داستان ششم:باز هم میدان ونک.۲۰/۱۲/۸۱ .در گوشه ای دیگر از میدان.
پیکان عنابی مدل 1350 با خونسردی وارد ایستگاه تاکسی های خطی اریا شهر می شود. پارک می کند و پیاده می شود. 45 ساله و با کت و شلوار نسبتا کهنه کارمندی و رنگ خاکستری .ته ریش دارد اما برخلاف قهرمان داستان پنجم آنکادر و مرتب نیست در واقع به خاطر اینکه چند روزی است ریشش را نزده ته ریش دارد.
از اندسته ادمهایی که معتقدند با زبان می توان از پس این مردم ساده و احمق برامد. چاره ای نیست به هر حال شب عید است و کلی خرج .
- رحیم راننده 55 ساله و احتمالا قدیمی خط ونک آریا شهر:( در حالیکه با یک لنگ پاره پوره مشغول تمیز کردن شیشه های ماشین است) : داداش اینجا مخصوص خطیاس.
- راننده کت و شلواری: (با لبخند) بابا این همه مسافر . شما هم که مثل اینکه نمیخای مسافر بزنی .خدا رو خوش نمیاد ملت اینجا صف کشیدن.
چند نفری از توی صف طویل مسافرها به علامت تایید صدا هایی شبیه به بع بع از خودشان در می اورند که البته از این فاصله مشخص نیست چه می گویند.
- رحیم: الان بچه ها میان.
- راننده: مسافر زیاده ،برای همه هست.
- رحیم اگه هست برو تو خیابون سوار کن.
- راننده : خودم دیدم الان یه نفر دیگه اومد مسافر زد و رفت.
- رحیم: (با صدایی که آرام آرام در حال اوج گرفتن است) اه عجب گیری کردیما حالا یکی اومد التماس کرد ،گذاشتیم سوار کنه قرار نیست همه بیان .
- چرا قولچماق بازی در میاری؟
- اصلا میدونی چیه نمیذارم اینجا مسافر بزنی فهمیدی!؟
- مسافر میزنم ،میخای مثلا چیکار کنی؟ افسرش هم نمیتونه چیزی بگه. من خودم افسرم.
رحیم : (پس از یک لحظه مکث حاکی از تعجب): استغفرالله.
و ادامه میدهد: بابا ما که چیزی نگفتیم .گفتیم اینجا مخصوص خطیاس همین.
و در حالیکه چند قدمی از معرکه دور می شود ادامه میدهد: عجب روزگاری شده ،زمون شاه افسر جماعت برای خودش برو بیایی داشت . من خودم تو سربازی گماشته یک سرهنگ بودم. حالا ببین به چه روزی افتادن . بزن بابا این یه را رم* تو بزن ببینیم تا شب چند تا ا فسر دیگه پیدا میشن!
و مردم که تا این لحظه ساکت و مثل بچه های خوب منتظر بودند ببینند تکلیفشان چیست با خوشحالی سوار شده و میروند.
*=این یک راه را هم