اطلاعیه

 

بدینوسیله به اطلاع عموم بر و بچ می رساند که دور اول بازی هیجان انگیز لاو اند لیترچر! هم اکنون آغاز شده. پادشاه و ملکه هفته بی صبرانه منتظر دریافت متون شما هستند.

برای دریافت سوژه های هفته باز هم به وبلاگ ویژه بازی یعنی:

 آماتورها خوشبختانه به بهشت نمیروند

 مراجعه فرمایید.

حضور شما چه به عنوان بازیکن و چه به عنوان تماشاچی گرما بخش دور اول بازی خواهد بود.

بشتابید که برای هر سوژه تنها و تنها سه نفر میتوانند متن ارسال کنند.

                                                                     عشق و حال!‌

نظرات 11 + ارسال نظر
دختری که هیچ کس و جز تو نداره چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:26 ب.ظ http://banooyemah.blogsky.com

خواستم برای از دست دادنت گریه کنم اما ٬ دیدم تمام اشکهایم را برای بدست آوردنت ریختم



نکن همچی! اشک چیه آبجی؟

ابوذر چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:43 ق.ظ http://raheeno.persianblog.com

داستان بنویس که برای خواندنش آمده بودم اینجا

ببخشید دیگه استاد. یه خورده گرفتاری و اینا بود. ایشالا داستان نوشتم خودم میام خبر میدم!

اسکارلت پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.khanoomescarlet.blogspot.com

من پارتنر ادبی و هنری و جنگی و درسی و ورزشی و هر چیز دیگه ای نمیخوام ! فقط رد باتلر خواسته بیدم اونم بدون سیبیل و البته با موی سر !

اینو موجود نداریم خانم. بیعانه لطف کنید باید براتون سفارش بدیم!

بهزاد مغاری پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:23 ب.ظ

سلام بابک جون...
بهزاد مغاری رو یادت میاد؟ ... یه خبری دارم که ممکنه برات جالب باشه...با من تماس بگیر خوشحال میشم
behzad_maghari@yahoo.com

هما جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:02 ق.ظ http://homatavakoli.blogspot.com

سلام ، اینجا تعطیل شده ؟!

نه. خیلی ام بازه!‌

ایکار یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:03 ب.ظ http://ikarr.blogfa.com

به روایت کامنت جاداستانی: من چه تیریپی ام؟ یا اون جا تیریپی یه؟ داستان چه تیریپی یه ؟ سایت چه تیریپی یه؟ من کی ام؟ این جا کجاست؟

تو که تیریپت ضایع است با اون سن و سالت!‌ اما منظورم این بود که چرا جاداستانی به روز نمیشه.

مینا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:22 ب.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

منظورت رو نفهمیدم باباک

مینا دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:14 ب.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

اینو که فهمیدم بابک منظورم این بود که من اونم یا تو اون نیستی :ی ( خیلی بی تربیتی بابک ...با اجازه از باران البته :ی :))))) )

اونو که جواب دادم تو وبلاگت که میمون منم. اما دیدن شما اینجا جای خوشحالی است!‌ چی میگن باسوادا؟ خلاصه حال کردیم!‌

اروس دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:40 ب.ظ http://potk.blogfa.com/

اولا قرار نشد اینجا رو تعطیل کنی.
ثانیا قظیه این کامنت اول «دختری که هیچ کس و جز تو نداره» چیه؟؟!!

اون اسم وبلاگشه. اون تو هم من نیستم. یکی دیگه است، احتمالا!‌

صلح شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:11 ق.ظ

روز حهانی زن گرامی باد

8 مارس 1857زنان کارگر پارحه باف در آمریکا به مبارزه برخاستند.ساعت کار طولانی ، استثمار شدید، دستمزد اندک و محرومیت از امکانات رفاعی آنها را به خیابانها کشاند. آنها خواهان افزایش دسمزد، کاهش ساعت کار و بهبود شرایط کار بودند.
8 مارس 1857 مقاومت زنانی را بازتاب می دهد که با حرکت پرشتاب سرمایه داری به عرصه تولید وکار، خارح از خانه کشیده می شدند.
هموطن
آزادی حامعه ایران کنونی بدون آزادی زن نهادی نخواهد شد.شرط اول رهایی از حکومت طالبانی زن ستیز ایران،حدایی کامل دین از دولت وپیوستن بدون قید وشرط به کنواسیون حهانی رفع تبعیض از زنان برای پاکروبی حامعه بیمار ایران وگشودن پنحره به هوای آزادی ست.به امید آن روز
دوستدار شما صلح

امین محمدی دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ب.ظ http://aminstory.blogfa.com

سلام به شما عزیز .
خیلی دوست دارم یک نویسنده شوم . تو این راه کمکم کنید. از افغانستان پیام می دهم .
این نمونه ای از نوشته ها ی من است.
از یاد رفته

محمد امین محمدی

مرد دوکاندار با وَلع خاصی سعی داشت تا پول های داخل دَخل خود را حساب کند . چندین مرتبه از لُعا ب دهان خود کار گرفت . را ه رفتن مردم با روز های دیگر فرق کرده بود . عجیب بود همگی در حال تقلید از یک دیگر بودند . باران دیشب حسابی کوچه را تر ساخته بود و فرشی از گل سرک را پوشانده بود . چند نفری بکس های مکتب به دست از دور نمایان شدند . خود را آماده کرده بود ، شاید بتواند چیزی از آن ها بگیرد . هوا سرد بود و میلرزید . مردی که پتویی به خود پیچانده بود از پهلویش عبور کرد بر خاست و بدنبالش رفت .

- خُنک خوردم ، هوا یخ است دو روپه بده نان بخرم . ایستاد ، دوباره رفت تا به جای خود بنشیند .

هر روز یکجا می نشست ، لب جوی روبروی دروازه سبز بزرگ . هیچ کس نمی دانست او از کجا میآید و به کجا می رود . عابرینی که هر روز از آن محل می گذشتند دیگر به وجود او عادت کرده و به او توجه ای نمیکردند .

* * * * *

ماموران حوزه با عجله عرض کوچه را می دویدن و خود را جا بجا میکردند . سرک بَند شد . لحظه ای نگذشت که همۀ مردم از کوچه و گذر پراکنده شدند . سکوتی حکمفرما بود که تا آن زمان سابقه نداشت . تعدادی از جوان ها گرد عسکری را گرفته و چیز هایی پرسان می کردند .

دروازهء سبز باز شد و موتر صرفی با شدت از درون خانه بیرون آمد .

صدای چیغی به آسمان برخاست و چند کبوتری که بر شاخه های درخت خشکیده و کهنسال آرام گرفته بودند به هوا پرواز کردند .

موتر با غرش و سرعت زیادی سرک را می پیمود و می رفت ، بدون هیچ توقفی . لحظهء گذشت همه چیز عادی شد . مرد دوکاندار که فرصت نکرده بود دوکان خود را بَسته کند ، دوکان خود را قفل کرد .

مردی پتو پوش بالای جنازه ایستاده شد و پیکری را که در گل غلتیده بود را نگاه میکرد .

تعدادی از بچه های مکتب با خود می گفتند که " او می توانست همراه ما مکتب بیاید ."

پایان

محمدامین "محمدی "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد