بدون شرح!‌

 

- الو! ... میگفتم ... با قر و قمیش میاد میشینه جلوی من. می دونه چقدر بهش مشتاقم. چشم و ابرومیاد.

آروم دستمو میبرم جلو و لمسش میکنم. دستمو پس میکشم. دوباره با احتیاط دستمو می برم جلو و ایندفعه می گیرمش تو دستم. اول با یک دست و بعد دودستی میگیرمش بین دستام.

گرماش دستامو گرم میکنه. سفت فشارش میدم. آروم می برمش سمت لب هام. اوخ! ‌چه داغه!‌ هنوز وقتش نشده. می برمش عقب. نگاهش میکنم. عکش چشمام می افته تو قهوه ای زلال چشماش.

دوباره بین دستام فشارش میدم. دستام مثل تنش گرم گرم شده. بهش که نگاه میکنم میگه زود باش،‌ دارم سرد میشم. می برمش طرف لب هام. لبم گرم میشه و خیس.

لب اونم که خیس شد از خودم یه کم دورش میکنم. از لرزش دستای من اونم میلرزه و موج میافته تو چشماش،‌ آروم مثل دریا.

دیگه نه من میتونم تحمل کنم نه اون.

می چسبونمش به خودم و دیگه هیچ چی نمی فهمم غیر از این که یه حس خوب گرم از لبم پخش میشه تو همه تنم.

و .... و بعد از لحظاتی از خودم جداش میکنم. حالا دیگه هم من آرومم هم اون.

سیگارمو روشن میکنم و دودشو فوت میکنم تو صورتش. چشماش که حالا دیگه گود رفته و چسبیده به ته می خنده.

منم میخندم. تو چی؟ تو هم بخند. ... الو! هستی هنوز؟ حالت خوبه؟

-  وااای! حالم که راستش زیاد خوب نیست! اصلا تو کجایی؟ مطمئنی داری چای بعد از نهارتو میخوری؟

- منم راستش نه!‌   

نظرات 67 + ارسال نظر
رعنا شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:19 ب.ظ

اول اول :دی
اتفاقا همین الان می خواستم بیام کامنت بذارم که این وبلاگ بازی «آماتورها به بهشت که هیچ به هیچ جا راهشون نمیدن!!» باعث شده اینجارو یادت بره آپدیت کنی که دیگه خودت اومدی نوشتی. من از همون اولش فهمیدم داری در مورد یه نوشیدنی قهوه ای!!! حرف میزنی اما فکر میکردم قهوه باشه چون مثه نوشابه سیاه نسبت به نوشابه زرد! از چایی باکلاستره ؛) خلاصه مرسی حسابی گرم شدم:)

من اون وقتی که تصمیم گرفتم نویسنده بشم غیر از بلند کردن موهام چندتا کار دیگه ام کردم. سعی کردم عادت کنم که قهوه بخورم و رو کاناپه دراز نکشم و به مادر بزرگم نگم ننه. اما فقط یکیش موفقیت آمیز بود. اونم مامان بزرگم بود. چون بنده خدا مرد!‌

قابلی نداشت!‌

ممزی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:20 ب.ظ http://www.mamzi.com

من حدسم به غذا یا سیگار رفت اولش. با حال بود و به نظر من خوب بود که خیلی طولش نداده بودی حتی شاید یه کم کوتاه تر هم می تونست باشه.
مخلص

مهندس جون هر کی یه زمانی داره دیگه!‌ بعضیا یه کم زودتر بعضیا یه کم دیر تر! :))

ما بیشتر!‌

رکسانا شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:21 ب.ظ

خوب من اصلا از اولش هم هیچ فکر بدی نکردم. با خودم گفتم رکسی جان خیلی چزهای دیگه همه هست که هم گرمه هم نرمه هم داغه هم.... ولی آخر داستانت حالمو گرفت :)

خب آدم میتونه هم فکرای خوب کنه. هم فکرای بد. به نظر من فکر خوب اونه که باحال تر باشه. حالا من نمیدونم تو دقیقا چه فکر بدی نکردی. فقط امیدوارم اون فکری رو برای کردن انتخاب کرده باشی که باحال تر بوده باشه!‌
دوست داشتی آخرش چه جوری باشه؟ بگو یه دونه اونجوریشم واسه ات بنویسم! :)‌

هلی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:23 ب.ظ

خیلی باحال بود ،‌چسبید.

:) نوش!

ایکار شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:31 ب.ظ http://ikarr.blogfa.com

:دی ی ی ی ی
( عکس العمل دیگه ای نمی تونم نشون بدم. درستش هم همینه : :دی)

مشقاتو نوشتی میای وبلاگ بازی؟!
بعدشم تو نباید به این چیزا بخندی!‌ اصلا نباید بفهمی جریان چیه. اگرم احیانا بفهمی نباید به روی خودت بیاری. چه دوره و زمونه ای شده والله!‌ ما اولین بار که فیلم هندی دیدیم ۱۸ سالمون بود. حالا بچه های دبستانی وقتی بهشون میگی با ف کلمه بساز میگن فرنچ کیس!‌

عالیجناب منتقد یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:42 ق.ظ http://MontagheD.blogspot.com

به به استاد دست به قلم هــــــــــــــــــــــــآت می شوند :)

چطوری شوکولات سوئدی؟ هات بود؟ آب نشی یهو!‌ :) چیستا (‌درست گفتم؟!) بازی خوش میگذره؟

باران یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:27 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

گفتم بیایم اینجا نگی اونا نبردم به بهشت اینجا را فراموش کردن.
مطالبی را که نوشتی من داشتم اینجا عملا انجام می دادم. چه تصادف جالبی بود!؟

من که مطمئن نیستم طرف داشته چایی بعد از نهارشو میخورده. تو مطمئنی داشتی چایی میخوردی؟

شاهزاده ی سرطانی یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:05 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

اومدم بگم من بچه زرنگم و همون اول که گفتی چه داغ بود فهمیدم قهوه ست که دیدم چایی و بعدش همه همون اولش فهمیدن! ایکاش حالا که معلوم چیه خیلی میرفته در عمق ماجرا و دیگه حالی به هولیش میکردی. بلکه چاییه بچه ی اولش دختر میشد!!! یا لیوانش ترک میخورد. ( خاک به سرم! )

معما بازی رو که داداش دو سه سال پیش با هم فاتحه اشو خوندیم! تو هنوز تو نوشته ای ما دنبال تیز بازی میگردی؟
و اما در مودر عمق ماجرا: این معنا در همون پروسه انتقال حرارت نهایی مستتره!‌ منتها بازم ما رو دست کم گرفتی جیگر! توله پس انداختن و لیوان پاره کردن(‌لیوانش کاغذی بوده فرضا!) اونم از نوع سهوی اش یه کم چه واسه ما و چه حتی واسه شخصیتای داستانامون افت داره! نداره جون داداش؟! :)‌

پیاده یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:18 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com

میخ شدیم حالا؟؟؟

قرارم نبود میخ شی پیاده جان. متن من خیلی که همت میکرد ممکن بود یه نمه هوا رو تو چله زمستون گرم کنه. که اگه از پسش بر نیومد شما به حرفه ای بودن خودت و گرمای اون داستانت که تعمیرکار کولرش تتو کرده بود ببخش!

سارا یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:28 ق.ظ http://www.sarasoodeh.persianblog.com

بابک عزیز می دونی در تمام مدت به چی فکر می کردم؟ به اینکه می دونی که ماها می دونیم جریان چیه ولی با تمام اینها مطمئنی که تا تهش می خونیم چون ایرانی هستیم و ندید بدید. چه خوب شد که اینجا رو آپ کردی. راستی یه سوال هم داشتم. متنای دور دوم کامل شده؟ بعد هم اسمای مستعار باید همیشه ثابت بمونه؟

بازم دم شما گرم که ما رو متهم به معما سازی نکردی. تازه بازم مطمئن نبودم تا تهش خونده میشه. اگرم خونده شد واسه این که بازار خرابه. وگرنه تو بازار خوب کسی مشتری این چیزای بنجول نیست.
متن ها هنوز کامل نشده. چه برای سلطان و چه برای ملکه هنوز ظرفیت خالی هست. اسم مستعار هم میتونه تغییر کنه. اصلا اگه تغییر کنه خیلی بهتره!‌

ایکار یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ق.ظ

فک کنم این جا فیلتر میلتر شده.

چرا؟

ویولت یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:54 ق.ظ

منم همیشه تعبیرم برای خوردن یک لیوان چای داغ تو هوای سرد، عشقبازیه

چای خوردن که سهله با خیلی چیزای دیگه میشه عشقبازی کرد. من یه چیزایی بلدم،‌اگه بخوای یادت میدم. تو هم اگه بلدی به من بگو!‌

بهار یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:33 ب.ظ

من فهمیدم من فهمیدم من فهمیدم
بستنی شکلاتی آب شده که روی بخاری داغ شده
شایدم نوشابه کوکا کولا داغ شده
شاید شراب قرمز که خجالت کشیده قهوه ای شده داغ شده
احتمالا شربت اکسپکتورانت کامپاند نبوده که توی دستت زمانی که تب کرده بودی داغ شده بود
ولی مطمئن مطمئن هستم که چایی نبوده

... خجالت که میکشه گل میندازه. داغ میشه. اونوقته که اگه زبونتو بچسبونی بهش مثل شراب شیراز تا حد مستی گرمت میکنه!‌

حالا عموم بر و بچ، اگه پایه معما بازی هستید بگین اون چیه که اینجوریه؟!
----------------------------------------------------------------------------------
مرسی بهار از ایده قشنگت.

آنی یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:27 ب.ظ

میگم که میگن: اگه میخوای رشد کنی، برو اون پشت یه چایی بخور.
با الو اولش خیلی موافقم.

از اون چاییا که پشت مشتا میخورن منظورته؟ واااااااای خیلی بی تربیتی بارون!‌
موافقتت مربوط به تریپ شنیداری و این حرفاست؟!
--------------------------------
ببین بارون چیکار کردی؟ همه شیطون شدن!‌

آنی یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:42 ب.ظ

الوووووووووووووووووووووووو ((:
-----------------
از اونجایی که چشاش خندید، تو خندیدی و (او) گریه کرد، من فهمیدم که لیوانت لب پر شده چند وقته (خیلی بامزه ام، نه؟)

این لب پر شدن با اون ترکی که شازده گفت و اون لیوان کاغذی که من گفتم ارتباطی داره!؟
آره خیلی!!!!!!

باروت یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:12 ب.ظ

آقا این گونه متون در مورد کشیدن دندون و خوردن آبنبات چوبی و عکسی که اگه بر عکسش کنی میشه صورت یه سگ و کفتر نشون دادن صمد آقا به لیلا نیز قابل نوشتن است !.... پیشنهاد میکنم اسم نوسنده آماتور با توجه به ژانر جدید نوشته ها به : ب-ن-ه-شعله متخلص به جگرسوز تغییر پیدا کند.

یه چیزو جا انداختی! اون معما هه که جوابش شیر حمومه!! قصه نخ و سوزن هم تو همین مایه هاست.
راستی گفتی کفتر ، من یه کفتر دارم که سیگار میکشه. میخوای نشونت بدم؟!‌ فقط به مامانت بگو شب دیر میای!
بعدشم چه خیالیه. من از خدامه بشم نویسنده کوچه و بازار. واسه همینه که خواننده های مورد علاقه ام سوسن و آغاسی هستند. از کوییلو و سیلوراستاین هم بیشتر از فاکنر و جویس خوشم یاد. ما که موضعمونو خیلی وقته روشن کردیم.
شاکی شدی بابک؟! نه جون من شاکی شدی؟‌ :))

آیدا دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:06 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com

باروت.. دوستت داریییییم... ولی خدا به سر شاهد است من جریان کفتر نشان دادن صمد به لیلا را نشنیدم.. اگر وقت کردی یکبار مبسوط توضیح بده لطفن .. یا حداقل یک لینک بده..

فکر کنم باروت هنوز نمی دونه تو کی هستی!

بهار دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ب.ظ

آماتور جان در خصوص معما
احتمالا لبو قرمز که می شه داغ هم میشه شیرین هم که هست چون اگه لپ باشه لب را می چسبونن بهش نه زبونشون را
احتمالا لپ چون وقتی کسی خجالت می کشه لپش قرمز میشه و خیلی ها هم زبونش را به جای لبشون استفاده میکنند و می چسبونن به لپ در مورد شیرین بودنش نظری ندارم
در هر دو صورت با شراب شیرازش موافقم

جواب درست لپو می باشد. ل پ و! هم لپه هم لبو! بسته به اینکه خواننده کدومشو ترجیح بده‌. تو کدومشو دوست داری؟ !

آنی دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:03 ب.ظ

از وقتی آدما سعی کردند که مهم باشند دیگه اهمیتی وجود نداشت. همین تصویر کردن اتفاقات ساده، نشون میده که نزدیک شدی.
-------------------
حالا اگه اینطوری هم نگاه کنی میشه... مهم اینه که تو میخوای ندونی، ولی من میدونم
----------------------------
الووووووووووووووووووووووووو

الوووووووووووووووووو!
خوشحالم که لااقل تو یکی فکر میکنی من نزدیک شدم. خودم تا حالا فکر میکردم دارم دور میشم!

ایکار سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:02 ق.ظ

هی لحظه این جا رو داشته باش. نیگا کن: خوب حالا خوب نیگا کن=
:DDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDDD

خندیدی؟؟
دختر تو این سن نباید اینجوری قهقهه بزنه! از این کارا کنی اسمت بد در میره می ترشی!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:07 ق.ظ

سلام بابک ....همه این توصیفاتی که کردی و همه اش هم جالب بود به کنار اون با قرو قمیش میاد می شینه جلوی من از همه خوشمزه تر بود یعنی کشته منو

:)) ایول!‌ باحال بود؟ دمت گرم!

مینا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:08 ق.ظ http://www.sayehsaar.persianblog.com

اون قبلی منم ها ...یادم رفت اسممو بنویسم

بهار سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ق.ظ

من ادم لپو دوست دارم یعنی هم لپ داره هم لپش سرخ مثل لبو البته چه جوری لپش سرخ شده نمی دونم شاید مربوط باشه به شراب شیراز

و شایدم گرمش شده باشه!‌ یا خجالت کشیده باشه!

باروت سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:23 ب.ظ

آقاجون...ما داستان میخواهیم( فعل رو جمع صرف کردم چون : ۱- کارم خیلی درسته بنابر این از طرف همه حرف میزنم!۲-کارم خیلی درسته بنابراین باید خودم رو ما خطاب کنم!...حالا هر جور خواستین حساب کنین)از این نوشته ها نمیخواهیم !در ضمن بیخود کردی میخوای نویسنده کوچه بازار بشی اگه اینجوری میخوای برو مقاله دختر اییییدزی های تهران و پارتی شبانه و ازدواج شاهرخ خان بنویس نه داستان آرایشگاه و پاییز روی دیوار روبرو...واسه چی شاکی میشی... البته دوستان عزیز من و این نویسنده هه تیریپمون فرق داره هر کی دیگه اینجوری انتقاد کنه با من طرفه ...گفته باشم ....در ضمن بعدی این آیدا رم نمیدونم کیه یه زمانی یه همکاری داشتیم که شاگرد مندنی پور بود .....با توجه به سبک نوشته های وبلاگش ممکنه اون باشه اگه نه نمیدونم کیه !...در ضمن آخر برای فهمیدن داستان صمد و لیلا وکفتر به فیلم وزین صمد آرتیست میشود ساخته اندره تارکوفسکی مراجعه شود !

باروت جون در واقع بین ساده گفتن و ساده اندیشیدن یه کم فرق هست. خودت بهتر میدونی. منم اتفاقا چون کارم درسته به خودم حق میدم که نظریه صادر کنم و بر اساس نظریه ام عمل کنم. هیچ وقت دلم نخواسته یه جوری بنویسم که خودم بخونم و چند تا نویسنده دیگه که یا رقیبن یا شغلشون خوندنه. من فکر میکنم یه چیزی تو ادبیات ما گم شده. اونم حلقه اتصال مردم و نویسنده هاست. خب طبیعی هم هست من و شمایی که دوست داریم همه چیمون دهن پر کن باشه اگه نویسنده بشیم دلمون میخواد خودمونو بچپونیم تو قشر نویسنده های خاص. به همون صورتی که اگه داماد بشیم دلمون میخواد تو یه جای معروف عروسی بگیریم و اگه ماشین بخریم بزکش میکنیم و قص علیهذا!‌ و فکر نکن من برای این که کوچه و بازاری نشم وسوسه نشدم. و فکر نکن نمیدونم چه جوری میشه یه جوری نوشت که به به و چه چه خیلیا در بیاد. اما باروت جون این یه انتخابه. انتخاب نویسنده آماتور برای این که طوری بنویسد که مفاهیم عمیق در قالب ساده بیان شود. در این مسیر اول راهم و پر از ایراد و اشکال و ضعف. اما به تو میگم و نه به کس دیگه که بابک یا نویسنده نمیشه یا اگه بشه اینجوری نویسنده میشه. :)

آنی سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:32 ب.ظ

باروت سلام، یه وقت فکر نکنی من از آماتورها طرفداری میکنم. بلکه تو دهنشون میزنم ((:
اول میخواستم بگم که تو چی داری میگی؟!! حالا میگم تو دیگه چی می‌گی؟!!! یعنی در کل این با اون فرقی نداره. از اینطرف میافتیم اونطرف. بعدشم از اونطرف میافتیم اینطرف. این شامل حال منم میشه (این برای وقتی که فحشم دادید، که بگید شامل حال خودتونم میشه)
.........
آقای آماتور یه وقت فکر نکنید من در مورد تو دهنی جدی بودم. نوستالوژی و غیره

آنی خانم حالا به نظرت من از کدوم طرف پشت بوم افتادم؟ باروت از کدوم طرف؟
خداکنه من بیافتم رو اون بند رختی که لباس زیر زن همسایه روش آویزونه!‌ :)) عین کارتونا!

سارا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:24 ب.ظ http://www.sarasoodeh.persianblog.com

آقای الف: اشعارت ناامید کننده و به شدت دلتنگ اند. ترانه بگو. ترانه از شعر خیلی بیشتر خریدار داره. داستانات چرا حول آدمای وازده می چرخه. ته همش آدم احساس پوچی می کنه. چرا فکر مجوز گرفتن کتابت نیستی. / خانم میم: چیزی رو که خودم دوست ندارم نمی تونم نمایش بدم. باید درگیر اون ارتباط بشم / آقای الف: موفقیت یعنی اینکه بدون حس هم آدم بنویسه، با روزگار بنویس، زیرک باش/ خانم میم: هو م م م م .............. یکبار یک جمله در کتابی خوندم که اسمش یادم نیست. تا انسان پیه انتقاد و مسخره گی را به تنش نمالد هرگز هیچ اثر بزرگی خلق نخواهد شد.( با احترام به باروت و بابک )

خواهش دارم قربان!
آدم که بی جنبه باشه اینجوری میشه. دنبال فرصت میگرده که خودشو پرزنت کنه. بر اثر کامنت باروت این فرصتو پیدا کردم. نیازه دیگه. نیاز به دیده شدن و تایید گرفتن. کاریش نمیشه کرد:)‌
اینه که بهتره به همون مبحث شیرین عشق و حال بپردازیم و وارد یه سری از معقولات نشیم. که حکایت همون دیگیه که هر چی بیشتر همش بزنی ...!‌

ایکار سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 ب.ظ

=)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

ترشیدی رفت پی کارش!‌ کی میخواد دختری رو که اینجوری میخنده بگیره!‌ بازم بهت میگم دختر سرشو میکنه زیر چادرش بی صدا لبحند میزنه! تو مگه زبونم لال ... بی که استغفرالله اینجوری میخندی؟!

پریسا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:45 ب.ظ http://www.anaparisa.persianblog.com

من یه چیز بی ربط بگم؟
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو خم آغوشی
این الان به چشمم خورد گفتم اینجا هم بنویسم منم سبک جدید نوشته هاتون دوست دارم

همین فاصله رخوتناک ما رو سیگاری کرد دیگه!

آیدا (پیاده) چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:20 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com

باروت تو یک نابغه هستی.. من از اول نا خود آگاه به تو افتخار می کردم.. من همان آیدای همکار هستم.. خوشحال هستم...

جای امین نوری رم خالی کنید!
من چند وقت پیش رفتم یه سری زدم. مجمع و مهر کیان رو دیدم. خانم فرهادی هم هنوز هست!‌ همونجوری زرد!‌

آیدا(پیاده) پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.piaderou.blogsky.com/

رنگ تو فهامه مهم نبود...مهم این بود که کی چه کسی را بگیرد..
جای نوری و یاد آن بزرگوار و همچنین جای امیدوار جلیل القدر همیشه خالی است....

ضمن اینکه جای هر دروی بزرگواران خالی هست در خصوص مطلب رنگ بد نیست بگوییم با همه آن گربه رقصانی ها در نهایت هیچ کی هیچ کسی رو نگرفت!

زهرا جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:23 ق.ظ http://273k.blogfa.com

عجب!دختر سرشو بندازه پایین بعد پسر اینجوری عقده گشایی کنه...عجب رسمیه ها...اصلن من می روم الان یه داستان اروتیک می نویسم همه پسرا بمونن تو خماری...!:ی...

برو بنویس. من که بدم نمیاد. میام میخونم حالشوم میبرم. فقط بعدش اگه پسر خاله ات بهت زنگ زد و گفت خوشش نمیاد با همچی دختری که داستانای اروتیک مینویسه بمونه با خودت!‌

خوزه شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:48 ب.ظ

به به ... به به... چار روز نبودیم ببین چه خبر شده!!
خوشحالم که بالاخره همه به رب النوع اول و آخر -Eros- ایمان آوردن!
تبریک !

به شمام مبارک !

الی شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:13 ب.ظ

طفلی!
ببین خلا چقدر زده بالا که ادم با‌ یه چایی اینقدر‌ حال میکنه!!!

:)

زهرا شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:22 ب.ظ http://273k.blogfa.com

قابل توجه آیدا:
آخ...!!!یٌواش... یٌواش...سر شو نیگا...آخ...!!!دست نزن...یٌواش... یٌواش...///آره جیگر همونه!!!نه بی تربیت(ببخشید البته!!)اون چیه؟!اون نه!!!کفتره همونه!!!
بابک ببین با یه چایی چه جوری ملت و سر کار گذاشتی!!!حسین که دیگه از دست رفت!!!
پسر خاله!...عجب!...یا حضرت شلغم!!!!!

:))
حالا دیگه پسر خاله شلغمه؟؟ اگه بهش نگفتم!‌

میثم یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:33 ق.ظ http://khaneroshanan.blogspot.com

خوب این سوال هست که آماتور در چی؟
در عشق بازی یا نویسندگی؟

سوال خوبیه اتفاقا. فکر کنم در عشق بازی آماتور ترم تا نویسندگی. یا شاید سوتی عشق بازی واضحتره اینطور فکر میکنم.

پونه یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:41 ق.ظ http://saaghi11.persianblog.com

شاهکار بود ... راست میگن دیگه! این آماتور رو بردار از رو اسمت .. اینا همش تخصصیه

چی بگم؟... هیچ چی فقط دمت گرم!‌

امین یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:57 ب.ظ

رسیدن به خیر...داری تغییر سبک میدی؟

من خودم که نفهمیدم سبکم چیه؟! شما اگه کشفی چیزی کردی به منم بگو بدونم سبکم چیه که اینقدر تغییرش ندم!‌:) مخلص مهندسم هستیم!

پریسا دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:38 ب.ظ http://www.anaparisa.persianblog.com

ببین چه بلایی سر بچه های مردم آوردی همه یاد کمبوداشون افتادن!!!!

تو هم مثل چکاوک مهربونی‌!

احسان سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:18 ق.ظ http://jive.persianblog.com/

بازم خوبه که بدون شرح بود ! اگه قرار بود مشروح بیان بشه چی میشد ؟! :)

:)) مشروحش دوازده به بعده که کد میشه! اگه کارت خوره بده ناصر سیاه بازش کنه!‌

Nastaran سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:26 ب.ظ http://chaykhaneh.persianblog.com/

چرا دیگه اینقدر دیر به دیر مینویسی؟ هر چند که خیلی باحال بود این قضیه چای.

آنی چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:33 ق.ظ

الی جان خلأ که طفلی نداره.داره؟ تا اونجا که من میدونم اگه خلأ نباشه،”طفلی“ تازه کاربرد پیدا میکنه. چرا که برای خلق نیاز به ایجاد خلأ هست و چه بهتر که ایجادش نکنیم پیش بیآد. نه؟ ولی اینجا که تو به کار بردی کاربردی نداشت. (:

بابک جان من یه شعر تقدیمت می‌کنم. برای اینکه ۱- خیلی با وبلاگت حال کردم ۲-خیلی باحالی ۳- این چایی که تو خوردی منم به حوس انداخت ((:

و اما شعر :

زیبا نیست عشق اگر آمده باشد
عشق زیباست وقتی که می‌آید
می‌آید و بدست دارد چتری از خوشبختی
می‌آید با نی‌لبکی از شعر
و زنبیلی از آتش
چه زیباست عشق وقتی که می‌رود که بیاید
و چه زیبا نیست عشق وقتی می‌‌رود که برود
می‌رود در حالی که نی‌لبکش را با خود برده است



سیاوش پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:46 ق.ظ

سلام اقا بابک.شما هر چی بنویسی ما کوچیکه شماییم.

مائده پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:14 ق.ظ http://rima-34.persianblog.com

این که همش شرح بود !!!

سیاوش پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام بابک چرا انقدر دیر به دیر مطلب می نویسی؟

ممزی جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.mamzi.com

کم کار شدی داداش! چقدر بیایم دست خالی بریم؟
مخلص

سمیرا جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:48 ق.ظ

حوصله ام سر رفت بابک!!!! یه چی بنویس دیگه!

امین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:01 ق.ظ

خوب من زیاد همه سیک های مصطلح رو اسمی بلد نیستم..اما تا نوشته قبلت نوشتنت بصورت نقل ساده اتفاقات داستان بود و مفهوم ذهنی برای خواننده ایجاد نمی کرد...توی نوشته قبلی ات(پاییز روی دیوار) سیکت شده بود کپی سبک آدمهایی مثل کافکا...و حالا داری میری سراغ سبک نویسنده کتاب صد سال تنهایی..البته این نظر منه...مابیشتر قربان

باروت یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:30 ب.ظ

آقا جان پس چرا نمینویسی؟......

آوات دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:53 ق.ظ http://awathiva.persianblog.com

پس اینجوریه، آقا یه قهوه خوردن چه توصیفایی داره

آیدا (پیاده) پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:37 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com

همان که باروت فرمودند....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد