بازگشت بتمن یا هری پاتر و وبلاگ بر و بچ!

 

خب بسم الله!‌

میخوام دوباره شروع کنم. یعنی مجبورم دوباره شروع کنم.

تو این دو سه روزه فکر کردم چی بنویسم. اولش که میخواستم یه فیلمنامه بنویسم. با سه پرده که در واقع طبق روال سه گانه های کیشکولوفسکی چهار تا بود. همون که تو جواب یه کامنت رو پست قبلی نوشتم و پاکش کردم. بعد تصمیم گرفتم یه صحنه از اتفاقاتی رو که تو این مدت برام افتاد به شیوه روشنفکرانه یعنی بی سر و ته به صورت داستان بنویسم. اونم بی خیال شدم. بعد به خودم گفتم مگه نمیخوای وبلاگ بازی رو دوباره شروع کنی؟ پس بهتره از وبلاگ بازی وبلاگ بازی رو شروع کنی. این شد که امروز که پنج شنبه است و من معمولا نمیام سر کار اومدم و به منشیمون گفتم فرض کن من نیستم. اونم با یه لبخند گفت باشه. یعنی دارمت. کارتم رو البته زدم. و بسم الله گویان لینک به لینک عین خارجیا موج سواری کردم به شرح زیر:

اول از غروب سه شنبه ها که بعد از تغییر اجباری قالب تنها لینک تو وبلاگمه شروع کردم. داستان سپینود و رضا و یوستین! واقعا مردا همه اشون سر و ته یه کرباسن؟ ... نمیدونم!

بعدم خود سپینود و تغییر دکورواسیونش! با حال مینویسه. به خصوص وقتی یه نمه لات میشه.  

بعدش منیرو. ای علی عابدینی، بچه محل قدیمی!

بعد وبلاگ حامد که طبق پیش بینی من معروف شده و بر خلاف همون پیش بینی هنوز منو تحویل می گیره و یه نسخه از ماه و مس رو با امضا به من هدیه کرد.

آوات هم که طبق معمول از یه دستاویزی که ایندفعه یه سریال تلویزیونیه استفاده کرده و به بحث تاریخی اش یعنی: ای مردان بد ذات! پرداخته.  

بعد دوباره شعر هندی مریم گلی رو خوندم. خوبه که هنوز شوهر نکرده وگرنه اینجام به عنوان مرد چهار تا فحش میخوردم!

کوزه ام چشمش خشک شده از بس منتظر کد ۲۱۲ رو صفحه تلفنش شده. به ذهنم رسید به شیوه جامعه مترقی وبلاگ نویسان یه لوگو واسه اش درست کنیم و بذاریم زیر لوگوی جوجه ها و مرغها و سایر ماکیان و همه با هم واسه اش دعا کنیم که ای کوزه نازنین ایشالا همون شرکتی که دوست داری استخدامت کنه. مخلصیم کوزه خانم:))

ببین ما دو روز نبودیم همه واسه ما نویسنده شدن! ویولت هم فیلمنامه نوشته. باید بهش بگیم یه بار بیاره غروب سه شنبه بخونه ببینیم اینکاره هست یا نه!  

فروغ هم کماکان درگیر گذشته است. بد نیست تجربیاتشو بهم منتقل کنه.

بعدشم مینی مالهای هما توکلی که بیخودی معروف شده! و بحث شیرین وقتی چرا سکس میکنیم بعدش چرا اینجوری میشه! از شاهزاده سرطانی و اشعار محسن که از بس به زندگی امیدوار تر شده آدم فکر میکنه زیدی چیزی پیدا کرده ! و بازم چند تا فحش آبدار به مردها از قاصدک و زن آبی هم که بازنشسته شده و ....

بالاخره وبلاگ بروبچ:

 اروس که اتفاقا به نظر منم یادش به خیر قصه های خوب برای بچه های خوب و طرحهای عجیب و غریب مرتضی ممیز فقید برای منی که اونوقتا پنج شیش سالم بود. و باران که از این که داستانش تو جشنواره سوم شده زیاد راضی به نظر نمیرسه و البته من رو حساب رفاقت و مرام میگم حقش بوده اول شه و و سایه و مبارزه بر علیه ایدز! به نقل از تریبون فمینیستی یا بازم همون فحش به مردا و سارا که ادعا میکند به کسی فحش نداده اما حول محور زن بحث کرده. (‌محور زن کجاش میشه راستی؟) و اسکارلت که با خودکارش اسپانیش رقصیده و (‌حالا چه جوریشو از خودش یپرسید!! ... سر شوخیم داره دوباره باز میشه ها!) و مریم سپاسی با نقد فیلم کافه ترانزیت و سینما بازی و مینا که لابد به نیت شوور فال گرفته و و مهدی یوتو ام که وبلاگش باز نشد و .... دیگه خسته شدم! بقیه ام باشه واسه شنبه. ‌

خلاصه کلی حال کردیم. ملت هنوز زنده ان و نفس میکشن. مام دوباره هستیم. اگرم به رسم رفاقت از حال ما خواسته باشید، هرچند هنوز یه خورده جای دندونی که کشیدم درد میکنه و بعضی شبا دردش بالا میزنه اما در کل بهترم.

اگرم بپرسید چه خبر میگم اول اینکه موهامو کوتاه کردم و به قول بابام تازه مثل مردا شدم( ولی هنوزخبرای خاله زنکی میدم!)  و دوم اینکه مجله وزین!! عصر پنجشنبه داستان وقتی فکر میکنیم ایران از چین می بازد منو به همراه داستان آقای میم سپینود و دسته های سار وحید مقدم و هفت خوان محمدرضا زمانی ( اینا بچه های خودمونن و گرنه چندتا داستان دیگه هم هست) چاپ کرده. شهریار جون دستت در نکنه.(منظورم شهریار مندنی پور سردبیر عصر پنج شنبه است، چون میدونید که من خیلی از بچه معروفا رو میشناسم. البته بیشتر اونا منو میشناسن.منم فقط اسمشونو شنیدم!) 

در آخر هم نه که بگم دلم تنگ شده بود چون قراره ما دیگه از این سوسول بازیا در نیاریم اما همچی بگی نگی یه نمه دلم یه خورده از قطرش کاسته شده بود واسه همه آن چیزی که اینجا هست!

                                                              زت زیاد و به امید روزهای بهتر.

نظرات 59 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:04 ب.ظ http://lbahram.blogspot.com

آقا به عقب خوش آمدی
..welcome back

فقط قربونت یه خورده جمع و جور تر بشینید مام جا شیم!‌

(ن) پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:14 ب.ظ

کاش از خودتان مینوشتید!

شما حتی یک اسم از خودتان نمی نویسید. چگونه انتطار دارید من بیش از این از خودم بنویسم؟ اما حالا که اصرار میکنید من اینم: خراب اما امیدوار!

امین پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:15 ب.ظ http://aminhimself.blogspot.com/

سلام
امروز پیش محمد بودم و حرف تو بود.میگم بالاخرا موهاتو کوتاه کردی؟خدا رو شکر.چون اینبار احتمالا اگه مارو ببینی می تونم حدس بزنم که چه سوالی می کنی؟
شاد باشی.راستی اون داستان ایران و چینت هم محشر بودومن نخونده بودمش قبلا

منظورت اینه که می پرسم اینجوری بهتره یا اونجوری که بلند بود؟ یا چی؟ آره اینو که می پرسم حتما ، اما شاید چیزای دیگه هم بپرسم؟ اگه گفتی چی؟ ... :)) حالا توپ تو زمین توه!
بابت ایران و چین هم چاکریم!‌

باران پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:12 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

بابک جون خیلی خوشحالم از اینکه برگشتی. شمارت بود٬‌فکر کنم اگه یه دو سه روز دیگه نمی اومدی بهت زنگ می زدم. من که نمی خوام روشنفکر بازی در بیارم (همون چیزی که تو بهش گفتی سوسول بازی) و بگم دلم تنگ نشده بود. واقعا دلم برا اینجا تنگ شده بود... . تا وقتی که بچه های دیگه هم بیان دیگه هیچی نمی گم... در مورد اون داستانم من زیاد ناراضی نبودم ولی خود داورا اونقدر گفتن و گفتن و گفتن که فکر کردم در حقم ظلم کردن و حس کردم که باید اول می شدم... اما در کل اهمیت نداره... فعلا...

دمت گرم دادش بارون با مرام!‌
من رو لینک خبرت کلیک کردم ولی باز نشد. تو جشنواره اصفهان شرکت کرده بودی؟ با کدوم داستانت؟ یه کم توضیح بده رووشن شیم! بچه هام یواش بواش پیداشون میشه. یه فکرای جدیدی دارم که بازی دوباره گرم شه. منم میذارم واسه وقتی که بچه ها اومدن میگم. جون داداش یک بازی ایندفعه راه بندازیم عشق و حال!

۰۰۷ پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:35 ب.ظ

حالا نیمیشد پته ما رو نریزی رو آب ...من به همه گفتم گوش تا گوش در خونمون صف کشیدن ...پاشنه درو درآوردن ...الان جواب بر و بچز محله رو چی بدم ؟....بعدشم سوسول بازی باشه یا نباشه یک کلوم دلمون هم واسه خودت هم واسه اینجا تنگ شده بود

خب منم همینو گفتم دیگه. گفتم مینا فال گرفته که ببینه از بین ۱۰۰ تا خواستگاری که صف بستن کدومشونو باید انتخاب کنه!
خداییش آدم نباید حال کنه وقتی یه همچی ابراز محبتی بهش میشه؟!‌ ما مخلص خودتو و اون دل تنگت هستیم آبجی!‌
بچه هارم صدا کنید بیان کلی فکرای جدید دارم!‌

مائده جمعه 11 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:00 ق.ظ http://rima-34.persianblog.com

خب خوش برگشتی دیگه ... !!!

:))

هلی جمعه 11 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:00 ب.ظ

اگه اسمشو میذاشتی بازگشت دراکولا جالبتر نبود؟؟؟ حالا اسمش هر چی که هست ول کام بک بابک!!!!

نه اصلا جالب تر نبود!! دراکولا خودتی و اون شازده سرطانیت!! چی شد راستی برنامه اتون؟ الان تو چه مرحله ای هستید؟ باران یه چیزی بنویس بینیم بچه ها الان تو چه پوزیشنی هستن؟!‌
منم هر چی هست چاکریم!

(ن) جمعه 11 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:27 ب.ظ

سلام
من هم از خودم میگم: خراب و ناامید.....
البته اگر قرار بود اینجا کسی منو بشناسه که جدول بالا رو پر میکردم! ( اگر دوست ندارید دیگه براتون چیزی نمینویسم.)
این که میگم از خودتان بنویسید برای اینه که بعد از بیش از یک ماه که آپ کردید هیچی از خودتان و داستانهایتان ننوشتید! یک فکری هم به حال ما که به نوشته هاتون عادت کردیم بکنید!!

تو که بابا وضعت از منم خراب تره که! هم ناامیدی هم بیخود زود قهر ور میچسونی!
حالا یه خاطره بگم: یه بار یه نفر منو اد کرد به نام کلاغ !‌ و ازم خواست در مورد فلسفه زندگی و این حرفا با هم چت کنیم. منم گفتم شما فقط بگو چند سالته و مردی یا زنی! یهو شاکی شد گفت بهت نمیومد اینکاره باشی و دنبال دختر بازی باشی!‌!‌ گفتم بچه تیز جان اولا که تو همه چی منو میدونی، ثانیا بد یا خوب من نصف حرفایی که میخوام بزنم بستگی به این پیدا میکنه که تو چه جور آدمی هستی. خلاصه طرف دوتا فحش داد و رفت.
اما تو وبلاگ چون بحث عمومیه خیالی نیست. شما همون نون با دوتا پرانتز باش.ازاینا همه که بگذریم تو گفتی قبلا از دور منو میشناختی و به من نمیومد که اینجوری بنویسم. بالاخره حتی آدمی به کمالات منم میتونه کنجکاو باشه دیگه! نه! ‌

سارا شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.sarasoodeh.persianblog.com

بابک جان. وای که چقدر خوشحال شدم از دیدن پیغامت. بیشتر از اون از اینکه دوباره به زمین برگشتی. خوبه که هنوز امیدواری. آفرین........ خوب من این مدت چند تا داستان نوشتم اما یه اشکال اساسی دارم اونم اینه که به واسطه ی درگیری با شعر داستان نمی نویسم در واقع نظمو به نثر در میارم. دیگه خودت تصور کن چه مزخرفی میشه. لذا، فرزند عزیز فعلا تا یه چیز بدردبخور خلق نکنم از نمایشش خودداری می کنم. با اجازت تو حالا زحمت بکش بنویس تا بعد من از روی تو چند تا قصه تقلب کنم. پیشاپیش از لطف و سخاوتت ممنون.
اضافه کنم، بابا، به جون تمام نرینه های عالم من اصلا داعیه ی دفاع از مادینه رو ندارم. فقط یه ذره ازشون متشکرم.........

خوبه که آدم از خودش، خانواده اش، ملیتش و جنسیتش متشکر باشه. بد اینه که از دیگران و جنسیت دیگه و نژادهای دیگه متنفر باشه: قال خودم!‌
وگرنه شما هر چی دوست داری از خوبی خانم ها بگو. فقط به مردا فحش نده! مام استقبال میکنیم! از اون چیزام که تو وبلاگت گفتی اگه سراغ داشتی به ما معرفی کن. همونا که میگفتی از برگ گل درست شدن و نمیدونم بوی خوب میدن و ظریفن و لطیفن .... چون ما چه بی چراغ چه با چراغ چه در شب چه در روز هر چی گشتیم موجودی با این مشخصات پیدا نکردیم!
خیلیا هستن که اول شعر گفتن بعد داستان نوشتن. اتفاقا به زیبایی نثر داستانت کمک میکنه. حالا یکی ازاین کاراتو بفرست ببینیم چیه مادر جون!

آوات شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ق.ظ http://awathiva.persianblog.com

ای برادر با این مردبچه‌ایی که من دارم کو وقتی برای ادامه مبارزات قبلی :))

ای بابا!‌ مبارز! گاندی!‌ حقوق بشر! تو هم حل شدی تو روزمره گی!‌ :)) خدا واسه ات نگهش داره!

سپینود شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:57 ق.ظ http://3pnood.com

می‌تحسینم‌ات و می‌افتخارم از رفاقت‌ات و می‌حالم با قدرت‌ات، حتا اگه بعضی شبا از فرط دندون‌درد یه قطره اشک کوچیک بیاد گوشه‌ی چشم‌ات. امیدوارم ۴ سال و نیم دیگه ببینم‌ات حتمن و با خودم بمقایسم‌ات. از حالا می‌دونم موفق‌تری. بعدشم که شهریار جونِ یکیه فقط!
این وبلاگت رو هم پینگ کن ما بفهمیم. آدرس‌اش هم این‌جاست اگه فیلتری:http://pinger.blogflux.com/
خیلی چاکریم.

مرسیییییییییییی انرژی مثبت!‌ من فعلا درگیر دوسه ماه آینده ام. چهار سال و نیم؟؟!!‌ ببینیم چی میشه!.
شهریارتم مال خودت!!‌
از آدرسم ممنون. پینگش کردم!

رکسانا شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 03:29 ب.ظ http://aidadarayene.blogspot.com

حیف اون موهای خوشگل نبود که کوتاهشون کردی؟

مهدی شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:52 ب.ظ http://u2.persianblog.com

دست‌اش درد نکنه شهریار جون. خوب شد که نوشتی. من هم خوبم، مرسی.

چاکریم!‌

آیدا شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:53 ب.ظ http://piaderou.blogsky.com

سلام...
به من که سر نزدی ( دست بکمر قرائت شود).. این تغیرات جدید بلاگاسکای من را بیچاره کرد.. هرچی می نویسم می گذارم تو چرک نویس... شدیدا جو من را گرفته که قرار است یکهو یک اثر شاهکار از من صادر بشود... برای همین اثرات پیش و پا افتاده را قایم می کنم...
خودم برات گزارش روزم را دادم.. تا زحمتت زیاد نشود... ضمنا من شدیدا در حزب طرفداران جنس مذکر بسر می برم و معتقدم خدا سایه بالای سر همه نسوان را عجیب حفظ کناد...
ضمنا اگر جلسانت داستان خوانی کارنامه با حضور مندنی پور را می روی خوشبحالت... من ۴-۵ سال پیش که می رفتم خیلی خوب بود.... کلی فقط منابع توپ از لابلای حرفهاش یاد گرفتم.........
آیدای حسود ....

اتفاقا به یادت بودم!!(الکی!) ولی اینقدر با این اینترنت لاک پشتی طول کشید و لینک وارد کردم که دیگه فرصت نشد.
نه بابا اینکارو نکن. بنویس هرچی میتونی. شاهکارم خلق میکنی ایشالا!‌
بازم به صداقتت!‌ اینام الکی میگن از مردا بدشون میاد. اون پسرایی ام که میگن از زنا بدشون میاد دروغ میگن. خب آدمه دیگه. گاهی وقتا از این خالیا می بنده!‌
مندنی پور یه بار فقط مهمون جلسه ما بود. البته حرفت درسته. ما کتاب ارواح شهرزداش رو خیلی خوندیم تو جلسه امون. به عنوان استاد خیلی میتونه با آدم کمک کنه. آدم اهل حالی ام هست!

پونه بریرانی شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:16 ب.ظ

خودمونیم این زن آبی قلابی عجب داره بالینکایی که من از دوستان می‌گیرم حال می‌کنه... آخه می‌دونی چیه من وبلاگمو معدوم کردم ویکی دو روز بعدش یه بنده‌ی خدایی اومد با همون آدرس یه وبلاگ زد حالا هرچی بنویسه خلق‌الله خیال می‌کنن کار منه

حالا چرا معدوم کردی. میذاشتی همینجوری میموند یه روز شاید دوباره هوس میکردی توش بنویسی!‌ وقتی میگن مردا با فکر و آینده نگری کار میکنن و زنا همینجور کیلویی همینه دیگه!‌:))))))

۱۰۰۱روزنه شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:58 ب.ظ

چون نه بلاگمو میخونی و نه اسمس لزم اوردی و نه دلت برام تنگ شده پس زت زیاد!!!

آقا مشتاق دیدار دسته جمعی:)

بابا من وبلاگ خودمم نمیدیدم چند وقت! در هر حال ما مخلصیم!‌
میگم این غوله بدجوری نسقو گرفته ها!‌ اون دسته جمعی رو هم اگه نمی نوشتی معلوم بود منظورت برنامه پیتزا خوریه!‌ بابا بذارین برنامه رو دیگه. منم خیلی پایه ام.

۱۰۰۱روزنه شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:59 ب.ظ

ببین بی احسای انقدر ناراحتم کردی که کلی غلط املایی دارم!!:)

مثل اینکه خیلی شاکی شدی!! چون بازم غلط دیکته ای داری! بیشترش تقصیر بلاگ اسکایه که ورداشت قالب مارو عوض کرد و من لینکام پرید. الان میام میخونم وبلاگتو ، ارشیوت هم میخونم،‌خوبه!‌ میخوای واسه اینکه یه کم احساس هم بذارم یه نرگس عزیز هم بهت بگم، ها؟! :)))

اسکارلت شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:03 ب.ظ http://www.khanoomescarlet.blogspot.com


۱- خیلی Welcome Back
۲- باید بگم که اطلاعاتی که در مورد من دادی اشتباهه . من کی گفتم با خودکار اسپانیش رقصیدم ؟ من گفتم اونقدر ذوق زده شده بودم که یهو دیدم دارم میرقصم صد البته با چشمانی بسته و طبق معمول تو عالم حپروت با اونی که قراره با اسب سفید بیاد و منو بدزده ببره ! اونقدر از خود بی خود شده بودم که یهو به خودم اومدم دیدم زهی خیال باطل تو یه دستم خودکار و تو یه دست دیگم کاغذه !
۳- ایام به کام !

لابد تو که اسمتو گذاشتی اسکارلت شاهزاده مورد علاقه ات هم شبیه رت باتلره. میگم عوضش کن چون بعید میدونم تو این دوره و زمونه اگه همه دنیا رو بگردی کسی با همچون سیبیلای خوش فرمی پیدا کنی. هر چند اون شاهزاده اگه واقعا خودش باشه سیبیل که سهله چهل تا بیلم واسه ات میذاره!!!( این حرفارو تو کتابهای چگونه زن موفقی باشیم نوشته. اما شما باور نکنید. فقط دعا کنید طرف گیسای شما رو واسه کلاه گیس خودش نکنه سیبیل گذاشتن واسه دل معشوق پیشکش!)
منم اتفاقا مونده بودم که چه جوری میشه با خودکار رقصید. خوب شد توضیح دادی!:))

shvh شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:06 ب.ظ http://cottage.persianblog.com

رسیدن به خیر . چقدر لینک !

اتفاقا به شمام میخواستم سر بزنم. اما نمیدونم چی شد یادم رفت. خوبی ساراخانم؟!

ممزی شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ب.ظ

از خشایار خبر دندان پزشکی و اینا رو شنیدم. درگیر امتحانام یه نمور سرم شلوغه. بهت زنگ میزنم حالا.
مخلص

آره دیگه داش ممزی اینجوری شد. به امتحانات برس سر فرصت حرف میزنیم. سلام برسون! مخلص.

شاهزاده ی سرطانی یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:50 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

اولن بابک جون این دفعه ی آخریه که برای من کامنت نمیذاری و من میام اینجا! تیریپ ورداشتم خفن. فکر میکردم وبلاگ منو نمیخونی. میدونم آدم حساب نمیکنی ولی اون یه قسم دیگه ست. من بدجوری از اون ابتدای آغاز تمدن در ایران و پدیده ی وبلاگ نویسی لمپ بودم و دنبال کامنت و بده بستون! و دومن بحث رو همین حالا شروع میکنم ( عمرن شروع نشه ) با اینکه ۱: کوزه چهار خط. انتخاب اول جناب هزاوه هستند. باران تو فیلمنامه ت لحاظ کن. مخصوصن از اون مدلیاش که غش و ضعف و کمک بدون حضور خانومها داره! ۲: مینا ۸ کلمه با واو اضافه! ( نون اضافه و دوغ ) مینا جون همون قبلی رو بچسب و ولش نکن. به خدا شوور گیر نمیاد. حتی بدون مهریه! ۳: اسکارلت که تازه سرشوخی باهاش داره باز میشه. خب اسکارت شما فعلن پلاکارد بگیرین دستتون و تو منهتن دور بزنین و بگین ؛ نو وار ؛ ترکی نیست یعنی جنگ نه. یا به قول اراکیا خدا قوت عام صفر! ( عمو صفدر ) ۴: سارا که روم به دیوار. استغفرا... بلا به دور. زهرا خانوم به شوورت برس. چیه ور دلم نشتسی الان آقامون میاد. هی رژ میزنی سر ظهر میای خونمون!!! ( انتزاعی شد ! ) ۵: سایه که برو خدا جای دیگه روزیتو بده سایه جون. فمینیست نداریم اینجا. ولی اگر متحول شدی و دیدی مردا سر و ته دو تا کرباسن! و یا دو تا مرد سر و ته سه تا کرباسن و یا اصلن کرباس رو توپی میخرن مثل چادر مشکی مجلسی یا مردا اصلن کرباس ( اه بسه دیگه خفه شو شازده ... ) گفتم بگم یه وقتی بهمون فشار نیاد! ... میخواستم در مورد آقایون هم بگم دیدم زر زیادی مایه ی افسردگی ست. راستی دیشب وسط اون همه چرت و پرت من گفتم: حالا که داری حرف میزنی داره دیوارهات میریزه بابک... ( گفتم بگم چون نشنیدی داشت حناقم میشد. )

پسر تو که اینقدر مثل سوزن تیزی بپا نخ ... نمیدونم چیچی!:)))) نشتس کلمه ها رو شمردی ببینی من به کی نخ میدم! پسرا رم که فاکتور گرفتی!
برنامه دیوار خراب کردن خیلی به درد میخوره. با یه نفر حرفش بود که چقدر اینکار لازمه. تو فکرش هستم اگه بشه این کارو جدی انجام بدیم. شاید تو یه جلسات جداگانه یا شایدم همینجا!‌

[ بدون نام ] یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام من امروز واسه اولین بار وبلاگتو خوندم ولی فکر کنم از این به بعد دیگه همیشه هستم

باز خوبه شما یه آدرس ایمیل دادی. باشه بیا. بعدا که صمیمی تر شدیم اگه میشه لااقل یه اسم الکی رو خودت بذار!‌

ویولت یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:55 ب.ظ

ترجیح میدم نظرم رو تلفنی بهت بگم تا سرکله... پیدا نشده:دی
راستی غروب سه شنبه هاتون رو بیارید طبقه هم کف قول میدم با خوندنش مستفیضتون کنم:دی!!!!

بازم ببخشید نشناختم!‌
غروب سه شنبه رو که نمیشه کاریش کرد ولی میشه به جاش یه غروب دیگه مثلا یکشنبه تو همکف ساخت. چطوره؟!

هلی یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 03:30 ب.ظ

به شازدهء من میگی دراکولا؟؟آرررررررررررررره؟ (دست به کمر ، سینه سپر ، چشم غره ). تو فیلمنامه قبلی حضورت کم رنگ بود فقط مکان رو ساپورت میکردی!!!این دفعه باید اکتیوتر عمل کنی شاید بشه به عنوان یکی از رقبای اصلی روت حساب کرد!

یعنی من بشم رقیب حسین؟؟؟
حسین این زیدتو جمع کن داره نخ میده ها!
ساپورت چیه؟ همون که ویندوز میکنه بعضی از برنامه هارو یا اون که خانوما میپوشن؟!

[ بدون نام ] یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:39 ب.ظ


وقتی نمی نویسی٬ دست و دلم به اینترنت نمی رود.

جونم؟! ‌ با منی؟؟!!!
بچه ها این با منه؟!

مینا یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:43 ب.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

والا شازده جان من که حرفی نداشتم ..چسبیده بودم بدفرم :ی ..اما خب با این کا تی که کارگردان وسط کار داد همه چی ریخت به هم . حالام منتظریم دیگه ..بازم بدفرم ( چشمک زنون)

خیلی خب همه سر جای خودشون... آماده... موتور میگیریم ۳..۲..۱ بریم...! (‌مینا بپر تو بغلش...!

(ن) یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:05 ب.ظ

سلام
اولاً که بنده قهر نفرمودم. گفتم اگر دوست ندارید غریبه بنویسید منم نمینویسم.دوم این که اولا به دلیل هوش و حافظه سرشار اینجانب و معروفیت فراوان جنابعالی(صرفنظر از این که این معروفیت ناشی از تشخص باشد یا تابلو بودن) بنده دورادور شما را میشناختم و جنابعالی اصلا منو نمیشناسید. حالا اگر فرضا بگم اسمم اینه ویک بار از سر کوچتون رد شدم و دیدم یه بچه معروف داره بازی میکنه یعنی من شما رو یادم میاد و قطعا باعث نمیشه شما منو بشناسید! و چون خیالم حسابی راحته که منو نمیشناسید دارم با خیال راحت سر به سرتون میذارم و البته واضح و مبرهن است که من سر به سر هر کسی نمیگذارم و اینکه الان دارم سرم بر سر شما میگذارم از همین کمالات داشتن جنابعالی نشات گرفته است. اگر احساس میکردم حتی یک ذره کمبود جنبه وجود دارد که وارد گود نمیشدم!
خلاصه راحتت کنم که هر قدر هم با این آی کیو حدود ۱۵۰ که شما دارید هرقدر هم فکر کنید منو به جا نمیارید چون الف: چون ناشناسم اینقدر راحت میرم و میام واگر کسی منو بشناسه مجبورم ناپدید بشم. ب: جنابعالی اصلا بنده را نمیشناخته اید. پس به عوض جستجو در احوالات اینجانب تا حصول نتیجه، وقت و فکرتان را بر روی داستان بعدی متمرکز کنید تا اینقدر دیر به دیر نیاپید
موفق باشید

حبیب پرتاری یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:52 ب.ظ http://www.habibpartari.blogfa.com

با داستانی تازه به روزم و پر از انتظار شما .

باران دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:50 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

۱) می گم بابک این نون با دو تا پرانتز کیه؟ (اینو می گم چون می دونم خیلی دلش می خواد یکی این سوال رو بپرسه...)
۲) شازده جون خوش اومدی. جات خیلی خالی بود. به وبلاگت همیشه سر می زنیم٬‌خودت که می بینی؟ فکر نمی کنی یکی باید بازی را شروع کنه؟ این چیزا که تو نوشتی فقط مقدمه است. من که نمی دونم از کجا شروع کنم. اروس رو برم خبر کنم که بیاد... ولی نه چرا بی خودی دارم برا خودم درد سر درست می کنم؟
۳) مینا خانوم خوش اومدید٬‌اگه می شه به هلی بگید اینطوری با بابک حرف نزنه بازم می ذاره ما می مونیم بی کارگردان. گفتم شاید حرف شما رو بهتر بفهمه!
۴) قابل توجه بابک. این بار لینک رو بزن شاید باز بشه. ولی برای اطلاعتون بگم که در هفتمین جشنواره داستان نویسان غرب کشور که در بانه برگزار می شه. داستانم کردی بود. اسمش بود «شپش»

۱- نمیدونم.
۲-راستی اروس کجاست؟ اتفاقا مریم گلی ام نیست. فکر کنم این دوتام پشت شمشادا راهو گم کردن. منم میگم مزاحمشون نشیم ، خودشون پیداشون میشه!
۳-اینو ایییییییییول!‌ خوب اومدی! مینا حال میکنی چه بچه وفاداریه! از وقتی به تو نخ میده دیگه با هلی ام که قبلا همبازیش بوده وقتی حرف میخواد بزنه به تو میگه بهش بگی. بارون خداییش من اگه دختر بودم به عنوان کیس ازدواج میخوابوندمت تو آب نمک!
۴- آره بعدش خدوم یادنم افتاد که گفته بودی جشتژنواره غرب کشور. به هر حال موفق باشی و سوم شدنت مبارک باشه. شپش تو وبلاگت هست؟
بچه ها همینجور دارن قله های افتخار رو یکی یکی فتح میکنن. آمریکای جهانخوار کجاست که ببینه آینده از آن بچه حزب اللهیاس!

ممزی دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:53 ق.ظ

با موبایل موبایلت رو میگیرم, مرامی میریم هردو میشینیم لب جوب, من این سر دنیا تو اون سر دنیا. یاد ایام یه گپی بزنیم جون تو. خیلی جواب میداد.

به کی فحش بدم نمیدونم که همینجور رفیقای مثل دسته گل من یکی یکی دارن پخش و پلا میشن اینور و اونور دنیا! تو که رفتی زیر نمیدونم دامن ملکه الیزابت. یکی دیگه ام داره میره استرالیا که اونم یه ور دیگه دامنشه. دکترم که داره میره پیش اون یکی لندن زیر شورتش! همین میشه که من و رفیق بیست ساله ام باید تو کامنتدونی وبلاگ همدیگه رو ساپورت معنوی کنیم. فحششم به همون ملکه میدم که دستش بهم نمیرسه: تف به گور پدر و مادر اون تحم حرومی که تو رو پس انداخت که باعث شدی این همه ایرانی از خونه زندگیشون دور بشن! ........ اوووووووووووف! آخیش چه حالی داد!
حالا با هم حرف میزنیم!‌

(ن) دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:51 ق.ظ

سرکار خانم یا جناب آقای باران:
بنده نه تنها منتظر نیستم که کسی بپرسد من کی هستم که اصلا دوست ندارم کسی بپرسد!! اگر قرار بود کسی منو بشناسه که خودمو معرفی میکردم و آدرس وبلاگ میدادم که تشریف بیارید!!!
اگر زحمتی نیست بیایید مسالمت آمیز مهمون نویسنده آماتور باشیم و پا روی دم هم نگذاریم!!!
تا مصداق این ضرب المثل معروف نشویم که مهمون چشم دیدن مهمون رو نداره صاحبخونه.......هرجفتشون!

وبلاگم داری مگه؟!‌ ایول بابا! ببین همینجوری داری رزومه میدیا :))
اصولا با توجه به اینکه خودت میگی حال نمیکنی راجع به هویتت زیاد حرف زده بشه منم خوب نمیدونم گیر بدم. کسی ام دیگه گیر بهت نمیده. ولی راستش خود همین باران سر همین بحث هویت با ما رفیق شد. بچه های دیگه ام هر کدوم سر یه چیز بی ربط وارد جمع شدن. سوژه هویت تو ام خیلی وسوسه کننده است. به خصوص که روش حساسیت هم نشون دادی(بدجنس بشون!!) من عین شرلوک هولمز میتونم از شواهد و قرائن یه حدسایی بزنم. ولی چون خیلی با کلاس و مودبم( دماغ دراز بشون!) تا وقتی خودت نخوای هیچی نمیگم. تا اون موقع هم تو واسه من و بقیه نون با دوتا پرانتزی! همین!
بارانو نمیدونم چشم دیدن تو رو داره یا نه ولی من که پیرو بحثای قبلی مثل نیاز و ...با جفتتون حال میکنم!

باروت دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 03:51 ب.ظ

درستش اینه : بازگشت بابلا ! ...یا اینکه : بابلا علیه گیدورا !...یا اینکه :‌ ....RAJ rises again ...!
بابلا دست به جیب شو !....بابلا دست به جیب شو !...بابلا دست به جیب شو !...
آقا تو خوزستانشم بله !...
دوستان عزیز متن بالا به زبان سلیس بوتسوانایی یایی سره نوشته شده است و لاجرم فقط برای بابک معنی دارد !

:)))
بچه که بودیم یادتونه خودمونو میزدیم به مریضی؟ خیلی حال میداد. مدرسه که دودر میشد. همه ام به آدم محبت میکردن. حالام من یواش یواش داره خوشم میاد از این تریپی که پیش اومده!
آقا حال کردیم با حضورت. این جملاتت هم هر کدومش یه دنیا خاطره است! اینم اگه میگفتی تکمیل میشد: کیل می، کیس می، بات آی دونت لیو می!!
هر کی بگه این جمله به قول باروت بوتسوانایی ایایی به فارسی معنیش چیه جایزه داره!
جایزه های قبلی ام یادم هست هنوز!

مینا دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ب.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

هلی جون جان ...همونایی که باران جون جان گفت ......بابک جان به قول خود باران همینا تفاهمه دیگه :) .....مریم گلی جون جان و اروس جون جان رو خبر کنید دیگه ...با پروین جون جان اگه درس و مخشش تموم شده

خودمونیم این جون جان آخر پشت اسم هلی و مریم گلی رو واسه اینکه بتونی به باران ام بگی نگفتی؟! (‌دعوی تو اردوگاه نسوان بندازون!) من راستش امروز دیگه مجبور شدم یه تلقی در خونه مریم گلی اینا رو بزنم. مثل اینکه همه هستن غیر از اون. فکر کنم داره آرایش میکنه. الاناست که پیداش شه!‌

هلی دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:02 ب.ظ

واااااااااا !!!! باران! مینا جون جان!! این حرفا چیه؟؟ شاید بابک خودش دلش بخواد بازی کنه بعدشم اگه من عملیات نخ دادن رو شروع نکنم که هیچکی پیشقدم نمی شه ، منم که حسااااااااس ، فداکاااااااار ، گوله گوله نخ میدم که بازی شروع شه
ـــــــــــــــــــــــــ
بابک خان من بلدم ترجمه کنم و جایزه بگیرم ولی روم به دیوار گلاب به روتون یه حرفای ناجوری توشه نمیشه تو جمع به زبون آورد!
ـــــــــــــــــــــــــ
مریییییییییییییییم گلی کجائی؟؟دلم برات تنگ ...

حسین اگه تا سوت ثانیه دیگه پیدات نشه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!
اصلا میخوای هلی خانم حالتون خوبه؟ چه خبرا؟ این حساسیت شما چقدر به دل می شینه! میگم من یه جایی میشناسم یه کاپوچینوهایی داره مخصوص پوست های حساس و فداکار!! میخواین یه دونه اشو امتحان کنین؟ من اتفاقا همین روزا میخواستم یه سری بزنم اونجا . در ضمن یه کم تو تایپ دقت کنید. جای ج بغل همون خ است. منظورم خان و جان بعد از بابکه!‌.... و بدینگونه خرگوش بی گناه در چنگال گرگ گرسنه گیر می افتد و حسین با سر بی کلاه برای خرید پوستیش باید با مترو به باب همایون برود!‌ و تا پست بعدی و صفر شدن امتیازات سماغ فرد اعلی بمکد.

سایه دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:34 ب.ظ http://sayeh.nevesht.net

این روش ابراز دوستی از طریق لینک و اینا.. خیلی مفیده. تجربه اینو نشون داده.
خلاصه ممنون که به وبلاگ ما سر زدید رفیق!

و در این لحظه نویسنده اماتور احساساتی میشود. کمی کلاه مخملی اش را روی سرش جابجا میکند و از پشت سیبیل پرپشتش زمزمه میکند: حیف که ما دیر شناختیم شوما رو ریفیق!‌

باران سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:29 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

جناب آقای/ خانم (خط بخوره رو آقا الهی) ب با دو تا پرانتز. اینجا هیشکی به هیشکی حسودی نمی کنه٬ اصلا اصولا ما دوست داریم به جمع بازی کنا اضافه بشه. برای آشنایی بیشتر کامنت پست های قبلی را بخونید. این قضیه ی هویتم بابک گفت. زیاد مهم نیست. یه وقت دیدی تو هم تو یه جشنواره ای چیزی اول شدی هویتت فاش شد. (از خجالت قرمز بشون) به هر حال بودنت مایه ی شادی است٬ به این امید که هیچ کس و قبل از همه بنده به هویت جناب عالی گیر ندهند. (از بچه های عزیز بعدا پذیرایی می شود!) ارادتمند شما....
----------------
جون به جمال جانتون مینا خانوم جان جون! وا!!!!!!!!!! مینا به مریم گلی خبر بده که از هلی بپرسه مگه من چی گفتم که ایشون می گن وا؟ والله به خدا...
----------------
اروس مشغول نوشتنه «هاله نور و مانند آن همه شایعه و جنگ روانی است.» همین فردا پس فردا دیدید پیداش شد... اروس بیا من یه تحلیلات تازه ای در مورد اروس دارم می خوام همه اشو برات بنویسم...
----------------
راستی بابک منظورت چیه که شپش تو وبلاگت هست؟ اینو می گی که بچه ها بهم سر نزنن؟ می ترسی برا خودت رقیب پیدا بشه؟ (خود شیرین کنون) نه٬‌این داستان کردیه و به فارسی ترجمه نشده. اگه شد می ذارمش تو وبلاگ...

ایول بارون جون!‌ من مثل روز برام روشن بود که شما مشکلی با (ن) نداری. میخواستم از زبون خودت بشنوه که بدونه چه آدم حسابی هایی اینجا رفت و آمد دارن. هر چند یه خورده طول میکشه که باور کنه اینجا همون بهشت روی زمینه اما وقتی بفهمه خود به خود میاد تو بازی!
-------------------------
چه مخ زنونیه! همینطور جون و جانه که شلیک میشه! ایول!

Samira سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:06 ق.ظ

mage gharaar nabood be raahe raast hedaayat shi, har rooz update koni?????????

من یادم نیست اولا همچی چیزی گفته باشم ثانیا یه قدم از راه راست منحرف شده باشم!‌
از خودت قرار و مدار در نکن با اون خانم یانگت!‌ این چی بود بابا. تو که آمریکایی ببین میتونی بریتنی اسپرزی، جولیا رابرتزی کسی رو بیاری تو بازی. اینجا کیفیت تو سطح چمپیون لیگه. معلومه اگه کسی از لیگ ۳ چین بیاد تو بازی باید همیشه بشینه رو نیمکت. ببینم چیکار میکنیا!

از طرف سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:43 ق.ظ


با سلام خدمت شما و بقیه٬ جناب اروس در پاسخ به درخواست جمعی از هواداران و علاقمندان فرمودند:

«ما عمرن چنین جسارتی نکنیم که قبل از سرکار خانم مریم گلی خانم اظهار حضور بنماییم.
بیت:
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می​رود٬ ارادت اوست»

:))‌ بازم چه مخ زنونیه!‌ ایول!
آقای طرف به اروس سلام برسون بگو آماتور گفت بازی جای خودش ما با خودتم رفیق بودیم یه روزیا!‌

امین سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:32 ق.ظ

سلام
مثل لینکه مثل همیشه توپ تو زمین ما گیر کرد.راستی خدا رو شکری که گفتم واسه خود کوتاه کردن نبود واسه این بود که می تونم حدس یزنم چی رو می پرسی.خوت هم می دونی قضیه این سرکار گذاشتن های بچه گونه نبود.اما الان واقعا نمی تونم حدس بزنم که چی می پرسی.ولی مطمئنم اون سوال قبلی رو نمی پرسی.
آقا ما یه آشنا داریم که آمبولانس وارد میکنه.خواستی سفارش کنم یه مرسدسش رو بفرسته قربان

چاکریم امین جون. واسه ات کامنت گذاشتم مفصل!

دیروزی سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:16 ب.ظ

سلام انقدر دارم مرام می ذارم که کم کم خودم هم دارم شرمنده خودم می شم ،دارم تمام آرشیوت را می خونم از فروردین ۱۳۸۲ تا حالا که خیلی جالب بوده در ضمن آش دندونی پختم اسم انتخاب کردم.

دیروزی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دمت گرم که مرام میذاری اما یه مرام دیگه هم بذار یه نمه مفهوم تر بگو. (ن) هستی؟‌یا اون که گفته بود اگه تو نباشی من اینترنت و نمره بیستو نمیخام؟ یا...؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:21 ب.ظ

(ن) سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:01 ب.ظ

آقای مهندس سلام!
بععععععععله. وبلاگم دارم. ولی خواننده هاش ناآشناهستند و آشنایان خبر از وجودش ندارند. چون دلم میخواد راحت و بی هیچ نگرانی از این که کسی درد دلم رو بدونه بنویسم و بنویسم و بغض فروخورده ام رو خالی کنم. از آنجایی که در شما کمالات بسیاری مشهود است و دست توانایی در نگارش دارد( اینها رو از وبلاگتون فهمیدم نه از آشناییت قدیمی) خیلی دلم میخواست ادرس بدم که تشریف بیارید. - یعنی اگر نمیشناختمتون تا حالا صد بار دعوتتون کرده بودم.هر چند که اونجا هم طوری نوشتم که معلوم نیست من کیم! - اما از آنجا که فعلا ناآشنایید اما خوبببببببب بالاخره یک روز معلوم میشود که آشنا هستید علیرغم میلم مجبورم فعلا آدرس ندم.
در مورد حدسهای شرلوک هومزیتون هم در هوش سرشار شما شکی نیست و مطمئنم که اگر آن موقع منو میشناختید تا حالا حتما حدس زده بودید، به ویژه که بنده در کمال بی استعدادی تا حالا اینقدر رزومه دادم که برای حدس زدن کافیه. علیرغم میلم و برای غلبه بر حس کنجکاوی خواهشمندم حدس خود را اعلام بفرمایید! اما چون میترسم با استعداد جنابعالی و شانس خوبی که دارید درست حدس بزنید لطف فرموده و طوری با علائم و اشاره بگویید که بقیه آشنایان مشترک متوجه نشوند! اگر هم خیلی حدستان صریح بود بی زحمت برایم ای میل بزنید که بیش از این رسوای عالم نشویم!
ضمنا ۱- من دیروزی نیستم.۲- جناب آقا/سرکار خانم باران: ممنون از لطفتون! اما چرا الهی روی آقا خط بخوره؟! امیدوارید خانم باشم تیم نسوان قوی بشه یا آقا باشم و کمک حال نویسنده آماتور بشم؟!
با آرزوی شادمانی همگی و ممنون که منم بازی دادید!

Samira چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:02 ق.ظ

oh, no no no no no no!!!!!
I won't make that big mistake again!!!!!!!!
Shaazde ke hesaabi mano jeloye dar o roomate sharmande kard!!!!! dige room nemishe beram dare otaaghe "Yang" azash hatta chocolate bekhaam!!!!!!!!;)

Shaazdehhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh!!!!!!!

امین چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:31 ق.ظ http://aminhimself.blogspot.com/

بابک عزیز
ممنون از توجه و لطفت.با حرفت موافقم.البته شاید از نوشته من اونطور بربیاد اما من منظورم حذف کلیه حس ها نیست.منظورم اینه که گاهی با یک جابجایی زمانی در ارضای اون شاید نتایج بهتری حاصل بشه.با این حال موافقم که آزادی باید برای بروز امیال و حس انسان وجود داشته باشه.درحقیقتفکر می کنم تو از نظر روانشناسی زندگی رو دودوتا چهارتا نمی دونی بلکه زندگی رو یه رمز که باید هر روز برای گشایشش تلاش کرد می دونی.منم کمابیش اونجوری زندگی رو دوست دارم و موافق حذف حس و حکمرانی مفرط عقلانیت نیستم.ولی در مورد قضاوت در گذشته بهت حق میدم.میدونم و حرفتو قبول دارم.هرچند تابحال حسی متضاد با آن داشتم.
مجددا ممنون از لطفت

مسئله همون جابجایی زمانیه! مصداقش هم این جمله معروفه: وقت واسه فوتبال همیشه هست. فعلا به درست برس! دقیقا موضوع اینه که فوتبال همون وقتی خوبه که تو میخوای بازی کنی و اینطور نیست که همیشه بشه همه کاری کرد و اگر هم بشه اون لذتی رو که باید،‌داشته باشه. به نظر من لذیذ ترین غذا مال وقتیه که آدم خیلی گشنه اش باشه‌! و و قتی آدم گرسنه است بهترین کار غذا خوردنه.
زندگی واقعا یه راز بزرگ هست اما من تلاشم بیشتر اینه که در هر موردی نگاه خودمو داشته باشم و راهی رو که بهترین گزینه واسه شخص من باشه انتحاب کنم. و فکر میکنم یکی از اون چیزایی که انسانها رو تا حد گوسفند تنزل میده تقلید صرفه که منجر به کشته شدن نیروی خلاقیت در انسان میشه. به عبارت ساده من لوبیا پلو رو با سس مایونز میخورم و امیدوارم اون کسی که با فلفل میخوره هم همونقدر که من از این کار لذت میبرم لذت ببره. .... و چاکریم!‌

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:26 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

آره بابک جون از روحیه ی لمپنیه من سو استفاده کردی. باشه من که اومدم و نتونستم طاقت بیارم. باشه خیلی نامردی. بگذریم. در مورد سوزن و نخ که چیچی میشه بگم که بازم اگر نخ چیچیمون بشه که خوبه بدترش نشه عاقبت نداره. دیوار خراب کردن هم پایه م جدی برنامه بذاریم ولی خدائیش باید برنامه هه پای بستی داشته باشه. میدونی آدم موقعیتهایی داره تو زندگیش که اونموقع ست که دلش میخواد واقعن با یه عده و یا با یکی باشه که میدونه طرفش هر چقدر هم تو مدش نباشه درکش میکنه. از اینهم بگذریم. اما به هلی جون جان. خوبی هلی خانم. دلمون تنگ شده بود بابا براتون. بابک فکر نمیکردم یه روزی تو دام بیافتم و بهم بگی منهم زید دارم! کلی گیر افتادم که بخندم یا بگم نه بابا زید چیه؟! ( سرخ و کبود بشون ) . مینا خوشحالم که منطق داری و میدونی کجا نون توشه و چطوری خوشبخت میشن. ( سیریش بشون. کنه شوون. آویزوون شدنون.) باران جون جان یک کلوم ختم کلوم خیلی مخلصیم. راستی ببین من اسمت رو نمیدونم خب ولی یه کتاب دستم رسیده که داستانهای کوتاه از نویسندگان معاصر کرد. گردآوری و ترجمه ی علی اشرف درویشیان. ببین شک کردم نکنه خودت درویشیانی رو نمیکنی؟ یا اگر اسمت توی این کتاب هست بگو ببینم چقدر باید تو فک و فامیل قپی در کنم؟!!! دوباره به بابک کیس می رو من میدونم چی میشه. یه فیلمی میدیدم که طرف هی داد میزد کیس می و بعد با انگشت اشاره میکرد به یه جای دیگه!!! ( مگه خودت خوار و مادر نداری شازده؟! ) بازم به هلی عزیز و بابک خان: ببینید من آدم روشنفکری هستم. هلی مختاره هر کاری دوست داره بکنه. تازه شم من به هلی اعتماد کامل دارم و میدونم که از من بهتر تو این کامنتا گیر نمیاد!!! ( پر رو شوون ) و دیگه اینکه چه باحال توی ترجمه بیناموسی و من و هلی کاملن تفاهم داریم و فقط ما فهمیدیم چی چه معنی ای میده !! و هلی جون خدائیش اون تنگی و این حرفا با مریم گلی زیاد صورت خوشی نداره. ببین خانوم نخ بده به آقایون ولی به خانومها نخ دادن زیادی تو ایران رسم نیست! به بابارن: شپش تو وبلاگت هست صورت با کلاس مودبانه ی شپش تو تمبانت افتاده است!!! به سمیرا: کجا بودی دختر؟ بابا ما یه ایمیل براتون فرستادیم اونورا مث که نگرفتی؟ ولی اشکالی نداره. در مورد شرمنده شدنت جلوی یانگ هم بگم زیاد سخت نگیر من به نتایجی رسیدم تو کامنتای پست قبلی که شما توجه نکردی. ببین وقتی یه دختر ایرانی چشم و ابرو مشکی هست و اسم زیبای ایرانی داره و خیلی هم میفهمه ما چی میگیم من برم هلک و هلک دنبال یه چینی بگم چند منه؟ میدونم خیلی عصبانی هستی و از کامنتت معلومه که بیای ایران من از گردن به بالا مفقوالاثرم! بگذریم. ببین رزومه ی خودت رو تا حدی میدونم . فقط یه چیزایی هست که در اسرع وقت برامون میفرستی که خیلی مهمه. و دیگه اینکه باید دست و رو نشسته وارد بازی بشی. یانگ دیگه دوره ش گذشت. شما با این وجنات نباید جوونهای مردم رو بگذاری سر کار. مخصوصن که چش و چال من در میاد تا پینگلیشهای شما رو میخونم. بعدشم به خاطر برنده شدنم تو 88 کلمه به من یه جعبه شکلات خارجی دادن که دلم نمیاد بخورمش. شما بیا بزای قول میدم همش رو برات نگه دارم. بابک هم زیر انداز میاره و هلی هم سماور پلاستیکی داره. مینا هم قابلمه و قاشق میاره. باران بیسکوییت داره و پفک نمکی و میریم در خونه ی مریم گلی اینا خاله بازی!!! ( هی مریم گلی هی قیافه بگیر. هی قیافه بگیر. ما هم خدایی داریم بالاخره منم یه روزی ماشین می خرم. پیکان مدل 48 و دیگه آخرش بی خدافظی نمیذاری بری. ) برای حسن ختام این قسمت تا بیام و دوباهر برنامه ی فیلمنامه رو بریزیم و ببینیم تو یارگیری کی با کیه و کیا بازی میکنن یه شعر از عشق اقای راننده مینویسم: ( چشامو و محضری شیش دنگ فداش کن / بهش فوت کن واسش نذر کن دعاش کن / ببر راهی به سمت کربلاش کن / به زور جادو جمبل مال ماش کن / خاطر خواهیمو بستم با طلسمت ... حلالش / هر کی قسم خورد به اسمت / واسه این اسممو کردم به اسمت / که با اسمم بشه خورد کرد طلسمت / زیارت نامه رو وقتی نوشتم / به قدر اسم تو خالیش گذاشتم / با شبدر پشت بنچاقت نوشته / که از تو بعدها مد شد کرشمه / ... ) / فرامرز عاصف /
( یه چیزی بگم تا یادم نرفته. بچه ها نمیخوام خودمو چس کنم ولی خب سعی میکنم کوتاه کامنت بگذارم. به چند دلیل. یکی به دلیل تذکر بابک خان در پست قبلی. و دوم اینکه وقتی زیاد حرف میزنم و کم جواب میگیرم حتی در زندگی واقعی افسردگی میگیرم. و دیگه اینکه کلن آدم لوس و بیمزه ای هستم که زود عادی میشم. پس بهتره خودمو تا یه جایی کشون کشون حفظ کنم. جون اکبر قاتل راس میگم. چقدرم کم کامنت گذاشتم!!!)

۱- این برنامه دیوار باید چند تا خصوصیت داشته باشه: بازم ۱- همه نیاز وجود همچی برنامه ای رو تو خودشون حس کنن. یعنی نه از سر کنجکاوی و اینکه بیایم ببینیم کی میاد و مام باشیم که عقب نیافتیم و اینا بلکه واقعا بخوان حرف بزنن. ۲- بدونن هدف از حرف زدن کل کل و اثبات معلومات و قانع کردن طرف مقابل نیست. ۳- و جو اعتماد به وجود بیاد. که این آخری از همه سخت تره. یعنی کلا راه انداختن همچی برنامه ای یه خورده سخته. علتش هم اینه که این چیزا تو فرهنگ ما وجود نداشته و هر کی میخواد اینکارو بکنه در واقع باید یه چیزی رو اختراع کنه. خب کی بهتر و آوانگارد تر از ما؟! البته بعضیا اینکارو کردن و لی اونا یه اسم گنده بالا سرشون بوده و بهشون خط میداده. یعنی لیدر داشتن. لیدری که معمولا حرفه ای بوده و اینکارو خوب بلد بوده. اینه که ما میتونیم از همین وبلاگ شروع کنیم. من حتی مقدماتش هم چیدم. یعنی یه وبلاگ رجیستر کردم با یه نام جدید که میتونه گروهی باشه و چند نفر اداره اش کنن. از همین سبک بازی ام میتونیم شروع کنیم. منتها با یه سبک و سیاق جدید که باز برای اونم یه فکرایی تو سرم هست. حالا تو و بقیه ام فکر کنن ببینن چی به ذهنشون میرسه. موضوع هم اینه: چگونه میتوان فضایی فراهم آورد که بتوان در ان آزادانه حرف زد به طوریکه این حرف زدن باعث تخلیه روانی و ارتباط با دیگران به منظور کسب تجربه و هدایت به سمت مسیر بهتری برای زندگی کردن باشد!؟


امیدوارم همه این پاسخ من به حسینو بخونن!

هلی چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:17 ب.ظ

واااااااااااااااای شازده چقدر دلم برات تنگ شده بود .

خب به سلامتی مثل اینکه این دوتا کفتر عاشقم دارن میرن به آشیونه اشون.
البت حسین داداش یه وقت فکرای بد نکنی. به این سوی چراغ هلی عین آب زمزم پاک پاکه‌!‌ اون تیریپی ام که من اومدم واسه این بود که تو به خودت بیای!‌ وگرنه عمرا ما با هم کاپوچینو خورده باشیم. اون میلک شیک خورد منم اسپرسو!

باران پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:54 ق.ظ

شازده جون ایمیلتو باز کن. برات یه چیزایی نوشتم اگه رسیده بود خبر بده....

ح.م.عاریانا پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:58 ق.ظ

به به داش بابک.. از اینوراااا... چه خوب شد برگشتی ها... می بینم که اصلا انگار عاریا ای تو این چند گانه کیشلوفشکی ات نبوده... اصلا ما رو هنوز یادته؟ بعد آقا انتظار داره ما ازش بپرسیم چرا وبلاگ نمی نویسی ...همین کاراست دیگه... (از حسادت ترکیدنون!) بی هپی

ح.م.عاریانا پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:03 ق.ظ

آقا ما این کامنت قبلی رو هویجوری نوشتیم ها وگرنه انقدرا هم بی جنبه نیستیم... خوشحالم که باز می نویسی...بی هپی...

اوا خدا مرگم بده تو رو از قلم انداخته بودم. .. اصلا مگه تو وبلاگ داری؟!:)

هانی پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:04 ب.ظ http://100saltanhaee.blogfa

عالی بود دوست من . عالی

خواهش میکنم دوست من. خواهش!‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد