باورشون شد شما بابای بحه های فلانی هستید:):)

می بینی خانم کیا میخوان ما رو از شر استبداد نجات بدن. آدم جدا به خودش میگه بقیه چیزایی رم که من نوشتم همینجوری خوندن. نه که نوشته های من آش دهن سوزی باشه ولی لااقل آدم بدونه اگه مینویسه خوشگل نخونن پشگل! ببخشید البته بی ادبی شد.

محمد شنبه 25 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:50 ق.ظ http://www.shahriar.gharieh.com

آفرین هر چند که منم نمی‌تونم تصمیم بگیرم و قضاوت کنم شرمنده ولی از این موضع گیری شما رو هم قبول دارم هر طرفی می‌تواند برای خودش دلیل قانع کننده‌ای داشته باشد
و تا حرفهای هر کدام را با هم نشنویم نمی‌توانیم قضاوت کنیم
ولی ای کاش جدایی نبود ولی چه می‌شود کرد که هست
باز هم بهرحال من به‌روزم
و برای تبادل لینک آماده

ساغر شنبه 25 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 08:32 ق.ظ

غیر از یک تاسف عمیق برای وجود داشتن شخصی به نام زیتون که خارج از هر نزاکتی هست وبرای پدری که هر چند دیدار کودکانش حق وی می باشد اما حق همسرش را پایمال نموده فقط می توانم اهی از سر تاسف بکشم وبه امثال زیتون بگم مطمئن باشید از همان دست که می دهید پس میگیرید

آّّآآآآآ ه ه ه ه ه !

امیرحسین شنبه 25 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:44 ب.ظ http://roozmare.blogsky.com

منظور زیتون چی بوده؟ من نمیفهمم چیچی میخواد بگه!!!!!

مریم گلی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 04:40 ب.ظ

خوب شد شما توضیح دادی وگرنه همین فردا پس بود که تو همین وبلاگ دارت بزنن و حقتو بذارن کف دستت . از این به بعد هم اگه کسی تو شما حلول کرد! قبلش مفصل توضیح بده که بعدش مجبور نشی بچه ها رو با آژانس پس بفرستی!
زیاده عرضی نیست!

مریم گلی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 04:43 ب.ظ

یک توضیح دیگه برای الهام جون . عزیزم اگر کسی خدا زد پس کله اش و طلاق گرفت قرار نیست که دیگه ازدواج نکنه. بعدش هم کم ندیدیم مادرهایی که ازدواج کردن و آقاشون! با اردنگی بچه ها رو انداخته از خونه بیرون. اگر قرار بشه هر پدری با ازدواج دوباره بچه شو فراموش کنه پس تو دنیا چقدر آدم بی رحم داشتیم و خبر نداشتیم!

مریم گلی از تو چه پنهون دیشب دوباره روح این پدره پیداش شد. ایندفعه اصلا غمگین نبود. با قر و بشکن یه پیغام بهم داد که به این الهام خانمه برسونم. میدونی چی گفت؟ گفت: حالا زنم میشی؟! کراوات بزنم...

[ بدون نام ] یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:51 ق.ظ

قشنگ جان انگار تو و زنت هر دوتون نویسنده ی آماتورین!....ای گند بزنن به این بلاگستان!...خاک تو سر هرچی آدم بیکار بیریخت عقده ای که شده بلاگر معروف!...از این زیتونو ... کوفت و ظهر مار بگیر برو تا آخر!...آدمی که بتونه تو واقعیت جلب توجه کنه و موفق باشه به این دنیای آشغال رویا پردازی رو نمیاره!...مطمئن باش!...

باران یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:06 ق.ظ

حتما تا حالا برنامه ی راز بقا را تماشا کرده ای. گله ی بوفالوها را هم حتما دیده ای. و حتما حتما دیده ای وقتی یک شیر به آن ها حمله می کند چطوری فرار می کنند. حالا من همیشه به این فکر می کنم اگه این آقایان و خانمان بوفالو کمی خونسرد باشند و بایستند شاید یکی یا دو راس از آنها قربانی آقا شیره می شود. ولی خوب معلومه که نمی ایستند و بعد از آنکه آقا شیره شکار خودش را کرد نگاه می کنی و می بینی که صدها بوفالو زیر پای هم نوعان خودشان له و لورده شده اند.
هدف: من اغلب مردم شهر خودمان را به این بوفالو ها تشبیه می کنم. واقعا خیلی شبیهند. اگه باور نداری٬‌عصر یک روز (مثلا شنبه) برو تو بازار و بهشون نگاه کن. ببین یاد برنامه ی راز بقا می افتی یا نه؟ از داستانات خوشم اومد. دلم می خواد یه لینک بهت بدم تو وبلاگم. البته اگه بخوای. ولی این دفعه بگذار اسم وبلاگم را ننویسم تا ببینم نظرت در مورد بوفالو ها چیه؟ بعد که نظرت را دونستم آدرس وبلاگم را خواهم نوشت. می خوام بدونم که زیاد رادیکال برخورد نکردم. نمی دونم چرا دلم می خواد به این این کامنت منم جواب بدی؟‌از جوابهای پست قبلی خوشم اومد. فعلا بای... .

نیازی به هویج لینک نبود دوست عزیز! من خودم سرم از ضربه چماغ سرخوردگی درد می کنه واسه اینجور بحثا! (آقا/خانم محض رضای خدا این جمله رو با دقت بخونید توش کلی استعاره و ایهام و کنایه هست) اینجور مشابه سازیهای ذهنی یا به قولی منتال سیمولیشنز جالبه. خیلیاشم برای بیان مفاهیم پیچیده به زبان ساده خیلی به درد میخوره. اما این تشبیهی که شما کردی چون یه جور نگاه از بالا توش هست اثر منفی اش بیشتر از اثر مثبتشه. یعنی طرف قبل از اینکه بیاد فکر کنه که آیا واقعا ما بوفالوییم یا نه سریع بهش بر میخوره و مثلا میگه بوفالو جد و آبادته! ولی در کل پیرو قضیه تا نباشد چیزکی مردم نمیدونم چیچی لابد یه چیزی هست که این چند وقته همه جا صحبت از گاو و گوسفند و بوفالو ه دیگه. حال کردی چه جواب مفصلی بهت دادم. برو واسه دوستات تعریف کن :) چائو !

سایه یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:58 ق.ظ http://sayeh.nevesht.net

یه آی کیوی دیگه پیدا شده خیال کرده که مطلب پایینی رو خانومت نوشته . یعنی فکر کرده که رونوشت معنیش هست :نویسنده!!!!! من می گم اصلا توضیح دادن برای این ملت بی فایده است. بهشون بگو قبول! همون که شما می گید و خیالشون را راحت کن.

به این یکی واقعا باید همینو گفت که تو میگی: آره داداش حق با شماست. نه اینکه واقعا حق داشته باشه منتها چون یه نمه بی چاک و دهنه و اینجام خانواده نشسته می ترسم یهو بیاد فحش خار مادر بکشه به همه . لذا آره عزیز دل من خودم نصف صورتمو جزام برده! بقیه اینایی ام که می بینی همه اشون سیاه پوستن! منتها وقتی وبلاگ همدیگه رو میخونیم تو رویاهامون فکر میکنیم برد پیت و نیکول کیدمنیم!

مریم گلی یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:53 ق.ظ

در ادامه صحبتهای سایه من هم خوشحالم از اینکه می بینم همه از این دنیا برای رویا پردازی استفاده نمی کنن. استفاده های بهتری هم هست مثل نشستن در تاریکی و حرفهای رکیک زدن!

سایه یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:03 ب.ظ http://sayeh.nevesht.net

کامنت من ادامه داشت. ولی یک دفعه برق رفت.
خواستم بگم که خیلی خوبه که اون شخص هوشمند کامنت گذار که شما رو قشنگ خطاب کرده، بیکار و بیریخت و ... نیست! من از آنجا که وبلاگ دارم و در نتیجه رویا پرداز هستم این رویا را هم دارم که انشا الله ایشون بی سواد هم نمی ماند و بالاخره یک روز می فهمد که ظهر مار غلط است و زهرمار صحیح است.

نرگس یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:01 ب.ظ http://www.sharabenoor.blogspot.com/

والا دیشب با مریم گلی حرف بلاگ شما و نوشته هاتون شد!
میبینم خوندن این پست و مخصوصا کامنتهاش خیلی بامزه تر از بعضی مطالب طنز بود:))
چه دنیاییه این مجاز بازار!
از صراحت کلامتون خوشم اومد.
موید باشید.

ایشون همیشه به من لطف داشتن. شمام همینطور. از آشناییتون خوشحالم.

مریم گلی یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:15 ب.ظ

هیچی داشتم رد می شدم دیدم سایه باز غلط دیکته گرفته . حنده ام گرفت گفتم بنویسم! نمی دونی این خندیدن ها تو دنیای مجازی چه حالی می ده!

بانوی خرداد دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:19 ق.ظ http://banookhordad.persianblog.com

ازاین هیاهوی برای هیچ متاسفم. از اینکه هر کسی خودش را روشنفکر و دیگران را کوته فکر می نامد بدم می آید.اینکه شما از طرف پدر جوجه ها نامه نوشته اید منو یاد کتاب شب سراب انداخت که در جواب به بامداد خمار نوشته شده بود. هر کس که آن را خوانده می داند که چقدر بی سر و ته است. البته اینجا بحث بر سر واقعیت است. مادری که فقط هفت سال می تواند بچه ها را نگاه دارد و مردی که قانون شکنی کرده.ما نمی توانیم بدون اطلاعات کافی قضاوت کنیم. اما می توانیم از هر کس که دلمان بخواهد و به هر روشی که در دنیای مجازی وجود دارد دفاع کنیم. نه به کسی بر می خورد و نه جای کسی اشغال می شود. الحمد لله همه هم دیگر می دانند که این جبهه گیریهای دنیای مجازی زیاد بر روی دنیای واقعی اثر ندارد. اما هیچ کس حق ندارد به دیگران توهین کند یا تخریب شخصیت کند.درسته که در این دنیای مجازی قانونی وجود ندارد. اما توهین به دیگران غیر انسانی است. من حداقل کاری که می توانم بکنم این است که شخصی را که به دیگران توهین کرده طرد کنم و به وبلاگش سر نزنم. مثل زیتون.از آخرین باری که صفحه کامنتش را خواندم و دیدم که محیطی شده برای دادن فحش های پائین تنه ای به همدیگر نظرم راجع به وبلاگش عوض شد. وای به اینکه خودش رسما در وبلاگش به دیگران توهین کند و همه را گوسفند خطاب کند. این نشانه روشنفکری است؟

بانوی محترم!‌ برای بار ان ام و البته آخر عرض میکنم برای زیتون در وبلاگ خودش کامنت بگذارید. من همان قبلا هم که شما نظرتان عوض نشده بود وبلاگ زیتون را نمیخواندم. شما و هم نظراتتان جای مراکه تنگ نکردید هیچ، اگر صدایتان در نیاید شاید اصلا نبینمتان!

یک زن دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 ب.ظ

دیدم اینجا شبیه حموم زنونه است و هر خانمی که رد می‌شه یه دخیلی می‌بنده و یه نیتی می‌کنه و یه ابراز فضلی می‌کنه. گفتم یه وقت عقب نیفتم. کارت محشره وبلاگت بسیار جالبه ؛ ولی حق بده که به عنوان یه زن از این که میزان منطق ما خانم ها رو محک بزنی و یا نشونمون بدی خوشم نیاد. با وجود این خوشم اومد. دیدم هر چی سرمون میاد حقمونه. از بس دهن بین و خریم! راستی الان زیتون کیلویی چنده؟ نوشی چی شد؟ سریال بیست قسمتیش تموم شد؟ شانس آوردی نیومدن همه جا بر علیه شما امضا جمع کنن و لوگو بذارن.

این از اون کامنتای بی نام و نشونی که من بابت بی اسمی اش افسوس خوردم! هم بین زنها و هم بین مردها خر زیاده. اولیش هم خودم. اما از من اگه بپرسن نویسنده این کامنت به نظرم خر نیست. یک زن محترم خوشحال میشم بازم اینجا ببینمت!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ق.ظ http://sayeh.nevesht.net

به یک زن : ابراز فضل نه مادر جان. اظهار فضل!!! البته این به میزان منطق ربط نداره . ولی دونستنش بد نیست.
-------------------------------------------------
ببین بابک. به خدا تقصیر من نیست . می دونم خودت هم جواب می دی. ولی خوب غلط دیکته که نمی گیری.

اجازه خانم ؟!‌ میشه به اونایی که حرف حسابی میزنن و حالا سهوا یه غلط دیکته ای هم دارن یه کوچولو ارفاق کنی؟ مثلا این یک زن بالایی فکر کنم میشه از اشتباهش صرفنظر کنی.

یک زن سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:27 ب.ظ

ممنونم از لطفتون. یاد گرفتم. اظهار فضل. می‌رم ده بار می‌نویسم که دیگه یادم نره. ممنون. ولی به جون خودم اینی که از من غلط دیکته گرفته یه زنه.درست می‌گم؟ حدس می‌زنم ما زنا بهتر همدیگر رو درک می‌کنیم!!!!!ا ایشون هم خواسته یه ابراز؛ نه ببخشید اظهار ...

همان میترای پست بعدی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:59 ب.ظ

اولندش:تو اگر بابا بودی اسمت را بابک نمیگذاشتند .(با لهجه خوانده شود)
دویمند:بس که کامنتای پست بالا جالب بود نشستم به خوندن این یکی پست اون پاسخ آه عجب چیزی بود از این همه تله پاتی خ...کیف شدم.
سیمندش:اجازه ما برای بعضیا همینجا بنویسیم؟
سایه جونم حالا هی بنویس مردم شناسی یک و دو و... n همین نظر بازی ها رو بخونی در معرفتت کفایت میکند جان دلم .
کاش سایه نظر من رو هم بخونه گرچه تاریخش گذشت و ممکنه مسمومیت بیاره .
چهارمندش:پسرک من عاشق فیلمهای کمدیه سواد دار بشه اینجا رو نشون کردم که بیاد بخونه خود وبلاگ منظورم نبودا همین جای اینجا رو گفتمD:
پنجمندش: به نظر یک زن که نوشته هرچی سرمون بیاد حقمونه اعتراض دارم؛به خدا من هر چی سرم اومده حقم نبود به پیغمبر راس میگم.
ششمندش:پوزش که دیر کشفت کردم و افاضات نمودم اما نتونستم انگشتام را از سحر این کلید ها حفظ کنم خدا همه مون رو حفظ کنه از سحر و جادو جنبل که از بدان اند(حالا این سایه پیداش میشه)
هفتمندش :برای عدد هفت و شگون و این حرف و حدیثا و ارادت جد و مجدد.

شبانه دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:14 ب.ظ

در راستای اخذ غلط دیکته ای و اینها٬ این مریم خانم گل گلی نوشته اند : « حنده ام گرفت گفتم بنویسم!...» لطفا تکلیف نقطه جاافتاده آن لغت اول رو مشخص کنید ! به قول خودت اینجا خانواده میاد و میره!

پیاده چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:44 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com


صلوات.............
خوبه شما آماتوری ... اگر حرفه ای بودی که جنگ جهانی را می آنداختی... ۴ خط نوشتی... یک دوجین آدم ریختن سر هم... حالا بانو سروناز را نمی گم که با وردنه دارند عشق پدری تو التیام می دهند...
پیاده خاله زنک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد