صبح که پا میشم اول زیر کتری چای رو روشن میکنم و بعدم میرم دستشویی.هیچ مشکلی ام پیش نمیاد. فقط یه بار که چاه توالت گرفته بود مجبور شدم فکر کنم .
به غیر از بعضی روزای خاص که باید برای اینکه ببینم چی بپوشم کمد و احیانا سبد لباس چرکا! رو بگردم که یه خورده فکر میبره ، لباسامو می پوشم و راه میافتم. تا وقتی برسم شرکت هم مشکلی ندارم چون راه خوبه رو خیلی وقته پیدا کرده ام.
دم در شرکت پیاده میشم و اگه چشمام رو هم ببندم به راحتی میرم کارتم رو برمیدارم و میزنم و میشینم پشت میز. چند دقیقه بعد که از دو یا سه دقیقه تجاوز نمیکنه کامپیوتر روشنه و صفحه سبز وبلاگ جلو چشمامه.بعدم صفحه کامنتا و چند دقیقه بعد یاهو میل داره هلک و هلک باز میشه.نیازی نیست به چیزی فکر کنم چون همه اشو خوب از حفظ شده ام.
بعدم خانم آزادی یا اگه باهام قهر باشه به جاش بصیر فکس ها رو اگه باشه میاره. آها یادم رفت بگم تو مسیر کارت زنی تا اتاق میپرسم فکسی چیزی نیومده یا چه خبر؟ یا یه جمله مشابه دیگه.
این هفت هشت ساعت تا شیش بعد از ظهرم که اسمشو میذارم کار هیچ مشکلی ندارم . بیشتر کارا رو بلدم یا اگرم سوتی موتی بدم یاد گرفتم چه جوری رفع و رجوعش کنم . یعنی از یاد گرفتن یه خورده بیشتر. از حفظ شده ام.
بیشتر روزا بعد از کار میرم کافه. فقط یادمه روز اولی که با آرش دم در باشگاه قرار گذاشته بودم مجبور شدم فکر کنم ببینم از چه راهی باید برم و گرنه بقیه روزا بازم هیچ مشکلی ندارم. همه راهو از حفظم.
تو کافه هم مشکلی ندارم. چهار تا کلمه چرت و پرته و سیگار که دیگه گفتن نداره، بیشترشو از حفظم.
ساعت ده یازده هم که میرسم خونه، خوب میدونم چیکار کنم. یعنی همه میدونن . چهار پنج تا موقعیت مختلفه. یا خیلی خسته ام. یا خیلی گرسنه ام. یا فردا تعطیله و یه کم خوشحال یا دوسه تا چیز اینجوری دیگه.
خوابیدن هم که فکر کردن نداره. مثل خرس.
حالا چی بشه مثلا هفته ای یه بار این وسط مسطا یه برنامه دیگه پیش بیاد اونم مشکلی نداره. یا مهمونیه یا دعوای خانوادگی یا یکی دو تا چیز دیگه که اونام از یکی دوتا حالت خارج نیست. فقط دو سه ماه اول ازدواج باید راجع بهشون فکر میکردم. اونام دیگه مشکلشون حل شده و همه رو مثل بلبل از بر شده ام. حالا چرا بلبل؟ نمیدونم، ولی خلاصه همه رو از حفظم.
فردا صبحش هم که پاشم یا اینجوریه که گفتم یا نهایتا دو سه حالت دیگه داره مثل روزای تعطیل و ماموریت و اینا که اونام دوسه بار اولش یه خورده فکر برد و حالام مشکلش حل شده.
زندگی قشنگیه، نه؟
زندگی از حفظ.
بابا خوبه دیگه . اگه دانشگاه آزاد می رفتی باید فکر شهریه می بودی . اگه مستاجر بودی باید فکر کرایه خونه و شب عید و خونه ی جدید بودی .. تازه حالا هم که اینا نیست داری به این فکر می کنی که چرا فکر نمی کنی و این از همه بدتره .
چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که بعضی چیزا انقدر مهمه که نباید بهش فکر کرد.اینجور موقعهاست که حفظیات به داد آدم می رسن..
خوبه . عالیه ... خوش باش !!!
قبل اینکه جمله اخر رو بخونم میخواستم کامنت بذارم زندگی از حفظ که خودت گفتی دیگه
زندگی از حفظ...خوب فکر می کنم تو هم باید دنبال چند تا معجزه بگردی رفیق...در ضمن کی به ما زن می ده ؟ حالا شاید دختر شون رو بدن ولی زن رو بعید می دونم...
سلام دوست عزیز از آشنایی با سایت شما بسیار خوشحالم شما خوب مینویسید خوشحال میشوم نظرتان را در باره داستان هایم بدانم ...به امید دیدار
خانه ام خراب شد ... ( غمنامه سابق ) ... بابک جان این بار رو حتما بیا
کاشکی من مینوشتمش!
اگه یه روز این طوری نباشه چی ؟ دست و باتونو گم میکنید ؟
البت حالا میشه درک کرد وقتی یه روز تصمیم می گیری سرکار نری وحفظیات رو فراموش می کنی شاهکاری به نام پاول کنستانتینویچ خلق میشه!
من چون کوچولو ام هنوز زندگی رو از حفظ نشدم .
زندگییه ها اساسی!
اینایی که نوشته بودی واقعی بود یا داستان بود یا مقاله بود یا... . اون داستان بصیر تازه زن گرفته هم واقعی بود؟ یا داستان بود؟ بقیه چی؟ خرید وسائل عید و .... . وای بابک من فکر می کردم همشون داستانن، داستان بودن یا واقعی؟ چرا من اینقدر گیجم؟
حقیقتش تا به حال در این مورد فکری نکرده بودم... هنوز نمی دونم این جور تجمعات- که من واقعا اون رو ضروری می دونم - محافلی دوستانه است یا واقعا کسانی رهبری این گروه ها رو بر عهده دارند... این خیلی مهمه که این گروه ها لیدری داشته باشند که خودش صاحب نظر باشه... وگرنه نشستن و به به گفتن به کارهای همدیگر رو که - همگی در حد و اندازه هم هستند - همه در دانشکده ها و کلاس ها تجربه کردیم...
زندگی همه آدما به همین قشنگیه.نکنه شک داری؟؟
فکر کن...وای به وقتی که چیزایی که حفظ کردی رو فراموش کنی...!!!!
عمو بابک من که به شما نگفتم خاموش
تشویش لذهان عمومی ؟؟؟؟
بابک جان این تکرار مکررات چیزی رو دوا نمیکنه روزمرگی بخش مهمی از وقت ادمو تو این دنیا میگیره ولی نمیشه حذفش کرد چیزی که ممکنه تو رو از بلبل برتر بکنه اون قسمت از زمان روزانست که تو روزمرگی نمیکنی
توی یک کتاب ـ فکر کنم از اوشو ـ خواندم وقتی که برای اولین بار رانندگی میکنید همه چیز برایتان تازست تمام حواستان به جلوست ؛ به دنده عوض کردن ؛ به ترمز کردن ...اما بعد از مدتی آدم آهنی وجودتان جای شما را می گیرد ؛ در آن موقع با کناردستیتان گپ می زنید ؛ پشت فرمان غذا می خورید ؛ از پشت صندلی چیزهایی برمی دارید ....در همه چیز همینطور است در عشق... در زندگی .... او معتقد است شاید بهتر باشد آدم آهنی را گاهی به مرخصی بفرستیم و خود اوضاع را دوباره در دست بگیریم.....مطمئنا چیزی فرق خواهد کرد......
ویژه نامه چارشمبه سوری در وبلاگم ! حتما بیا !
یکی گفت زنده گی زیباست ....
سلام ..نوشته هاتون برام خیلی جالبه ..اجازه می خوام لینکتون رو اضافه کنم تا بتونم دوباره هم اینجا بیام
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
سلام عمو ... راستی وبلاگ زن عمو کدومه ما بریم برای عرص ادب؟
فکر نمیخواد بکنب...چرا کم پیدا شدی؟؟؟؟!!!!!
سلام .زندگی منشوری است در حرکت دوار.....
کجایی تو؟؟؟؟؟؟
آقا بابک بهتر نیست برگردی پرشین بلاگ؟
آره تمام زندگی مثل تمام کلمات و تمام حرفها فقط تکراره وبس.. گاهی آدم رو به مرز جنون میرسونه گاهی بی خیال میکنه گاهی خسته و فراری . اما من از تجربه های واقعی تکرار زندگی و از ما یوس شدنهای پی در پی و بی حاصل یاد گرفتم حتی از جوراب پوشیدن هم لذت ببرم و اصلا مهم نباشه که همه چی همیشه تکرار میشه . وقتی غذا می خورم فقط به خوشمزه بودن و لذت بردن از اون فکر می کنم .به همین راحتی .گرفتی زیبایی زندگی رو ....
خوابیدن مثل خوک است!
یادت رفته!!!!!!!!!!