تکمله

دوستان!
سروران!
لیدیز!
جنتلمن!
جسارتا لازم میدونم با توجه به استقبال چشمگیر از مطالب این وبلاگ و پیغامهای ریز و درشتی که از اقصی نقاط دنیا دریافت کرده ام مطالبی رو به عرض برسونم.
  آقا ما اگه میایم اینجا میگیم یه کسایی هستند که یک میلیون تومن تو یه شب خرج هوا رفتن و زمین زدنشون میکنن معنیش این نیست که تو کفشون موندیم یا براشون غش و ضعف میکنیم. یا اگه میگیم تو آرایشگاه زنانه چه خبره و یا گزارشی از یک جلسه نقد ادبی البته با بزرگنمایی بعضی مسائل مینویسیم نه میخایم با کسی بجنگیم نه خدای ناکرده به خودمون اجازه میدیدم در مورد کسی قضاوت کنیم. حداقل سعی میکنیم اینطور باشه.
اینا فقط چیزاییه که میبینم  و میشنوم و برای شما تعریف میکنم.حالا چرا من اینها رو مینویسم و یا اصلا چرا تو وبلاگ چیزمینویسم یه دلایلی داره که شخصیه و نیازی به تو ضیح نداره. ولی مختصرا یه چیزی تو مایه همان دلیلی که همه رو وادار میکنه برن مستراح!
در ضمن به خاطر قدر دانی از شما خوانندگان خوش ذوق این وبلاگ در اینجا پیغام برگزیده ماه رو که پس از بررسی بیش از ۱۰۰ پیغام رسیده انتخاب شده معرفی میکنم.
ضمن تشکر از دوست عزیزم خشایار که همیشه با پیغامهاش به وبلاگ درویشی من صفا داده ، دیپلم افتخار بهترین پیغام ماه به  دوست عزیزم آقای الیاس  که  در ذیل مطلب گزارش استخر مورخ ۷ تیر ماه  چنین مرقوم فرموده اند:
مزخرفه! 
تعلق میگیرد.مواردی که در این انتخاب در نظر گرفته شده اند عبارتند از :کوتاهی ، مختصری!، و رک گویی.
اگر میخواهید برنده خوشبخت ماه بعد شما باشید فردا خیلی دیر است!

یک گزارش کوتاه از استخر هتل استقلال(هیلتون سابق)

از لابی رد شدیم و بعد از عبور از زیر زمین و زیارت عتیقه فروشی مظفریان وارد محوطه استخر شدیم.
هوای گرم و آفتاب تند بعد از ظهر و آب آبی استخر ذوق زده مون کرده بود.لباسها رو کندیم  و تحویل رختکن دادیم.البته بعد ازاینکه ۳۱۰۰ تومن پیاده شدیم.
همین که شیرجه زدم تو آب یهو مایوم از پام در اومد .یادم افتاد این همون مایوییه که پارسال کنار دریا پیدا کرده بودم . حداقل نکردم یه کش بندازم بهش.همون زیر آب به هر بدبختی که بود کشیدمش بالا و اومدم کنار استخر.
بوی گند رو غن و چربی کاملا واضح به مشام می رسید.
یه تخت خالی پیدا کردیم و وسایلمونو گذاشتیم روش.خوبیش این بود که سیگار هم میشد بکشی.
هفت هشت نفر تو آب و چهل پنجاه نفری کنار استخر روی تختها لم داده بودند.تازه فهمیدم بوی گند چربی به خاطر چیه.همه چرب و چیلی بودند.یکی لوسیون نیوه آ یکی هم روغن زیتون و یکی هم معجونی که می گفت خودش از مخلوط کردن ۱۲ نوع ماده گیاهی درست کرده.
باید این هفته حتما یه مایوی درست و حسابی بخرم. عینک شنا و کلاه و اینها باشه برای وقتی که قسط وامم تموم شد.
رو تخت بغلی چهار پنج نفر نشسته و دراز کش حرف میزدند با حداکثر سن ۲۰ سال.
سر صحبت باز شد و بعد از یک ربع توبره ما حسابی پر شد.حالا توبره رو برمی گردونم و دو دستی از ته میگیرم و تکون میدم و همه رو واسه تون میریزم بیرون.داشته باشید :
۱- قیمت یک شله برای تابستان در منطقه دیزین و شمشک از ۲۵۰۰۰۰ تا ۶۰۰۰۰۰ تومان در ماه.
۲- کوکایین هر گرم ۱۱۰۰۰۰ تومان.
۳- برای اینکه یک مهمونی توپ ۳۵ نفری برگزار کنید با احتساب ۵ گرم کوک و حداقل ۵/۱ عدد قرص اکس برای هر نفر ۱۰۰۰۰۰۰ (یک میلیون) تومان باید کنار بگذارید.
۴- اگر اهل پوکر یا بیست ویک باشید و حداقل ۵۰۰۰۰۰ تومان کاب داشته باشید و به ازای هر پسر حداقل نیم دختر ببخشید به ازای هر دو پسر حداقل یک دختر در اکیپتان داشته باشید میتوانید برای همان بعد ازظهر دوستان جدیدی پیدا کنید و به همراه  آنها  بیست ، بیست و پنج نفری بشوید و همان شب برای سه روز به سمت دیزین حرکت کنید.پذیرایی به صرف کوک ،جوینت، درینک و (روم به دیوار)کاندوم به عهده صاب شله می باشد.اگر اهل فرقه دیگری هستید با خودتان بیاورید .غذا زیاد مهم نیست به غیر از شکلات مارس برای کره خوری که انهم محیاست!
۵- سوئیت امن مجردی در نیاوران ماهی ۶۰۰ تا ۸۰۰ هزار تومان.البته اگر قادر به پرداخت کل آن نیستید همانجا و در عرض کسری از ثانیه میتوانید با چند تا برو بچ رفیق و نهایتا هم خانه شوید.
۶- اگر میخواهید از مد عقب نیافتید و دوست دخترتان نپرد همین امروز به فکر تتو باشید.اشکالی از قبیل خط عابر پیاده، نقوش اسلیمی، اژدها و حروف ژاپنی قدیمی شده اند باید به فکر یک طرح تازه و سکسی باشید.البته بدنسازی کماکان فراموش نشود.
برای گرفتن اطلاعات تکمیلی میتوانید با همراه داشتن یک عدد مایوی اسپیدو ، یک عدد عینک پولیس یا پرسول (مارکهای دیگر با قیمت بالای ۱۰۰ هزار تومن قابل قبول است) و یک شیشه روغن (هر چی که سیاهترتون کنه بهتر است) به محل یاد شده و خیلی جاهای دیگه  مراجعه کنید.

چطور بود؟


 

هیچی!

هیچ جا نبودم.
گرفتار هم نبودم.
کار هم نداشتم.
نمیدونستم چی باید بنویسم.اصلا حرفی برای گفتن نداشتم.نه که نداشتم حال نداشتم حرف بزنم.
چی میخواستم بگم؟
اونایی که دیگران دوست دارن بشنون رو همه قبلا گفتن.اونایی هم که من میخام بگم رو حتی خودم دوست ندارم بشنوم.خیلی از خودم شنیدم.دیگه خیلی تکراری شدن.شاید بهتر باشه فراموششون کنم.باید بگردم ببینم حرف تازه چیه ؟یه چیزایی که حداقل خودم بتونم یه چند وقت دیگه باهاشون حال کنم.
آرش هم حالش از خودش و زندگیش به هم خورده.
میخایم بریم استخر هتل استقلال.
شما هم شنیدید اونجا پاتوق گیgay  هاست؟به ماچه که کی چه جورشو دوست داره.
ولش کن بابا.همین چهار تا خط هم که خودم خوندم بالا آوردم.

نگاه یک نویسنده آماتور از سولاخ یک کلیشه!

چند روز بعد در لابه لای کتاب های نتیجه پسری ام یا شاید نوه ام دختری کتابی دیدم با این عنوان:
تاریخ ایران.سال هشتم پیش دانشگاهی.چاپ ۱۴۸۲ خورشیدی.
با اینکه صد سال به چاپش مانده بود ولی هنوز مثل روز اول کهنه و رنگ و رو رفته بود.
در حین ورق زدن کتاب به این متن برخوردم:
۱۳۵۷-۱۳۸۲ -دوره حکومت مذهبی
در درس پیش توضیح دادیم که در سال ۵۷ چگونه  محمد رضا پهلوی که تازه چیزهایی از اداره مملکت آموخته بود و همچنین با فروش نفت که در ان زمان هنوز کالایی با ارزش و گران بود ثروتمند وقوی شده بود و گفته بود دیگر به چشم آبی ها باج نمی دهد توسط یک انقلاب سرنگون شد.
همانطور که میدانید این سومین خیزش بزرگ مردم کشورمان برای رسیدن به دموکراسی بود.بار اول نهضت مشروطه، بار دوم زمان مصدق که هردو ناکام مانده بود.
در به ثمر رسیدن این انقلاب علاوه بر عامه مردم که جانفشانی های فراوانی از خود نشان دادند گروههای متعددی از جمله چشم آبی ها نقش داشتند. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که اداره حکومت به دست حاکمان مذهبی افتاد.
رهبران مذهبی به زودی همه حامیان خود را فراموش کردند و فکر کردند واقعا خدا باعث پیروزی انقلاب شده.
به همین علت شورشهای بسیاری در نقاط مختلف کشور روی داد از جمله در ناحیه کشور کردستان امروزی که در آن زمان بخشی از خاک ایران بود.بیشتر این شورشها و مخالفتها به سختی سرکوب شد و حکومت مرکزی قوی بر ایران حاکم شد.
پس از مدتی صدام حسین دیکتاتور کشور عراق(اکنون کشوری به این نام وجود ندارد) به ایران لشکر کشی کرد.مردم ایران دفاع جانانه ای از مرزو بوم خود کردند و جوانان شجاع بسیاری در این جنگ جان خود را از دست دادند.
بی درایتی حاکمان باعث شد که جنگ هشت سال طول بکشد و چشم ابی ها از این موضوع بسیار خوشحال بودند.
طولانی شدن جنگ و همچنین تن پروری و عیاشی حاکمان که از خزانه های کشور برای خود قصر های مجلل ساخته بودند باعث شد مردم بسیار فقیر شوند و زندگی سختی داشته باشند.در این دوره بسیاری از دانشمندان و هنر مندان و همچنین مردم عادی از کشور گریختند. این پدیده که به فرار مغز ها معروف شده بود نیز منافع بیشماری برای چشم آبی ها به ارمغان آورد.
یواش یواش مردم دیگه از هر چی خدا ست حالشون به هم میخورد.
پس از مدتی کشور امریکا که در آن زمان بسیار قدرتمند شده بود و رویای تسخیر جهان را در سر داشت به کشور های همسایه ایران لشکر کشی کرد.اما میدانست که با نیروی نظامی تمیتواند در ایران کاری از پیش ببرد.پس شروع به گول زدن ایرانیان با مفاهیمی از قبیل دموکراسی و ازادی کرد.
ایرانیان که از ظلم وجور حکام خود به تنگ آمده بودند نه تنها مقاومتی در مقابل حمله آرام چشم آبی های آمریکایی از خود نشان ندادند بلکه از بیگانگان استقبال هم کردند.
پس از مدتی یعنی در سال ۱۳۸۲ فردی ایرانی به نام .... توانست با قول همکاری با چشم آبی ها حمایت آنان را جلب کند و طی یک کودتای نسبتا آرام قدرت را به دست بگیرد.
در درس بعد توضیح خواهیم داد که چگونه این امر باعث به تاخیر افتادن آزادی واقعی ایران شد و چگونه چشم ابی ها ۲۵ سال دیگر ایران را غارت کردند.
 

جلسه نقد ادبی


درست یادمه روزی که اولین داستانم (داستانهای میدان ونک )رو وارد وبلاگ کردم با خودم فکر کردم چه باحال میشه یه روز یه نویسنده معروف اونها رو بخونه و پیغام بذاره :
سری به وبلاگت زدم .وقت داری فردا یه سر بیای دفتر من. میخام راجع به نوشته هات صحبت کنم.
فرداش هم بگه : نویسنده جوون از آشناییت خوشحال شدم.هر چند تجربه ات کمه ولی اگه ادامه بدی آینده خوبی داری.

با کمال خرسندی این اتفاق افتاد. فقط جزئیاتش کمی فرق میکرد.

شاید هم اشتباه از من بود که تو رویاهام جزئیات رو دقیقا مشخص نکردم!
هر چند جزئیات زیاد مهم نیستند ولی برای
اینکه درس عبرتی برای شما باشد ! و همچنین برای اینکه اگر دل نازکی دارید خود طفلک معصوم بیگناهتان را در معرض نقد ادبی قرار ندهید جزئیات جریان را تعریف میکنم.

قضیه به این صورت بود که خانم منیرو روانی پور که حتما میشناسیدش در اجابت از دعوت من برای بازدید وبلاگم داستان آرایشگاه را خوانده بودند و از من برای شرکت در جلسه ای که روز پنجشنبه در محل نشر قصه برگزار میشد دعوت کرده بودند.خوب چی از این بهتر؟

من هم با کلی زحمت شرکت رو دودره کردم و رفتم.

طبق معمول آخرین نفر بودم.سلامی کردم و یه صندلی اون پشت مشتها گیر اوردم و نشستم.

به جز من و خانم روانی پور هشت، نه(8- 9) نفر دیگر هم بودند.

از نویسنده کامل مرد 56 ساله ای که با افتخار می گفت شاگرد خیاط بوده و توسط غلامحسین ساعدی نویسنده شده تا خبر نگاری جوان و حتی یک گزارشگر از یک روزنامه خارجی و چند نفر از خانم ها و آقایان جوان که در وبلاگ داستان می نویسند که به قول علی عبدی پور حتی اگر کمی بیشتر کوتاه می آمدند هم از من بلند تر بودند!

همه خودشان را معرفی کردند.طبیعی بود که کسی توجهی به من نکند ولی أخر همه با پررویی گفتم:

خانم روانی پور من بابک هستم.دیروز تو وبلاگم پیغام گذاشته بودید.

-آه یادم آمد.داستان آرایشگاهتو خوندم.برای اینکه یه مرد اینو بنویسه شاهکاره ولی خوب ایراداتی هم داره. بعد هم چند دقیقه ای راجع به اینکه نباید از کلمه زنیکه  اسفاده میکردم صحبت کردند. با این استدلال که نویسنده باید رعایت اصل بی طرفی را بکند و ما بنا به داشتن فرهنگ فضولی و قضاوت در نوشته هایمان دچار این اشتباه می شویم.بعد رو به دیگران گفتند :اگه موافق باشید ایشون (یعنی من) داستانشون رو بخونن و همگی راجع بهش صحبت کنیم.( قضیه جرجیس پیغمبر!)

ومن سر مست از این اقبال ناگهانی و در حالیکه تا اواسط داستان صدام کمی میلرزید داستان ارایشگاه رو در حضور جمع خوندم.

بعد همه اساتید یکی یکی شروع کردند به نقد داستان من.

تا اینجاش خوب بود. نه؟

اما از ایجا به بعدش.چرخ گوشت که میدونین چیه؟ در یک جمله بگم ،یک چرخی کردن مارو که نگو!!

به اینصورت:

1-خانم ، حدودا 25  ساله(البته چون سن دقیق افراد رو نمیدونم از آنچه که در مورد سن خانمها حدس میزنم اتوماتیک حداقل دو سه سال کم کردم!):فضا سازی میتونست شلوغ تر باشه.موضوع تکراری بود.نتیجه و هدف نداشت.حاضر نیستم دوباره آنرا بخوانم.

2-آقا حدودا 25 ساله:مشخص بود که یک مرد نوشته.هدف و نتیجه نداشت.البته من با کلمه زنیکه مشکلی ندارم.

3-آقا 24 ساله :همه شخصیت ها لومپن هستند.شخصیت ها زیاد و متعدد هستند. بیشتر شبیه گزارش است تا داستان.

4- خانم 20 ساله:روی شخصیت ها خوب کار نشده بود.

دیگه یواش یواش داشت لب و لوچه ام آویزون میشد.میخواستم بگم به خدا اینو من ننوشتم .مال بچه برادرمه که 12 سالشه .تو زنگ انشا نوشته.لا اقل اینجوری بهم میگفتند دزد!

 خانم روانی پور انگار متوجه شد و گفت:

دوستان توجه داشته باشید که ایشون هیچ ادعایی نداره و این جزو اولین کارهاش به حساب میاد و رو به من کردند وگفتند:ناراحت نشی ها. ما اینجا هستیم برای همین. باز هم خدا پدرش و پدر شوهرشو  بیامرزه! انگار مرام ومعرفت هنوز تو این خانواده باقی مونده.

5-خانم 40 ساله:ضمن گفتگو بعضی شخصیت ها فکر میکنند.از نظر اصول داستان نویسی  این درست نیست.کلمه زنیکه نباید به کار برده میشد.اصلا داستان نیست!هدف و نتیجه ندارد.

یاد کلاس انشای دبیرستان افتادم.درست میگفت. شانس آوردم حواسشون به شاهد مثال نبود.چون شاهد مثال هم ننوشته بودم!

6-آقا 56 ساله:خوب بود.متشکرم.مرسی! ولی پراکنده گویی ها کم بود.باید بیشتر به دیالوگ ها پرداخته میشد.بهتره داستان "سمنو پزان" نوشته استاد أل احمد رو بخونی.

دستش درد نکنه.این کتاب رو همون روز خریدم وهمون شب خوندم.کلی حال کردم.

7-آقا 23 ساله:داستان گره ندارد.هدف و نتیجه ندارد.حاضر نیستم دوباره بخونم.اصلا شما خودتون از نوشته تون راضی هستید.

دیگه نتونستم ساکت بمونم و گفتم:اگه منظورتون یک نتیجه ناب فلسفیه ، نه نداره ولی من اصلا دنبال این نبودم.

خانم روانی پور گفت:حرف نزن .فقط یادداشت کن!

8- خانم 26ساله: شخصیت ها گنگ هستند.به خصوص اکرم.

9-خانم 23 ساله:از ابتدا نسبت به شخصیت ها گارد گیری شده.شخصیت ها محدود هستند.کلمه زنیکه نباید استفاده میشد.

البته شاید بهتر بود در پایان داستان از همه خانم های محترم به خاطر خطاب قرار دادن یکی از هم جنسانشان با واژه زنیکه عذر خواهی میکردم.خوب حالا میکنم!

آقای شماره 2 :این که یک نوشته به صورت گزارش باشد بد نیست.چخوف هم داستانی به نام شرط بندی با همین سبک دارد.

خانم روانی پور:

در بعضی از جاها زیاده گویی شده.درک بعضی از چیز ها باید به خواننده واگذار شود.فضا سازی ضعیف است.مثلا به صدای سشوار و بوی رنگ مو که فضا را پر کرده اشاره ای نشده .

و تمام.

 

ملاحظه فرمودید که چقدر امیدوار کننده بود!

رفتیم بالا و خانم روانی پور با چند تا جمله مثبت و کتاب" زن زیادی" مرحوم آل احمد مرا بدرقه کردند.خیلی دلم میخواست بدونم این جملات مثبت ازسر ترحمه یا واقعی!

 

از پاساژ اومدم بیرون.تنها چیز قشنگی که تو ذهنم بود کاراکتر NICE   خانم روانی پور بود.یه ربعی طول کشید تا فهمیدم باید چه جوری تا پاسداران برم.یه بار دیگه چک کردم:چهارراه ولیعصر،میدان ولیعصر، سید خندان و پاسداران.

خیلی دلم میخواست دو سه ساعتی ول بگردم وفکر کنم ولی قول داده بودم برگردم شرکت و پروفرمای پارس سویچ رو تموم کنم.

تو میدون ولیعصر به تاکسیه گفتم :ولیعصر! طرف با دستش به زمین اشاره کرد و گفت همینجاست.

همه مسافر ها خندیدند.اگه عجله نداشتم حتما با تاکسی بعدی میرفتم.

تو راه کارلو صفریان رو هم که از برو بچ با حال دانشگاه بود دیدم.گفت رفته آمریکا درس بخونه.یادم رفت بپرسم وقتی تو آمریکا ازش میپرسن اهل کجاست در جواب میگه ارمنستان یا ایران.

شاید باورتون نشه ولی تو شرکت برای تهیه چهار صفحه پروفرما 26 صفحه پرینت گرفتم و مهندس فرهمند(مدیر عامل شرکت) رو همه  یه خط قرمز می کشید و برمیگردوند.آخرش اومد تو اتاق من و گفت: مهندس مثل اینکه دوباره داری رو داستان جدیدت فکر میکنی.ادبیات خیلی خوبه، من هم دوست دارم ولی به شرطی که هابی(hobby )باشه!

عجب جمله سنگینی!

شب  مثل بچه ننه ها پناه بردم به سروناز. دمش گرم مرام گذاشت و  گفت:مطمئنم بابکی یه روز بزرگترین نویسنده دنیا میشه.


 در پایان و به خاطر رعایت اصول داستان نویسی:

شاهد مثال: من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم     حال برای چون تویی اگرکه لایقم بگو.

نتیجه فلسفی:حالا حالا ها منتظر قسمت دوم داستان، ببخشید گزارش آرایشگاه نباشید.

نتیجه اخلاقی: در رویاهایتان حتما جزئیات را ذکر کنید!


جالب بود نه؟ نظر شما چیه؟