یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانواده کونزلمان


هانوفر شهر نسبتا کوچیکیه. ولی مجتمع نمایشگاهی اش یکی از بهترین ها تو اروپاست. واسه همینم وقتی یه نمایشگاه بزرگ برگزار میشه همه هتل ها از مدت ها قبل رزرو میشه. لذا یه سیستمی هست اونجا مثل شمال خودمون. یعنی یه سری از مردم خونه هاشونو یا مثلا دوتا اتاقشونو اجاره میدن به مسافرا. این کارم مثل فرنچ کیس وسط خیابون و کار کردن تو رستوران و وایساده شاشیدن آقایون که ما عیب میدونیم و خارجیا خیالی واسه اشون نیست عیب نمیدونن. بلکه مثلا یه استاد دانشگاه هم ممکنه اینکارو بکنه و دو تا اتاقشو برای یک هفته اجاره بده. بهش هم میگن Bed & Breakfast.
مام که ایرانی! تا سه روز قبلش معلوم نبود میریم یا نه. خلاصه این شد که مایی که شام تو ایران چهار زانو قورمه سبزی رو با پیاز فراوون زده بودیم تو رگ صبحانه فردا رو با یه خانواده آلمانی رو میز ژامبون و قهوه تلخ خوردیم.
خانواده کونزلمان متشکل از طبیعتا یک شوهر و زن به همراه یک پسر ۱۵ ساله به نام الکس و یک دختر ۱۳ ساله به نام ربکا بود.
رییس سوت ثانیه و قبل از این که من فرصت هیچ گونه تحلیلی از وضعیت موجود داشته باشم اتاق الکس رو که بزرگتر، نورگیر، دارای یک تلویزیون ۲۱ اینچ با ۲۵ شبکه ورزشی و غیر ورزشی کابلی، آتاری، مبل راحتی، سیستم تهویه، میز تحریر و کمد دیواری بود برداشت و اتاق ربکا که بیشتر به اتاق سارا کرو شبیه بود افتاد به من.
شب اول رو من بدون هیچ وسیله تفریحی و به زور تفکرات عمیق و روشنفکرانه، صدای تلویزیون اتاق رییس و سیگار طی کردم. 
همون شب تصمیم گرفتم خودمو از این وضع نجات بدم و در نتیجه می بایست این مسئله رو با یکی که بتونه کمکم کنه مطرح میکردم. به رییس که نمیتونستم بگم. یعنی روم نمیشد. می موند خانواده صابخونه. پدر خانواده رو که ما فقط عکسشو دیدیم. مادر خانواده هم حتی محض نمونه یک کلمه انگلیسی بلد نبود. تنها پل ارتباطی من الکس و ربکا بودن که اونام به عنوان مشق زبان انگلیسی مدرسه اشون اجازه داشتن چند تا کلمه با غریبه ها حرف بزنن. البته معمولا وقتی ما میرسیدیم خونه وقت خوابشون میشد.
شب بعد که رسیدیم خونه دعا دعا میکردم بچه ها نخوابیده باشن. خوشبختانه خداوند در دیار غربت منو تنها نذاشت و جفتشون بیدار بودن. صداشون کردم و دوتاشون جلوی در اتاق ظاهر شدن. مشکلمو شمرده شمرده و با لبخند براشون مطرح کردم. یه نگاهی به هم کردن و رفتن بیرون. چند دقیقه بعد ربکا در زد و وارد اتاق خودش شد با یه ضبط کوچیک و ده بیست تا سی دی برگشت. بعد یه دونه از سی دی ها رو گذاشت و گفت: سی دی هام خوب نیست. اما این یکی رو خوشت میاد. سی دی تو پک  
PAC 2   بود. نمیدونم رو چه حسابی فکر کرده بود من ممکنه از تو پک خوشم بیاد. اما به هرحال ازش تشکر کردم و خودم یه سی دی دیگه که به نظر خودم تنها سی دی به درد بخور تو اونا بود برداشتم و تمام طول اقامتم هی از سر تا ته گوش دادم. خلاصه شب دوم رو هم به زور موزیک و همون تفکرات عمیق و سیگار و صدای تلویزیون اتاق رییس طی کردم. طی همین تفکرات عمیق تصمیم گرفتم از این فرشته کوچولو که ضبط و همه سی دی هاشو به یه غریبه مو مشکی قرض داده بود یه جوری تشکر کنم.
تو چند شب بعدی بیشتر از همه با ربکا حرف میزدم. بهم گفت که دوست داره رقاص بشه!. الان هم میره کلاس رقص تو مدرسه اشون. و اینکه اسم بهترین دوستش که دوست پسرش هم نیست فرانتزه (‌هست). و عکسشو بهم نشون داد. و همینطور چند تا عکس دیگه از مدرسه و دوستاش. با الکس هم چند بار راجع به فوتبال حرف زدیم و اون گفت اسم ایران رو شنیده بوده وقتی وحید هاشمیان اومده تو تیم هانوفر.
با خودم از ایران یه سری کادو که عبارت بود از چند تا دستبند و گردن بند صنایع دستی و چند کیلو پسته برای طرفهای کاری و خواهرم اینا برده بودم. اونا رو زیر و رو کردم و شب قبل از رفتن نیم کیلو پسته دادم به مادر خانواده و ارزون ترین دستبندی رو که با خودم داشتم که به مبلغ ۲۵۰۰ تومان یعنی چیزی در حدود ۲ یورو خریده بودم دادم به ربکا. مادر خیلی ازم تشکر کرد و همون موقع من رو که بعد از برگشتن رییس تنها شده بودم به یه فنجون قهوه خارج از برنامه دعوت کرد. ربکا سعی میکرد خوشحالیشو قایم کنه. برای همین خیلی خونسرد انداخت دور دستش و شب به خیر گفت و رفت بخوابه. فقط وقتی داشت از در میرفت بیرون دیدم که مامانشو نگاه کرد و دسنبندشو بوس کرد. مادر گفت این دستبند حتما خیلی گرونه. نباید همچی چیز گرونی رو میدادی به این بچه. منم نمیدونم به خاطر ایرانی بازی یا هر دلیل دیگه ای نگفتم که این دستبند فقط ۲ یورو می ارزه. اون قهوه خارج از برنامه با دو سه گیلاس ساندیس !! پیگیری شد و باعث شد من و مادر اونشب تا ساعت ۱ صبح با هم حرف بزنیم. اون به آلمانی میگفت و من به انگلیسی جواب میدادم. یه دیکشنری آلمانی- انگلیسی هم به جمع دو نفره امون اضافه کردیم و این دیالوگ ۳ ساعته به اندازه همه ۷ روزنمایشگاه راجع به یه ملیت دیگه و فرهنگشون به من چیز یاد داد. 
قبل از خواب وسایلمو جمع کردم و یادم افتاد چون یه روز زود تر از برنامه دارم میرم باید بهشون اطلاع بدم. اما چراغها خاموش بود و منم به همون دلیلی که نذاشت قیمت واقعی دستبند رو بگم نرفتم در اتاق خواب مادره رو بزنم!  
صبح من طبق معمول ساعتمو یه ساعت قبل از وقتی که واقعا باید بیدار شم تنظیم کردم. وقتی زنگ زد حس کردم یه نفر گوشه در رو باز کرد و بست. این کار یکی دوباردیگه هم تکرار شد طوریکه من حس کردم یه نفر منتظره که من بیدار شم. اما من نه تنها تا اون لحظه آخری که میتونستم تو رختخواب باشم کش اومدم بلکه چون رییس نبود یه نیم ساعتم بیشتر خوابیدم. وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود.
رفتم نمایشگاه و زودتر از همیشه یعنی حدود ساعت ۴ برگشتم خونه که وسایلم رو بردارم و برم.
 بااین که هم کلید در پایین رو داشتم و هم کلید در ورودی آپارتمان رو، همیشه یه زنگ کوچولو میزدم و معمولا به غیر از اون دو سه شبی که خیلی دیر اومدیم خونه قبل از اینکه من کلیدمو در بیارم در رو باز میکردن. ایندفعه هم زنگ زدم. اما در دیر تر از حد معمول باز شد. این شد که دم در ورودی زنگ زدم و بدون اینکه کلیدم رو در بیارم منتظر شدم تا در رو باز کنن. چند دقیقه طول کشید و مادر در رو باز کرد. سلام کردم و رفتم تو اتاقم. هنوز کیفم رو زمین نذاشته بودم که یادم افتاد بهتره زودتر بهشون بگم که من دارم میرم و بخوام که تاکسی خبر کنن که تا من آماده میشم برسه. اینه که سریع در باز کردم و برگشتم که ناگهان با یه مرد هیکل گنده آلمانی تو راهرو روبرو شدم که از اتاق مادر بیرون اومد. مرد سری تکون داد رفت بیرون. مادر خانواده هم پشت سر مرد از اتاقش خارج شد و من رو که دید جا خورد. اما لبخندی زد و گفت نمایشگاه خوب بود؟ 
منم گفتم دیشب یادم رفت بگم. من دارم الان میرم و اگه ممکنه یه تاکسی خبر کنید.
گفت: چرا اینقدر زود؟
گفتم: برنامه اینجوری شد دیگه. 
معلوم بود پکر شده. گفت حیف شد. کاش لااقل امشب می موندی. بعد رفت از تو یخچال یه شیشه پر ساندیس!‌ در آورد و گفت اینو واسه امشب خریده بودم. ربکا هم کارت داشت. پس لااقل بذار زنگ بزنم اون بیاد. الان سر کلاس زبانه.
از مادری که تو این مدت نذاشت ساعت خواب بچه هاش یه دقیقه عقب بیافته و تصویری که من از زندگی منظم آلمانی داشتم و تو این مدت تایید هم شده بود بعید بود بچه رو به این سادگیا از کلاس بکشه بیرون. اما اینکارو کرد.
تا من لباسمو عوض کنم و چمدونمو بذارم دم در ربکا رسید. سلام کرد و سریع رفت تو اتاقش که دیگه بهش پس داده بودم.
چند لحظه بعد برگشت. همون سی دی که من دائم گوش میکردم گذاشت تو جلدش و یه جوری با شرمندگی که مثلا ببخشید کمه داد به من. بعد هم منو سفت بغل کرد و بوسید. گفت بازم بیا پیشمون. به نظرم اومد همه اشون بیشتر از اون حدی که من انتظار داشتم از رفتن من ناراحت شدن.
از مادر پرسیدم تاکسی نیومد؟
گفت نه لازم نیست. من خودم میبرمت. و این هم باز برای من عجیب بود. 
سوار ماشین شدیم و ربکا تا جایی که دیده میشد از پنجره دست تکون داد و بوس فرستاد.
به مادر قول دادم که هر وقت اومدم هانوفر بهشون سر بزنم.
کارت پرواز رو که گرفتم چند دقیقه ای هنوز وقت داشتم تا سوار هواپیما شم. یه قهوه گرفتم و دفترچه امو که هدیه یه دوست بود باز کردم تا جریان این خداحافظی رو بنویسم. اما خیره شدم به همه آلمانی های مو بوری که اطرافم راه میرفتن و پیش خودم فکر کردم چرا ما فکر میکنیم اینا نژاد پرستن و به خودم جواب دادم شاید به همون دلیلی که اینا فکر میکنن ما تروریستیم. تو همین فکرا بودم که یاد سی دی ربکا افتادم. از تو کیفم درش آوردم. آخرین آلبوم سارا کانر بود. قاب قشنگی داشت که تو این مدت ندیده بودمش. برش گردوندم. پشتش یه چیزایی به آلمانی نوشته بود و یه برچسب که نصفش کنده شده بود. تنها چیزی که میشد از پشت سی دی خوند همون چیزی بود که رو برچسب نیمه پاره نوشته بود: ۹۹/۱۹ یورو.
نمیدونم چرا ولی فکر کنم بازم به همون دلیلی که قیمت دستبند رو نگفتم و نصفه شب در اتاق زنی رو که با من تا حد مستی نوشیده بود باز نکردم یهو دلم واسه خانواده کونزلمان تنگ شد و یه بوس دسته جمعی واسه همه اشون فوت کردم تو هوا. 
   
                                                                                                 پایان
نظرات 145 + ارسال نظر
مینیمال یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:01 ق.ظ

خیلی سفرنامه ی لذت بخشی بود !
یکی از بزرگترین خوشحال کننده های دنیا واسه من خوندن سفرنامه و صحبت راجع به سفر با افراد سفر کرده است !‌ (منظورمو رسوندم ؟!!! هه هه !!)

به هر حال من چند وقتی هست مشتری اینجا شدم (=شده ام) ....
اما با این سبک نوشتن بیشتر از همه حال کردم !

دمت گرم. چه خیالیه یه برنامه میذاریم ۲ ساعت مختو میخورم. تازه یه خاطراتی هم دارم که اینجا نمیشه گفت!!! ایییییییییییییییییینقد باحاله! عین هری پاتر!

هلی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:11 ق.ظ

بخشی از طرز فکر مردم هر دو کشور ایران و آلمان در مورد هم تغیر کرد.ربکا و مادر و برادرش الان دارن از یه دوست خوب و یه جنتلمن دست و دل باز ایرانی صحبت میکنن ، شایدم یه بوس تو هوا واست فرستادن. لذت بردم از خوندن خاطره ات.

جدی ؟! اینقدر کار مهمی کردم!‌ البته یه پی پی ام هم یه بخش حساب میشه. اما راست میگی .چون همین پی پی ام ها دنیا رو میسازه.

کوزه یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:46 ق.ظ http://koozeh.org

یه جور با مزه ای شد. الان که داشتم اینو میخوندم سیاوش قمیشی هم میخوند: همه آزاد آزادن همه بیدرد بیدردن تو روزنامه نمیخونی نهنگا خودکشی کردن... جهانی را تصور کن پر از لبخند و آزادی لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی


یهو خیلی نوستالژیک شدم... خیلی... میدونی خوشحالم که وبلاگ مینویسی. اگه نمینوشتی من همیشه بازم بابک نادعلی رو یادم میموند ولی یه جور دیگه. الان خیلی بیشتر و یه جور دیگه میشناسمت و از این بابت خیلی هم خوشحالم. امیدوارم که یه روزی بشه که دنیا یه کمی از اینی که هست صاف و صوف تر بشه. من از زندگیم راضیم ولی خیلی ها هستن که استحقاق خوشبخت تر بودن دارن. گرچه که خوشبختی فقط یه احساس سعادت درونیه و واقعا به محل زندگی و پول و تحصیلات اونقدر هم مربوط نیست...

نمیدونم چرا اینقدر حرف زدم... همه اش تقصیر توئه بابک و سیاوش قمیشی که میگه کاش دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نذاره.... هی هی هی...

همین.

منم اون آههنگو که گوش کردم یه جوری شدم. اول فکر کردم زیادی شعاریه. اما بعد گفتم شعارم اگه کسی میخواد بده چه بهتر که اینجوری باشه تا مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل.
خوشحالم که اینجوری با هم در ارتباطیم و به امید روزهای بهتر!

باران یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:54 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

به همون دلیلی که قیمت دستبند رو نگفتی و نصفه شب در اتاق زنی رو که باهاش تا حد مستی نوشیده بودی باز نکردی٬ و به این دلیل که تو... ؟؟ خاطره ات جالب بود. لذت بردم.
------------------------
در اقدامی جوانمردانه! (بابک) تا هنگامی که شازده برنگردد٬ بنده هم از خودم چیزی در نوکنم! (شازده جون اینو فراموش نکن که من بی خودی تو رو زنده نکردم. حتما یه حکمتی تو کاره٬‌معجزه کردم که زندی بشی٬ اما نه از اون معجزه هایی که بابک تو جکش گفته. تو باید زنده می شدی٬‌و حالا باید اینجا کامنت بذاری.)
فعلن نقطه سر خط... .

بچه ها من برگشتم!!!!
خوشحالم که دوباره بازی راه افتاده!
------------------------------------------
باران به نظرت اون دلیل چیه؟ من میدونم همه اینکارا یه علت واحد داره اما هر چی فکر میکنم چه جوری میشه نوشتش نمی فهمم. بگو بینم چی فکر میکنی.

عالیجناب منتقد یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:58 ق.ظ http://MontagheD.blogspot.com

سیلام :) میگم پژمان واقعا راست میگفت. چقده آدم احساساتی هستی. البته زودجوش هم هستی که خیلی عالیه. به ما هم بازم سر بزن :x

سیییییییییییلام منتقد!‌ چطوری رفیق!
این همه اونرزو خودمونو کشتیم که یه عکس درست و حسابی بگیریم نشد آخر سر. یعنی من عکسای تو دوربین خواهرمو نیاوردم با خودم.
خوبی؟ پژمان خوبه؟
ما تو دهمون به قاصدک میگیم پاییز خبر کن! خوبه که الان پاییزه و از این قاصدکا هست که من همینجور بوس موس حواله کنم اینور اونور! منم دو نقطه ایکس!

مینا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

خاطره قشنگی بود بابک ...اون جمله ای هم که گفتی چرا ما فکر می کنیم اینا نژادپرستن...عین واقعیت بود ...البته نژاد پرست هم دارند اما نه به اون شوری که ما فکر می کردیم یا فکر می کنیم

مرسی!
خب ما هم تروریست داریم. البته به قول خودت کم نمک تر ازاون چیزی که اونا فکر میکنن. اما سوال اینه: چرا این طرز فکر اینقدر بی دلیل شور شده؟

سمیرا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:25 ق.ظ

I like it!

ایت لایکس یو تو!

نسترن یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:55 ق.ظ http://chaykhaneh.persianblog.com/

خیلی خوبه که تجربه خوبی داشتی. این در اکثر موارد صادقه ولی ممکنه یه موقع گیر نژاد پرست هاشون هم بیفتی.

خب یبافتم. فکر کردی چی؟ کم میارم؟ عمرا!‌! لانچیکو رو میکشم عین گربه همه اشونو پرت میکنم رو هوا!‌
خوبی دکتر؟!

دتندتندتند یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:58 ق.ظ

خاک بر سرتون حیوونای پست و کثیف اینقدر در حسرت دست و پا بزنید تا جون از یه جاتون دربیاد.آدم اینقد ذلیل که بخاطر شهوت هوار بزنه و حاضر بشه شرافتو و آبرو و همه چیزشو بده. حقتونه که اینهمه تو فشار و تنگنا باشید.برید اینقدر شیره جونتونو دفع کنید تا بمیرید.


آخی! چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
لبجند بزن دوست عزیز! صبح به خیر ایران!‌

نرگس یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام بابک خان احوال شما رسیدن به خیر:)
دیشب از رکسانا شنیدم اومدی چرا از خودت پینگ در نوکنی!
عکسها خیلی چسبید منم مثل آریا عاشق اینجور سفرنامه ها هستم.
بذار برم بخونم.
راستی سفرنامتو اینجا لینک دادم.

http://www.blognews.ir/

دمت گرم بابا! لینکو میگم. تو هم اگه پایه بودی یه برنامه پیتزا خوری بذار دو ساعت مختو بخورم!‌

ف.ی.پ یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:45 ق.ظ http://تعطيل شد

عالی بود. یک نفس خوندم و کیف کردم.
ممنون.

خواهش میکنم.
خوب شد مطلبم طولانی نبود وگرنه ممکن بود یه نفس خوندن کار دستت بده! :)
چاکریم!

امین یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:08 ب.ظ

بابک جان یه کم بیشتر از ملودرام رومانس بود.
من اما خاطرات بدی از برخورد نژاد پرستانه این جماعت دارم.ولی چون معمولا شانس با آدمای خوبه واسه همین خوباشون به تو برخورد کردن.

واسه اینکه تو تروریستی!!!
شوخی کردم. خیلی چاکریم مهندس جان!‌

ویولت یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:04 ب.ظ http://violet.special.ir

خیلی قشنگ بود خیلی خیلی. واقعا لذت بردم(قلب ترکون)
با یه قرار موافقی؟ واسم یه ایمیل بزن(شیطونک بنفش!!!)

اومدم ایمیل بزنم دیدم انگار نیستی و فرید ایمیلاتو باز میکنه. گفتم یه وقت فرید غول نشه!! به محض اینکه برگردی برنامه رو ردیف میکنیم!

... یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:27 ب.ظ

خانم عزیز (ویولت)
پا تو از گلیمت دراز تر نکن . این یکی صاحب داره ...

چه باحال!!!
هر کی ندونه میگه این آماتوره چه برو بیایی داره! یه نفر بهش پیشنهاد قرار میده و یکی دیگه میگه صاحاب داره و ...!
نه بابا! نه این قرار از اون قراراست که شما فکر کردید و نه اون صاحاب دیگه از اون صاحابا که بود!
هییییییییی روزگار!‌

ملودی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:27 ب.ظ

این بابک بابک که میگن کیه ؟
آقا ما هم بازی .

:)))))
خوش اومدی! غاریا!! اسم خانومو بنویس تو لیست. رزومه اشونم به زودی میارن!‌

تیله‌باز یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:31 ب.ظ http://tileh.com

نگفتم حسابی از توش داستان در می‌آد؟ مخلص

آره مثل ایمکه یواش یواش یه چیزایی داره از توش در میاد!

سارا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 07:09 ب.ظ http://www.sarasoodeh.persianblog.com

سلام خیلی لذت بردم. سراسر احساس بود در عین حال کشش فراوانی داشت. بابک عزیز از وبلاگت لذت می برم. همیشه موفق باشی.

مرسییییییییییییییییی! اونای که اون عقب نشستن حال میکنن!‌
بچه ها به وبلاگ سارا سر بزنید. تو کار شعر و ایناست. شایدم استعدادش خوب بود ازش دعوت کردیم بیاد تو بازی!

شاهزاده ی سرطانی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:00 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

بابکی من همیشه فکر میکردم این خارجیا خیلی سرسخت و نفوذ ناپذیرن. ایندقر به خودمون حال دادیم و گفتیم مهمان نوازیم دیگه یادمون رفته توی این دنیا انسانهای دیگه ای هم زندگی میکنند که به انسانیت فکر میکنن. این رفتارهایی که از این خانوداه گفتی و نشون میده که یه جریان اخلاقیه براشون ( مثل ساعت خواب در یک خانواده ی منظم المانی ) خیلی از سادگی و پذیرنگیشونه و چقدر برخوردهاشون بدون لایه و پوستته و این چیزهاست. طرف به راحتی هدیه ش رو میبوسه. من عمری چنین کاری نکنم. اول بی منتش میکنم و بعد یه جوری تشکر میکنم که طرف بفهمه منم براش هدیه خریدم و زیادی فکرای عجیب نکنه! یا اون مادر که چقدر راحت با یه غریبه ساندیس میخوره و بعدش برای برنامه ی شب بعدش برنامه میذاره و اصلن در بند این نیست که طرفه کیه و چجوریه و کلی سیاست بازی و این حرفا. اما نگفتی در مورد اون مرد آلمانیه چی فکر کردی بابک؟ منکه میدونم انواع فکرهای بد بد از مغزت خطور کرد! من مرده ی اون مرد آلمانیه م. فکر کنم داشته نخ میداده به خانم کونزلمان. یا نخ میگرفته! یا شاید زنجیر لنگر قطار!!!؟ به نظرم این مرد آلمانیه جون میده واسه فیلمنامه. الکس هم همینطور. زیادی در حاشیه قرار گرفت. خوشم اومد ازش. عین ایرانیا زیر زیرکی داره کارهاش رو میکنه! حالا چه کار فقط یه ایرانی میتونه درکش کنه.

حسین جون این که چی میشه که رفتار آدم ساده میشه خیلی جای بحث داره. یعنی کلا چرا ما به طور جمعی و ناخوداگاه از یه سری الگوهای رفتاری طبعیت میکنیم همونطور که میدونی خودش یه دنیاییه. و دنیای بی نیهایت جالبیه.
من فکر کردم مرد آلمانیه همسایه اشونه که امروز نرفته سر کار و اومده با خانومه در مورد صدر اعظم جدید حرف بزنن!‌ جون فاطی!‌ مگه تو فکر دیگه ای کردی؟؟؟ خیلی فکرت خرابه!‌!‌

مائده دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:05 ق.ظ http://rima-34.persianblog.com

سلام . در اولین فرصت می خونمش ... به ما هم یه سری بزن !!!

چطوری عمو!‌ بچه ها مائده برادر زاده امه!

مریم گلی دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:00 ق.ظ

سفر خوبیش اینه که به آدم یاد می ده همه رو زود قضاوت نکنه و برچسب نزنه. فکر میکردی آلمانیها نژاد پرستن حالا به تور یکی خوردی که نبود. بعدش هم همیشه ارزش هدیه به پولش نیست. اون دستبند که قیمتی هم از دید تو نداره برای اون دختره خیلی با ارزشه. یادگار از یک آدمیه که چند روز مهمونشون بوده و دیگه ممکنه نبینتش.
البته این سفرنامه ات هم مثل قبلی مورد داشت! که من دیگه اینجا عنوانش نمی کنم . اما شما هم شب سرموقع برو تو اتاقت بخواب!
ویولت اگه قرار این دفعه هم مثل دفعه قبله من هم پایه ام. مگه نخواین منو ببرین!

آره. وقتی داری باور میکنی که همه عین همه ان- پول یعنی همه چی و خیلی باورای کشنده دیگه یه اتقاقی مثل آب حیات به زندگی برت میگردونه. یه مامان گلی هم پیدا میشه که از تو گونی خاطراتت دست میکنه با هوشمندی اون چیزایی رو که لازمه- اعم از مسایل آموزنده و مورد دار!! در میاره و دوباره بهت نشون میده. درست گفتم؟!
در ضمن شما به جهت این کامنت و نصایح آموزنده و مادرانه به اعطای لقب مامان گلی مفتخر می شوید!
باشه تو ام بیا.

شاهزاده ی سرطانی دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

آره منم هستم ویلی و گلی اگر این قراره مثل قبله. فقط بورژوا بازی در نیارین با نون و پنیر سر و ته قضیه رو هم بیارین. حقوق کارمندی و این حرفا. پیتزا مال بچه های نیاوروون و تجریشه نه سه راه آذری!!! ( باور کن بابک من هنوز خودم نفهمیدم چطوری ده دقیقه ای رسیدم نیایش! ) راستی خواهشن بلیت تئاتر هم برای من نگیرین. من میشینم دم در سالن تا شماها بیاین!!!

تو اول بذار دعوتت کنن بعد شرط و شروط بذار!

ویولت دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:02 ب.ظ http://violet.special.ir

به ...
عزیز جان بر منکرش لعنت منم میدونم صاحاب داره اصلا با صاحابش بیاد:دی کی میترسه؟ هاها چون صاحاب منم دنبالمه:دی
ببخشید بابک جان که من جواب دادم مریم گلی رو قول میدم تو وبلاگ خودش جواب بدم

اوا ویلی جون شما دیگه چرا؟ آدم مگه اصلا صاحاب داره. تازه اگرم یه سری معتقد باشن که داره میگن خدا صاحاب آدمه.
لذا منو اگه بدون صاحاب راه ندین مجبورم خدا رو با خودم بیارم!! حواستون باشه دیگه شوخی موخی خبری نیست. باید همه چهارزانو بشینید به تسبیح مشغول بشید!
اینه که ویلی جون دخی خاله عزیز تو برنامه رو ردیف کن من میام. مریم گلی ام فعلا میاد. بقیه ام با خودتون. در ضمن اینا باعث نمیشه ما دوست نداشته باشیم زید شما رو ببینیم! اونم بیار. عشق و حال و خنده و شوخی و خدا نکشدت تا صبح!‌

اروس دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:23 ب.ظ http://potk.blogfa.com

منم ببرین ... !! (ونگ ونگ کنون)

اروس جان مسئول برنامه مامان گلیه! هر کی میخواد بیاد بگه اسمشو بنویسه!

آیدا دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:53 ب.ظ http://www.piaderou.blogsky.com

خوب می نویسی.. خوب هم می بینی... من خیلی لحن برخوردت را در نوشته هات با رییست دوست دارم... رییس تو یک تیپ مانده... هیچوقت شخصیت نشده.. ولی خیلی تیپ قوی است... بنظر من نوشتت یک قصه بود.. من باهاش مثل قصه برخورد میکنم.. (با اجازه بزرگار ها و همه فامیل.. و آقا) من اول شخص بودن اکثر کارهات را خیلی دوست دارم.. آدم احساس نزدیکتری دارد... به نویسنده اطمینان می کند....

رییس واقعا یه تیپه. یعنی تو دنیای واقعیش هم بیشتر تیپه تا شخصیت. البته منم وقتی میخوام ازش تو داستانی خاطره ای چیزی استفاده کنم یه خورده دستکاری میکنم بعضی از کاراشو.
این متن هم همونطور که گفتی پیش نویس یه داستانه و برخوردت خوب بود!!
دیگه .... مرسی.

آریا دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:55 ب.ظ

بابک جون به همون دلیل که قیمت اون دستنبد رو نگفتی و به خاطر اینکه براشون بوس فرستادی ... دوستت دارم و داریم. از این قسمت « پیش خودم فکر کردم چرا ما فکر میکنیم اینا نژاد پرستن و به خودم جواب دادم شاید به همون دلیلی که اینا فکر میکنن ما تروریستیم» خیلی خوشم اومد ایوول...
ببینم چرا فونت رو تو قسمت دوم اونم اول جای حساس قصه کوچیک کردی؟؟ (مشکوک شوون!)
به مریم گلی: دست شما درد نکنه! داشتیم؟ من نامه در وکنم؟؟!
به نرگس[؟!]: شما از کجا می دونین من عاشق اینجور خبرنامه هام؟؟!

اولا منم با همه استرست دوستت دارم! ثانیا اون دلیل مشترک حالا به نظرت چیه؟
فونت غیر عمدیه.
نرگس هم که اون پایین واسه ات نوشته تریپ چیه. البته به نظر من میتونست اسم کوچیکشو نبره و بگه مینی مال. حالا چرا خواسته به این وسیله سر صحبت با تو رو باز کنه من نمیدونم!!!

مریم گلی دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:53 ب.ظ

دو نقطه دی در کنون . یک اروس ونگ ونگی رو هم ببریم با خودمون؟

هر چی مامان گلی صلاح بدونن!

باران سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:33 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

به بابک
بابک جان ما یه چیزی نوشتیم٬ تو یه جوری یه جوابی از خودت در وکردی. واقعا اگه شازده نمی اومد من دیگه هیچی نمی نوشتم. حالا فکر کنم مرام ما از قبل واسه همه بر وبچ ثابت شده...
به شازده
شازده جون خوشحالم که برگشتی. نمی دونم چرا من یه جوری شدم. من همیشه کم می آرم. همیشه می رسم٬ ولی وقتی که رسدیم تازه می فهمم که دیر رسیدم. شازده بعضی وقتها شناخت نتیجه ی عکس می ده. حالا هر چی همه بگن که نه بابا اساسی ترین پایه ی فلسفه است و نمی دونم جامعه شناسی و روانشناسی و ... ول کن بابا مهم نیست.
پیشنهاد مینا خیلی به جا و شایسته است. (مینا «خانم» شما خیلی لطف دارید به همه٬‌و از همه بیشتر به خودتون ـ‌ شیطونی کنون.) به این خاطر که نمی خوام همه ی کارها رو دوش مینا بمونه (از حسودی چشام قرمز شونون) فیلمنامه را خودم ادامه می دم. شازده جون با اجازه...
بابک بازم رفته سفر... این بار به کویر. خدا می دونه از کویر چی با خودش می آره. ولی همه مطمئنن که یه چیزایی می آره و همه دلشون خوشه که یه چیزهای تازه هم وارد بازی می شه... (به دلیل نبود کارگردان و ندادن نظر قطعی تا آمدن بابک فیلمنامه قابل تغییر است...)
دوربین خیلی آهسته از یک تکه ابر کوچک که در آسمان پرت افتاده است زووم آوت می کند٬ پخش در کادر می افتد. ویولت روی یه تیکه گلیم کوچیک نشسته و پاهاش از گلیمش درازتره. ؟ با صدایی که بازتابش در کویر می پیچد داد می زند که هی ویولت پاتو از گلیمت درازتر نکن. بیننده با فضایی رعب آور ترسانده می شود. غول آمده است. بعد از تحقیقاتی کلی معلوم می شود که اروس قبلا یک بار ازدواج کرده و این غولی که آمده است دخترد ـ با عرض معذرت از خانوما. دلم تاب نیاورد منم مثل همه بگم غوله پسر بوده. ساختار شکنی همینه دیگه! ـ اروسه که باعث می شه خانوما نظرشون نسبت به اروس عوض بشه... . شازده و باران و ح.م. عاریا خوشحالن! (اشاره به لودگی های شب های برره در آخرین قسمت آن)

ـ-------------------------
ببخشید بچه ها! از اولم حال نوشتن نداشتم. نمی دونم بی خودی چرا شروع کردم... بمونه واسه یه شب دیگه. اصلا شازده می خوای تو ادامه بده...

رو قول هر کی شک داشته باشم رو حرف تو شک ندارم بارون جون یا باران جان!
فیلمنامه ات با اینکه ناقصه ولی ایده های خوبی داره. میشه یه کارایی باهاش کرد.

امین سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:46 ق.ظ

همه این سو تفاهم ها ناشی از نداستن تفاوت فرهنگ هاست.تفاوتی که بین باورهای فرهنگی ما با اوناست باعث میشه که هم اونا در شناخت ما دچار سو تفاهم بشن(مارو تروریست بدونن) هم ما در شناخت اونا(اونا رو نژاد پرست ندونیم)
من اینو خوب می دونم که یه چیزایی که در فرهنگ ما در اثر خیلی چیزا کم رنگ و یا شایدم بی رنگ شده تو اونجا خیلی مهمه.مثل بوسیدن و مثل خوشحال شدن از هدیه.
برای ایرانی ها وقتی هدیه میگیریم (ویا میدیم) اولین چیزی که به ذهنشون میاد قیمت اونه و تازه هیچ وقت با اون هدیه ارتباطی رو که فرنگی ها با هدیه برقرار میکنن برقرار نمی کنیم.من نمی خوام حرف تورو رد کنم(در مورد اینکه اونا نژاد پرست هستن یا نیستن) ولی می خوام بگم داستان تغییر رفتار اونا بخاطر قیمت و یا برداشت اونا از قیمت هدیه تو نبوده.
من تو یه بیزینس شاهد بودم که طرف ایرانی که برای یه تخفیف تو یه معامله اومده بود پیش طرف ایتالیایی توی جلسه هرکاری کرد طرف ۱ یورو هم تخفیف نداد.اونشب اما ما به رسم ادب دعوت شدیم برای شام .صاحب شرکت ایتالیایی به همراه خانمش میزبان بودن.تو اونجا طرف ایرانی یه تابلو فرش کوچیک که از ایران ۳۰۰ هزار تومان خریده بود هدیه داد به خانم صاحب شرکت ایتالی.اونشب گذشت.فرداش از طرف اون شرکت تماس گرفتن و دوباره جلسه گذاشتن.من چون فکر می کردم جلسه بدردبخوری نباشه نرفتم و رفتم سراغ برنامه حودم و طرف ایرانی رفت.بعدظهر فهمیدم اون جلسه واسه تخفیف دادن دوباره تشکیل شده و اونم با خواست طرف ایتالی
جالبه که بگم واسه دادن یه هدیه ۳۰۰ یورویی طرف ایرانی ۷۰هزار یورو تخفیف گرفه بود.نکته مهم تر این که طرف ایرانی که جا خورده بود از این تغییر رفتار به اون بابا فهمونده بوده که اون تابلو خیلی باارزش نیست اما جواب طرف این بوده که خانم ایشان اونقدر از گرفتن اون هدیه خوشحال شده که از همسر مبارک خواسته که حتما طرف ایرانی رو راضی از اونجا راهی کنه.
منظور کلی این که انگاشت اونا و مخصوصا خانماشون از هدیه خیلی با ما فرق میکنه و رفتاری از خودشون نشون میدن که هضمش واسه ما سخته

تو هم مثل حسین زدی تو نخ ریشه یابی و این حرفا. خیلی بحث قشنگیه اما می طلبه بشینی تو یه کافه و سیگار به سیگار تن یونگ رو نو قبر با نظریات مکش مرگ من که همون لحظه اختراع میشه بلرزونی. من که پایه ام. نظریه در دادن ام خوراکمه!

شراب سلطنتی سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ق.ظ http://5065.persianblog

چرا نویسنده‌های جدید اینجورین؟ یعنی وقتی دو سه تا نوشته از اونا خوندی میتونی حدس بزنی چه صحنه‌هایی ممکنه تو نوشته‌های بعدی وجود داشته باشه؟

واقعا چرا؟!‌
هر چی میکشیم از دست این نویسنده های جدیده. مگه همون حافظ و سعدی چشون بود؟ حالا اونا نه. فوقش صادق هدایت. بسه دیگه. هر کی از راه میرسه میگه من نویسنده ام.

اروس سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:01 ق.ظ http://potk.blogfa.com

کسی میدونه حامد حبیبی حالش چطوره؟

حامد بچه دار شده اروس جون. فعلا تو صف شیر خشکه!

مریم گلی سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:32 ق.ظ

باران من پایه فیلمنامه ات هستم. باحاله . غول و اینجور چیزا جالبه !
من خبری ندارم اروس. از شازده بپرس . شاید دم در تئاتر که نشسته دیده باشتش!!!!

شاهزاده ی سرطانی سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:46 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

بچه که بودم مریم گلی یه دختر کوچولویی بود به اسم پروانه که بیشتر وقتها موقع خاله بازی با من قهر میکرد. حالا میگم قهر ولی نمیدونم اسمش چی بود . وقتی من در نقش بابا باهاش حرف میزدم روشو میکرد طرف بهاره و خواهر امروز بیسکویت داریم با بچه ها بیاین خونمون. بعد بهاره میرت از روی موکت بیرون و تق تق تق میکرد. من میگفتم من میرن برای مهمونی خرید . دباره پروانه روشو میکرد طرف بهاره و میگفت بیسکوییتمون تموم شده بهاره جون اگر میشه از خونتون بیارین.خلاصه حرفهای منو نادیده میگرفت ولی مجبور بود تحمل کنه. میدونی چرا؟ چون چند بار که منو بازی نداده بودن رفته بودن لبه بالکن و تا آخر بازی اونها همینطوری پایین و محوطه فضای سبز رو نگاه کرده بودم و یواشکی و حسرت به دل به اونها هم نگاه کرده بودم. حالا مامان یکیشون مثلن دیده بود و گفته چرا با حسین بازی نمیکنین و خلاصه پروانه مجبور با من بازی کنه ولی هیچ وقت مورد خطاب قرار نمی گرفتم. بگذریم. اما چرا اینو گفتم برای این بود که اگر مجبوریم بازی کنیم خب میشه یه کارایی کرد و اگر حرفهای من تو پست پایینی قانع کننده نبوده و غیر منطقی بوده باز هم میشه حرف زد و کاری کرد و گرنه که دیگه من بلدم برم لب بالکن و کوچه رو نگاه کنم و یواشکی ببینم شماها چکار میکنین.؟! اما بگذریم. باران عزیز من بیشتر خوشحالم که هستم و شما هستی و اروس و مریم و آریا و بابک و مینا و هلی و شاید ویلی هم بازی کنه؟ و ... اما در مورد شناخت گفتی که نتیجه ی عکس میده. اصلن شناخت زیر آب همه چی رو میزنه برادر. اصلن تا زمانی قدرت داری که طرف میخواد کشفت کنه و وقتی دستت رو شد و یا فهمید که نه بابا تو هم مثل تمام انسانهای دیگه هستی میره تو زباله دان حافظه. و نفر بعدی برای کشف مورد نظر و توجه قرار میگیره. ( نقل به مضمون از نیچه! ) پس باید هیشه عقب ایستاد و عینک دودی زد. اما در مورد فیلمنامه. وب اومدی ولی ویلی که تحویل نمیگیره. نوشته جواب مریم رو تو وبلاگ خودش میده و من رو جا انداخته! پس شرمنده نمیتونم خودمو قاطی کنم. اما غوله رو خوشم اومد که گفتی دختره چون تا حالا تو هیچ فیلمی ندیده بودم. خیلی هالیوودی شد. اما فیلم: آفیشه روز بعدـ داخلی ـ روز تا بی ناموسیهاش کم بشه : مریم گلی هنوز تو پنجره وایستاده و داره به آواز باران گوش میده. فعلن هم نویسنده فیلمنامه نمیتونه زیاد دور و بر مریم گلی بگرده چون شاکیه و میزنه دهن مهنو ... و نویسنده ترجیح میده از موقعیت استفاده کنه و بره سراغ مینا که بالاخره اوکی داده و دیالوگهاش رو حفظ کرده. مینا همینطوری یهویی وارد صحنه میشه و میبینه که هلی هنوز در حالت غش جلوی در خونشون افتاده و شاهزاده میخواد کمکش کنه ( توجه کنید میخواد یه وقت فکر نکنید تو این مملکت آزادی اومده ! ) مینا داد میزنه حسین آقا من اومدم ( چقدر آب دوخیاری دیالوگتون این بود ؟ و داشته باشید با اسم کوچیک صدا کرده و یعنی من دارم نخ زوری میگیرم از ایشون. آخه فقط اعلام آمادگی میکنن و با بابک حرفهای جدی در مورد تنهایی و خستگی میزنن .) بعد مینا داره میاد که مریم گلی از فرصت نبودن دوربین استفاده میکنه و ... اینجا رو چون منهم ندیدم نمیگم. دارم مثل فیلمهای صدا و سیما از دور هلی رو حمایت میکنم و چون مینا زورش نمیرسه هلی رو بلند کنه داره رو زمین کشون کشون میبرتش. تو هی رو ویر یه جوون رعنا و لاغر و پر استرس به نام آریا با آب قند وارد صحنه میشه. البته فقط دستش میاد تو . مینا بر میگرده طرف دوربین و میگه اشکالات برنامه های زنده همینه دیگه و آب قند رو می پاشه تو صورت هلی. اروس الکی بالا و پایین می پره یعنی من نگرانم. ولی الکیه و کسی یه وقت هوس نخ دادن نکنه. گر چه به نظر میاد منو هلی به توافق رسیدیم به شرطی که به هوش بیاد. خلاصه صحنه ابگوشتی شده و آ ب بستن توش ولی چون کارگردان رفته بیابون ( خودش گفته ) کات و مات خبری نیست. هر کی هرکیه. با کلی زخم و زیلی هلی رو میبرن تو خونه و من میمونم و صدای نخراشیده ی باران. میرم طرفش ولی سرمو بالا نمیکنم ببینم مریم گلی یه کیسه لایلون! پر اب کرده میخواد بریزه تو حلق باران یا رو سر من که من و باران بچه زرنگ بازی در میاریم و در میریم. ( اروس داد میزنه گاف دادید بچه ها این همون کوزه ی شیری بوده که شیرین میده باران یا مریم میده فرهاد و باران تا ته کوهو میکنه. ) و چون شیر ریخته زمین و تا صبح فردا مغازه ها بزا نمیشن که بریم تو صف شیر یارانه ای خود به خود کات میشه. اروس دوباره عینکش رو جابه جا میکنه و تو تاریکی به دیوار تکیه میده. خدا روشکر هلی بیهوشه و نخ و مخ خبری نیست و دل ما رو این وسط خون نمیکنن. ( مینا خوب اومدم برات. این اولشه. کم کم معروف میشی و نخ که هیچی تونل میزنیم برات از ینور صحنه تا اونور!!! ) فعلن تا آفیشه فردا ساعت ۸ صبح. کسی دیر نیاد. مینا خانوم کرایه تاکسیه شما رو تدارکات حساب میکنن.

میگم خدا مهدی یو تو رو نکشه که با این کیسه لایلون من یه تریپ همین الان تا صبح خندیدم !‌

مریم گلی سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:26 ب.ظ

وای شازده از دست تو!!!!!!!
خودت مگه تو یکی ! از کامنت قبلیهات نگفتی ؛راستی خواهشن بلیت تئاتر هم برای من نگیرین. من میشینم دم در سالن تا شماها بیاین!!! ؛
منظور من هم به اون بود. که شاید تو اون فاصله که نشستی دم در ! حامد حبیبی رو دیده باشی!
بعدش هم ویلی هنوز شازده رو نمی شناسه. یعنی فضا دستش نیست. پس جای دلخوری نداره. دعوتش کنین تو بازی تا بیاد. آخه طفلک همون اول افتاد گیر غوله فکر کرد اینجا همه غولن!

آره بنده خدا ویلی!

باران سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:54 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

خانم ویلی خانم بفرمایید تو خواهش می کنم. بفرمایید. دم در بده. خونه خودتونه٬‌ جای یکی تو فیلم خالی بود. خواستم بهتون نقش بدم که یه وقت خدای نکرده نگی مهمون نواز نیستن اینا. اصلا کی گفته که پاتونو از گلیمتون درازتر نکنید. هر قد دلتون می خواد پاتونو دراز کنید. اصلا زیبایی فیلم و سکانسی که در مورد شما نوشتم به اینه که شما پاتونو از گلیمتون درازتر کردید.
به ح.م. عاریا:
از طرف بابک (من بارانم ولی در نبود بابک به خودم اجازه می دم که باجاش حرف بزنم): عاریا جون اسم ویلی رو تو اون اول لیست بنویس. اسم من که اوله (چشمک زنون) قبل از اسم من بنویس.
قابل توجه همه ی بازیگران: از اینکه اسم ویلی خانم را کنار اسم خودم نوشتم هیچ منظور خاصی ندارم!!!
به مینا:
مینا «خانم» کجایید که شازده داره شما را مشهور می کنه. من به فکر یک نقش اساسی تری هستم برای شما. زود باشید که عقب نمونید... .
به مریم گلی:
شما اختیار دارید. یه پایه چیه؟ شما خود فیلمنامه هستین.
در ضمن خانم مریم گلی خانم٬ ویلی خانم قبل از مسئله ی غوله اومده بود. من که گفتم غوله پسر نیست. به ویلی بگو بیاد٬ نترسه٬‌ اینجا بر خلاف همه ی مکان های عالم٬‌بر خلاف کویر که حالا بابک رفته اونجا با غولا بجنگه٬ غولا دختر هستن. غولای دختر یا همون دختر غولا (با عرض معذرت از اروس عزیز) هیچ خطری ندارن. به ویلی بگو که بیاد هیچ خطری تهدیدش نمی کنه. التبه من به نمایندگی از طرف آقایان حرف می زنم. مریم گلی تو خودت می تونی از طرف خانوما گارانتی کنی که اتفاقی برا ویلی نمی افته...
اووووووووووووووووووووه چقد نازشو کشیدیم؟!

-----------------------
شازده جون می گم با توجه به نقل به مضمونی که از نیچه آوردی و با توجه به نظرات خودم: می گم من چقدر ابهت دارم حالا٬ عینک دودی زدم و این بغل واستادم و هیشکی منو نمی شناسه. می گم عجب هاگیر واگیری شده. به نظر تو همینطوری باقی بمونم بهتر نیست؟!

این تیکه از اینکه اسم ویلی رو کنار اسم خودم نوشتم منظوری ندارم رو خوب اومدی!‌
اینکه ناز ویلی رم کشیدید خویلی خوب وبد. طبق اساسنامه عمل کردید. آفرین باران یه امتیاز مثبت گرفتی!‌

هلی سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:08 ب.ظ

صحنهء بی هوش شدن من خیلی رومانتیکه فقط میشه لطفا با یه پتویی چیزی منو از رو زمین بلند کنین؟؟اینجوری که شما کشون کشون منو میبرین تا آخر فیلم ناقص العضو میشم. در ضمن پیشنهاد میشه به جای اینکه فیلمو واسه کانال ۱ خودمون درست کنین ،با یکی از کانالای اون ور آب قرار داد ببندین و فیلمو بدین به اونا.اینجوری یه سری محدودیت های دست و پا گیرصدا و سیما کنار گذاشته میشه و هلی جون زودتر به هوش میاد.

ببخشید هلی خانم اینا فرق گوش کوبیده رو با ... میرزا قاسمی نمیدونن. اینه که نمی فهمن شما حتی وقتی بی هوشی هنوز آدمی. لذا تو فیلمنامه شما رو مثل گونی نون خشک می کشن رو زمین. شما که نباید با اینا کل کل کنی. به خودم بگو واسه ات لیموزین میارم سر صحنه! ( نخ دادنون به روش استفاده از اشتباه رقیب و زیر آب اورا با قمه زنون!!!)
-----------------------------
خب دوستان بعد از مثال بالا که نشون میده چه اشتباهاتی ممکنه به قیمت مرگ عاطفی یه بازیکن تموم بشه می پردازیم به ادامه بازی( مارمولک بازی رو به انتها رسوندنون!)
منم میگم کانال آزاد باشه بهتره. من کارگردان بیچاره چه جوری آخه تو فیلم نشون بدم که یه مامانی چه جوری بچه اش رو از خواب با محبت بیدار میکنه!‌ منظورم مامان گلی نیستا. کلا میگم!!!

اروس سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:26 ب.ظ http://potk.blogfa.com


چی چی رو با عرض معذرت از اروس عزیز؟؟!! دستی دستی دارین ما رو از فیلمنامه حذف می‌کنینا!! اوهوی باران جان! اخوی!‌ عینک ما اشباها و تصادفا پیش شما نیس؟
هلی جان پتو چیه من فرش ابریشم میارم مخصوص شما که روش غش کنی. به هوش آوردنت هم با خودم. مگه ما چندتا «زیبای خفته» داریم تو این فیلمنامه؟!

اروس داره آخرین تلاششو میکنه. اما دیر شده دیگه. در این لحظه ای که من دارم این کامنتو جواب میدم حسین و هلی دارن قرار عقد و عروسی میذارن.
متاسفم اروس ! شما تو این دور بازنده شدی.
برو خودتو واسه پست بعدی که همه امتیازا صفر میشه آماده کن. البته هنوز میتونی به بازیکنای دیگه نخ بدی!‌

مینا سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:37 ب.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

ها شازده خوب اومدی ...بالاخره همین یه جمله هم یهو دیدی ما رو از نخودی بودن در آورد ... تونل و شهرت و کرایه تاکسی رو تو خواب هم نمی دیدیم ... دیدی زد و شهرت یقه ما رو هم گرفت اونوخ مام شدیم رزومه قبول کن نه رزومه ارائه کن ...باران جات دارمت همشهری ... من رو تو حساب می کنم ...هلی جان خودت زودتر به هوش بیا لطفا واسه هر سه مون بهتره ( لبخند شیطانی زنون) .

شما یک معروفی بشی که نگو!‌ فعلا هنوز اون استعدادی که من میدونم داری هنوز کشف نشده.
تو همون شعر نگفته این بازی هستی مینا خانوم!‌

مینیمال سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:51 ب.ظ http://mini-mal.blogspot.com

برای اون دوست عزیزی که اسمشون آریاست :

فکر کنم نرگس منظورش من بودم با اجازتون !
آخه خیلی اتفاقا اسم من هم آریاست !!!

باحال بود:))))))))))

باران چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:04 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

به اروس عزیز
نه من هیچی نمی گم. هیچی نمی گم تو خودت فکر کن ببین فیلمنامه بی تو می شه؟ اصلا امکان داره. فیلمنامه بدون عشق٬ یعنی بدون خداوند عشق؟ مگه می شه؟
این قضیه ی با عرض معذرت از اروس عزیز به کامنت بالایی (فیلمنامه ی ناتمام بنده) ربط داره که نقش تو همچین بگی نگی یه خورده منفیه. یعنی منفی نیست٬ یه کم چیزه...
گفتم دختر غول٬ خوب گفتم شاید بهت بربخوره که بهت گفتم غول. مگه یادت نمی آید که غوله دختر تو بوده...
ای بابا چیکار کردم من؟!
مینا جات٬‌ یعنی مینا جان٬ اختیار داری. صبر کن تا فیلم نامه ی بعد ببین چی کار می کنم.
شازده جون من با نظر هلی موافقم٬‌اگه تونستی امشب به من یه زنگی بزن که با هم در مورد اینکه با کدوم کانال قرارداد ببندیم حرف بزنیم. منتظرتم! من یه چندتایی را سراغ دارم که به این جور چیزا گیر نمی دن؟
باز هم به اروس عزیز
به غیر از افلاطون هیچ کس نمی تونه نقش شما را تو فیلمنامه کمرنگ کنه٬‌ خیالت راحت باشه... .

توجه داشته باشید که این افلاطون کلاه برداری بش نیست. من خودم مدتها گولشو خورده بودم. اما دیگه عمرا بذارم بچه های مردمو از راه به در کنه!
اروس راحت باش!‌

مریم گلی چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:46 ق.ظ

در مورد کانال تی وی حتما مذاکره کنیم .
هلی جون چون شمایین اصلا یک لحاف پر قو میاریم تو صحنه که شما همینجوری شیک و مرتب و اینا غش کنی روش.
این پروانه شازده اینا رو هم بیارین تو بازی که غرق خاطرات نوستالژیکش بشه ما هم به کارمون برسیم!
اروس تو فعلا یک کمی عقب وایسا تا تکلیف بچه غولت مشخص بشه بعد ببینیم می تونی هلی رو به هوش بیاری یا نه. ما اینجا حواسمون به حقوق همه هست!
باران جان تا آماتور از کویر بر نگشته فیلمنامه ات رو بیار ببینیم بالاخره ویلی تو کویر چه می کنه با بچه غوله . بالاخره اماتور هم اونجاست شاید بتونه کمکی کنه. اگر دیدم کار بالا گرفت اروس رو می فرستیم دخترشو بیاره. اونوقت یکی دیگه باید هلی رو از رو فرش بلند کنه!

نه بابا اصلا بچه غولی در کار نبود. همه اش شایعه بود!
اروس همه جا اینجوری چو انداخته که دختره رو بندازه به یکی تو این بازی!‌

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:54 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

بابا مریم گلی من گفتم برام بلیت نگیرین نگفتم کلن نمیام که! کافیه یه دفعه نیام اونوقت هر چی رشته م پنبه میشه. نخش رو از دستم میگیرن. اما باران اینقدر ویلی خانم ویلی خانم کردی که اگر من ببینمت با شت دست حسابت رو میرسم. معلومه خیلی دلت میخوادولی این که نشد نخ دادن. اونجوری که دو خطی به مینا نخ دادی خوبه. تکلیف منو هم روشن کردی. دیدی زیر پنجره مریم گلی نمیری. مریم که صداش در نیومد و کوزه ی شیر رو پرت کرد طرفت. گفت برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. ولی تو هم خدایی داری مگه نه؟!
اما هلی جان شما جون بخواه پتو چیه؟! من فکر میکردم کانال یک کار کنیم خانوما احساس امنیت بیشتری میکنن. باشه از امروز حقوقه همه بالاتر میره برای اینکه تهیه کنننده ش خارجیه. شما هلی خانوم آماده باش چون همون اول بسم ا... به هوش میای. من شما رو به هوش نیاوردم تا از دست ندمتون.کاره دیگه یه وقتی یهویی میشه. اروس خان تا حالا فکر میکردم اصلن فیلمنامه رو به حساب نمیاری و حالا میبینم عینکتون تو جیب بارانه. اشتباهی کش رفته این باران؟ قبلن شتر کش میرفت!!! ولی ناقلا عجب نخ خفنی دادی به هلی ها! من دلم آب شد. ولی شرمنده فیلمنامه رو من مینویسم و هلی رو خودم به هوش میارم. مینا پس بالاخره حرف زدی و میشه برات فیلمنامه رو نوشت. خب شما از امروز نقشت بیشتر میشه چون باران هم نخ داده بهتون و کار تمومه. موندم با مریم گلی چه کار کنم. مریم آریا چطوره؟ یا برعکس آریا مریم چطوره؟ ( البته با اجازه از کارگردان ) اما بریم فیلمنامه امروز و این اول صبحی: بازهم روز ـ بیرونی ـ جلو در خونه ی مریم گلی اینا تو بالاشهر. ( طرفای تجریش! )
باران یه فعه غیبش زده و عوضش دوربین روی اروس زوم میکنه و میبینه که اروس داره به پنجره مریم گلی اینا نگاه میکنه! دوباره آریا با پاکت شیر وارد صحنه میشه و شیر رو میده به مریم گلی. مریم گلی یه مژه ی خفن برای اروس میاد اروس هم پشت موهاش رو جمع میکنه پشت سرشو و برای مریم گلی سوت میزنه و یا سنگ کوچیک ور میداره میزنه به شیشه شون. مریم گلی میاد پایین... ( کات )
روز ـ خارجی ـ درخونه هلی اینا و مامانش اینا!
شاهزاده در یک عملیات انتحاری هلی رو به یه شکلی که از دید هیچ دوربینی پنهون نیست به هوش میاره. بعدش نمیدونه چه کار کنه و هلی بهش میگه خب حالا چه کار کنیم. شاهزاده ی سرطانی میگه من که تا حالا تجریش نرفتم پس بریم پارک شهر! هلی هم دمش گرم با یه سررسید زیر بغل راه میافته و دست شاهزاده ش رو میگیره! و میرن پارک شهر. ( خدا بهم رحم کنه. الانه که داداش هلی بیاد اینجا فحش بده) توی راه هلی بالاخره میگه کجای این دنیای فانی زندگی میکنه و شاهزاده می فهمه که بالاخره به عشقش رسیده. ( خدا من باور نمیکنم فیلمنامه ش اینقدر بی ناموسی باشه. داره تابو شکنی میکنه. هلی واقعن معذرت میخوام ولی این کانال جدیده اینجوری سفارش داده. ) اروس هنوز داره تیکه میندازه به مریم گلی و هنوز نتونستن با هم آشنا بشن. وقتی میرسن پارک شهر هلی و شاهزاده توی سر رسید دنبال یه روز ولادتی چیزی میگردن برای تاریخ...
روزـ خارجی ـ پارک شهر
اروس با بیل کوبیده تو سر شاهزاده و شازده اتفاده زمین. هلی داره برای شازده گریه میکنه! ولی نیم نگاهی به اون مرد بزرگ غیرتمند، اروس َ، داره! عجب دنیییه. شازده بلند میشه و میگه کاتش کنید بابا. این بی جنبه ها فقط میخوان خودشون باشن...
آقا یکی بیاد سر حسین رو پانسمان کنه.
میگیریم باران آماده باش. مینا اصلن نترس استرس نداشته باش.
روز یا شب ( منو باران از این حرفا ندارین که ) ـ داخلی یا خارجی ـ یه جایی توی یه کوچه ی خلوت!
باران که غیبش ده بوده نگو افتاده دنبال دختر مردم و خودش بعدن تو هتل گفتش که مینا یواشکی براش چشمک در کرده و خلاصه رفتن که با هم صحبت کنن. ولی چون دوربین ما خاله زنکه افتاده دنبالشون. باران پشت سر مینا داره تیکه میندازه: چرا کج راه میری خانوم! ( مردم از خنده. تیکه بچه راهنماییا ) مینا یه نگاه پر عشوه میندازه عقب و دوباره ادامه میده. باران میگه خانوم دوست هنرمند نمیخوای؟ مینا میگه بهرام رادانه؟! ( هووووق ) باران میگه از اونم بهتر. مینا میگه: مسعود کیمیاییه؟ باران میگه بابا این که ریش داره! مینا میگه پس کیه ؟ باران میگه خودم باران دنیرو . ( هوووق ) مینا برمیگرده و میبینه که آره خودشه همونه که میخواسته. باران میگه: ای عشق همه بهانه از توست. ( هووووق) مینا میگه تو از اولشم مرد زندگیه من بودی! ( هوووق هوووق ) . خدایی این دیالوگا مرده رو زنده میکنه.
مریم گلی در نوبد دوربین اومده پایین با اسبش یا با ماشینشو رفته ببینه اون فرهاده جدیدی که داره کوهو به خاطرش میکنه کیه؟ ( مریم واقعن که دو تا تیکه انداختن پاشدی اومدی پایین. )اروس فرش ابریشم آورده دم در مریم اینا. ( بابا این که نمیخواد غش کنه؟! ) شاهزاده و هلی هم یواشکی دارن توی سررسید تو پارک شهر دنبال یه تاریخ خوب میگردن. ( آخی. دو تا کفتر قمری! الهی خوشبخت بشن. ) نویسنده یدونه هلی جون داره دستی دستی بدبختت میکنه ولی خب تقصیر خودته اون دون کارلوس رو ول کردی و گفتی دنبال مادیات نیستی حالا باید یه عمر تجریش که نه ولی سه راه آذری با شازده ی بدون اسب و بچه بغل بسوزی و بسازی! دیگه بقیه ش واسه فردا بچه ها. کات...

حسین ترکوندی!!!
خدا نکشدت که با این هووووووق کلی خندیدم.
بعدم همین فیلمنامه کار خودشو کرد. مخ هلی کامل خورد. بهت تبریک میگم تو برنده نخ طلایی این ذوره شدی. اما رقابت بین بقیه ادامه داره!‌
بعدم یزید یه نقش فیلمفارسی مشتی به من بده این دفعه. خب؟

اروس چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:27 ب.ظ http://potk.blogfa.com


به دلیل اصابت ملاقه خاله خانباجی وبلاگستان بر فرق اینجانب و خشتک شدن پرچم اینجانب و این مکان توسط ایشان ٬ تا اطلاع ثانوی در مرخصی استعلاجی هستم!

جهت مشاهده محل افراشته شدن پرچم به وبلاگ اینجانب تشریف بیاورید.

خوندم!‌
بابا اروس جان این خانومه خیلی مهربونه. فقط نه یه خورده دورشو شلوغ کردن روش نمیشه رسما بگه مبخواد بیاد تو بازی.
تو استراحت کردی برگرد. چون خبرای جدیدی خواهی شنید!

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:30 ب.ظ

ممزی چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:37 ب.ظ

ساملک. مخلص
باحال بود. داستان (منظورم اصل جریانه نه نوشته) کاملا بابکی بود. یعنی اگر یه نفر برای من همچی جریانی رو تعریف میکرد با تقریب نسبتا خوبی میتونستم حدس بزنم که سوژه تو بودی. :)
خلاصه جالب بود هم جریان و هم نوشته.
یه نکته ی مردسالارانه هم داشت:
"خانواده متشکل از یک شوهر و زن"!!!! ;)

چاکریم. یه چیزایی ام هست که فقط شما میگیری دیگه! ۲۰ سال رفاقت کم نیست!‌

pooria چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:57 ب.ظ http://pooria.tk

jaleb boodd

:)

ح.م. زهر مار! چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:40 ب.ظ http://sepehr61.persianblog.com

به ملودی: اگه می خوای بازی کنی باید از بابک اجازه بگیری تا من اسم تو بنویسم تو لیست بعد رزومه ات رو به سه زبون زنده دنیا بنویسی و بدی به مریم گلی که در لیست انتظار قرار بده...(کار راه اندازون!)
به بابک: عددها و قیمت هایی که امین نوشته بود رو حال کردی؟؟! باز میگی ماشین ششصد هزار دلاری نداریم؟! (دو نقطه دی درکنون!)
به مریم گلی: شما بگو پایه برای چه برنامه ای نیستی؟؟! سینما که اون جور٬ تئاتر که اینجور...
دوباره به مریم گلی: اینجا همه غول نیستن... همه غول ها اینجا جمعن... (با لهجه آذری بخونین بشه همه گل ها اینجا جمعن!!)
به مینیمال: بله! متوجه ضایع شدن خودم شدم... و البته به خط و ربط جدید که تا کنون نا مرئی مونده بود نیز پی بردم... خدا همه جوونای عاشق رو به هم برسونه... آمین... ضمنا از هم اسمی با شما خوشحالم!
به اروس: دیدی بابک نیست شما هم رفتی مرخصی استعلاجی؟؟! نکنه تو سوغاتی ته ساک بابک باهاش شریک شدی؟؟!
به شازده به خاطر فیلمنامه اش: پسر تو معرکه ای (آلبالو شفتالو...پامادوووور!) - ببینم نقش من تو دادن پاکت شیر به مریم گلی مثل نقش اون گاوه تو تبلیغ شیر موز می مونه دیگه نه؟! - تو این توصیه استرس نداشته باش رو تو کوچه هم که راه می ری میگی دیگه نه؟! - بالام جان اینجا لیست داریم صف داریم یعنی چی؟ آخه چرا پارتی بازی می کنین؟ مینا که آخر صف بود آخه... دهه! (چی کارش میشه کرد شازده است دیگه... دلش مث گنجیشگ میمونه [؟؟!] مینا یه سه نقطه بهش داد شازده فکر کرده که خط ئه... )
به : باز اومدی فوت کردی رفتی ؟؟ زشته بابا!
از قول جواد یساری: وبلاگ من آپدیت شده به من سر بزنین!

تو به اجازه کی قوانین جدید از ... نت در میاری؟‌ واسه چی دختر مردمو میترسونی!
نه ملودی جان!‌همون یه زبون کافیه. لیست انتظار هم نداریم. دو روز ما نبودیم بوروکراسی درست کردن واسه ما!‌
..
..
حالا چون کامنتت بامزه بود و مطلب جدیدم نوشتی می بخشمت. وبلاگتم میخونم. بیا یه بوسم بده یه وقت شاکی نباشی!

مریم گلی پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ق.ظ

این زهر مار ! رو خوب اومدی آریا ؟ عاریا؟ عاریه؟ .....
اروس فعلا چون خشتکش بادبان شده و بین هوا و زمینه نمی تونه درست و حسابی حرف بزنه. ایشاله از اون بالا که اومد پایین ادامه رو می ره.
ح . م . ؟ دور از جون شما کدوم شیر موز مد نظر شوماست؟ روزانه؟
بعدش هم که آقا اینجا رعایت کنین صف مردونه زنونه جداست. شما به مینا چه کار داری؟ حالا درسته برنامه ات تا دی عقب افتاده اما نگران نباش و تو همین فرصت اندک یک کاریش میکنیم. بذار آماتور از بیابون برگرده. شاید غوله یک خواهر کوچیکتر هم داشت که اومد اینجا. بذار ببینم ویلی یک گلیم اضافه نداره؟

مریم گلی من وقتی برگشتم و دیدم شما جوونا اینجا رو دارین به خوبی اداره میکنین و همه چی سرجاشه خیلی خوشحال شدم. اما یه چیزی روم به دیوار مثل سیخ یه جاییمه. اونم مسئله سپینوده!
من نفهمیدم چرا یهو شاکی شد و رفت اما باید برگرده. حالا چرا؟
واسه اینکه درسته خودش خوب میدونه تو دنیای واقعی چقدر دوستش داریم و چقدر غروب بهترین روز هفته امون بدون اون سوت و کوره و اینجا یه دنیای دیگه است اما در هر حال هم به این خاطری که گفتم و هم مرامنامه اینجا که نباید کسی دلش بشکنه( وای چقدر رمانتیک!!) و اینکه اصولا همه دوست داشتن سپینود بیاد و چیزای بد همه اش سوء تفاهم بود من پیشنهاد میکنم من و شما و اروس و حسین و یه نفر دیگه (‌ازبین بقیه بچه ها) یعنی پنج نفر بریم در خونه اش و در بزنیم و وقتی درو باز کرد بهش لبخند بزنیم و هیچ چی ام لازم نیست بگیم. ( اینا همه اش یه جمله بودا!)‌یعنی اینجوری :) . نظرت چیه؟

مینا پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:11 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

وا آریا فردا پس فردا که زد و مشهور شدم اگه ازم بپرسن تو این راه کی مشوقت بود جواب میدم آریا نبود ...حالا هی اسم منو خط بزن منو هل بده ته صف.... مریم گلی جان این هلی کجاست پس ؟ اروس از دستمون داره میره که ( اشک ریزون)...باران ( جان ) ببخشید اشتباه لپی بود... شازده این فیشال اکسپرشن یه خورده همچین چیزه .

راست میگه آریا!! یه ضرب المثل چینی هست که میگه هیچ وقت یه مینا رو دست کم نگیر!‌!‌
هواشو داشته باش. یکی دو تا نوبتشو بنداز جلو!‌
بعدم خانوم شما مگه نمیخوای آکتور بشی؟ پس این حرفا چیه میزنی؟ نمیدونم فیشال چیچیش چی بود و من قر نمیدم و چادرمو ورنمیدارمو و این حرفا نداریم!!! تازه اگه با شبکه اونور آبی قرارداد ببندیم که همه امون باید همه کار بکنیم. از بحث سیاسی گرفته تا آموزش شینیون و فال قهوه و اخبار و خانم پاکروان گرفته تا رقص عربی و نجات ایران و آموزش سکسولوژی و فرباد بر علیه همه چی.
اینه که چیزه و میزه نداریم. هر نقشی که بهت میدن باید بگی چشم و بازی کنی!‌ البته ما خودمون سعی میکنیم نقشای چیزو بدیم به روبرتا و اون آلمانیه ولی ...همین!‌

هلی پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:29 ب.ظ

آخ جون بالاخره به هوش آمدم.از همه دوستان ،عزیزان و سرورانی که به شاهزاده سرطان گرفتهء من در این امر خطیر کمک کردند تشکر میکنم. به خصوص از بابک عزیز که این مکان مقدس را در اختیار ما گذاشت کمال تشکر را دارم.ایشاالله که بتونیم جبران کنیم.فعلا تا شما مشغول نخ بازی هستین من و حسین بریم بگردیم دنبال یه تاریخ مناسب واسه عقد و عروسی.راستی اروس جان اون فرش ابریشمیه طرحش چیه؟؟نقشش چیه؟من خیلی رو این چیزا حساسم.گر چه که تو الا ن تو وضعیت ناجوری هستی و خوب نیست با اون وضعیت در انظار ظاهر بشی.باشه هر وقت پرچمو کشیدین پائین جواب بده.

من نفهمیدم چی شد؟!
مثل اینکه قراره فرش خونه حسین و هلی رو اروس براشون کادو بیاره. آره؟!
اینم نفهمیدم که کی قراره چی رو بکشه پایین؟!

سمیرا پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:02 ب.ظ

چون به نظر من عدد های فرد نحس هستند، 49 را میکنیم 50!!!!!

سلام سمیرا چطوری؟‌کجا بودی؟
ببین میگم این یانگه فکر کنم خیلی ضایع بوده . نه؟ چون از وقتی عکسشو واسه حسین فرستادی دیگه حرفشو نزده! اصلا بالکل بی خیالش شده. آره ؟‌یانگه خیلی زشته؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد