-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 تیرماه سال 1383 16:18
شوهر خاله آرش وقتی مرد بیست و هفت سال سابقه کار تو وزارت آموزش عالی داشت. تو کل این مدت فقط یک ساعت و چهل دقیقه مرخصی گرفته بود و از این بابت یه چیزی تو مایه دو سه سال مرخصی طلبکار بود. بعد از فوتش همه رو حساب کردن و دادن به خوانواده اش. حدود هشت میلیون شد. دو سه ماه بعد پسرش که میشه پسر خاله آرش هشت میلیون رو برداشت...
-
داستان کوتاه-فرانچسکوی قدیس
یکشنبه 14 تیرماه سال 1383 18:34
نمیدانم از چه موقع به این موضوع که خوابها در زندگی واقعی تعبیر دارند اعتقاد پیدا کردم. از آن بدتر این را هیچ وقت نتوانستم به یاد بیاورم اولین باری که خواب پیرمرد سپید موی را دیدم کی بود. ولی این را خوب میدانم که از حوالی پانزده سالگی دو چیز را به دفعات در خواب میدیدم و هر دویشان تاثیر زیادی در زندگی من داشتند. یکی...
-
فقط دو سال
یکشنبه 7 تیرماه سال 1383 11:44
دو سال یعنی چقدر؟ یعنی از کجا تا کجا؟ دیروز دنبال یه چیزی می گشتم. کشو ها رو ریختم بیرون و یه کاغذ پاره پیدا کردم. تاریخش اینه: ۱۸/۳/۸۱. اونموقع تو شرکت قبلی کارم یه طوری بود که هفته ای سه روز می رفتم رشت. شب ها هم تو سوییت کارخونه می خوابیدم. چیزی که می خونید تو یکی از همون شبها نوشتم: در این مدت بار ها تصمیم به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 خردادماه سال 1383 11:10
درصد غالب فاکتور هایی که بر روی میزان رضایت نسبی فرد از زندگی (یا احساس خوشبختی) تاثیر می گذارند فاکتور ها و عوامل درونی (فکری) هستند.
-
SMS
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1383 17:22
ما یعنی من و سروناز یه موبایل داریم که یه وقتایی دست منه و یه وقتایی هم دست سروناز. تا اینجاش تو پرانتز داشته باشین که این یعنی ما زیر خط فقر زندگی میکنیم. الان دو هفته میشه که من با یه سری کلک های مردونه از قبیل فشار کاری و پروژه های سنگین و ماموریت موبایل رو به تصرف در آوردم. آنچه در زیر مشاهده می کنید محتویات مسیج...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 خردادماه سال 1383 18:23
داستان کوتاه: مرسدس کامبیز روی صندلی جلوی پراید سفید نیم خیز شده بود و دو دستش را گذاشته بود روی داشبورد : -سامان جون مادرت گاز بده. گمش نکنی. - حالا تو این سرما چرا پنجره اتو باز کردی. بذار برسیم بغلش. عمرا بهت پا بده. از اون سگهاست. -تو گاز بده اینقدر ور نزن. یه بار یه کار ازت خواستیما.برو سمت چپش. دمت گرم : - خانم...
-
بهشت ایران
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1383 12:38
از دیروز که فهمیده خانم جلالی و چند تای دیگه از دخترای شرکت آخر هفته می خوان برن کلار دشت مثل مرغ پر کنده شده. همه میدونن که آقای شمس تو کلاردشت ویلا داره. از چند سال پیش که زمینای اونجا قیمتی پیدا کرد و ملت هجوم بردن برای خرید زمین یهو وضعش خوب شد. خودش بچه کلاردشته و گویا پدرش هم یه ملک و املاکی اونجا داشته. پدره که...
-
فرآيند
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1383 21:28
زمان: صفر. مکان: محل شرکت در طبقه هشتم. شروع: چهارشنبه ۹...
-
داستان کوتاه-کیسه سیاه
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1383 10:17
از دوماه پیش تا حالا این اولین باری بود که خانه را مرتب می کرد. کونه و خاکستر سیگار ها را از گوشه و کنار جمع کرد و روی میز را دستمال کشید. امروز صبح زودتر بیدار شده بود و رفته بود سلمانی. توی آینه دستی به صورتش کشید : آخیش. برس جلوی آینه را برداشت. انبوه موهای فرو رفته در لای شاخکهای آنرا بیرون کشید: می بخشمش. کی...
-
پیتزا دوست دارید؟
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1383 16:01
بعد از آقای پارک چشممون به آقای توماسونی روشن شده. سیلویو توماسونی! اهل پیاچنزا عاشق غذای هندی، سیگار مارلبرو و البته اسپاگتی، قهرمان جودو، و مدیر فروش شرکتی که رییس تو ایران نمایندگیشو داره. پریشب رییس دعوت کرد شام رفتیم رستوران تاج محل. ما که حالیمون نبود غذای هندی چیه. چشممو بستم و دستمو گذاشتم رو منو. شماره ۳۶و...
-
اشکال فنی
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1383 10:13
بعید میدونم این قضیه ربطی به شانس و این حرفها داشته باشه که درست هر موقع ما میایم یه خورده با این پشمالوی سبز رنگ( وبلاگ) حال و حول کنیم یا بسته میشه یا خراب. حالا به چی ربط داره نمیدونم. احتمالا تو تریپای متافیزیک و این حرفا نیست. یه چیز خیلی ساده مثل اشکال فنی. البته گر نیک بنگرم بیشتر چیزایی که گردن بد شانسی و خدا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 فروردینماه سال 1383 18:37
منتخبی از فرمایشات حضرت آیت الله مجتهد تهرانی که دیشب بعد از اذان مغرب و عشاء از شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی پخش شد: یه خاطره ای تعریف کنم از آ میز مم رضا قمی خدا رحمتش کنه مجتهد بود و همینجا تو همین مسجد می رفت منبر. مردم نشسته بودن و یه چند تا زن هم اون بالا نشسته بودن. آقا داشت توضیح میداد که چرا تو اسلام تعدد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1382 16:24
چون مسلما هر وبلاگی رو تا حالا دیدید سال نو رو تبریک گفته و احتمالا یه چیزایی هم راجع به این که سال گذشته رو چه جوری گذرونده نوشته (و شایدم از دوستاش تشکر کرده و خدا رو شکر کرده و ....)من در این مورد هیچ چی نمیگم.(بچه تیز!!!) به هر حال اگه عید دیدنی و این حرفا حوصله تون سر رفته و میخواید یه دوری بزنید و با توجه به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 اسفندماه سال 1382 15:32
هشت روز مانده به عید- سکانس اول: خیلی ساده و خطی و به شیوه ای نه چندان مدرن حکایت از اینجا شروع شد که ادوارد دلش گرفته بود. چون عاشق دختر خاله اش(اسمشو میذاریم جنی) بود و از یه کانالی فهمیده بود که دختره داره شوهر میکنه. قرار شد شب یه برنامه بذاریم یه کم بهش خوش بگذره. شیش نفر بودیم. من و زنم ، مایکل و زنش و جورج که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 12:17
صبح که پا میشم اول زیر کتری چای رو روشن میکنم و بعدم میرم دستشویی.هیچ مشکلی ام پیش نمیاد. فقط یه بار که چاه توالت گرفته بود مجبور شدم فکر کنم . به غیر از بعضی روزای خاص که باید برای اینکه ببینم چی بپوشم کمد و احیانا سبد لباس چرکا! رو بگردم که یه خورده فکر میبره ، لباسامو می پوشم و راه میافتم. تا وقتی برسم شرکت هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1382 11:30
دو تا پنجره دفتر رو چهار تاق باز کردمو هی پشت سر هم یه نفس عمیق میکشم و یه سیگار. یا من دیوونه ام یا هوا اینجوریه. انگار از امروز عید شروع شده. راست میگفت سروناز . هیچ کاری نکردیم هنوز. کلی کار داریم. دوشکای رو مبل رو باید ببرم دلاوران توش دوباره به قول خودش پر بچپونه. به قول من تیکه پارچه البته. شید آباژورم باید عوض...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 11:40
دوست واژه ای است فارسی و به معنای رفیق ، پایه عشق و حال ، هم پالکی و یه چیزای دیگه. تا این لحظه انواع مختلفی از آن کشف شده که به شرح زیر می باشد. ۱- دوست: همون که تو مدرسه داشتیم. همکلاسی. آدم با این نوع دوست فوتبال میکنه. زنگ میزنه در میره. ممکنه مارک ماشینارم بکنه. ۲- دوست دختر: تا چند سال پیش فقط پسرا داشتن ولی...
-
داستان کوتاه: تهران ۲۵۳۵-ویرایش دوم
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1382 11:14
وقتی از روی صندلی عقب ماشین نیم خیز شدم تا تابلوی "تهران 40 کیلومتر" را کنار اتوبان ببینم ، عکس میدان آزادی در یک کتاب به زبان کره ای و در دستان آقای کیم مدیر شرکت ، باعث شد تا عصر آنروز با روزهای دیگر متفاوت باشد. گفت : خاطرات یک مهندس بازنشسته کره است که سال 1976 در قالب یک گروه سفری به ایران داشته .کتاب جالبی است...
-
بصیر
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1382 12:10
بصیر زن گرفته! از افغانستان. میگه اسم زنش فرحنازه. البته من شک دارم . چون یه بار ازم پرسید اسم زن شما چیه؟ گفتم سروناز. - یعنی چی؟ - برای چی میخوای؟ - همین جوری. یه اسم قشنگ میشه به من بگی؟ منم دو سه تا اسم گفتم. فرحنازو فکر کنم خودش ساخت. پنج شیش ماه پیش خواهر و مادر بصیر رفتن افغانستان و این دختره رو که مثل اینکه یه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 10:20
پریشب تلویزیون فیلم تشریفات رو پخش کرد. همون که مهدی فخیم زاده در دو نقش یه آدم خوب و یه دزد بازی میکنه . تو اون صحنه ای که رضا حسن مطرب به جای توحید اعتراف میکرد که اشتباه کرده و این حرفا یاد علی افشاری افتادم. ما که نه، اونایی که یه چیزایی می فهمن میگن تاریخ مثل یه سیکل بسته تکرار میشه. ولی غصه نخورید. درست میشه ....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 بهمنماه سال 1382 14:21
بلاگ اسکایتون هم که راه افتاد. دیگه چی میخوای از خدا. بهتره به جای اینکه به خودم فشار بیارم که یه چیزی بنویسم به همین دو سه خط بسنده کنم و باقی مطالب رو بذارم سر فرصت بنویسم. حالا باقی مطالب چی هستن خودمم نمیدونم. به هرحال این بازگشایی رو به همه علاقمندان وبلاگ وزین داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور تبریک میگم و این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 12:09
....چایی رو سر میکشی و مینویسی: حالت گرفته است و دنبال بهونه می گردی تا خودتو گم و گور کنی یه گوشه و بچپی تو خودت. نمیدونی حرستو سر کی خالی کنی. یه خورده به خودت گیر میدی که این چه وضع زندگی کردنه.چرا صبحها دیر میری سر کار. چقدر کارای عقب افتاده داری. برای چی بیخودی سر یه موضوع بچه گانه جون عزیزاتو قسم میخوری؟ بعد...
-
یک نظریه جامعه شناختی
دوشنبه 1 دیماه سال 1382 16:55
به این دلیل که اینجانب آدم دل سوخته ای می باشم و به شدت به سرنوشت هم وطنانم من جمله جوانان عزیز که امید آینده تمامی آحاد مردم و به خصوص کاندیداهای ریاست جمهوری دوره بعد هستند علاقمندم به عنوان یک نظریه جامعه شناختی پیشنهاد میکنم سال اینده به نام سال جوانان و حموم زنونه نام گذاری شود.و در این سال حمام های عمومی زنانه...
-
آدم!
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 13:35
بیست و هشت سال پیش در چنین روزی مثل همه آدمهای بزرگ در خانواده ای فقیر ،متدین و اهل علم و هنر چشم به جهان گشود. از دوران نوزادی او اطلاعات زیادی در دست نیست. از همان اوان کودکی پای به عرصه شعر و موسیقی گذاشت و قطعه "مامان بیا بشور" را با ملودی ".... ای امام" در یک روز پر سر و صدا و هنگامی که در توالت منتظر مادرش بود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 آذرماه سال 1382 17:51
با اینکه امروز همه لباسهامو عوض کردم و لباس تمیز اتو خورده پوشیدم ولی امروزم مثل روزای دیگه بود. البته یه خورده سرد تر. نهار زرشک پلو با مرغ داشتیم. الان یه ساله هر وقت زرشک پلو با مرغ داریم رییس ازم میپرسه رون دوست داری یا سینه؟ یه با رمیگم رون ، یه بار میگم سینه. ولی فرقی نمیکنه من چی بگم چون اون میگه: مهندس از...
-
خاطره نویسی
یکشنبه 16 آذرماه سال 1382 12:23
پنجشنبه جلسه گروه کولیها ساعت ۳ بعد از ظهر بود. ساعت ۲ از شرکت راه افتادم . نهار هم نخورده بودم. فکر کردم دم یه ساندویچی وایسم و یه چیز برگر بزنم تو رگ. بعد از اینجور نقشه ها بلافاصله آدم دستش میره تو جیبش.دقیقا ۲۲۳۰ تومن. البته ۲۰ تومنش رو مطمئن نبودم چون دیگه ۲۰۰ تومنی پاره رم ملت قبول نمیکنن، چه برسه به ۲۰ تومنیش....
-
آرایشگاه مردانه
یکشنبه 16 آذرماه سال 1382 11:10
-الو سلام مریم.چطوری.کی کارت تموم میشه بیام دنبالت؟ساعت 6 خوبه؟ - من امشب نمیام. -یعنی چی نمیام.ما باهم دعوتیم.مگه الان تو آرایشگاه نیستی؟ -چرا ولی نمیام.اصلا دیگه هیچ جا نمیام.میدونی امیر من فکرامو کرده ام.هر چی زودتر همه چیرو تموم کنیم برای دوتامون بهتره. -مگه چی شده باز دوباره؟ -چرا هر وقت من هر چی میگم تو فکر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 14:26
سه شنبه شب وقتی ساعت شماته دار روی دیوار که وجود نداشت دوازده ضربه نواخت، من بودم و هومن و مازیار و مالنا! آخرین چیزی که وجود داشت صدای دینگ دینگ جام های بلورینی بود که در دوازده ضربه یا بیشتر شروع شب را اعلام میکرد. دینگ، سلام!... کافه. دینگ، سلام!... سلامتی. - کمرت بهتره؟ ـ آره . ولی بیست سال دیگه همه مون کله پاییم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1382 19:46
۱- از همه دوستانی که چه قدما مثل مازیار و بهادر و مهدی و چه قلما و از طریق کامنت و ای میل تسلیت گفتند ممنونم. هرچند، غرض از نگارش مطلب قبلی نه اعلامیه فوت بود و نه طلب تسلیت. نگرانی ها و دلمشغولی های ما هر چه که باشد از خودنمایی و طلب توجه که درد بی درمان روزمره مان شده تا سفت نگه داشتن کلاه که برداشته نشود و مو که به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 آذرماه سال 1382 14:01
پریشب وقتی من تو کافه داشتم از افتخاراتم حرف میزدم یا شایدم وقتی داشتم دخلو تحویل میگرفتم دایی غلامرضا مرد. مامانم میگفت: آخه آدم عزیزش جلوش دراز کشیده باشه و هر چی صداش میکنی جوابتو نده. زن داییم میگفت: امشب همه آلبوم هارو آورده و یکی یکی نگاه کرده. بعضیا رو پرسیده اینا کین. آخه نمره عینکش بالا رفته بوده و هنوزعینک...