آدم!

بیست و هشت سال پیش در چنین روزی مثل همه آدمهای بزرگ در خانواده ای فقیر ،متدین و اهل علم و هنر چشم به جهان گشود.

از دوران نوزادی او اطلاعات زیادی در دست نیست.

از همان اوان کودکی پای به عرصه شعر و موسیقی گذاشت و قطعه "مامان بیا بشور" را با ملودی ".... ای امام" در یک روز پر سر و صدا و هنگامی که در توالت منتظر مادرش بود تصنیف کرد.

با گذشت زمان نبوغ چشمگیر او در سایر عرصه های علم و هنر بیشتر آشکار شد. پیشرفت و نبوغ ما ورائ انسانی او چنان چشمگیر بود که این سوال در ذهن اطرافیان و به خصوص پدرش شکل گرفت که " پسر تو کی میخوای آدم شی؟"

در یکی از اسناد تاریخی آمده است:

درست در روزی که هفت سالش شد در پاسخ به سوال عمه .... که از او پرسیده بود :

 " داماد من میشی؟" گفته بود تو که دختر نداری" و عمه گفته بود : "خوب به دنیا میارم" و او گفته بود:" دخترت هم مثل خودت اینقدر چاق میشه؟."

با ورود به دبستان در سن هفت سالگی فرصتی پیش آمد تا در رقابت با دیگر هم سن و سالانش محک زده شود. در حالیکه چند روز بیشتر از شروع سال تحصیلی نگذشته بود در یک اقدام متهورانه لنگ یکی از همکلاسیهایش را که از قضا لنگ دیگرش هم دررفته بود و در گچ بود از روی نیمکت کشید و سر همکلاسی  پس از برخورد به تیزی نیمکت شکست. او در پاسخ به سوال مدیر دبستان که از او پرسیده بود : چرا؟  با صداقت کامل گفت: واسه اینکه دیکته اش از من بیشتر شده بود. واینگونه گوی سبقت را از سایرین ربوده بود.

پدر همچنان در مقابل اعمال او انگشت حیرت بر دهان داشت و گاه و بی گاه از او می پرسید: تو کی میخوای آدم شی؟

در همان زمان از یک بیماری کشنده جان سالم به در برد و بلافاصله عاشق مجری برنامه کودک شد. پایان اولین عشق او زمانی بود که مجری برنامه کودک با ایرج طهماسب ازدواج کرد.

این ناکامی اثر چندانی روی او نداشت چون او پس از مدت کوتاهی عاشق خانم بهداشت خویش گشت. از سرنوشت خانم بهداشت اطلاع دقیقی در دست نیست ولی همینقدر می دانیم که این عشق نافرجام باعث شد تا او چند بار بدون کتک و در مقابل دیدگان بهت زده پدر و مادر حمام کند.

ورود مشکوک او به مدرسه تیزهوشان و آشنایی او با دوستان بابی چون هومن- مازیار – خشایار و محممد رضا او را از ورطه هولناک بچه درس خون بودن  بیرون کشید و هر بار که تا شرف اخراج پیش میرفت پدر سوال همیشگی خویش را تکرار میکرد که توکی میخوای آدم شی؟

راه اندازی بازار بورس عکس ماشین کورسی که از آدامس توربو استخراج می شد و همچنین شرکت در  لیگ سراسری نقطه بازی و هولبال از افتخارات این دوره اوست.

پس از اتمام دوره دبیرستان وارد دانشگاه شد. خاطره روز کنکور را از زبان خود او می شنویم:

پسره  اند(END) بچه مثبت بود. قبل از جلسه بهش گفتم یا دستتو باز میذاری یا دهن مهنت سرویسه. یه بیست سی تا تست از رو دستش زدم  ولی کم بود. تا دیدم مراقبه رفت تو راهرو بقلی پاسخنامه اشو از زیر دستش کشیدم . سوت ثانیه همه رو وارد کردم تو پاسخنامه ام . بیچاره اشکش در اومده بود. من رتبه ام شد 1435 و اون شد 1436. اون یه رتبه اختلاف هم  فکر کنم  به خاطر اضافه وزن بود!.

پس از ورود به دانشگاه و در حالیکه پدر همچنان در جستجوی پاسخ سوالش که تو کی میخوای ادم شی بود او با سوال دیگری دست به گریبان بود. و آن سوال این بود که عشق چیست؟

چند سال در جستجوی پاسخ این سوال همه جا را زیر و رو کرد. از رساله العشق ابو علی سینا تا جردن و شهرک. درست در زمانی که داشت نا امید میشد شبی در خواب پیر مردی سفید پوش و ریش بلند را دید. بلافاصله از او پرسید: حاجی عشق چیه؟ پیر گفت:

بچه جون اولا که به من نگو حاجی. ثانیا عشق چیزیه که  یهودیا اختراع کردن تا پول سکس ندن!

این رویداد هم هیچ تاثیری بر روی او نداشت چون در همین سالها دل به مهر دختر پادشاه قزوین بست. سروناز دختری بود به غایت نیکو و بچه تیز.

وی که در آنزمان دانشجویی آس و پاس بود دستش را در جیب کرد و به خواستگاری رفت. در آنروز در پاسخ به سوال پدر زنش که از او پرسید : خونه چی؟! گفت : میام! و پدر زنش گفت: نه منظورم اینه که داری؟ و او سکوت کرد.

 تاریخ بیهقی در این مورد می نویسد:

نخست شبی که وی به قصد دیدار پدر زن خویش راهی قزوین گشتی گروهی از رفقا را موبایل به دست بر دروازه قزوین گماشتی و به آنان فرمودی چندان که من سوت همی برکشیدم از پناهگاه خارج گردید و مرا نجات همی دهید.

رفقا چنان که شب از نیمه گذشت همگی به بازی اسنیک (snake)  افتادندی و زنگ مباییل(جمع موبایل) خویش آف گردانیدندی و او را تنها همی گذاشتندی.

 زمان خسب همی رسید و او از سولاخ درب برادر زن خویش را همی دید که  بر حجله خسبیده بودی و وی را انتظارهمی کشیدی.

پس فی الفور تیغ از نیام برکشیدی و از پنجره بیرون همی پریدی و کان خویش را نجات دادی.

 

 یک سال بعد از این تاریخ به همراه هومن و مازیارو ساحل و سروناز اولین کافه بلاگ دنیا را تاسیس کرد.

مدتی بعد  آقای پارک رییس کره ای شرکت از او پرسید:

Mr. Nadali,what is the meaning of the sentence you always tell me, madar jende ye ghourbaghe?

 

او راستش را گفت و بلافاصله از شرکت اخراج شد.

و پدر این بار با خشونت از او پرسید: تو کی میخوای آدم شی؟

پس از مدتی که در فقر به سر بردند یک روز ناگهان مردی از پشت دیوار بیرون آمد و گفت:

پسرم دیوید من از تو یک آدم ساختم.

او گفت: اینو به بابام بگو شاید دست از سر کچل ما برداره.

و  یادش امد که در کودکی به یک زندانی فراری غذا داده بود. آن زندانی فراری به ژاپن رفته بود و پولدار شده بود و تمام داراییش را به او داده بود.

او با آن پول همه قرضهای کافه بلاگ را پرداخت کرد  و باقی عمر را با استلا ببخشید سروناز به خوبی و خوشی زندگی کردند و بچه های بسیاری به دنیا آوردند. تنها آرزویی که تا آخر عمر با آن زندگی کرد این بود که پدر دیگر ازاو نپرسد که کی میخواهد آدم شود.

پایان.

 



                                                    تولدم مبارک !

نظرات 32 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:45 ب.ظ

سلام بابک . این پایان ماجرا نیست. ولی مبارکت..ت..

حسین سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:49 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

سلام . تولدت مبارک . فهمیدیا !!!!!

مهدی سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:06 ب.ظ http://philip.persianblog.com

سلام
تولدت مولد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:13 ب.ظ

خود خوده بابکی! همون بابکی که میشناسم!

زی زی سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:47 ب.ظ http://batoam.persianblog.com

اینجا هم که تولده...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:28 ب.ظ

عشق چیزیه که یهودیا اختراع کردن تا پول سکس ندن!
وناز دختری بود به غایت نیکو و بچه تیز.

ماه مهر سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:58 ب.ظ http://mahemehr.blogsky.com

تبریک!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:36 ب.ظ

تو کی میخوای آدم شی؟

آوات چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:01 ق.ظ http://awathiva.persianblog.com/

ت و ل د ت م ب ا ر ک

کیوان چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:08 ق.ظ http://shoma.blogsky.com

تولدت مبارک . متن و نوشته ات خیلی قشنگ بود . وقت کنم خیلی دوست دارم یه سر به کافه بلاگ بزنم . موفق باشید .

باربد شمس چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:19 ب.ظ http://river.blogsky.com

تولدت مبارک بابی جون!!!!!!!!!

ئثایه چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:34 ب.ظ http://philip.persianblog.com

این خونه چی؟؟؟ هم خیلی با حال بود

آرش چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:31 ب.ظ http://lolivash.persianblog.com

تولدت مبارک

سپینود چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:06 ب.ظ http://saint.persianblog.com

تبریک برای ذوق و قریحه ات.

مازیار چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:10 ب.ظ http://maziar.blogsky.com

عالی بود

شوزن پیر چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:18 ب.ظ http://shozenpir.persianblog.com

قبول است خوب است

بهادر چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:48 ب.ظ http://bahador.persianblog.com

بابا ! نمره شما این دفعه بیست بیسته .

سروناز چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:30 ب.ظ

بابکم تولدت مبارک!!هزار ساله بشی ایشالاه.

ناز خانوم پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:54 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

تولدت مبارک

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:04 ب.ظ

محسن پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:31 ب.ظ

بابا تو خدایی بابی . چه کردی . (مثل فردوسی پور)

حامد جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:30 ق.ظ

سلام بابک جان:
خیلی با حال نوشتی. جدا دست به قلمت عالیه!!! به نظرم دیگه باید اسم وبلاگ را عوض کنی! بابا این دست به قلم یه آدم آماتور نیستش که!!! من کمتر وقت و حال وبلاگ خوندنو دارم اما مطالب تو را نمیشه کمتر از ۲-۳ بار خوند. به خصوص این آخری که محشر بود!!!!

تولدت مبارک!

خوش باشی. قربانت. حامد!!

پدرام جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:37 ق.ظ http://natoor.persianblog.com

ببخش که دیر شد...مبارک باشه ! نوشته ات هم چسبید :)

بابک شنبه 29 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:55 ب.ظ http://tanhaei.blogsky.com

خدا بود بابک.بخصوص تیکه قزوینش.اقا تولدت مبارک!!صد سال به این سالها.کنار استلا خوش باشی!!

سارا شنبه 29 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:35 ب.ظ http://manosara.blogspot.com

حالا کی می خوای آدم شی؟

م د ا د س ی ا ه یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:26 ق.ظ http://medadsiah.persianblog.com

من نفهمیدم بالاخره آدم شد یا نشد ؟؟؟

آهو یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:56 ق.ظ http://nfr50.persianblog.com

سلام.با زحمتهای ما چه میکنی؟ در مورد قولی که داده بودم باید بگم که برنامه اش آمادس.تاریخ جمعه ۱۲ دی خوبه؟میتونین از الان اعلام کنین.مقصد هم طبق خواست خودتون کاشان و یه سرهم ابیانه است.تور یکروزه است.جزئیات رو با ایمیل می فرستم.لطفا سریع جواب بدین و اگه تغییری لازمه اعلام کنین.فعلا.راستی به خانوم گلتون سلام برسونین.:)

امیرحسین-کوچ ماه یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:35 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

۱-تولدت مبارک...اوه!....اوه!...
۲-دلم برات تنگ شده..میام کافه میبینمت

زن آبی دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:44 ق.ظ http://zaneabi.blogspot.com

سلام . تولدتون مبارک . راستی من حالم بهتر شد . احتمالا این بار انتخاب اولم رنگ زرد خواهد بود

آهو دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:39 ق.ظ http://nfr50.persianblog.com

سلام. خوبین؟ایمیلتون انگار مشکل داره چون نتونستم برنامه رو براتون بفرستم.اگه می شه تصمیمتونو با ایمیل یا کامنت به من بگین.چون برای رزرو رستوران و ماشین احتیاج به زمان داریم.اگر هم منتفیه باز به من خبر بدین لطفا.ممنون.

فرهاد دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 07:22 ب.ظ http://farhad86.blogsky.com

آقا بابک خیلی قشنگ بود.
واقعا حال کردم.
تولدتم مبارک

بهاره خلیقی یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 08:31 ب.ظ http://baharkhalighi.persianblog.com

سال نو به همراه تولدت مبارک .امیدوارم سایه عشق از زندگیت دور نشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد