داستان کوتاه-کیسه سیاه

از دوماه پیش تا حالا این اولین باری بود که خانه را مرتب می کرد.

کونه و خاکستر سیگار ها را از گوشه و کنار جمع کرد و روی میز را دستمال کشید.

امروز صبح زودتر بیدار شده بود و رفته بود سلمانی.

توی آینه دستی به صورتش کشید :

آخیش.  

برس جلوی آینه را برداشت. انبوه  موهای فرو رفته در لای شاخکهای آنرا بیرون کشید:

می بخشمش. کی مطمئنه؟ هیچ کس. اصلا مگه کسی چیزی دیده؟

فرق سر را از چپ به راست عوض کرد و برس را گذاشت همانجا که بود. با دست مشغول بازی کردن با موهایش شد:

ولی نباید ضعف نشون بدم. نباید بفهمه می خوام بی خیال شم.اول گریه اشو در میارم. وقتی التماس کرد بغلش می کنم. اشکاشو پاک می کنم. میگم بسه دیگه آبغوره نگیر. حالا تعریف کن این چند وقته چیکار میکردی؟ من که حالم هیچ خوش نبود.

دوباره سر تاسر خانه را ورانداز کرد. همه چیز سر جای خودش بود. حتی ساعت را هم از روی تلویزیون برداشته بود و گذاشته بود روی دراور. همانجا که زنش دوست داشت.  درست هفده دقیقه به شش مانده بود.

دکمه پیغام گیر تلفن را دوباره فشار داد:

مهدی فردا ساعت شیش خونه باش. میخوام بیام اونجا. کارت دارم. به کسی نگو تنها میام.

یک ماه می شد که صدایش را نشنیده بود. چند بار زنگ زده بود و قطع کرده بود.همه پیغام پسغام ها را پدرش به بابای مهدی داده بود.

-اصلا بیخود پای اینارو وسط کشیدم.حالا چه جوری مخشونو بزنم. مامانو بگو. اصل کاری اونه.

دوباره دستمال گرد گیری را برداشت و کشید روی میز عسلی.

- خب حرف زور میزنن دیگه. چهار تا آف لاین و یه ساعت چت که دلیل نمیشه. اگه به این بود که باید نصف مردم دنیا رو .....  پسره ام گه خورده. خواسته چسی بیاد که با زن شوهر دار تریپ داره.

یک دیازپوکساید ده انداخت بالا و رفت توی دستشویی. دندانهایش را دوبار مسواک کرد. پنجره ها را بست. از همان ادوکلنی که سالگرد ازدواج کادو گرفته بود چند تا پیس روی خودش و چند تا پیس دیگر تو هوا زد.

به ساعت نگاه کرد. سه دقیقه به شش بود.

سیگاری روشن کرد و نشست روی مبل یک نفره روبروی درب ورودی.

چه جریانی داشتند سر خریدن مبلها. تمام یافت آباد را زیر و رو کردند تا اینها را پیدا کنند.

- شاید امروز قضیه رو تموم نکنم. باید مجبورش کنم معذرت خواهی کنه. آره اینجوری خیلی بهتره.

و پک غلیظی به سیگارش زد.

چشمهایش را بست و باز نکرد تا زنگ در به صدا در آمد.

از جا پرید یک نگاه به خانه و یک نگاه تو آیینه به خودش کرد. انگشتش را با آب دهان خیس کرد و کشید روی ابروهایش.در را باز کرد و دوباره نشست روی همان مبل.

-          سلام.

-          سلام.

زن مکثی کرد. نگاهی به داخل خانه انداخت و پرسید:

-          تنهایی؟

-          آره. تو چی؟

زن همینطور با کفش داخل شد و به سمت اتاق خواب رفت.از زیر تشک تخت کیسه پلاستیکی سیاه رنگ را بیرون کشید. به چهارچوب درب ورودی که رسید گفت: نه .

مهدی سیگار نیمه خاموش را از توی زیر سیگاری برداشت.

صدای خداحافظی زن در میان صدای بسته شدن در گم شد.

مهدی به صندلی چسبیده بود و فکر میکرد چرا کیسه شناسنامه و پاسپورتها را سر جای همیشگی گذاشته.

 

 

نظرات 15 + ارسال نظر
تامی شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:55 ق.ظ http://barname.blogsky.com

سلام بد نبود

ف شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:51 ق.ظ http://gastby.persianblog.com

داستانو بعداْ میخونم ... خوشحال شدم از آشنایی‌ با وبلاگ شما

سارا شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:13 ب.ظ http://cottage.persianblog.com

با این نوشته بیشتر از بقیه نوشته هاتون ارتباطپیدا کردم ....خسته نباشید

وحید شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:43 ب.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

سلام بابک خان....بابت لینک ممنون....داستان هم چسبید....به امید دیدار

آوات شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 05:06 ب.ظ http://awathiva.persianblog.com

آی خوشم اومد از کار خانمه

پونه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:47 ق.ظ http://saaghi1.persianblog.com

اجسام از آنچه در آیینه میبینید به ما نزدیکترند.

روزبه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:05 ب.ظ http://goftarenik.persianblog.com

اگر بچه های غروب سه شنبه ها بودند از این که خط مشیت درس دادن بوده ایراد می گرفتن و مولف مرده می گفت خیلی بد بود!!!و..ولی من از این سبک نگارش خوشم میاد...روزبه

مریم یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:17 ب.ظ http://yadgarebehesht.persianblog.com

دلم به حالش خیلی سوخت....

سارا دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:50 ق.ظ http://www.movhoom.blogspot.com

سلام. من خیلی خوشم اومد. فقط می خواستم بگم نمی دونم چی شد که از اولش حدس می زدم اینجوری بشه. دلم می خواست نشه از اول، آخرشو حدس زد. ولی کلا خیلی خوب بود به نظر من. مرسی. در پناه خدا باشی.

هومن دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:52 ق.ظ http://morningagain.blogsky.com

نظر بدم؟

پونه سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:19 ق.ظ http://saaghi1.persianblog.com

میبینم لینکم را اضافه کردی دستت درد نکنه آقا بابک ! فکر کنم این روز ها هم سرت شلوغ باشه نمایشگاه کتاب و این حرفها . فقط یک توضیح کوچیک . من اسم وبلاگم را عوض کردم اگر دوست داشتی تو لینک هات تغییر بده.

محسن شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:53 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

سلام بابک جوون...به خدا من احوالتو همیشه می پرسما.امروز هم می خواستم ساعت ۹ صبح بهت زنگ بزنم اما روم نشد ...کجایی برادر؟ بابا این خیمه بی شما رو هواست ها!!!(چی؟ بس کنم؟) چشم . مخلصیم .دربست.بدون کرایه .فری!

بابک شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:24 ب.ظ http://tanhaei.blogsky.com

شاید از حماقتش بوده شایدم...بهر حال خدا خیرش بده که پایانی برای داستان تو بوجود اورد...

زن آبی هانه دار دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:51 ق.ظ http://www.ketabdarkhaneh.blogspot.com

خواستم برای آخرین مطلبتان پیغامی بگذارم و عرض کنم زندگی بهتر از این نمی شه ... اما مثل این که کامنت اون مطلب هم مثل روزگار نویسنده اش گره دارد ... آریا سلام می ساند ... شما هم خدمت خانم خیلی سلام برسانید

سمی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد