این هم عکس من ، دست چپیه منم !

 
بعضی از بچه ها از من عکس خواسته بودن. این عکس رو عکاس خوش ذوق مجله کیهان ورزشی بی هوا از ما برداشت. البته بعدا که ما معروف شدیم به خودمون فروخت!

به علت اینکه این عکس مشکلاتی را برای بازدید کنندگان محترم بوجود أورده است و هم اینکه قدیمی شد حذف شد‍‍

تنفس

این داستان نیست!
بعد از هفت تا داستان و اینکه کمی با من اشنا شدید بد نیست چند کلمه حرف خودمونی هم بزنیم.
اول اینکه میخام از همه برو بچ که داستانهای نه چندان تعریفی منو خوندن و مخصوصا آنها که پیغام هم گذاشتن یه تشکر مشتی بکنم .
 دوم اینکه از اونجاییکه وبلاگ بدون لینک مثل آفتابه بدون دسته است!،تصمیم گرفته ام در فاز اول  به سه تا از دوستان لینک بدم. به همین خاطر اگر فکر می کنید مطالب شما با این وبلاگ مختصر سنخیتی دارد با ذکر آدرس پیغام بگذارید تا هم با هم آشنا شیم و هم ایشالا LINKED  !
البته تا الان هم سعی کرده ام تا حد امکان به وبلاگ تمام بچه هایی که تو پیغامشان ادرس دادن سر بزنم.  
سوم ، بازداشت یک نفر به صرف ابراز عقیده به نظر من برخلاف اصول اولیه انسانیت است. من به نوبه خودم از بازداشت آقای سینا مطلبی اظهار تاسف می کنم.
به امید ایرانی آزاد و آباد.
تا بعد... 

داستان هفتم:قهوه ای

زمان ومکان همانجا(داستانهای قبلی)

محکم با لگد به در پیکان قهوه ای رنگ می کوبد.
- برو اینجا وانسا وگرنه می کشم پایین دهنتو ... *.
- چی؟ میام پایین ننتو .... *.(ننه ات را)
با این فحشی که این بابا داد این دفعه دیگه حتما چاقوکشی میشه. اخه میدونین ما ایرانیها خیلی غیرتی هستیم.
 یک لحظه بعد.
- هه هه هه
- مخلصیم اکبر جون. چیکار کنم برم جلو . چشم .
- خیلی نوکریم. دیر اومدی .
- تو صف بنزین بودم. ممدو امرو نییدی؟ ( محمد را امروز ندیدی؟)
- نه قرار دادگا داشت . یارو رفته طول درمان گرفته. میگن ۲۲ تا بخیه خورده!
بعد چند متر جلو تر دوبله پارک می کند و دوتایی( با اکبر)  با شعارآشنای (( آزادی آزادی ! )) سیگاری روشن میکنند.

توضیحات:
*برای تحریک خواننده به تفکر و در نتیجه مثل قصه ها و فیلم های روشنفکری، احترام گذاشتن به شعور خواننده ،قسمت های نقطه چین را خودتان پر کنید.با این راهنمایی که واژه مورد نظر فعلی است که در هنگام دعوی هم بر روی دهان قابل انجام است و هم بر روی ننه!!! 

داستان ششم:خاکستری اما کمی روشن

داستان ششم:باز هم میدان ونک.۲۰/۱۲/۸۱ .در گوشه ای دیگر از میدان.

پیکان عنابی مدل 1350 با خونسردی وارد ایستگاه تاکسی های خطی اریا شهر می شود. پارک می کند و پیاده می شود. 45 ساله و با کت و شلوار نسبتا کهنه کارمندی و رنگ خاکستری .ته ریش دارد اما برخلاف قهرمان داستان پنجم آنکادر و مرتب نیست در واقع به خاطر اینکه چند روزی است ریشش را نزده ته ریش دارد.
از اندسته ادمهایی که معتقدند با زبان می توان از پس این مردم ساده و احمق برامد. چاره ای نیست به هر حال شب عید است و کلی خرج .
- رحیم راننده 55 ساله و احتمالا قدیمی خط ونک آریا شهر:( در حالیکه با یک لنگ پاره پوره مشغول تمیز کردن شیشه های ماشین است) : داداش اینجا مخصوص خطیاس.
- راننده کت و شلواری: (با لبخند) بابا این همه مسافر . شما هم که مثل اینکه نمیخای مسافر بزنی .خدا رو خوش نمیاد ملت اینجا صف کشیدن.
چند نفری از توی صف طویل مسافرها به علامت تایید صدا هایی شبیه به بع بع از خودشان در می اورند که البته از این فاصله مشخص نیست چه می گویند.
- رحیم: الان بچه ها میان.
- راننده: مسافر زیاده ،برای همه هست.
- رحیم اگه هست برو تو خیابون سوار کن.
- راننده : خودم دیدم الان یه نفر دیگه اومد مسافر زد و رفت.
- رحیم: (با صدایی که آرام آرام در حال اوج گرفتن است) اه عجب گیری کردیما حالا یکی اومد التماس کرد ،گذاشتیم سوار کنه قرار نیست همه بیان .
- چرا قولچماق بازی در میاری؟
- اصلا میدونی چیه نمیذارم اینجا مسافر بزنی فهمیدی!؟
- مسافر میزنم ،میخای مثلا چیکار کنی؟ افسرش هم نمیتونه چیزی بگه. من خودم افسرم.
رحیم : (پس از یک لحظه مکث حاکی از تعجب): استغفرالله.
و ادامه میدهد: بابا ما که چیزی نگفتیم .گفتیم اینجا مخصوص خطیاس همین.
و در حالیکه چند قدمی از معرکه دور می شود ادامه میدهد: عجب روزگاری شده ،زمون شاه افسر جماعت برای خودش برو بیایی داشت . من خودم تو سربازی گماشته یک سرهنگ بودم. حالا ببین به چه روزی افتادن . بزن بابا این یه را رم* تو بزن ببینیم تا شب چند تا ا فسر دیگه پیدا میشن!
و مردم که تا این لحظه ساکت و مثل بچه های خوب منتظر بودند ببینند تکلیفشان چیست با خوشحالی سوار شده و میروند.

*=این یک راه را هم

داستان پنجم- خاکستری

میدان ونک.ساعت ۱۲و۲۰ دقیقه. مورخ ۲۰/۱۲/۸۱ (ر.ک داستانهای اول،دوم و چهارم)

بیست دقیقه ای می شد که بی سر وصدا در گوشه ای از میدان ایستاده بودم و مشغول نوشتن بودم و یا بهتر بگویم  مشغول یادداشت برداری.چند دقیقه ای می شد که می خواستم سیگاری روشن کنم.برای پیدا کردن کبریت طبق معمول شروع کردم به گشتن جیبهایم. مهم نبود از کدام جیب شروع کنم چون همیشه هر چه که میخواستم اعم از کبریت ، کلید و پول خرد در آخرین جیب پیدا می شد. پس از این که همه را گشتم  و آنهم دوبار نا امید شدم  و دنبال یک نفر با سیگار روشن بودم که شخصی با همین مشخصات در کنارم ایستاد.
متاسفانه تا آمدم کاغذ و قلم را در جیبم بگذارم و یک نخ از داخل پاکت بیرون بیاورم سیگارش تمام شد و ته سیگار با صدای پیسس در لجن کف جوی خاموش شد.
35 تا 40 ساله. با کت و شلوار اطو خورده خاکستری و همچنین موی کوتاه خاکستری و ته ریشی خاکستری که  آنکادر شده و مرتب بود.
نه به معتاد میخورد و نه به کسانی که منتظر نامزد یا دوست دختر شان هستند.
از شواهد امر اینطور بر می امد که قرار تنیس یا پیاده روی در باشگاه انقلاب هم با کسی ندارد. بدجوری به کیوسک جشن نیکوکاری که امسال به مناسبت تصادف با محرم ! ، اسمش را شور نیکوکاری گذاشته اند خیره شده بود.
 البته به نظر میرسید همه را بد جور نگاه می کند حتی من را. شاید هم برای پاییدن من اینجا ایستاده بود .
دست و پایم را جمع کردم و سعی کردم آرام و آهسته و بدون جلب توجه موقعیتم را چند متری تغییر دهم.
شاید ترس احمقانه ای بود ولی به هر حال مارگزیده از ریسمون سیاه وسفید و سبز و علی الخصوص خاکستری میترسه!