هشت روز مانده به عید- سکانس اول:
خیلی ساده و خطی و به شیوه ای نه چندان مدرن حکایت از اینجا شروع شد که ادوارد دلش گرفته بود. چون عاشق دختر خاله اش(اسمشو میذاریم جنی) بود و از یه کانالی فهمیده بود که دختره داره شوهر میکنه. قرار شد شب یه برنامه بذاریم یه کم بهش خوش بگذره. شیش نفر بودیم. من و زنم ، مایکل و زنش و جورج که اونم مجرده و اسم زیدش نرگسه.دو سه تا شات زدیم و اینک ادامه ماجرا:
زنم:حالا عکسی چیزی ازش نداری؟
ادوارد: چرا. رو کامپیوترمه. یه دقیقه صبر کنین بیارم.
من: کدومشونه؟
ادوارد: وسطیه. اون دوتام دوستاشن. باربارا و کتی. خوشگله؟
من: آره موهاش چه خوشرنگه!
ادوارد: احمق اون مو بوره بارباراس. زید من اون وسطی اس.
زن من: خیلی خب دیگه بسه دیدیم. دیگه کامپیوترو خاموش کن.
من: آها . آره درسته. با اینحال خیلی خوشگله. یعنی بود. حیف شد.
ادوارد: یعنی دیگه هیچ امیدی نیست؟
مایکل: چرا شاید بشه پسره رو سر به نیست کرد.
من: یه راه دیگه ام هست. غیر مستقیم باید نظرش رو نسبت به پسره عوض کنیم. مثلا از طریق یکی از دوستاش. اون مو طلاییه اسمش چی بود؟
زن من: من موافق نیستم. حالا بی خیال . ادوارد یه نوار بذار.
من و مایکل و جورج سه تایی باهم: خارجی تند!
و مایکل ادامه داد: از اونا که شیش هفت سال پیش تو مهمونیا میذاشتیم.
موزیک ها به ترتیب:
لابوش( لالالیلا...، سویت دریمز..) ،ردنکس( کاتن آی جو) ،دایر استریت(اسم آهنگه رو نمیدونم)،شکیرا(اون که وسط کلیپش کارتون داره)،عربی، هایده و ابی.
ساعت سه صبح با آهنگ کی اشکاتو پاک میکنه ابی و با چشمهایی که نصفش خواب بود و نصف دیگه اش اشک خداحافظی کردیم.
نمیدونم هر کی چی تو کله اش می گذشت. فکر کنم ادوارد به جنی فکر میکرد. جورج به نرگس. من و مایکل هم که حتما به زنهامون فکر میکردیم! ولی من علاوه بر اون یه چیز دیگه رم بررسی میکردم و اونم این بود که چه جوری باید یه هزینه های لایت به خرجهای شب عید اضافه کنم!
دوست عزيز جالب بود
به ما هم سر بزن
با تبادل لينک چطوری.........
سلام. باعث افتخاره که مدیریت کافه بلاگ دوست داشتنی به من هم سر زدن. میدونم که سرتون خیلی شلوغه و برای همین بیشتر قدر دانی میکنم. و اما اون موضوع یه به قلم زیبای... رو حمل بر خودستایی ندونین. مشکل اینجاست که کار خودم نیست و نمیدونم چه جوری از شرش خلاص بشم. وگرنه این نظر لطف شماست که قلم من رو هم خوب میدونین. در مقابل نویسنده ای مثل شما، هر چند آماتور که نمیشه عرض اندام کرد:) به همسر گلتون هم سلام برسونید. خدا نگه دار
سلام.واقعا در مقابل این همه لطف نم یدونم چی بگم...
بمیرم برات ببخشید براش .
نه.
یک زنگی بزن به ادوارد . بگو که بی خیال عشق و عاشقی شود . بگذارد آن پسره دختره را خوشبخت کند ! خودش هم پول جمع کند . پول . پول . پول !!
تو دوست داشتنی ترین آماتور دنیائی...مخلصم:-*
ااا چه تشابهی :)
خیلی با حال نوشتی!!!
ادامه بده. بیشتر بنویس
نظر خاصی ندارم . مثل همیشه جالب و خوندنی بود !!!
سلام...آپ دیت کردم.....نمیای؟....لینک به لینک نمیکنی؟
سلام. بابک اینا رو که می خونم یه خورده از تنها بودنم خوشحال می شم. یه خورده هم دلم هوس این بگو مگوها که مخصوص چنین روزایی هستن رو می کنه. این روزا روز همین جور حرفاست دیگه. یا جور دیگه ای هم ممکنه؟ کاشکی یه جور دیگه ش رو هم می دیدم یا می خوندم. دلم می خواد ببینم اومدن عید بدون وجود دغدغه مالی چه جوریه؟ اونجا چه جور دغدغه ای هست؟ چقدر دنیایی که من دیدم، کوچیک و محدود بوده. شب عید، سبزی پلو ماهی، عیدی، لباس نو که با هزار جور کشمکش تهیه شده. همین. دیگه شب عید چه جوری می شه؟ یا اینکه همینه و باید اینجوری باشه؟ باید؟
هاهاها. عجب این نوشته ها گیرا بود!من رو میخ همه داستان های کوتاهت کرد. خوشم اومد.
نوشته ی داستانی جالبی بود . به وبلاگ تازه متولد شده من هم سر بزن.
سلام بابک. به این می گن حرفی از جنس زمان ..با این تفاوت که وقتی بیکاری و هیچ در آمدی نداری در جمع و تفریقت به جای در آمد میزان قرض هاتو بگذاری..البته اگر کسی بهت قرض بده.
اومممممممم خب مگه همون رنگ خودشون چه عیبی داره ؟
قربون ناله های دلت .
بابک ابن نادعلی را کافه ای بود در بلاد بلاگستان. کنیزکی اندر شد که خاتون فرموده ده دینار به نخود بده . بابک ان نادعلی براشفت و فریاد کرد : خاتون به فلانش خندیده است. اول آنکه اینجا کافه خانه است نه قهوه خانه . در ثانی من یک دینار به خود نمی دهم ، ده دینار به نخود بدهم ؟
از نظر یک خواننده اماتوری مثل من ؛ اینجا کاملا حرفه ای بود !
خب خرجها بالا ست دیگه . ولی به هر حال عید میاد با عمو نوروز وحاجی فیروزش.....صد سال به این سالا باز عید شما مبارک.عید اومد خنده کن فردا رو کس ندیده .سال نو سال نویه سال پر امیده......
چی شدی ــ؟؟ زنده نفس میکشی ؟