-
آرایشگاه زنانه.
دوشنبه 19 خردادماه سال 1382 17:59
آرایشگاه زنانه دست تپل و سفیدش رو برد توی موهاش و گفت: می بینی اکرم جون! ریشه موهام دراومده. آرایشگر و دو نفر مشتری دیگه نگاهی کردند. البته بیشتر نگین انگشتری رو که از لای موهای زرد زنیکه برق میزد ور انداز کردند تا ریشه موهایی که با ذره بین هم نمی شد اختلاف رنگشان را با بقیه موها تشخیص داد. اکرم خانم که خوب میدونست چه...
-
آرایشگاه زنانه.فقط خانم ها بخوانند!!
یکشنبه 18 خردادماه سال 1382 19:54
دست تپل و سفیدش رو برد توی موهاش و گفت: می بینی اکرم جون! ریشه موهام دراومده. آرایشگر و دو نفر مشتری دیگه نگاهی کردند. البته بیشتر نگین انگشتری رو که از لای موهای زرد زنیکه برق میزد ور انداز کردند تا ریشه موهایی که با ذره بین هم نمی شد اختلاف رنگشان را با بقیه موها تشخیص داد. اکرم خانم که خوب میدونست چه جوری باید هوای...
-
داستان جدید:آرایشگاه
سهشنبه 13 خردادماه سال 1382 17:39
داستان جدید در مورد جایی است که مطمئنا شما بودن در آن را تجربه نکرده اید.یعنی آرایشگاه! چطور؟ توضیح میدم. این داستان دارای دو بخش است. ۱- ارایشگاه زنانه(برای آقایان) ۲-آرایشگاه مردانه (برای خانمها) البته بعضی از خانمها برای اصلاح سر پسر کوچولویشان به آرایشگاه مردانه رفته اند اما با خواندن این داستان تصدیق خواهند کرد...
-
من هنوز زنده ام!
دوشنبه 12 خردادماه سال 1382 15:32
با توجه به این نکته که معمولا خوانندگان وبلاگ، آخرین مطلب را می خوانند یا حداقل به آخرین مطلب بیشتر توجه می کنند ترجیح دادم برای نوشتن مطلب جدید صبر کنم تا همه کسانی که لطف می کنند و نهانشان نظری با وبلاگ من دلسوخته است نسبت به این داستان آخر بذل توجه و عنایت بنمایند. در نتیجه اگر هنوز داستان آخر موسوم به ترمودینامیک...
-
ترمو دینامیک ،قسمت سوم و اخر:
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1382 14:43
...ادامه از یادداشت قبلی: -خوب پس حداقل دعا کن به امتحان برسیم! -باشه. -راننده:آبجی شما گفتی کجا پیاده می شی؟ -میدون ولیعصر.مسیربعدیت کجاست؟ ـ ما مسافر کشیم.هر جا پا بده.شما بشین.مسافرا که پیاده شدن هر جا خواستی میبرمت! -خیر ببینی. این خیر ببینی آخر را با چنان کش و قوصی گفت که من دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. دوباره...
-
دنباله قسمت اول
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1382 11:15
و اینک ادامه ماجرا:(برای خواندن قسمت اول به نوشته مورخ سه شنبه ۶ خرداد مراجعه کنید) .... با یک راننده سیبیلو که بوی عرق تنش از پنجره میزد بیرون چه برسد به اینکه بنشینی وسط و تقریبا بچسبی بهش. اما خوب چاره ای نبود. - آرش چیزی خوندی؟ دیگه عادت کرده بودم وقتی چیزی از ارش می پرسم باید حتما بهش نگاه کنم ، چون معمولا به جای...
-
سری جدید داستان!
سهشنبه 6 خردادماه سال 1382 19:12
ترمودینامیک. از اینطرف میدان آرش را دیدم که سر قرار ایستاده بود. تا متوجه من بشود و در عرض کمتر از دو دقیقه حداقل دو بار به ساعتش نگاه کرد. برای آدمی مثل آرش اینکار خیلی عجیب بود. یادم آمد خیلی دیر شده و تقریبا بقیه راه تا انطرف میدان را دویدم. مرا که دید از همانجا انگشت سبابه دستش را از میان انگشتان مشت شده اش باز...
-
من دیدم...
دوشنبه 5 خردادماه سال 1382 13:35
من دیدم: نفس کشید و صدایی برخواست.گنگ و مبهم. از گنگی سکوت به زمزمه رسید و لب گشود. اولین بارقه را در چشمانش دیدم. جستجو گر و خواهان، بی قرار و در به در اما امیدوار خواستن را با آهنگ دلنشین جوانی در این به یاد ماندنی ترین لحظه زندگی فریاد می کرد. نمیدانست که هر چه هست همین است. میخواست بسازد و بالا برود گویی نمی فهمید...
-
برای همسرم:
یکشنبه 4 خردادماه سال 1382 16:00
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود
-
کافه شوکا و یادداشتهای یک قهوه چی
شنبه 3 خردادماه سال 1382 15:48
در اواخر ظهر جمعه بالاخره فرصتی دست داد تا با فراغ بال و موسیقی مناسبی در پشت صحنه(بک گراند) یادداشتهای یک قهوه چی* را بخوانم. از شبی که آقای مقدم در پاسخ به درخواست من برای یک کتاب مناسب و پس از اینکه یک مجموعه شعر را به دلیل بی علاقگی رد کردم این کتاب را به من هدیه کرد چند هفته ای می گذرد. در این مدت انرا مثل تنها...
-
بدون عنوان
شنبه 3 خردادماه سال 1382 15:25
همان شبی که برای اولین بار داستان های میدان ونک(ر-ک همین وبلاگ) را برای بچه ها خواندم جو جالبی برقرار شد . محمد رضا چند مطلب از دفتر خاطراتش را برایمان خواند. مازیار هم که دستی در نقاشی دارد پیشنهاد کرد که اگر روزی خواستم آنها را چاپ کنم طرح روی جلد و شاید هم چند تابلو برای داخل کتاب نقاشی کند. اما هومن(لینک اول)...
-
بازار وبلاگ و وبلاگ بازار
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1382 11:41
فرض اول: شما یک بیزینس من هستید. فرض کنید شما محصولی به نام وبلاگ عرضه می کنید. طبیعی است که دلتان نمیخواهد روی دستتان باد کند. پس باید مشتری داشته باشید. این راهم در نظر بگیرید که هر محصولی مشتری خاص خودش را دارد. مثلا مشتری پفک بچه ها هستند(بماند که من خودم هم چی توز طلایی دوست دارم). اگر ماتیک تولید کنید مشتری شما...
-
برای هومن.
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1382 09:56
خسته بود. نگاهش در امتداد دود سیگار و همانطور لرزان به همراه نسیم تا دور دست میرفت. همانجا که قطرات اشک کوه آرام به کوهپایه ریخته اند و گویی در زیر نور مهتاب امشب چشمک میزنند. همه ادمهای بیرون خواب بودند و صدای خش خش جاروی رفتگر تنها موسیقی متن این داستان کوتاه بود.داستانی که به جای یکی بود یکی نبود اینطور شروع می شد:...
-
سرما!
شنبه 27 اردیبهشتماه سال 1382 10:42
یادم می اید مادر بزرگم وقتی زنده بود (خدا رحمتش کنه) کلی قصه بلد بود. یک بار پرسیدم: مادر این همه قصه رو از کجا یاد گرفتی؟ گفت: اون قدیما که تلویزیون و رادیو و اینجور چیز ها نبود. حتی برای روشنایی هم برق نداشتیم. روزگار زمستون که میومد و شبا بلند میشد مجبور بودیم یه جوری اون شبای بلند و تاریک (والبته سرد) رو بگذرونیم....
-
بالاخره داستان هشتم
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1382 11:30
اول: از اینکه مشکل بر طرف شد و دوباره توانستیم حرفهایمان را بنویسیم و حرفهای همدیگر را بخوانیم خیلی خوشحالم. امیدوارم دیگر چنین مسائلی پیش نیاید. راستش دلم یه جورایی تنگ شده بود! البته فکر میکنم بهتر است بلاگ اسکای در راستای اصول احترام به مشتری و مشتری مداری هم که شده در این مورد توضیح کافی بدهد. دوم: آخرین داستان از...
-
این هم عکس من ، دست چپیه منم !
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1382 13:24
بعضی از بچه ها از من عکس خواسته بودن. این عکس رو عکاس خوش ذوق مجله کیهان ورزشی بی هوا از ما برداشت. البته بعدا که ما معروف شدیم به خودمون فروخت! به علت اینکه این عکس مشکلاتی را برای بازدید کنندگان محترم بوجود أورده است و هم اینکه قدیمی شد حذف شد
-
تنفس
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1382 13:11
این داستان نیست! بعد از هفت تا داستان و اینکه کمی با من اشنا شدید بد نیست چند کلمه حرف خودمونی هم بزنیم. اول اینکه میخام از همه برو بچ که داستانهای نه چندان تعریفی منو خوندن و مخصوصا آنها که پیغام هم گذاشتن یه تشکر مشتی بکنم . دوم اینکه از اونجاییکه وبلاگ بدون لینک مثل آفتابه بدون دسته است!،تصمیم گرفته ام در فاز اول...
-
داستان هفتم:قهوه ای
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1382 12:36
زمان ومکان همانجا(داستانهای قبلی) محکم با لگد به در پیکان قهوه ای رنگ می کوبد. - برو اینجا وانسا وگرنه می کشم پایین دهنتو ... *. - چی؟ میام پایین ننتو .... *.(ننه ات را) با این فحشی که این بابا داد این دفعه دیگه حتما چاقوکشی میشه. اخه میدونین ما ایرانیها خیلی غیرتی هستیم. یک لحظه بعد. - هه هه هه - مخلصیم اکبر جون....
-
داستان ششم:خاکستری اما کمی روشن
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1382 12:21
داستان ششم:باز هم میدان ونک.۲۰/۱۲/۸۱ .در گوشه ای دیگر از میدان. پیکان عنابی مدل 1350 با خونسردی وارد ایستگاه تاکسی های خطی اریا شهر می شود. پارک می کند و پیاده می شود. 45 ساله و با کت و شلوار نسبتا کهنه کارمندی و رنگ خاکستری .ته ریش دارد اما برخلاف قهرمان داستان پنجم آنکادر و مرتب نیست در واقع به خاطر اینکه چند روزی...
-
داستان پنجم- خاکستری
شنبه 30 فروردینماه سال 1382 11:48
میدان ونک.ساعت ۱۲و۲۰ دقیقه. مورخ ۲۰/۱۲/۸۱ (ر.ک داستانهای اول،دوم و چهارم) بیست دقیقه ای می شد که بی سر وصدا در گوشه ای از میدان ایستاده بودم و مشغول نوشتن بودم و یا بهتر بگویم مشغول یادداشت برداری.چند دقیقه ای می شد که می خواستم سیگاری روشن کنم.برای پیدا کردن کبریت طبق معمول شروع کردم به گشتن جیبهایم. مهم نبود از کدام...
-
داستان چهارم
چهارشنبه 27 فروردینماه سال 1382 10:06
داستان چهارم.میدان ونک.همان روز و همان ساعت(ر.ک به داستان اول و دوم) درست وسط خیابان توقف می کند. یک پژوی 206 فیلی رنگ و طبیعتا بلافاصله ده تا ماشین دیگه پشت سرش صف می کشند. زمانی که ماشین کاملا از حرکت باز می ایستد فرایند خداحافظی از نوع خاص زنانه شروع می شود.به شرح زیر: - چلپ چلپ چلپ*! - چلپ چلپ چلپ! - چند کلمه. -...
-
داستان سوم
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1382 17:21
برای محمد رضا که رفت کانادا انقدر ناگهانی بود که وقتی برای خداحافظی آخر بغلش کردم تازه فهمیدم چی شده. تازه یادم افتاد چقدر حرف با هاش دارم. هر چی سعی کردم حد اقل یه کمش رو بگم نشد .شاید به همین خاطر بود که یهو چند تا قطره اشک قلپی ریخت بیرون. تا پایین پله ها رفتم و همه توانم رو جمع کردم تا یه جوری و با یه جمله کوتاه...
-
داستان دوم
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1382 11:27
داستان دوم: در همان میدان ونک و در همان تاریخ ولی در گوشه ای دیگر(ر.ک به داستان اول) تقریبا همه کسانی که از کنارشان می گذرند بر میگردند و تا جایی که با کسی که از روبرو می اید برخورد نکنند با نگاه آنها را تعقیب می کنند. (در چنین شلوغی و رفت و امدی آدم باید خیلی تابلو باشد که اینجور جلب توجه کند.) مرد به چهل ساله میزند...
-
معرفی
دوشنبه 25 فروردینماه سال 1382 12:52
بابک ۲۷ ساله مهندس متالورژی و امیدوارم این سری از داستانهای کوتاه مورد توجه واقع شود. موضوع بیشتر آنها زندگی روزمره در شهر تهران است. سعی میکنم یک روز در میان یک مطلب جدید وارد کنم. پس اگر از اولی خوشتان آمد حداکثر تا پس فردا منتظر دومی باشید. البته بیشتر آنها قبلا نوشته شده ولی به تدریج در معرض نظر بازدید کنندگان...
-
داستانهای کوتاه- داستان اول
دوشنبه 25 فروردینماه سال 1382 10:56
دو دختر خانم با بزک کامل در حالیکه یکی از انها با موبایل مشغول صحبت است از تاکسی پیاده میشوند: - چی ؟ من ؟ من الان یه ربه سر خیابون ونکم . تو کجایی؟ - .... - بیست دقیقه دیگه؟مگه من مسخره توام؟ - ..... - به من چه که ترافیکه. من چه جوری تو این شلوغی واسم؟اینجا پر عمله اس. همین الان نزدیک بود با یکیشون دعوام بشه .بیشعور...