تعطیلات

اولی:بچه ها شنبه تعطیله. بیاین یه برنامه باحال بریزیم.دو سه روز تعطیلی اونم واسه عزا بد جوری حوصله آدم سر میره. بیاین از این تهران لعنتی بزنیم بیرون!
دومی: بد نیست ولی به شرطی که زیاد دور نباشه.من که حال رانندگی ندارم.
سومی: من هم موافقم .یه جایی تو شعاع ۲۵۰ کیلومتری تهران.تو خونه تون نقشه ندارید؟
دومی:چرا بذار بیارم ... آها نگاه کن!۲۵۰ کیلومتر درست به اندازه عرض سیگار بهمن منه! از شمال میشه شمال! از جنوب حوالی اراک .از شرق وسط کویر لوته ،باید بریم مارگیری. از غرب هم که از همه خطرناکتره میشه قزوین!
اولی:باز شما دوتا افتادین به هم شروع کردین به مسخره بازی.بابا بیاین یه کاری بکنیم.دوباره پنج شنبه شب مجبور میشیم بریم تو ترافیک پارک ملت ها!
دومی:خوب خانم عزیز شما پیشنهاد بده.
اولی:من میگم همین الان پاشیم یه اکیپ از بچه های باحال جمع کنیم یه برنامه مسافرت دسته جمعی بذاریم. 
سومی: مثلا کیا؟
اولی:نترس بابا اونایی تو خوشت نمیاد نمیگیم.
سومی:نه منظورم این بود که شلوغ نباشیم.ما سه تا باشیم یه دختری چیزی هم پیدا کنیم سه روز دوست دختر من باشه که مزاحم شما دوتا نباشم!
دومی:من با این یکی خیلی موافقم.اگه یکی از دوستاتو بیاری برای من هم خوب میشه.شما دوتا با هم حرف میزنید من و آرش هم میریم کوهنوردی!
اولی:تو دیگه حرف نزن سو استفاده چی ! همه اش دنبال موقعیت میگرده از دست من فرار کنه. تازه من اگه دوست به درد بخور داشتم که خودم میرفتم مسافرت منت شما دوتا تنبل هم نمی کشیدم.
دومی:اینو من موافق نیستم!
سومی:خوب تو خودت یه چیزی بگو.
دومی: واقعا بگم؟
اولی و سومی: آره بگو.
دومی:پس گوش کنید.من میگم پنجشنبه رو مرخصی میگیریم.بگین خوب.
اولی و سومی: خوب!
- من صبح پنج شنبه ساعت ده پا میشم میرم جلسه نقد ادبی.
-خوب.
-برای ظهر قرار میذاریم میریم چلو کباب میخوریم.
-خوب.
-بعد از ظهر میایم خونه.قشنگ با خیال راحت تا ساعت چهار و پنج تلویزیون می بینیم تا کنار تلویزیون خوابم ببره.
-خوب.
-بعد باطری همه ساعتهارو در میاریم و من میخوابم تا هر وقت که پاشدم.احتمالا جمعه صبح ساعت چهار و پنج میشه!
-خوب.
بعد من میرم کوه مثلا درکه. از اونجا هم میرم استخر مثلا هتل هما. تو این مدت هم تو (اولی) از فرصت اسفاده میکنی یه ماکارونی یا لوبیا پلو عالی برای شوهرت درست میکنی تا من بیام باهم بخوریم.
-خوب.
بعدش قشنگ تا ساعت ۷ میخوابیم. البته تو این مدت آرش باید بگرده یه مهمونی باحال پیدا
کنه .بعد پا میشیم باهم سه تایی یا شاید هم چهار تایی میریم مهمونی.ساعت دو و سه که برگشتیم که معلومه باید بخوابیم.
- خوب.
- شنبه رم استراحت میکنیم که یکشنبه فرش و سرحال بریم سر کارمون.
-سومی:خوب.
-اولی: خوب و زهر مار.پاشید بساتتونو جمع کنید.(رو به دومی)همین که داشتی خیال بافی میکردی مامانم زنگ زد برای جمعه و شنبه خونه عمه ام سفره حضرت زهرا دعوت کرد.خودتم که باید بری خونه تونو آماده کنی مامان بابات از مسافرت بر میگردن.تازه بیچاره شنبه صبح ساعت شیش هم باید فرودگاه باشی!

دل!


قبلا نوشته بودم اگر فقط تا دو سه روز دیگر صبر کنید داستان جدید به نام آرایشگاه مردانه را می توانید در این وبلاگ بخوانید.
ولی با این اوضاعی که در بلاگ اسکای پیش آمده بهتره صبر کنم تا قضیه کامنتها هم راه بیافته.

البته ما که فقط برای دلمون می نویسیم!!

برای برادرم حتی اگر ...

 سال 59 با شروع جنگ  دانشگاه را رها کرد و به فرمان امام به جبهه رفت.فقط 18 سالش بود. تا پایان جنگ یاد ندارم که سه شب پشت سرهم  به خانه آمده باشد. یا جبهه بود و یا اگر هم برای مرخصی یا پذیرایی از چند آهن پاره که خوب تشخیص  میدادند پاک ترین بدنهای دنیا کجاست به تهران بر میگشت شب ها راهم در مسجد و خیابان به پاسداری می پرداخت.

حتی در تهران هم گلوله ها او را هدف گرفته بودند. پدرم گفته بود که چطور از چند ترور نا فرجام جان سالم به در برده بود.

وقتی بالاخره و آنهم با تمسک به ده ها حدیث و آیه پذیرفت که ازدواج کند چشمان مادرم را دیدم که برقی زد و گمان برد که میتواند شبها بدون حراس از اینکه هر لحظه کسی خبر شهادت جگر گوشه اش را بیاورد به صبح برساند. اما نمیدانست . نه او و نه هیچ کس دیگر از ما نمیدانستیم که او دلداده کوها و دشتها و مردابهایی است که در پیش دیدگانش عزیز ترین دوستانش را از او گرفته اند.حتی عشق همسرش و طفلی که در راه بود نیز نتوانست او را زمینگیر خانه گرم و نرم و وسوسه پیشرفت وآنچه که میتوانست به راحتی در کارخانه پدر به دست بیاورد کند.

پدر برایم گفته که :

هر پنج تاشونو خودم دم در مسجد از زیر قرآن رد کردم.همچین بند پوتیناش و فانوسقه اشو سفت میکرد و محکم راه میرفت که تو دلم میگفتم ماشالله بابا توپ هم نمیتونه جلوتون واسه.

چه کسی خبر از نجواهای آخرش با آن چهار نفر دارد و چه کسی میتواند بفهمد که تمام آتشهای دنیا بر دلش بوده وقتی تنها بر میگشته .

جنگ تمام شد.

اما انگار جنگ او تمامی نداشت.جنگ او با همان آهن پاره هایی بود که اینبار  بالا رفتند و بر همان خاکی که دلداده اش بود کاخ شدند و کاخها برج شدند و برجها جزیره شدند. اما نه ! این جزیره ها دیگر مجنون نبودند بلکه آنها که میراث خوار همه خونهای پاک عالم شده بودند مجنون این جزیره ها بودند.

هر کجا که میرفت هنوز هم خودش بود ،دانشگاه و دفتر تحکیم و چند سازمان کوچک و بزرگ دولتی و هر کجا که نمی خواست همپای مابقی کفتار ها از انچه مانده بود بخورد و بلیسد غریبه.

همانروز ها بود ما که دردی را که پشت لبخندش پنهان میکرد نمیدیدیم.

او مانده بود و درد نان و یک دنیا توقع و اتهام که: هرچه میتوانست باشد و نیست به خاطر توست.

و من می فهمیدم که دلمشغولیهایمان از زمینی که من روی آن می چریدم تا آسمانی که او در أن پرواز میکرد فرق میکند.

ما را گذاشت و رفت و ما هم او را.

 دورادور از دوستانی که در کوی داشتم سراغش را می گرفتم و خوشحال بودم که خوب است.

 

دیروز شنیدم 5 روز است که معاون دانشجویی کوی دانشگاه تهران بازداشت شده و هیچ کس حتی خبری از او  ندارد که کجاست و چه کسانی او را برده اند و تمام این خاطرات را مرور کردم.

 

میدانم او در بازداشتگاهی  که هیچ کس نمیداند کجاست  بیشتر از همه کسانی که به قول دوستی، در شهر فرنگ روی سفره هفت سینشان در کنار قرآن شراب میگذارند و در رثای فر و شکوه پرچم شیر و خورشید مرثیه می سرایند و آنهایی که همه دردشان آزادی روابط دختر و پسر است حرف دارد که بزند. نه او ، بلکه آنها که حرفهایشان را با سنگ مزار  جگر گوشه ای که  نثار کرده اند میزنند.  آنها که با ویلچر و عصا و بوی تخت و بیمارستان و دست و پا هایی که ندارند مونس و همدمند و دم بر نمیاورند که چه بر سر  نه خودشان بلکه وطنشان آمده.

آیا  همیشه روبسپیر ها دانتون ها را به زیر تیغه گیوتین میفرستند  و آیا همه انقلابها با فرزندان صادق خود اینگونه رفتار  می کنند؟

نمیدانم آیا حرفهایش را زده یا نه ولی ارزو می کنم هیچ نگفته باشد که اگر گفته باشد معلوم نیست دخترانش کی دوباره میتوانند هنگامی که صبح او می اید و آنها هنوز نخوابیده اند از او بپرسند که چه بر سر دانشجویان خوابگاه آمده است و آیا توانسته امشب هم نگذارد که دست انصار به خون یاران آلوده شود یا نه.

اما میدانم روزی خواهد آمد که آنها که میدانند تمام ارباب زر و زور که تاج و کلاه و دستار بر سر می نهند با همه برجها و جزیره ها ی زمین توان پرداخت بهای آنچه را که برای این مرز و بوم هزینه کرده اند ندارند فریاد بر خواهند آورد . نه برای احقاق حق خودشان که حق آنها پیش خداست بلکه برای حق همه فرزندان ایران .  

  

اگهی استخدام


داروخانه ای در محدوده خیابان دولت جهت تکمیل کادر خود از متقاضیان واجد شرایط ذیل دعوت به همکاری می نماید.
۱-نسخه پیچ مرد،۲ نفر. متاهل ، سن ۳۵ تا ۵۰ سال، ۵ سال تجربه کاری مفید .
۲-کمک داروساز مرد ، ۱نفر ،متاهل، سن ۳۰ تا ۵۰ سال،۷ سال تجربه کاری مفید.
۳-فروشنده لوازم بهداشتی-آرایشی ، ۱ نفر،متاهل ، سن ۳۰ تا ۴۵ سال، ۳ سال تجربه در امر فروش و بازاریابی محصولات آرایشی ایرانی و خارجی.


این آگهی چند وقت پیش عینا در یکی از روزنامه های صبح چاپ شده .حقوق پیشنهادی برای موارد ۱ تا ۳ به ترتیب ماهی ۷۰ ، ۸۰ و ۸۰ هزار تومان است. تا ساعت ۱۰ صبح این افراد تماس گرفته اند.
نفر اول: 
-الوبفرمایید:
 برای مورد کمک داروساز زنگ زدم.۱۷ سال تو یه شرکت داروسازی کار کردم.لیسانس زیست شناسی دارم.۴۳ سالمه. ماشین هم دارم اگه لازم باشه. مرسی.
نفر دوم:
-لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران.۲۸ سالمه .دو سال سابقه کار فروشندگی دارم.
- فرمودید علوم سیاسی؟
- بله خانم.تو رشته ما یا بیکار میمونی یا میرسی به عرش.بستگی به خودت داره!
نفر سوم:
-الو .در مورد فروشندگی زنگ زدم.۵۰ سالمه ولی خیلی جوون تر به نظر میام.۲۵ سال سابقه کار دارم.البته قبل از انقلاب.
- با این حساب باید حداقل ۶۰ سالتون باشه.
-نه بابا .اونوقتا اینجوری نبود!من مسئول انتخاب فروشنده لاک بودم .برای لانکوم کار میکردم.باید میدیدیم کی دستش سفیده کی سیاهه .کی ناخناش بلنده کی کوتاهه. بعد از انقلاب تو کار موسیقی بودم. ساز میفروختم. صدام هم بد نیست. به عنوان کار دوم بعضی وقت ها هم میخونم.
نفر چهارم:
-الو من از دفتر روزنامه زنگ میزنم.آگهیتونو من چاپ کردم.یکی از فامیلامون هست که بیکاره .لیسانس کشاورزیه زنش هم حامله است.ثواب داره.
نفر پنجم:
-الو من لیسانس کشاورزی هستم از دانشگاه آزاد واحد علوم و تحقیقات. سابقه کار هم ندارم. به نظرتون امیدی هست؟
نفر ششم:
-الو من برای آقامون زنگ زدم.۳۰ سالشونه.مامان یه دقه اون بچه رو خفه کن.بله میگفتم لیسانس مدیریت دارن.به خدا خیلی آقاست .خیلی خوب فروشندگی میکنه.قبلا ۴ سال تو بوتیک کار میکرده.
 نفر هفتم:
-۳۷ سالمه.تا اول نظری درس خوندم. ۳ سال سابقه کار فروشندگی دارم.
نفرهشتم:
-۳۱ سالمه .تا حالا  سابقه کار ندارم. برای فروشندگی زنگ زدم.ببخشید ساعت کار از چند صبح شروع میشه؟
نفر نهم:
- ۴۰ سال، ۱۵ سال تو شهرستان مغازه لوازم بهداشتی داشتم.فروختم اومدم تهران یه خونه رهن کردم.
نفر دهم:
-دکتر داروساز هستم.۲۹ سال سن دارم.برای بعد ازظهر ها اگه بشه میخواستم همکاری کنم. ممنون میشم بامن تماس بگیرین.


توجه داشته باشید که این مطلب هم کاملا واقعیه.
حدس میزنید کدومشون انتخاب شن؟

هر کاری میکنم وبلاگهای پرشین بلاگ رو نمیتونم باز کنم.میترسم دوستامو از دست بدم!!!