بابک ۲۷ ساله مهندس متالورژی و امیدوارم این سری از داستانهای کوتاه مورد توجه واقع شود.
موضوع بیشتر آنها زندگی روزمره در شهر تهران است. سعی میکنم یک روز در میان یک مطلب جدید وارد کنم. پس اگر از اولی خوشتان آمد حداکثر تا پس فردا منتظر دومی باشید. البته بیشتر آنها قبلا نوشته شده ولی به تدریج در معرض نظر بازدید کنندگان محترم قرار خواهد گرفت.
لطفا نظرات خودتان را بنویسید.
متشکرم.
دو دختر خانم با بزک کامل در حالیکه یکی از انها با موبایل مشغول صحبت است از تاکسی پیاده میشوند:
- چی ؟ من ؟ من الان یه ربه سر خیابون ونکم . تو کجایی؟
- ....
- بیست دقیقه دیگه؟مگه من مسخره توام؟
- .....
- به من چه که ترافیکه. من چه جوری تو این شلوغی واسم؟اینجا پر عمله اس. همین الان نزدیک بود با یکیشون دعوام بشه .بیشعور بهم تنه زد.به خدا اگه بابام بفهمه داری با من اینکارارو میکنی ..... . پس یه ربع دیگه اینجایی.
- ..... ( احتمالا چشم).
- رو به دوستش : مطمئنم زود تر از بیست دقیقه دیگه نمیاد . بریم سرخه ببینم افشین اون بلیزه رو برام اورده یا نه!!!