آرایشگاه زنانه.

آرایشگاه زنانه
دست تپل و سفیدش رو برد توی موهاش و گفت:
می بینی اکرم جون! ریشه موهام دراومده.
آرایشگر و دو نفر مشتری دیگه نگاهی کردند. البته بیشتر نگین انگشتری رو که از لای موهای زرد زنیکه برق میزد ور انداز کردند تا ریشه موهایی که با ذره بین هم نمی شد اختلاف رنگشان را با بقیه موها تشخیص داد.
اکرم خانم که خوب میدونست چه جوری باید هوای همچین مشتریهایی رو داشته باشه گفت:
ماشالله بزنم به تخته نسرین جون یه  هفته ای چقدر موهات بلند شده!
-آره همه میگن.البته اگه حسودی بذاره.واه واه خواهر شورمو که میشناسی، با اون چهارتا شویدش می گه موهات کم پشته!اصلا تاسی تو خوانوادشون ارثیه!
-خوب حالا میخوای چیکار کنی؟
-های لایت کاهی چطوره؟
-هر جور میلته، ولی بعد از یه مدت که رنگ روشن زدی رنگ تیره بهتره. مثلا شرابی.هم تنوعه هم سنتو کم می کنه.
-واه ه ه ه! مگه من چند سالمه؟
-اوا خاک بر سرم شوخی کردم. و بعد رو به بقیه مشتریها کرد و گفت:
ماشالله نسرین جون مثل قالی کرمون می مونه. انگار سال به سال جوون تر میشه!
از بین مشتریها دختری که بیستو دو سه ساله به نظر میرسید با صدای آرام گفت:
خوب، نسرین جون خوب به خودشون میرسن.هر دفعه من اومدم اینجا دیدم از صبح نشستن اینجا! و بعد با خودش گفت:با نصف  پولی که این زنیکه بشکه در سال خرج رنگ مو و تتوی ابرو و کشیدن پوست و ساکشن بالا و پایینش میکنه میشه یه عروسی کوچولو و یه خونه کوچولوتر گرفت و رفت  زندگی.

مشتری دیگر که زنیی حدودا چهل ساله و نسبت به سنش زیبا بود در حالیکه با خونسردی پاهاش رو توی ظرف آبگرم تکون میداد و برای پدی کور آماده می کرد گفت:

نسرین جون شوهرت هنوز تو کار ساختمونه؟

نسرین طوریکه انگار بهش فحش داده باشی برگشت و یا صدایی شبیه  شیهه مادیان در حال زاییدن گفت:وااااااه !اون چلمن خرج کله تاس خودشم به زور در میاره. فکر کردی من از اون یه قرون پول می گیرم.عمری! همه اینا از صدقه سر پدر خدا بیامرزمه. اگه همین چند تا آپارتمانم برای من نذاشته بود از گرسنگی می مردم. این مرتیکه رم بابام آدم کرد!وگرنه اولش آه نداشت با ناله سودا کنه.

دختر جوان پیش خودش فکر کرد: پس بیخودی نیست که امیر میگه سرم بره نمیخام بابات یه یه قرونی بهمون کمک کنه. شاید همین چیز هارو دیده.

و زن چهل ساله طوریکه انگار فکر دختر جوان را خوانده باشد رو به او کرد و گفت:

راست میگه والله. پسرای این دوره زمونه یا معتادن یا خانم باز یا بیکار و علاف.اوناییشون هم که به اصطلاح مرد خانواده اند همشون هشتشون گرو نهشونه.خسته شدیم از بس شنیدیم خانم مراعات کن. حقوق کارمندیه!

سپس چند لحظه ای پاهایش را در ظرف آب تکان داد و پس از یک نگاه شیطنت آمیز به نسرین ادامه داد:

شاید هم ما شانسمون بده. مردم با چه قیافه های ایکپیری  یه شوهرایی تور میزنن بیا و ببین!

اکرم خانم برای اینکه بحث رو عوض کنه و خودشو از نون خوردن نندازه  گفت:نسرین جون یه دقیقه تکون نخور میخام رنگ بذارم. بعد هم به پیرزنی که هیچ کس نمیدونست چه نسبتی با هاش داره ولی بعضی ها می گفتن مادرشه گفت: بی بی چند تا چایی میاری.

زن چهل ساله رو به دختر جوان کرد و با صدایی که فقط خودشان بشنوند گفت: تقصیر خودم بود.زمان ما این حرفها مد بود. اوائل انقلاب بود دیگه.خر شدیم رفتیم شوهر تحصیلکرده کردیم.همون موقع که مهرداد اومده بود خواستگاری یه خواستگار دیگه داشتم میلیاردر.هر چی مامانمینا گفتند بیا زن این بشو گفتم نه! یا مهرداد یا هیچکس!بعدا یه بار یارو تو خیابون با یه بنز دیدم،الگانسه؟ چیه؟ یه زنیکه امل هم کنارش نشسته بود. ما چی؟ بایه پراید فیزوری! و بعد خندید.

با اینکه تقریبا ارام صحبت می کرد ولی اکرم خانم که دیگه تو استراق سمع از مشتریها حرفه ای شده بود هم شنید و خنده تلخی کرد.

زن چهل ساله رو به اکرم کرد و گفت:

جریان تو چی شد؟ بالاخره طلاقتو گرفتی؟ مهریه ات چی شد؟

-آره .دادگاه حکم طلاقو صادر کرد ولی مهریه امو بخشیدم.

-شوهرت زن من نگرفته؟

- نه بابا اون بیچاره این اواخر انقدر هرویین کشیده بود قیافه اش مثل گودزیلا شده بود. هیچ زنی از 100 متریش هم رد نمیشد. و همه خندیدند. البته به جز دختر جوان که انگار خندیدن یادش رفته بود.

زن چهل ساله برای اینکه دخترک رو از بق در بیاره  و در حالیکه می خندیدگفت:

دختر جون یه وقت به سرت نزنه شوهر کنی. بذار تا چهل سالگی.همه کاراتو که کردی خودم یه عموی پولدار دارم که تا اونموقع هم  زنش می میره. براتون یه عروسی مفصل می گیریم. بعد چند سال هم خودش مرد هرچی گیرت اومد با هم نصف می کنیم! و بعد همگی حتی نسرین قه قه زدند زیر خنده. دخترک هم خندید.

اکرم رو به دختر گفت: هنوز با امیر دوستی؟ ازدواجتون به کجا رسید؟

-آره . ولی تاریخ ازدواج فعلا معلوم نیست. شاید هیچ وقت.

زن چهل ساله گفت لابد بهت میگه: آه عزیزم . عشق از ثروت بهتر است. بعدا با هم به همه جا میرسیم.روی ابرها قصر میسازیم. ها؟ و دوباره خندید.

-نه اتفاقا اهل این خالی بندیا نیست.

با صدای زنگ موبایل دختر جوان همه ساکت و البته سراپا گوش شدند.دخترک از جا پرید و موبایل  به دست به گوشه سالن رفت.

چند دقیقه بعد با چشمان خیس برگشت و در حالیکه برای پوشیدن مانتو به سمت چوب لباسی میرفت گفت:اکرم جون ببخشید مهمونی امشب کنسل شد. با اجازه تون من دیگه میرم!

زن چهل ساله پک محکمی به سیگارش زد و با خونسردی گفت:باریکلا بذار یه کم تو خماریت بمونه .

اکرم به سمت دختر رفت و گفت:عزیزم ، بیا بشین .اینقدر عجله نکن.حرفهای این دو تا دیوونه رم گوش نکن. مطمئن باش امیر الان دوباره بهت زنگ میزنه و ...

مکالمه اکرم و دختر جوان در گوشه سالن  چند دقیقه ای طول کشید.

در همین حال نسرین صدا زد:

اکرم خانم، میشه یه خورده عجله کنی.من کلی کار دارم، هنوز ناخونام مونده. از اینجام تا شهرک باید برم لباسمو از خانم عظیمی بگیرم. و بعد رو به زن چهل ساله کرد و گفت: بی انصاف واسه یه لباس شب 600 تومن ازم پول گرفته.

بالاخره مریم مانتوش رو دوباره آویزان کرد و اینبار چند تا صندلی اونطرف تر نشست. نگاهی به چراغ چشمک زن موبایلش انداخت ، صدای زنگش را زیاد کرد و آنرا طوری در جیب بغل کیفی که امیر  به عنوان هدیه روز تولد برایش خریده بود گذاشت که با اولین زنگ بردارد.
پایان آرایشگاه زنانه.



ادامه این داستان را می توانید در داستان بعدی یعنی در آرایشگاه مردانه دنبال کنید.
منتظر باشید!

آرایشگاه زنانه.فقط خانم ها بخوانند!!


دست تپل و سفیدش رو برد توی موهاش و گفت:
می بینی اکرم جون! ریشه موهام دراومده.
آرایشگر و دو نفر مشتری دیگه نگاهی کردند. البته بیشتر نگین انگشتری رو که از لای موهای زرد زنیکه برق میزد ور انداز کردند تا ریشه موهایی که با ذره بین هم نمی شد اختلاف رنگشان را با بقیه موها تشخیص داد.
اکرم خانم که خوب میدونست چه جوری باید هوای همچین مشتریهایی رو داشته باشه گفت:
ماشالله بزنم به تخته نسرین جون یه  هفته ای چقدر موهات بلند شده!
-آره همه میگن.البته اگه حسودی بذاره.واه واه خواهر شورمو که میشناسی، با اون چهارتا شویدش می گه موهات کم پشته!اصلا تاسی تو خوانوادشون ارثیه!
-خوب حالا میخوای چیکار کنی؟
-های لایت کاهی چطوره؟
-هر جور میلته، ولی بعد از یه مدت که رنگ روشن زدی رنگ تیره بهتره. مثلا پر کلاغی.هم تنوعه هم سنتو کم می کنه.
-واه ه ه ه! مگه من چند سالمه؟
-اوا خاک بر سرم شوخی کردم. و بعد رو به بقیه مشتریها کرد و گفت:
ماشالله نسرین جون مثل قالی کرمون می مونه. انگار سال به سال جوون تر میشه!
از بین مشتریها دختری که بیستو دو سه ساله به نظر میرسید با صدای آرام گفت:
خوب، نسرین جون خوب به خودشون میرسن.هر دفعه من اومدم اینجا دیدم از صبح نشستن اینجا! و بعد با خودش گفت:با نصف  پولی که این زنیکه بشکه در سال خرج رنگ مو و تتوی ابرو و کشیدن پوست و ساکشن بالا و پایینش میکنه میشه یه عروسی کوچولو و یه خونه کوچولوتر گرفت و رفت  زندگی.

مشتری دیگر که زنیی حدودا چهل ساله و نسبت به سنش زیبا بود در حالیکه با خونسردی پاهاش رو توی ظرف آبگرم تکون میداد و برای پدی کور آماده می کرد گفت:

نسرین جون شوهرت هنوز تو کار ساختمونه؟

نسرین طوریکه انگار بهش فحش داده باشی برگشت و یا صدایی شبیه  شیهه مادیان در حال زاییدن گفت:وااااااه !اون چلمن خرج کله تاس خودشم به زور در میاره. فکر کردی من از اون یه قرون پول می گیرم.عمری! همه اینا از صدقه سر پدر خدا بیامرزمه. اگه همین چند تا آپارتمانم برای من نذاشته بود از گرسنگی می مردم. این مرتیکه رم بابام آدم کرد!وگرنه اولش آه نداشت با ناله سودا کنه.

دختر جوان پیش خودش فکر کرد: پس بیخودی نیست که امیر میگه سرم بره نمیخام بابات یه یه قرونی بهمون کمک کنه. شاید همین چیز هارو دیده.

و زن چهل ساله طوریکه انگار فکر دختر جوان را خوانده باشد رو به او کرد و گفت:

راست میگه والله. پسرای این دوره زمونه یا معتادن یا خانم باز یا بیکار و علاف.اوناییشون هم که به اصطلاح مرد خانواده اند همشون هشتشون گرو نهشونه.خسته شدیم از بس شنیدیم خانم مراعات کن. حقوق کارمندیه!

سپس چند لحظه ای پاهایش را در ظرف آب تکان داد و پس از یک نگاه شیطنت آمیز به نسرین ادامه داد:

شاید هم ما شانسمون بده. مردم با چه قیافه های ایکپیری  یه شوهرایی تور میزنن بیا و ببین!

اکرم خانم برای اینکه بحث رو عوض کنه و خودشو از نون خوردن نندازه  گفت:نسرین جون یه دقیقه تکون نخور میخام رنگ بذارم. بعد هم به پیرزنی که هیچ کس نمیدونست چه نسبتی با هاش داره ولی بعضی ها می گفتن مادرشه گفت: بی بی چند تا چایی میاری.

زن چهل ساله رو به دختر جوان کرد و با صدایی که فقط خودشان بشنوند گفت: تقصیر خودم بود.زمان ما این حرفها مد بود. اوائل انقلاب بود دیگه.خر شدیم رفتیم شوهر تحصیلکرده کردیم.همون موقع که مهرداد اومده بود خواستگاری یه خواستگار دیگه داشتم میلیاردر.هر چی مامانمینا گفتند بیا زن این بشو گفتم نه! یا مهرداد یا هیچکس!بعدا یه بار یارو تو خیابون با یه بنز دیدم،الگانسه؟ چیه؟ یه زنیکه امل هم کنارش نشسته بود. ما چی؟ بایه پراید فیزوری! و بعد خندید.

با اینکه تقریبا ارام صحبت می کرد ولی اکرم خانم که دیگه تو استراق سمع از مشتریها حرفه ای شده بود هم شنید و خنده تلخی کرد.

زن چهل ساله رو به اکرم کرد و گفت:

جریان تو چی شد؟ بالاخره طلاقتو گرفتی؟ مهریه ات چی شد؟

-آره .دادگاه حکم طلاقو صادر کرد ولی مهریه امو بخشیدم.

-شوهرت زن من نگرفته؟

- نه بابا اون بیچاره این اواخر انقدر هرویین کشیده بود قیافه اش مثل گودزیلا شده بود. هیچ زنی از 100 متریش هم رد نمیشد. و همه خندیدند. البته به جز دختر جوان که انگار خندیدن یادش رفته بود.
ادامه دارد...

داستان جدید:آرایشگاه

داستان جدید در مورد جایی است که مطمئنا شما بودن در آن را تجربه نکرده اید.یعنی آرایشگاه!
چطور؟
توضیح میدم.
این داستان دارای دو بخش است.
۱- ارایشگاه زنانه(برای آقایان)
۲-آرایشگاه مردانه (برای خانمها)
البته بعضی از خانمها برای اصلاح سر پسر کوچولویشان به آرایشگاه مردانه رفته اند اما با خواندن این داستان تصدیق خواهند کرد که در تمام مدت حضورشان مثل یک نامحرم با آنها برخورد شده و تازه بعد از رفتنشان همه نفس راحتی کشیده اند و به صحبتهایشان ادامه داده اند.
در اینجا لازم است از کمکهای بیدریغ همسر ، مادر و کلیه فک و فامیل مونث برای نوشتن قسمت آرایشگاه زنانه تشکر و قدر دانی بنمایم!

زیاد منتظر نخواهید ماند!! 

من هنوز زنده ام!

با توجه به این نکته که معمولا خوانندگان وبلاگ، آخرین مطلب را می خوانند یا حداقل به آخرین مطلب بیشتر توجه می کنند ترجیح دادم برای نوشتن مطلب جدید صبر کنم تا همه کسانی که لطف می کنند و نهانشان نظری با وبلاگ من دلسوخته است نسبت به این داستان آخر بذل توجه و عنایت بنمایند.
در نتیجه اگر هنوز داستان آخر موسوم به ترمودینامیک را نخوانده اید یا دقیق نخوانده اید ، بخوانید و کامنت مبارک و ملوکانه درذیل مشارالیه مرقوم فرمایید.

ترمو دینامیک ،قسمت سوم و اخر:

...ادامه از یادداشت قبلی:
-خوب پس حداقل دعا کن به امتحان برسیم!
-باشه.
-راننده:آبجی شما گفتی کجا پیاده می شی؟
-میدون ولیعصر.مسیربعدیت کجاست؟
ـ ما مسافر کشیم.هر جا پا بده.شما بشین.مسافرا که پیاده شدن هر جا خواستی میبرمت!
-خیر ببینی.
این خیر ببینی آخر را با چنان کش و قوصی گفت که من دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. دوباره برگشتم عقب را نگاه کردم. ایندفعه دیگر خبری از لبخند نبود.
گفتم: آرش تریپو داری؟
-آره.
و دوباره ساکت شدیم.
سر خیابان حافظ که رسیدیم ، پیاده شدیم و همانطور که پیش بینی میشد طرف همانجا دور زد  و مسیرش را به سمت میدان ولیعصر ادامه نداد.من همانطور وسط خیابان ایستاده بودم و این صحنه را نگاه می کردم که آرش بالاخره به حرف آمد و گفت: دلت میخواست به جای دانشجو مسافرکش بودی؟
-نمیدونم!
با یه تاکسی دیگه دم در دانشگاه پیاده شدیم.
یک نگاه به بالا انداختم.
 نوشته بود:
دانشگاه صنعتی امیر کبیر.
چقدر این تابلو کوچک شده. اوائل خیلی بزرگتر بود!
تنها شانسی که آورده بودیم این بود که امتحان در محل دانشکده خودمان یعنی معدن و  متالورژی برگزار میشد و  دانشکده ما به درب اصلی نزدیک بود.
آرش:سیگار داری؟
-آره ولی حالا نکش دیر شده.
-نه بابا هشت و سه دقیقه است. تا هشت و ربع وقت داریم!
-پس بیا بنشینیم تو لابی و باهم بکشیم و لی نخوریش ها. سه کام رد بریم!
... سه هفته بعد ، همان مکان، ولی ساعت ۱۱ صبح:
-بابک:بسه دیگه بابا خوردیش. بده ماهم یه دوتا کام بگیریم.
ـآرش:بیا. دفتر دانشکده نگفت استاد کی میاد؟
-باید دیگه پیداش بشه.سیگار رو کشیدیم بریم بالا تو صف. خیلی ها افتادن.
-باز تو شانس داری .هشت و هفتادوپنج رو ده میده.
-گفتی تو چند شدی؟
-هفت.
...نیم ساعت بعد:
بابک:استاد ما که راهمون درسته. فرمول ها رو هم نوشتیم. فقظ دیاگرام الینگهام درست در نیومده.
ـاستاد:خوب این هفتادو پنج صدم هم به خاطر همین بهت دادم دیگه.
-حالا میشه یه بار دیگه نگاه کنید.
-باشه بذار ببینم... نه راهت هم غلطه.همین هفتادوپنج صدم رو هم نمیگیری!
-اااه استاد واقعا کم کردید؟
-بله آقا. من که شوخی ندارم.صد دفعه گفتم بیخودی وقت منو نگیرید. برید درس بخونید آقا. با ابن بازیها نمیشه مهندس شد!
-اما استاد..
-بفرمایید بیرون آقا.
ـاستاد یه ترجمه ای، تحقیقی، چیزی بدین.بعد از دو ترم..
-نمیشه آقا .لیست رو باید امروز تحویل بدم.
-استاد ترم دیگه جبران میکنیم.
-ترم دیگه من نیستم.آقای دکتر ... به جای من تشریف میارن.
-کجا به سلامتی؟
-آفریقای جنوبی.
-افریقای جنوبی؟ برای چه اونجا؟
-فرصت مطالعاتیه.چند ماه میرم و بر میگردم.
تو دلم گفتم: کاش بر نگردی.سیاه پوستا بگیرن بامبو بامبوت کنن!به هرحال تیر آخر رو بندازیم ببینیم چی میشه.
-موفق باشید استاد .با علاقه ای که شما به علم وخدمت به وطن دارید حتما با دست پر برمیگردید. حال نمیشه مارو پاس ...
-آقای نادعلی برای آخرین بار میگم .تشریف ببرید بیرون وگرنه زنگ میزنم حراست دانشگاه...
و من آمدم بیرون.
آرش:چی شد گرفتی.
-آره هشت.
-جون من. و زد زیر خنده.
-جون تو ،هفتادوپنج صدم هم کم کرد! تو برو ببینیم تو چیکار میکنی.
چند دقیقه بعد آرش هم با لب و لوچه آویزان از اتاق استاد خارج شد.
بابک:چند؟
-من یک نمره گرفتم. شدم هشت!
ایندفعه نوبت من بود که بخندم.آنهم با صدای بلند.آنقدر بلند که همه بشنوند.حتی استاد!
و با همان صدای بلند گفتم:
پس ... لقش.بزن بریم چهارراه ولیعصر. الان بوف* شلوغ میشه .زود بجنبیم یه جای باحال کنار ستون گیرمون میاد.
               آخ بزنه امروز دو تا از اون هلو های دانشگاه هنر بشینن بغلمون ....
 پایان.
*در آنزمان یعنی سال ۷۶ بوف در چهاررا ولیعصر شعبه ای داشت که ظهر ها پاتوق دانشجو های دانشگاههای اطراف بود.