یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانواده کونزلمان


هانوفر شهر نسبتا کوچیکیه. ولی مجتمع نمایشگاهی اش یکی از بهترین ها تو اروپاست. واسه همینم وقتی یه نمایشگاه بزرگ برگزار میشه همه هتل ها از مدت ها قبل رزرو میشه. لذا یه سیستمی هست اونجا مثل شمال خودمون. یعنی یه سری از مردم خونه هاشونو یا مثلا دوتا اتاقشونو اجاره میدن به مسافرا. این کارم مثل فرنچ کیس وسط خیابون و کار کردن تو رستوران و وایساده شاشیدن آقایون که ما عیب میدونیم و خارجیا خیالی واسه اشون نیست عیب نمیدونن. بلکه مثلا یه استاد دانشگاه هم ممکنه اینکارو بکنه و دو تا اتاقشو برای یک هفته اجاره بده. بهش هم میگن Bed & Breakfast.
مام که ایرانی! تا سه روز قبلش معلوم نبود میریم یا نه. خلاصه این شد که مایی که شام تو ایران چهار زانو قورمه سبزی رو با پیاز فراوون زده بودیم تو رگ صبحانه فردا رو با یه خانواده آلمانی رو میز ژامبون و قهوه تلخ خوردیم.
خانواده کونزلمان متشکل از طبیعتا یک شوهر و زن به همراه یک پسر ۱۵ ساله به نام الکس و یک دختر ۱۳ ساله به نام ربکا بود.
رییس سوت ثانیه و قبل از این که من فرصت هیچ گونه تحلیلی از وضعیت موجود داشته باشم اتاق الکس رو که بزرگتر، نورگیر، دارای یک تلویزیون ۲۱ اینچ با ۲۵ شبکه ورزشی و غیر ورزشی کابلی، آتاری، مبل راحتی، سیستم تهویه، میز تحریر و کمد دیواری بود برداشت و اتاق ربکا که بیشتر به اتاق سارا کرو شبیه بود افتاد به من.
شب اول رو من بدون هیچ وسیله تفریحی و به زور تفکرات عمیق و روشنفکرانه، صدای تلویزیون اتاق رییس و سیگار طی کردم. 
همون شب تصمیم گرفتم خودمو از این وضع نجات بدم و در نتیجه می بایست این مسئله رو با یکی که بتونه کمکم کنه مطرح میکردم. به رییس که نمیتونستم بگم. یعنی روم نمیشد. می موند خانواده صابخونه. پدر خانواده رو که ما فقط عکسشو دیدیم. مادر خانواده هم حتی محض نمونه یک کلمه انگلیسی بلد نبود. تنها پل ارتباطی من الکس و ربکا بودن که اونام به عنوان مشق زبان انگلیسی مدرسه اشون اجازه داشتن چند تا کلمه با غریبه ها حرف بزنن. البته معمولا وقتی ما میرسیدیم خونه وقت خوابشون میشد.
شب بعد که رسیدیم خونه دعا دعا میکردم بچه ها نخوابیده باشن. خوشبختانه خداوند در دیار غربت منو تنها نذاشت و جفتشون بیدار بودن. صداشون کردم و دوتاشون جلوی در اتاق ظاهر شدن. مشکلمو شمرده شمرده و با لبخند براشون مطرح کردم. یه نگاهی به هم کردن و رفتن بیرون. چند دقیقه بعد ربکا در زد و وارد اتاق خودش شد با یه ضبط کوچیک و ده بیست تا سی دی برگشت. بعد یه دونه از سی دی ها رو گذاشت و گفت: سی دی هام خوب نیست. اما این یکی رو خوشت میاد. سی دی تو پک  
PAC 2   بود. نمیدونم رو چه حسابی فکر کرده بود من ممکنه از تو پک خوشم بیاد. اما به هرحال ازش تشکر کردم و خودم یه سی دی دیگه که به نظر خودم تنها سی دی به درد بخور تو اونا بود برداشتم و تمام طول اقامتم هی از سر تا ته گوش دادم. خلاصه شب دوم رو هم به زور موزیک و همون تفکرات عمیق و سیگار و صدای تلویزیون اتاق رییس طی کردم. طی همین تفکرات عمیق تصمیم گرفتم از این فرشته کوچولو که ضبط و همه سی دی هاشو به یه غریبه مو مشکی قرض داده بود یه جوری تشکر کنم.
تو چند شب بعدی بیشتر از همه با ربکا حرف میزدم. بهم گفت که دوست داره رقاص بشه!. الان هم میره کلاس رقص تو مدرسه اشون. و اینکه اسم بهترین دوستش که دوست پسرش هم نیست فرانتزه (‌هست). و عکسشو بهم نشون داد. و همینطور چند تا عکس دیگه از مدرسه و دوستاش. با الکس هم چند بار راجع به فوتبال حرف زدیم و اون گفت اسم ایران رو شنیده بوده وقتی وحید هاشمیان اومده تو تیم هانوفر.
با خودم از ایران یه سری کادو که عبارت بود از چند تا دستبند و گردن بند صنایع دستی و چند کیلو پسته برای طرفهای کاری و خواهرم اینا برده بودم. اونا رو زیر و رو کردم و شب قبل از رفتن نیم کیلو پسته دادم به مادر خانواده و ارزون ترین دستبندی رو که با خودم داشتم که به مبلغ ۲۵۰۰ تومان یعنی چیزی در حدود ۲ یورو خریده بودم دادم به ربکا. مادر خیلی ازم تشکر کرد و همون موقع من رو که بعد از برگشتن رییس تنها شده بودم به یه فنجون قهوه خارج از برنامه دعوت کرد. ربکا سعی میکرد خوشحالیشو قایم کنه. برای همین خیلی خونسرد انداخت دور دستش و شب به خیر گفت و رفت بخوابه. فقط وقتی داشت از در میرفت بیرون دیدم که مامانشو نگاه کرد و دسنبندشو بوس کرد. مادر گفت این دستبند حتما خیلی گرونه. نباید همچی چیز گرونی رو میدادی به این بچه. منم نمیدونم به خاطر ایرانی بازی یا هر دلیل دیگه ای نگفتم که این دستبند فقط ۲ یورو می ارزه. اون قهوه خارج از برنامه با دو سه گیلاس ساندیس !! پیگیری شد و باعث شد من و مادر اونشب تا ساعت ۱ صبح با هم حرف بزنیم. اون به آلمانی میگفت و من به انگلیسی جواب میدادم. یه دیکشنری آلمانی- انگلیسی هم به جمع دو نفره امون اضافه کردیم و این دیالوگ ۳ ساعته به اندازه همه ۷ روزنمایشگاه راجع به یه ملیت دیگه و فرهنگشون به من چیز یاد داد. 
قبل از خواب وسایلمو جمع کردم و یادم افتاد چون یه روز زود تر از برنامه دارم میرم باید بهشون اطلاع بدم. اما چراغها خاموش بود و منم به همون دلیلی که نذاشت قیمت واقعی دستبند رو بگم نرفتم در اتاق خواب مادره رو بزنم!  
صبح من طبق معمول ساعتمو یه ساعت قبل از وقتی که واقعا باید بیدار شم تنظیم کردم. وقتی زنگ زد حس کردم یه نفر گوشه در رو باز کرد و بست. این کار یکی دوباردیگه هم تکرار شد طوریکه من حس کردم یه نفر منتظره که من بیدار شم. اما من نه تنها تا اون لحظه آخری که میتونستم تو رختخواب باشم کش اومدم بلکه چون رییس نبود یه نیم ساعتم بیشتر خوابیدم. وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود.
رفتم نمایشگاه و زودتر از همیشه یعنی حدود ساعت ۴ برگشتم خونه که وسایلم رو بردارم و برم.
 بااین که هم کلید در پایین رو داشتم و هم کلید در ورودی آپارتمان رو، همیشه یه زنگ کوچولو میزدم و معمولا به غیر از اون دو سه شبی که خیلی دیر اومدیم خونه قبل از اینکه من کلیدمو در بیارم در رو باز میکردن. ایندفعه هم زنگ زدم. اما در دیر تر از حد معمول باز شد. این شد که دم در ورودی زنگ زدم و بدون اینکه کلیدم رو در بیارم منتظر شدم تا در رو باز کنن. چند دقیقه طول کشید و مادر در رو باز کرد. سلام کردم و رفتم تو اتاقم. هنوز کیفم رو زمین نذاشته بودم که یادم افتاد بهتره زودتر بهشون بگم که من دارم میرم و بخوام که تاکسی خبر کنن که تا من آماده میشم برسه. اینه که سریع در باز کردم و برگشتم که ناگهان با یه مرد هیکل گنده آلمانی تو راهرو روبرو شدم که از اتاق مادر بیرون اومد. مرد سری تکون داد رفت بیرون. مادر خانواده هم پشت سر مرد از اتاقش خارج شد و من رو که دید جا خورد. اما لبخندی زد و گفت نمایشگاه خوب بود؟ 
منم گفتم دیشب یادم رفت بگم. من دارم الان میرم و اگه ممکنه یه تاکسی خبر کنید.
گفت: چرا اینقدر زود؟
گفتم: برنامه اینجوری شد دیگه. 
معلوم بود پکر شده. گفت حیف شد. کاش لااقل امشب می موندی. بعد رفت از تو یخچال یه شیشه پر ساندیس!‌ در آورد و گفت اینو واسه امشب خریده بودم. ربکا هم کارت داشت. پس لااقل بذار زنگ بزنم اون بیاد. الان سر کلاس زبانه.
از مادری که تو این مدت نذاشت ساعت خواب بچه هاش یه دقیقه عقب بیافته و تصویری که من از زندگی منظم آلمانی داشتم و تو این مدت تایید هم شده بود بعید بود بچه رو به این سادگیا از کلاس بکشه بیرون. اما اینکارو کرد.
تا من لباسمو عوض کنم و چمدونمو بذارم دم در ربکا رسید. سلام کرد و سریع رفت تو اتاقش که دیگه بهش پس داده بودم.
چند لحظه بعد برگشت. همون سی دی که من دائم گوش میکردم گذاشت تو جلدش و یه جوری با شرمندگی که مثلا ببخشید کمه داد به من. بعد هم منو سفت بغل کرد و بوسید. گفت بازم بیا پیشمون. به نظرم اومد همه اشون بیشتر از اون حدی که من انتظار داشتم از رفتن من ناراحت شدن.
از مادر پرسیدم تاکسی نیومد؟
گفت نه لازم نیست. من خودم میبرمت. و این هم باز برای من عجیب بود. 
سوار ماشین شدیم و ربکا تا جایی که دیده میشد از پنجره دست تکون داد و بوس فرستاد.
به مادر قول دادم که هر وقت اومدم هانوفر بهشون سر بزنم.
کارت پرواز رو که گرفتم چند دقیقه ای هنوز وقت داشتم تا سوار هواپیما شم. یه قهوه گرفتم و دفترچه امو که هدیه یه دوست بود باز کردم تا جریان این خداحافظی رو بنویسم. اما خیره شدم به همه آلمانی های مو بوری که اطرافم راه میرفتن و پیش خودم فکر کردم چرا ما فکر میکنیم اینا نژاد پرستن و به خودم جواب دادم شاید به همون دلیلی که اینا فکر میکنن ما تروریستیم. تو همین فکرا بودم که یاد سی دی ربکا افتادم. از تو کیفم درش آوردم. آخرین آلبوم سارا کانر بود. قاب قشنگی داشت که تو این مدت ندیده بودمش. برش گردوندم. پشتش یه چیزایی به آلمانی نوشته بود و یه برچسب که نصفش کنده شده بود. تنها چیزی که میشد از پشت سی دی خوند همون چیزی بود که رو برچسب نیمه پاره نوشته بود: ۹۹/۱۹ یورو.
نمیدونم چرا ولی فکر کنم بازم به همون دلیلی که قیمت دستبند رو نگفتم و نصفه شب در اتاق زنی رو که با من تا حد مستی نوشیده بود باز نکردم یهو دلم واسه خانواده کونزلمان تنگ شد و یه بوس دسته جمعی واسه همه اشون فوت کردم تو هوا. 
   
                                                                                                 پایان
نظرات 145 + ارسال نظر
زیتون چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:47 ب.ظ http://z8un.com

سلام بابک جان. این داستانتو دوسه روز پیش خوندم و خیلی خوشم اومد. اومدم برات ای‌میل بزنم. هرچی‌گشتم آدرس ای‌میلی ازت ندیدم. موفق باشی.

پروین چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 07:13 ب.ظ

babak jan koor sham age khodam ba cheshm e khodam dide basham, faghat ba tavajjoh be in comment esh goftam. shookhi ham karde boodam. che modir e strict i hasti... tarsidam!!
------------------


اروس من همه رو خوندم خیالت تخت! ولی خوب آدم همه چی رو که جلو همه نمی گه !!!!! (وا چه حرفها چه چیزا!)

سپینود چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:16 ب.ظ http://3pnood.com

خب کاکو انگاری اشتباهو شده!
به قول بزرگی که در پیری دل‌اش می‌خواست همه چیز باشد ولی هیچ چیز نبودَ! "من شیرازی نیستم ولی شیرازیون رو می‌پرستم"! برا همین هم اروس خان از شما چه پنهون آرزومه آقا غوله‌ی ما یه ربط هایی به خطه‌ی ادب و ادبیات و نویسنده و شاعرپرورو و همه‌چی تموم شیراز داشته باشه که از اون‌جا که پیشونی من امتحانشو خیلی قبل‌تر از اینا پس‌داده...بگذریم.
باران جان من غلط بکنم به دیگران نقش بدم من خیلی هنر کنم هوای رزومه‌امو داشته باشم که در این خیل مشتاقان( که البت چون از یک سایت پر از خال خان باجی هم لینک گرفتید، اوضاع ما عناصر اناث این‌جا که همین‌جوریش ورقلمبیده بیدیم، بدتر هم شد) گم نشه و آقا غوله رو رو هوا نزنن. آخه جدیدن یکی از روش‌های فمنیستا و سوپر فمنیستا همانا آموزش تیراندازی به بانوان محترمه و غیرمحترمه بوده برای قاپیدن و زدن و بردن هر آن چه که خلاصه...
از این هم می‌گذریم چون یه شق دیگه الان پیش اومده اونم اینه که شازده‌ی سلاطونی که صاحب یک عدد نوت بوک و مقادیر هنگفتی کتاب و بن کتاب شده و ایضن برنده‌ی ۸۸ کلمه... ببخشید برنده‌ی مسابقه‌ی داستان ۸۸ کلمه‌ای شده، حالا طرف‌دارهای بیشتری در این جمع پیدا کرده، خب این امکان هست که همه خانوم‌ها به اون سمت متمایل بشن و اطراف دیگران خالی بشه و خلاصه معادلات قدرت به هم بخوره(یاد فیلم ذهن زیبا به خیر که یه همچی صحنه‌ای داشت توش)
نتیجه‌ی منطقی اینه که حالا خانوما رقص و آقایون دنس نه ببخشید دس(و ایضن برعکس)
این‌جا فقط یه اشکالی هست، <آقا غوله کیه؟؟؟>
این تعلیق ماجراست که شخصن امیدوارم به این زودیا گره‌اش باز نشه!(بدجنس شَوُون)

ح.م.آریا چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:38 ب.ظ

راستی اون منم ئه من بودماااا!!!!

سارا چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ب.ظ

چه جالب من دو سال پیش رفته بودم المان اونجا هر ایرانی که میدیدم حتی اونا که سالیان سال بود اونجا بودن از المانی ها بد میگفتن زد و مجبور شدم پسرم رو ببرم بیمارستان اقا یه ذره مرفت نداشتن خیلی بد برخورد کردن دیگه اگه کلامم بیفته اونجا نمیرم برشتارم

حالا امسال برو بگو من دوست نویسنده آماتورم. ببین چه تحویلی میگیرن!

مریمگلی ! چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:21 ب.ظ

می گم آماتور خداییش انصافه ؟ دو روز رفتی خونه این کونزلمان ها حالا ده روز واسه شون پست عاشقونه در کردی از خودت؟ بنویس دیگه بابا!
سپینود قصه نخور. این گره داستان غوله اون اخرا باز می شه. حالا کلی وقت هست واسه بازی کردن! بعدش هم برات لوکیشن سفارشی می زنم. باران قسمت سپینودشو تو شیراز بر می داریم!
شازده 88 کلمه ای هم دیگه عمرا بتونه کامنت بیشتر از 88 کلمه بذاره که اونوقت همه چیز میره زیر سوال. فهمیدی شازده؟ واسه اینکه دور بعد اول بشی از این به بعد تمام حرفهاتو تو 88 کلمه می زنی و خلاص!
عاریا این سحر چی شد؟ بابا هزار تا کار داریم , اجرا عقب می افته ها. لابد پس فردا هم میخوای بری سربازی و ما رو دودر کنی!
ویلی جون اگه مشکلت حل شد گلیمتو بده می خوایم زیر یکی دیگه پهن کنیم!
مینا جون شما هم پارتی بازی کردن برات تو فیلم بعدی نقش اول رو بازی می کنی.
هلی جون الان موقعیت مناسب نیست. مبادا هی الکی غش کنی . الان شازده تو موقعیت خطیریه باید یک لحظه ازش چشم بر نداری. همچین زیل شده که دیگه واسه تشکر سرش رو هم بر نمی گردونه طرف رو ببینه !
پروین جون بابا چرا حرف در میارین؟ قباحت داره واله! ما فقط یک بار واسه اروس پیغام گذاشتیم که میاد تو جمع شلوارشو مرتب کنه! همین.

مریمگلمگلی! ما اینیم دیگه. به حرمت یه چایی تلخ بیست روز واسه ملت پست عاشقانه در میکنیم. حالا داشته باش اگه کسی ما رو به یه چایی شیرین دعوت کنه واسه اش چیکار میکنیم!!
گیلیم ویلی رو میخوای زیر کی پهن کنی شیطون؟!‌ ها؟ به مام بگو لااقل خودمونم بدونیم !
آره خب خیلی بده اروس از تو اتاق بیاد بیرون با شلوار نامرتب!!!

افرا چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:45 ب.ظ http://afranevesht.blogspot.com

آقا اینو دیدی؟
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=250915
به خاطر خطوط آخرش اگه خواستی تغییر شهر بدی ما حاضریم شهروند افتخاری مهاباد یا رشت قبولت کنیم!

نه بابا این تریپ داستان داره! داستانش هم اینه: یه روز یه آخوند بچه تیز هزاوه ای تو اراک میره رو منبر میگه من تحقیق کردم از شجره نامه آقا که این امامزاده ای که تو هزاوه هست هم جد منه هم جد آقا! این خبر گوش به گوش میرسه به آقا. آقام خوشحال از این که بالاخره هاچ مادرشو پیدا کرد یهو سرزده میاد هزاوه. سرزده که میگم یعنی ملت نمیدونستن. فقط همه دیدن سر سه روز جاده هزاوه به اراک که ۲۵ سال قرار بود آسفالت بشه و صد تا مدیر اومده بودن بودجه اشو گرفته بودن باهاش واسه زن دومشون تو تهران آپارتمان قایمکی خریده بودن و نشده بود آسفالت شد. جاده امامزاده هم که مال رو بود و من خودم در ۱۵ سالگی سعادت داشتم از وسط کوه و کمر برم دست بوس یهو شد اتومبیل رو. کل جمعیت محله امامزاده ام بود صد نفر که همه اشون مستقیم و غیر مستقسم زندگیشون از طریق امامزاده تامین میشد و یهو شد هزار نفر. یعنی یک خادم و یک گورکن و یک غسال و دعا خون و اینا شد از هر کدوم ده تا!
حالا با این تیز بازی این هم ولایتی ما هم یه خیر اساسی بابت فامیل بودن به خودش رسید هم به اونجا و هم دیگه آقا لازم نیست مثل بعضی از فامیلای ما (که حالا مایه دار شده) از منوچهری عکس قدیمی بخره بزنه تو خونه اش به خانواده عروس و دامادش بگه این جدمه که با ناصرالدین شاه تریاک کشیده! در حالیکه به گواهی همه فسیل های هزاوه جدش گوسفند دزد بوده!‌
اینه که ما کماکان اگه ازمون بپرسن دهات شما آدم معروفش کیه میگیم اینجانب و امیرکبیر!

باران پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:32 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

می گم آقا بابک این افرا داره چه تحقیقاتی در مورد هزاوه و بابک نادعلی انجام می ده. ولی من این قسمت همشهری مهابادی یا رشتی را نفهمیدم. آخه چرا مهاباد یا رشت؟! به نظرت یه خورده مشکوک نیست؟!
مریم گلی در مورد این مسائل تو و بابک باید تصمیم بگیرید. من فقط فیلمنامه می نویسم و این بارم که قراره بازی کنم. هر جا خواستید می تونید بردارید. حالا اگه سپینود می خواد بذار تو شیراز باشه. ولی خداییش اگه من این قضیه ی دوست داشتن شیراز و این حرفها را می دونستم واسه سپینود یه نقش معرکه دست و پا می کردم. ولی از کجا معلوم یه وقت دیدی این آقا غوله اهل شیراز بود...
شازده بیا دیگه سناریوتو بنویس. ببینم تو می دونی واسه خودم چه نقشی در نظر گرفتم یا نه؟! منتظرم...

باران افرا یه جورایی همشهریتونه. ‌فکر کنم رشت ام شهر شوهرشه. اینه که مشکوک نیست بنده خدا!

مینا پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

مریم گلی جون یعنی این همه ما از خودمون استعداد در وکردیم هیچی نبود همش رفت به حساب پارتی بازی ؟ :)

باران جمعه 20 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:38 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

مریم گلی زود باش جواب مینا جونو بده. می خوای پارتی بازی بکنی؟ هان؟ مینا راست می گه؟ هان؟ زود باش جوابشو بده ببینم!
مریم گلی جون!‌تو رو خدا دلت می آد؟ نه من هیچی نمی گم٬‌تو رو خدا دلت می آد؟
مینا خانم شما ناراحت نباشید. تا هنگامی که سناریوی این فیلم رو منو شازده بنویسیم نمی ذاریم حداقل در مورد شما پارتی بازی بشه.
برم که دیرم شد٬ برش دارم و برم...

باران جون این درست که شما با مرامی اما یه چیز دیگه ام بچه ها باید تو رزومه ات بنویسن!‌زن ذلیل!‌‌! هنوز هیچ چی نشده همه رو فروختی؟ این چه لحنیه که با مریم گلی حرف میزنی. لابد پس فردا مینا بگه اگه منو دوست داری سر بریده بابکو برام بیار میای مارم سلاخی میکنی! پسر جون زن جماعت حسوده! زیاد بهش پا بدی یه کار یمیکنه از مامانتم بدت بیاد!
.
.
بگم شوخی کردم یا دیگه منو میشناسید؟!!

مینا جمعه 20 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:08 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

باران جون جان چرا سفسطه می کنی برا ...من گفتم درخشش استعدادهای ما رو به حساب پارتی بازی نذارین :))

مینا خانم تو استعدا شما من یکی که شک ندارم. فکرکنم باران هم نظرش همین باشه. بسه دیگه نه!؟
ببخشید آقا باران ما با زید شما دو تا کلوم اختلاط کردیم!‌

مائده جمعه 20 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:58 ق.ظ http://rima-34.persianblog.com

فکر کنم باید خنه تکونی رو تبریک بگم !!!

نه بابا !‌کار من نیست. خودش این شکلی شد یهو!

شاهزاده ی سرطانی شنبه 21 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:08 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

قول میدم کوتاه بنویسم. اول ممنون بابک جان بابت تبریکت. ممنون از ف.ی.پ. و اروس و باران بابت تبریکاتشون. بعد اینکه اریا و بابک خان اگر عینکهاتون رو بردارید و سعی کنید همه چیز رو همونطوری که هست ببینید و یا اونطوری که من هستم ببینید میبینید که اصلن عجیب نیست من برنده داستان ۸۸ کلمه ای بنویسم. ممکنه عجیب باشه برنده شدنم ولی نوشتنش نه. من در ۱۸ ماهه گذشته فقط ۱۲ داستان کوتاه نوشتم ولی صد و بیست داستان مینیمال البته با تعریف خودم نوشتم. اینهم تذکری برای دوستانی که با بهانه ی بلند بودن پستهای من نمیان بخونن که چقدر بهانه ی چرندی دارن. و اما استعدا من در هر نوعی از نوشتار در جای خودش هست و تکلیف من با یه مورد روشن نمیشه و خلاص. شاید رمان بنویسم و موفق شم یا اصلن ننویسم و برم زن بگیرم و موق بشم! بگذریم. به هلی عزیز. ای بابا سخت نگیر اینهمه من صبحونه درست کردم یه دفعه هم شما درست کن. عجب زندگی ای شده. هلو. هر روز صبحونه میزنیم و اونوقت عشق در میکنیم و بعدش بحث های فلسفی میکنیم البته بعد از ساعت ۸. وای مردم از خوشی! بعدشم خدا یکی هلی یکی سمیرا یکی و مینا یکی و ویلی یکی و یانگ یکی و ... راستی هلی جان به نم افتخار نمیکنی. اینهمه به خاطر من بهت تبریک گفتن. الان که رتفی خونه بابات اینا به خاطر حرفهای من بهشون بگو من چه کارکردم!!! ( شاخ شدم ها! ) اما پروین خانم شما که ما رو به غلامی نمیپذیرید که و گرنه من خودم بهترین کیس هستم و آریا رو مثل طعمه انداختم وسط تا خودم با اون مقایسه بشم وبرنده بشم. و گر نه اگر میگفتم بابک و بعد قرار بود من بهتون نخ بدم که میباختم! یا مثلن اروس غوله! یا باران دنیرو. حالا اگر میخواهید پروین خانم بفرمائید خودتون چه کسی رو میپسندید؟ بفرستیم دانشگاهتون. مریم گلی از کجا فهمیدی زبل شدم و سرمو برنمیگردونم. کار دیگه کردم. شاید این هفته دیدینش!!! اما ببین داستانهای مدل به مدل و همه جوره هستند پس زیاد سخت نگیرید که چی شد کهچطور شد؟! هر چیزی ممکنه توی این دنیای چیز من اتفاق بیافته. پس بیخیال. ۸۸ که سهله ۵۰۰۰۰ کلمه مینویسم تا بتونم حرفم رو بزنم. اگر ۸۸ تا کافی باشه توی ۸۸ کلمه حرف میزنم. الانم دارم خودمو میکشم کامنتم بلند نشه. ولی باید جواب همگی رو میدادم. فیلمنامه هم باران جان باشه برای پست بعدیه بابک. چون اینجا بابک تذکر داد که به سختی میاد بالا و تقصیر منه!

بعد از تبریک اینم بگم که یادم نره: بچه های عزیز!‌حسین مثال بارزی از مفهوم جمله با من بگرد تا کار درست شوی است!‌ هی کی با ما بگرده حتی اگه بی استعداد ترین موجود روی زمین هم باشه بازم مکنه به موفقیت های اینچنینی دست پیدا کنه!‌ حسین حال میکین با من رفیقیا! نه؟

Farahmand شنبه 21 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:33 ق.ظ http://FarahmandT.blogspot.com

سلام :)
یکی از قشنگ ترین داستهانهای مسافرتی بود که تا حالا خونده بودم. منم دوستان اروپایی زیاد دارم و همیشه بینمون یه جور عشق خیلی عجیب و غریب جریان داره که خودمم ازش سر در نمیاریم.. ولی اونا کاملا می دونن چه خبره فقط من جرات نمی کنم ازشون بپرسم. بعضی از زنهای اروپایی که من میشناسم به اندازه همه دنیا فهمیده و با شعورن.. بیشتر از اون که ما بهش عادت داریم.. و ارزش عواطف انسانی رو خیلی خوب درک می کنن. یه جورایی ذهنشون نا محدوده.

البته خانم های ایرانی ام خیلیاشون فهمیده و با شعورنا!‌ اما میخوای تو هم سوغاتیاتو بیار با مال من بریزیم تو ساک من. بعد تکونش میدیم و چشم بسته دست میکنیم از توش نوبتی در میاریم! خوبه؟!

مریم یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:30 ب.ظ http://cine.blogfa.com

سلام بابک، این همه کامنت، تا حالا هیچ آقایی ندیده بودم این قدر کامنت داشته باشه ولی خانم ها چرا. دروغ چرا. نشون می ده روباط عمومی توپه بی ساید وات اور اور روابط عمومی ُ عمومی است. تنگ غروبه بازم .. بارون هم نمی یاد و فکر می کنم بعد از مدت هاست که اومدم این جا. سعی می کنم حسودی ام نشه. خوش باشی. راستی از کافه! چه خبر. آبان ماهه ها.

:)) مام آقاییمون بی خطره و یه جورایی با خانم بودن فرقی نداره. واسه همینم هست که اینجا همه روابط عمومیه و خصوصی نیست. وگرنه راست میگی. مرد عاقل که از این دار دار بازیا راه نمیندازه. میره یه گوشه ره گهی دلش میخواد زیر لحاف میخوره. آبم از آب تکون نمیخوره!‌
بعدم تو فکر کردی ما قراره هر سال آبان ماه یه کافه راه بندازیم و آبان سال بعدش ببندیمش؟!

اسکارلت دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:08 ق.ظ http://www.khanoomescarlet.blogspot.com


اصولا آلمانیها دو جورن . دسته اول که من کمتر دیدمشون به لعنت خدا نمیارزن . دسته دوم که توشون عمومیت داره خیلی منطقی . کاری و آداب شناس هستن . خیلیم زود عاشق میشن !
به هر حال من خودم تو اروپاییها آلمانیها رو بیشتر از همه دوست دارم .

ضمنا اگه دفعه بعد که رفتی هانوفر به ربکا یه دستبند یه میلیون تومنی هم کادو بدی بازم اونا شاید بهت همون یه سی دی رو بدن . یعنی اونا تو کادو دادن دقت میکنن که تو چی دوست داشته باشی نه اینکه قیمت اون کادو چنده .

موفق باشی.

راستش منم علیرغم انتظارم از آلمانیا بیشتر از ایتالیایی ها خوشم اومد. راست میگی خیلی زود عاشق میشن!!
در ضمن اگه ربکا ایندفعه یه سی دی یه میلیون تومنی هم بهم بده من بازم همون دستبند ۲۰۰۰ تومنی رو بهش میدم. چون مام تو کادو دادن دقت میکنم به اینکه قیمتش چنده نه اینکه اون چی دوست داره! :))

سپینود دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ب.ظ

بابک؟! کجایی. کم‌کم آدمو نگران می‌کنی. سفر رفتی؟ این هفته سه شنبه شاید من داستان بخونم اگر نیستی بگو تا صبر کنم. دیگه نمی‌دونم چی بگم. تا خودت هم نباشی حوصله زید و زید بازی برای هیچ کس نمی مونه...

فعلا زنده ام! سه شنبه ام میام اگه خدا بخواد.
میدونی؟... اینجا اینقدر باحاله و آدماش اینقدر توپن که من وقتی حالم خوش نیست دلم نمیاد جو ( اتمسفر!) شو به هم بزنم. جواب بعضی از کامنتا رو نمیشه تو هر حسی داد. یه جورایی مثل این که بی وضو نباید دست به بعضی چیزا زد! (‌زیاده روی کردم بازم!. بسوزه پدر ... چی ؟. عاشقی؟ ... نه! .سادگی؟ ... نه! ... نمیدونم پدر یه چیزی بسوزه لااقل من دلم خنک شه! )

هاله دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:45 ب.ظ http://chekhabara.blogsky.com

سلام
بسی طولانی میباشد خوانده خواهد شد
بعد از پرینت گرفتن با چای عصرانه تو یه خونه دانشجوییه سرد پر از دیوانه ....

چی میشه!‌ چای داغ، بیسکی ویت موزی، یه جمع دیوونه و از همه مهمتر داستان نویسنده آماتور!! برین حال کنین که الان تو بهترین دوره زندگیتون هستین!‌

Scarlet سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:04 ق.ظ

Chashm Man ghol midam be khaanooma yad bedam ke ziad hassas nabashan , amma be sharte inke to rastesho begi "Belaakhare ba khanoome Konzelmaan Sanfransisco rafti ya na ????!!!????

سانفرانسیسکو چیه بابا؟؟؟!!!! تو هم از اونایی هستی که میگن ببین چی بوده که اینقدرشو تعریف کرده؟ نه خواهر من. به قول یارو گفتنی!‌ از کنارشم رد نشدیم!

بهار چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:06 ب.ظ

داستانت باحال بود ولی قضیه اون مرد گنده خونه زنه چیه بود؟؟؟؟؟!!!!!!!
می دونی یاد چه فیلمی اوفتادم فیلم لولیتا حتما ببین

هیچ چی بابا! داشتن با هم گفتمان میکردن لابد. فکر کنم دیدم لولیتا رو.

شراب سلطنتی چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:40 ب.ظ http://www.5065.persianblog.com

very nice

۰۰۷ چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:30 ب.ظ

یه ضرب المثل چینی هست که میگه وقتی یه بابکی حالش خوش نیست به پرو پاش نپیچید و بذارید مدتی تنها باشه. استدلالش هم اینه که گاهی تنها بودن و با خود سر کردن از اون نیازهای بی پیره ....اما یه حسی هست که در مقابل میگه گور پدر هر چی ضرب المثله علی الخصوص چینیش وقتی که دل آدم تنگه ....منتظرتیم ها ...گل پسر اینجا بدون تو سوت و کوره

من خودمم منتظر خودم هستم!‌
اون حسه هم بیشتر از اون استدلاله به دلم نشست.
بعدشم من خیلی باشم یه گل نیمه پژمرده تو یه باغ گلم (‌واااای چقدر غمگین. عین بالزاک!) صفای این باغ بیشترش مال شماهاست.
دیگه چی بگم .... صفای معرفتت ۰۰۷ .
بر میگردم!

باران پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:01 ب.ظ

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. قبل از اینکه به وبلاگ خودم نگاه کنم به اینجا سر زدم. می گم بچه ها یه چند روزیه منم تو جشنواره هستم. جشنواره داستان نویسان غرب کشور. قراره اول بشم. اول شدم برای همه اتون کادو می آرم...
به بابک:
به پایین شهریه می گن نظرت در مورد زن ذلیلی چیه؟ می گه همون چیزیه که بالا شهریا بهش می گن تفاهم...
در نتیجه ما تفاهم داریم...

من پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:27 ب.ظ http://e-essay.blogfa.com

http://e-essay.blogfa.com
نقاشی ذهن

ح.م.أریا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:58 ق.ظ

بابک جون کجایی پس؟ من می خواستم کامنتم و بذارم برا پست بعدیت اما انگار نه انگار.... / مریم گلی کی چی شد؟؟؟؟ این که گفتی یعنی چه؟! (بازگشت به کامنت ۱۸ آبان فقط ببخشید که دیر اومدم!)

باران یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:21 ب.ظ

چی شده؟ دارم نگران می شوم. این غول بی شاخ و دم کی بود که اینجا را اینطور در سکوت فرو برد؟!

سارا یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.sarasoodeh.persianblog.com

بابک عزیز یکبار خواندم: هنگامی که جانی گرفتار آشوب است بهتر آن است که به حال خود رهایش کنند و بدان دست نزنند تا ذره ذره گل و لایش ته نشین شود. در همانجا خواندم: به درازا کشاندن کار، به خود رها کردن زخم بی آنکه با دستی استوار ببندش و مرهم گذارند نمی تواند باشد، این شایسته نیست. از سر زدنهای پیاپی به وبلاگ تو و دیدن هزار باره ی ملودرام نسبتا عاشقانه ی خانواده ی .... ، عجب بذر نگرانی پاشیده ای. بابک جان حالت خوبه؟ یک چیز دیگر پیشاپیش بی غرضی خودم را به همه دخترهای انحصارطلب وبلاگت اعلام می کنم. عجب گرفتاریه این زن بودن اجباری و انسان بودن دلپذیر.

شراب سلطنتی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.5065.persianblog.com

بازم صد رحمت به روشنفکرا ... !

بانوی خرداد دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:13 ق.ظ http://banookhordad.persianblog.com

سفرنامه ات را خواندم. خواستم برایت نظر بنویسم. از حجم نظرها متعجب ماندم. گفت و گوهای دوستانه، شوخیهای صمیمانه و دیدن اسم بعضی دوستان و آشنایان و کشف روابط ...این وبلاگستان هم دنیای عجیبی است. البته من می خواستم در مورد سفرنامه نظر بدهم. اینکه زیبا بود و قوی تصویر کردی. فقط در تعجبم اگه تو آلمانی بلد نبودی و خانم صاحبخونه انگلیسی چطور اینهمه گپ زدید. من یک هفته رفتم ترکیه که نصف لغتهاشون فارسی بود و نصفی ترکی و خیلی رسومشون شبیه به ما، اما یک کلمه از حرفهاشون رو نمی فهمیدم. یا تو خیلی با استعدادی یا من خیلی خنگ. البته در اولی شکی نیست. مدتهاست مینی مالهایت را می خوانم. موفق باشی.

میکاییل سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ق.ظ http://www.mikaeell.persianblog.com

دمت گرم!

سایه سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:48 ق.ظ http://sayeh.nevesht.net

قالب جدید وبلاگ مبارک!!!می بینم که دیگه دات کام شدی و اینا....من اول فکر کردم اشتباه اومدم می خواستم صفحه رو ببندم . زیادی رنگ و آبش خوبه.
حال و احوال خودت چطوره؟ میزونی؟

شاهزاده ی سرطانی سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:01 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

یعنی اینقدر گیر کردی و یا توان رهاییش رو نداری؟ اصلن خودت بابکی میدونی کجایی و چه غلطی میکنی؟ ( ای بابا ... ) تمومش کن دیگه...

باران سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:44 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

ها والله شازده! بابک کجایی؟ اینجا چرا اینطور شده؟!

خیال باف سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.khialbaf.com

آخی ...چرا مهربونی کردن انقدر سخت و عجیب شده اینروزا؟
مهربانی را عشق است..

اروس چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:19 ب.ظ http://potk.blogfa.com/

درباره اروس:

http://www.uweb.ucsb.edu/~anaraghi/articles/love.pdf

کورش پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:45 ق.ظ

سفرنامه جالب بود ولی مثل اینکه اینجا یه چیز دیگست....

old friend پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:49 ق.ظ

salaam aghaye nad-ali,
bebakhshid az pingilish. hich fekr nemikardam shoma ro inja bebinam. man zamani ke shoma klase 3vom boodin dar madreseye AH, ba shoma ham servisi boodam. hamoon mashini ki ghiasi ham toosh bool. lol. kheili khosh'hal shodam az didane in weblog, gozoshtam too favourite.

پروین شنبه 5 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:13 ق.ظ

شما کجایید حالا مثلا؟ البته اگه فضولیش به ما اومده ها. ولی آخه بیچاره شدیم بسکه اومدیم سرزدیم، تشریف نداشتین:(

اسکارلت شنبه 5 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:23 ب.ظ http://www.khanoomescarlet.blogspot.com

نکنه خانم کونزلمان برات دعوتنامه فرستاده و تورت کرده بردت سرزمین آلمانها ؟؟؟؟؟؟؟

رز یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:42 ق.ظ

سلام جناب آماتور......مدتی این مثنوی تاخیر شد !؟

آشنای قدیمی چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:23 ق.ظ

سلام آقا بابک. ارادتمندم
فکر نمیکنم لازم باشه بگم که قلمت معرکه میکنه .
ولی من که باورم نشد لوتی تو عالم مستی در اتاق اون رفیقمونو از جا نکنده باشی ! این تن بمیره اون آلمانی گندهه نجار نبود؟!
بازم عرض ارادت از شوخیم دلخور نشی

بهار شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:54 ق.ظ

صد سال تنهایی
خدا رحمتت کنه بابک
امیدوارم سفرنامه بعدی طی طریق از عالم خاکی به عالم باقی
ترجیحا تصویری باشه

sizif یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:42 ب.ظ http://www.yaddashte-man.blogspot.com

سلام . نوشته ها ت رو خوندم و خیلی هم حسودیم شد تازه از روی حسودی هم کلی فحشت دادم. ای بورژوای کثیف !!! شط و شرح هاش هم خیلی با مزه بود مخصوصاً قسمت هو یت و ساندیساش. اگه وقت کردی به وبلاگ من هم سر بزن. دوست دارم تبادل لینک کنیم.

گلناز جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:46 ب.ظ http://www.goly2165.persianblog.com

سلام!
خیلی اتفاقی و از طریق چند تا وبلاگ دیگه،به وب ِ شما رسیدم و از آنجا که عاشق ِ داستان و رمان هستم،تقریبا همه ی متن هاتون رو خوندم و لذت بردم،تا به داستان ِ یک ملودرام ... رسیدم و بعد از روی کنجکاوی،سری به (نظرات) زدم و از این همه بازدیدکننده،به وجد آمدم و در عین حال یک سوال برام بوجود آمد:که آیا همه ی شما یک جمع ِ نویسنده هستید و یا همه ی این القاب،چیزی جز شوخی نیست؟
و یک چیز دیگه اینکه،من هم به نوعی اهل قلم هستم و گاهی مینویسم،اما نه با مهارت و استمرار ِ شما...
چند وقت پیش یک وبلاگ باز کردم که بتونم مثل شما،حرف ها و ایده ها و متن های ادبیمو توش بنویسم،اما اونقدر کار برام بوجود میاد که ماه تا ماه هم وقت نمیکنم سری بهش بزنم...
بگذریم،نمیدونم چرا اینقدر پر حرفی کردم،هدفم فقط تشکر برای داستانتون بود و اینکه:آیا اجازه میدید از هر متنی که خوشم اومد،البته با ذکر نام ِ شما، ازش در نوشنه ها یا احتمالا کتابم،استفاده کنم؟
به هر حال مرسی و موفق باشید!

مهدی جمعه 23 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:42 ب.ظ http://mehdi1745.blogfa.com

سلام.خیلی عاشقانه بود.واقعا خسته نباشی.زحمت زیادی کشیدی و آمار نشون دهنده علاقه مردم به وبلاگ هست.تو همه مراحل زندگی موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد