گلشن راز !*


بنا به دلایلی از جمله بعضی کامنتهای مطلب قبلی دلم خواست تفسیرش کنم:
 ۱- قسمت اول میگه اگه شما عشق رو صدا کنید حتما به طرف شما میاد و تا کسی خودش نخواد نمیتونه عاشق بشه.
۲- تو قسمت دوم میخواستم اینو بگم که برای داشتن عشق حتما باید بهایی پرداخت و اینکه عشق یه حادثه است که تو مقطع زمان اتفاق میافته و چیزی به نام نگه داشتن عشق و عشق ابدی وجود نداره. اونایی ام که مدتهای زیادی عاشق میمونن در واقع هر بار که عشقشون از بین میره دوباره عاشق میشن. یه چیزی تو مایه حرکت جوهری.
۳- قسمت سوم هم میگه اگه عشق رو به زور نگه دارین چیزی رو که بهتون داده خودش از بین میبره.
در کل چیزی که من خواستم بگم اگه کسی دنبال عشقه باید پاشه راه بیافته دنبالش یا حداقل آغوشش رو باز کنه و می بینه که چقدر نزدیک بوده و راحت به اندازه سفارش دادن یه پیتزا. و از این که تو این مسیر چیزی رو از دست بده نترسه. چون حتما چیزی به دست میاره. در ضمن اینکه آدم ها میان و میرن ولی اون چیزی که از معشوق باقی میمونه ارزشمند تر ازحضور خودشه.
اینا البته فقط یه اظهار نظر شخصیه. هرچند هیچ کدومش حرف من تنها نبوده و نیست.
پیتزامن همون ساقی و مطربه و پیتزا همون می و باده! اینم شاهدش:

دیدم نگار خود را می گشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یکی ترانه
با زخمه ای چو آتش میزد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقی میزد به نام ساقی
               مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه!



خلاصه که درکل اصل قضیه پیتزاست. پیتزامن هم یه نقشی قد خودش داره! مگه نه؟! 

زیاد این کلمه سه حرفی ع ش ق  رو به کار بردم. خودم حالم بد شد. حالا اگه حال کردید برین هم شعر انگلیسیمو دوباره و هم جدید ترین داستانم رو تو جاداستانی بخونین.  
                                                                                                   مرسی!


*گلشن راز= نوشته نمیدونم چیچی شبستری که شرح معانی واژه های عرفانیه!

...Love is

Love is like a pizza man
 ;if you ask for  
!He will knock on your door hatman

You pay and he will give you the good
 ,then 
Never try to keep him more even if you could!

Because the only favor he can do 
 ! Is to eat slices of your pizza, yes he would


 

         همین!                                                                                                            



 hatman=حتمن ، Surely  ، مرد کلاه دار!

 

                                                                                               

خالی بندی هالیوودی و سایت جاداستانی


اول:
 فیلم اسکندر ساخته الیور استون رو دیدم. من از نقد فیلم چیزی سرم نمیشه ولی به نظرم یک فیلم کاملا تبلیغاتیه که نه تنها توش هیچ خبری از واقعیات تاریخی مثل انداختن برده ها جلوی حیوانات درنده نیست بلکه همه دستاوردهای تمدن اونروز ایران رو به یونانیها نسبت میده. در مقابلش ایرانیها رو به عنوان نماینده شرقیها و بربر خطاب میکنه. و بارها در جاهای محتلف فیلم از یونانیها با ضمیر ما (یعنی نماینده غرب) یاد میکنه و علنا از زبان ارسطو میگه که ما از آنها برتر هستیم. حتی قیافه داریوش سوم هم به ملاعمر شبیه تره تا نقش برجسته های تخت جمشید. در ضمن وحشیانه ترین کار اسکندر که آتش زدن پرسپولیسه هم تو فیلم نیست و از شیفتگی او به فرهنگ و تمدن ایرانی به ازدواجش با  رکسانا که اون هم بیشتر شبیه عرب هاست بسنده میکنه. البته تعجبی هم نداره. آمریکاییها که به خاطر این دوتا جنگ( عراق و افغانستان) صد ها هزار نفر رو کشتن یا به کشتن دادند معلومه که از گه مال کردن تاریخ یه کشور دیگه که از اونم دل خوشی ندارن ابا ندارن.
گفتم که من نه منتقد فیلمم نه تاریخدان. فقط آرزو کردم (حالا احترام امام علی و امام حسین و امام حسن و امام رضا و ... سر جای خودش) لااقل به جای زندگینامه شابدوالعظیم یه فیلمی سریالی چیزی ساخته میشد که لااقل به بخشی از راجیفی که این فیلم در مورد تاریخ ایران میبافه جواب بده. درسته که فضل پدر واسه ما نون و آب نمیشه ولی حداقل حال که میشه باهاش کرد.
دلم واسه ات میسوزه کورورش جان! اگه میدونستی سر مملکتی که درست کردی چی میاد همونموقع به سپاه یه میلیونیت می گفتی یکی یه تف بندازن تا کل جزیره العرب رو سیل ببره.
در همین رابطه تو این وبلاگ هم چیزهای خوبی نوشته.

دوم:

میدونین که ما با یه سری از بچه ها که اغلبشون وبلاگ نویس هم هستن گروهی داریم به نام غروب سه شنبه ها. این گروه از زمان مرحوم کافه بلاگ کار خودشو شروع کرد و تا امروز هم داره به کار خودش ادامه میده. یعنی چیزی حدود یک سال و نیم. که خب میدونین این زمان برای کار گروهی در بین ما ها رکورد خیلی خوبیه. تو جلساتمون داستان میخونیم و راجع بهش صحبت میکنیم. به علاوه کارهایی مثل بحث های تئوریک و دعوت از نویسندگان. تا حالا این گروه یه وبلاگ داشت که همه داستانها اونجا گذاشته میشد و به نوبت خونده میشد.
اما از امروز این وبلاگ تبدیل به سایت شده با آدرس: www.jadastani.com
هرچند هنوز ایراداتی داره ولی اگر اهل ادبیات به خصوص داستان هستید این سایت میتونه برای شما جالب باشه.
                                                  

پیشنهاد بی شرمانه


از هفت سال پیش که گواهینامه ام تو جاده هراز به خاطر سبقت غیر مجاز پیوست شد تا حالا هر بار پامو تو هر جاده و اتوبانی میذاشتم فحشو میکشیدم به جون پلیس راه*. نه واسه اینکه گواهینامه نداشتم و هر پلیسی رو میدیدم رزد میکردم بلکه واسه اینکه اینا رسمشون این بود که پشت یه پیچ خطرناک قایم میشدن و هرکی سبقت میگرفت و البته زیر تریلی نمیرفت جریمه اش میکردن.
تا امسال که ورق کاملا برگشته بود. یعنی الگانسا یه جایی وامیسادن که از چند کیلومتری معلوم باشن. تازه یه سری ماکت هم درست کرده بودن که مردم با دیدن اونا به اصطلاح حضور پلیس رو حس کنن و خلاف نکنن.
هرچند خیلی دلم میخواست این موضوع و سایر تغییرات کوچک ( که البته واسه ما خیلی بزرگه) رو به کاندیداتوری رییس پلیس تو انتخابات ربط ندم ولی نتونستم.
ایشون که بعضیا بهش زیبای خفته هم میگن هم تا وقتی که هنوز شانسش زیاد بود چمران و مدرس رو آسفالت کرد.
بعد هم که دیگه حاج آقا در کمال صداقت و سادگی قضیه پنجاه هزار تومنو مطرح کرد.
حالا بگذریم از ایشون که تنها کاری که از دستش براومده این بوده که ریشهاشو بزنه یا لااقل کمرنگش کنه.
البته بازم اینا ایول دارن که از لات بازیشون با پول ملت یه چیزی هم به صاحب مال می ماسه. اون یکی حاج آقا که باز زده تو تریپ جام زهر  این حرفا.
یه پیشنهاد داشتم و یه نکته.
پیشنهاد:
از این به بعد کاندیداهای ریاست جمهوری حداقل سه چهار سال قبل معلوم بشن و همه اشون هم تو پست های مهم و تاثیر گذار باشن. اینجوری شاید بقیه خیابونام آسفالت بشن و ملت به جرم زید بازی شلاق نخورن.
نکته:
درسته که اول و آخرش یکیه و همه مردم دنیا یا ..سخولن یا ..ونی. ولی تا اونجایی که یادمه تو اون جوک میگن اگه یه میلیون تومن بهت بدن ..ون میدی نه پنجاه هزار تومن.

آخرشم این که من یکی ...خول نیستم. ولی با سیو کردن یه قبض جریمه ۱۵ هزارتومنی و ۵۰ هزار تومن آقا و یه صورت صاف و صوف کارم راه نمی افته!



* نگین این پسره چقدر یبسه که گواهینامه اشو صاف داده دست افسره. ولی ما اون وقت پنج تا دانشجوی آس و پاس بودیم که موقع رفتن همه امون با هم۱۰ هزار تومن پول داشتیم. چه برسه به وقت برگشتن که همه اش ۷۵۰ تومن واسه مون مونده بود و یارو پرتش کرد تو صورتم و گفت برو بقیه اشو بیار تا گواهینامه اتو بهت بدم.

تعطیلات عید را چگونه گذراندید یا باز خوانی یک پرونده


چهارشنبه ۲۶/۱۲/۸۳:
شمارش معکوس سال ۸۳ داره به طرز شهوتناکی به پایان میرسه. دیشب چهارشنبه سوری بود و از فردا تعطیلات شروع میشه. امسال چهارشنبه سوری با یه سری از بچه هایی بودیم که لینکشون هم این بغل هست. خداییش بعضیا رقصشون خیلی بهتر از وبلاگ نویسیشونه. اینم از معایب به زور ارزشی زندگی کردنه . من خودم اگه میتونستم به عنوان هنر، رقص رو انتخاب کنم اینقدر اراجیف به اسم داستان و وبلاگ به خورد ملت نمیدادم. امسال دوبرابر پارسال پول داریم ولی چیزای خیلی بیشتری رو به نسبت پارسال از تو لیست اولیه خط زدیم. پارسال حس بهتری داشتم. ولی هنوز تا آخر تعطیلات خیلی وقت داریم.
پنج شنبه ۲۷/۱۲/۸۳:
عجب خری ام من. فکر همه چی رو کرده بودم غیر از خونه تکونی. یعنی فکر کردم تموم شده.  شانس آوردم کادوی سروناز رو خریدم وگرنه عمرا میشد تو این وضع از خونه بزنم بیرون.من اگه یه روز دیزاینر بشم یه ماشینی طراحی میکنم که پرده رو سر جای خودش بشوره. دهن منو صاف کرد این پرده در آوردن و زدن. مثل اینکه حکایت من و پرده تموم شدنی نیست. یه مدت درگیر پرده پندار بودیم. یه روز گیر فیزیولوژیکش!! بودیم فعلا هم که گیر حریرش افتادیم.
جمعه ۲۸/۱۲/۸۳:
این ملت چقدر هولن! یارو ده تا کیسه دستشه. هر آشغالی که بگی خریده ها، بازم تا میبینه یه جا شلوغه یا ملت صف وایسادن میدوه ببینه چی میفروشن. خوب شد سروناز باهام بود وگرنه یه کتک سیری خورده بودم. زنه انگار بچه اشو گم کرده باشه با هیجان پرسید آقا چی میفروشن؟ منم گفتم سوتین کامپیوتری! زنه یه لحظه نفهمید ولی بازم وایساد تو صف که یهو خدای نکرده چیزی رو از دست نده. چند دقیقه بعد یهو سرناز دست منو کشید و گفت بیا در ریم. نگو سروناز زنه رو دیده که مارو به شوهرش نشون میداده. 
شنبه ۲۹/۱۲/۸۳:
امروز تو فاز بعدی خونه تکونی که مرتب کردن کتابخونه بود  سررسید سال ۷۹ رو پیدا کردم. درست تو یه همچی روزی نوشته بودم:(بدجوری ذهنم شلوغه. باید از فرصت به دست آمده استفاده کنم و خودم رو پیدا کنم. باید فکرم رو متمرکز کنم. اینجوری نمیشه ادامه داد)!! خنده ام گرفت چون دقیقا داشتم به همین فکر میکردم که یه خورده فکرم رو جمع و جور کنم.  در ضمن خدا پدر مصدق رو بیامرزه. ملی شدن صنعت نفت تنها فایده ای که واسه خود ملت ایران داشت این بود که مجبور نیستن دیگه ۲۹ اسفند برن سر کار. واقعا کار کردن اونم یه روز قبل از عید خیلی ضد حاله، نه؟
یکشنبه ۳۰/۱۲/۸۳:
 اگه خدا قسمت کنه مثل اینکه این دفعه دارم موفق میشم که سروناز رو سورپریز کنم. هرچند دهنم سرویس شده از بس عیدی سروناز رو تو خونه جابجا کردم که نبیندش.البته مطمئنم که بسته رو دیده چون ما از بس با هم صمیمی هستیم من حتی یه کشوی قفل دار که کلیدش رو فقط خودم داشته باشم تو خونه ندارم. البته برای اینکه کنجکاویش رو تحریک نکنم گفتم عطره. بسته بندیش هم شبیه عطر درست کردم. هر دفعه حواسش پرت میشه چک میکنم ببینم پلمبش باز شده یا نه. اینکه میگن آدم هر چی باهوش تر باشه زندگیش سخت تر میشه واقعا درسته. حداقل در مورد خانم ها درسته.چون خانم های باهوش  ممکنه به ضرب بازرسی شبانه روزی امکان خیانت شوهراشونو یه اپسیلون کم کنن ولی چیزای زیادی رو از دست میدن. حداقلش هم اینه که قید سورپریز شدن رو تو زندگیشون باید بزنن. مگه اینکه شوهرشون از خودشون باهوش تر باشه. که اینم به جز استثنائات غیر ممکنه. چون مرد باهوش به ندرت ازدواج میکنه. اون استثنائات هم یکیش خود منم. 
دوشنبه ۱/۱/۸۴:
سال میخواد نو بشه و منم پیرو مذاکرات و مشاجرات و مکاشفات و یه سری از این چیزا قراره یه خورده تغییر کنم. خب به سلامتی! ولی همین اولین روز نشون داد که نرود میخ آهنین در سنگ. باز دوباره اولا همه پولهامون تموم شد و ثانیا من تا سی ثانیه قبل از سال تحویل خواب بودم. وقتی تلویزیون گفت آغاز سال ۱۳۸۴ من نمیدونستم باید قرآنی رو که باز کرده بودم بخونم یا اون لنگ دیگه ام رو که هنوز نکرده بودم تو شلوار عیدم بکنم توش. خوب شد صحنه با مزه ای بود سروناز خندید وگرنه که هرچه رشته بودم پنبه میشد.
این اولین بار بود که من عیدی سروناز رو بر اساس اصولی که اون دوست داره تهیه کرده بودم نه بر اساس اصول خودم. وقتی عیدیش رو بهش دادم اینقدر خوشحال شده بود که زبونش بند اومده بود. من با اینکه خیلی از این سبک کادو دادن خوشم نمیاد ولی دوتا چیزو سریع تو اون شلوغ پلوغی فهمیدم. اول اینکه من از اون با هوش ترم چون واقعا سورپریز شد. دوم اینکه من تا حالا چقدر خودخواه بودم که فکر میکردم اون باید از چیزایی که من خوشم میاد خوشش بیاد. در همین راستا بعدش یه شهرام شب پره جدید با صدای زیاد گذاشتیم و با هم رقصیدیم. البته این یکی رو دیگه هر کی با سبک خودش! هر چند وسطاش سروناز بیشتر از اینکه برقصه داشت به من نگاه میکرد و از خنده ریسه می رفت. خب چه خیالیه؟ هر کی یه جور میرقصه دیگه.
سه شنبه ۲/۱/۸۴:
دیشب خونه مامان بابای من بودیم. خواهرم و شوهرش هم امسال عید ایرانن. و البته یه عضو جدید هشت ماهه خوانواده که اسمش شیوا ست. همه میگن خیلی شبیه داییشه که من باشم. مامانم که بهش میگه بابک خانم! مثل اینکه از من زیاد خوشش نیومد چون تو بغل همه رفت غیر ازمن. عبدی ( شوهر خواهرم )‌میگفت خب طبیعیه که بچه یه خورده غریبی کنه. ولی من فکر کنم بچه گیج شده بود که من مردم یا زن. چون همینجور یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به موهام. وقتی نظرم رو در این مورد گفتم همه خندیدن غیر از بابام که یه سری تکون داد و گفت خوبه خودشم میدونه شبیه زنا شده! الان هم قزوین هستیم. به صرف چلو ماهی سفید و باقلوا!
چهارشنبه ۳/۱/۸۴:
بچه که بودم یعنی تا همین سه روز پیش وقتی میگفتن فرهنگ من همه اش یاد کمربند ایمنی و سطل آشغال عمومی میافتادم. ولی امروز فهمیدم فرهنگ چیه. ما اگه صد تا عید دیدنی خونه فامیل های خودمون بریم یه کلمه راجع به شیرینی صحبت نمیشه. ولی اگه شما هزار تا عید دیدنی تو قزوین بری امکان نداره تو هر هزار تاش راجع به باقلوا حرف نزنن. اینکه از کجا خریده ان و اینکه خوبه یا بد و آخرش هم به اینجا میرسه که خاطراتشونو از دوران بچگی و مراسم باقلوا پختن عید تعریف میکنن. اینه که شیرینی قزوین معروف میشه. حالا شما برو هزار تا شیرینی فروشی تو اراک بزن. اگه یکی گفت سوغاتی اراک شیرینیه. راستی سوغاتی اراک چیه؟   
پنج شنبه ۴/۱/۸۴:
ما هنوز چترمون تو قزوین بازه. امروز رفتیم یه جا. این خانم دختر یکی از تجار بزرگ قزوین بوده که بنا به دلایلی شوهرش یه آدم معمولیه. یعنی مثل خیلیا یه خونه دارن و یه ماشین روز. از نظر من که وضعشون خیلی هم خوبه ولی چون خودشون احساس بدبختی میکنن و برای اینکه کم نیارن هر سال از همه بیشتر به ما عیدی میدن. وقتی هم سر صحبت باز میشه از جوانی و اینکه جهازش رو از خیابون پهلوی و نمیدونم کدوم مغازه تو جاده قدیم خریدن حرف میزنه. به جای پول هم از کلمه ثروت استفاده میکنه و به جای طلا میگه جواهرات. ادبیاتش، دکور خونه اش و حتی ناخنهای جیگری نوک تیزش من رو یاد آن ماری ملکه اطریش میندازه. بیچاره دخترای خوشگلش که باید حالا حالا ها منتظر یه لویی شانزدهم دیگه باشن. البته خوبه که به ما فرصت حرف زدن نمیده وگرنه مجبور میشدم بهش بگم من از طبقه دهقانان هستم و پدر بزرگم تو هزاوه کشاورز بوده و پدرم هم هنوز سبیلاشو نزده و ترجیح میده کارگر باشه تا خورده بورژوا. هر چند خیلی دلم میخواست بکشمش کنار و بگم عمه خانم اون پهلوی دیگه مرده و اون جایی که شما بهش میگی جاده قدیم شده خیابون شریعتی. 
جمعه ۵/۱/۸۴ تا دوشنبه ۸/۱/۸۴:
این چند روز زندگی کردیم غیر از امروز که دوسه تا عید دیدنی رفتیم. ساعت ۶ صبح میخوابم و ۶ عصر بیدار میشم. اگه روز و شب برعکس بشن من برای اولین بار در عمرم آدم سحر خیزی به حساب میام.
سه شنبه ۹/۱/۸۴:
صبح ساعت ۴ راه افتادیم به سمت شمال. تو راه هم کله پاچه گرفتیم .بابایینای سروناز چند روز پیش رفته بودن. وقتی ساعت ۸ رسیدیم حیرت رو تو چشمای بابای سروناز دیدم. البته هر چی سعی کردم حیرت رو به تحسین تبدیل کنم نشد چون باورش نمیشد که من ۵ صبح بیدار شم و راه بیافتم. حق هم داشت. چون من اصلا شبش نخوابیده بودم.
چهارشنبه ۱۰/۱/۸۴:
برادر زن مجرد خوش تیپ هم بعضی وقتا چیز خوبیه. یکی از اون بعضی وقتا خزر شهره و یکی دیگه اش خانه دریا. خوشبختانه تازه هم با زیدش به هم زده و دختر بازی میکنه مثل چی. سروناز معتقده که اگه یه پسر تنها تو ماشین باشه دخترا بیشتر بهش پا میدن ولی من میگم ضایع است یه نفری تو ماشین قو قو بره دختر بازی. هرچی ام که میگه برای چی ضایع است من میگم ضایعه دیگه. برادر زنم هم خوشبختانه با من هم عقیده است. برای همین داره خوش میگذره. البته فقط سر یه موضوع با برادر زنم اختلاف پیدا کردیم و اونم این بود که اون میگه دختر سفیده تو ماکسیما سبزه  از همه بهتر بود و من میگم اون سبزه هه تو زانتیا سفیده. آخر سر البته به دوتاشون تلفن دادیم و مشکلمون حل شد. البته اینا همه اش شوخیه. مگه میشه آدم جلو چشم برادر زنش به دختری تلفن بده!
پنج شنبه ۱۱/۱/۸۴:
برنامه کماکان ماشین بازی و کباب کوبیده و عرق و ورق و قلیون و شهرام شب پره است که میخونه چه جوری بگم دوستت دارم. میگن شمال سرسبزه و علف ملف هم زیاد داره. ما که نه دیدیم و نه خوردیم! امروز وینچنزو زنگ زد. همون اسپانیاییه که تو پست قبلیم معرفیش کردم. باورم نمیشه. اومده ایران و از تعطیلات استفاده کردن و با زیدش رفتن دوبی. حالام برگشتن و میخوان بیان خونه ما عید دیدنی!! گفتم من که نیستم و لی اگر هم بودم نمیشد. گفت: چرا؟ گفتم چون اونی که عکسشو بهت نشون دادم زنمه! گفت خب اینکه مشکلی نیست ما هم داریم با هم ازدواج میکنیم. گفتم برو خارکسه این خالی هارو واسه کس دیگه ببند. گفت: وات!؟ گفتم هیچ چی هپی نیو یر!  
جمعه ۱۲/۱/۸۴:
داریم شبونه راه میافتیم به سمت تهران. البته بقیه می مونن.فکر کردیم بد نیست قبل از اینکه تعطیلات تموم شه یه روز دیگه تو خونه خودمون زندگی کنیم.
دیشب نوبت من بود رو آسفالت بخوابم. همه تنم درد میکنه. آخه من و سروناز فقط دوتا پتو با خودمون بردیم. یه خوانواده قرار بود نیان ولی اومدن. لذا ما دوتا یه دونه دوشک داریم. برای همین نوبتی یکیمون رو یه زیرانداز نازک میخوابه. اسمش هم گذاشتم آسفالت. امروز فهمیدم نه تنها سروناز، بلکه حتی کرم خاکی هم از من با هوش تره. چون من تعداد شبهای اقامتمونو زوج حساب کرده بودم و به همین هوا شب اول رو آسفالت خوابیدم. ولی الان فهمیدم که ما سه شب میمونیم. سروناز هنوز منگ عیدیشه و به شدت باهاش حال میکنه. نمیدونم چرا فکر میکنم مادر زنم هم بیشتر تحویلم میگیره. می گم اگه میدونستم یه کادو اینقدر تاثیر گذاره که .... میزنم تو دهن خودم و میگم خاک بر سر منفی بافت!
شنبه ۱۳/۱/۸۴:
تا ۲ بعد از ظهر خواب بودیم. عصر هم برای اینکه سیزده رو در کنیم زدیم بیرون. یه دوری زدیم و یه پیتزا خوردیم . نه فرصت کردم فکرم رو متمرکز کنم نه حتی واسه امتحان ایتالیایی درس خوندم. شنیدین از حضرت محمد می پرسن خدا چیه؟ میگه همون که اگه تو یه کشتی نشسته باشی و کشتی در حال غرق شدن باشه یادش میافتی. منم میگم اگه کسی ازتون پرسید چت کردن چیه بگین همون حالتی که آدم تو غروب سیزده بدر داره.
یکشنبه ۱۴/۱/۸۴:
مثل اینکه بهار اومده. گربه خونه مامانینا زاییده. چهار تا بچه.شاید امسال من به یکی از آرزوهای بزرگم برسم و یکی از بچه هاش سفید خالص باشه با یه چشم آبی و یه چشم زرد.ملت اومده بودن سر کاراشون. دخترا با موهای تازه رنگ کرده چغاله بادوم میخوردن و میخندیدن. من هنوز به خودم نیومدم. مثل هوا که هنوز تکلیفش معلوم نیست و هی سرد و گرم میشه. نمیدونم هوای من تکلیفش چی میشه. گرم تر میشه یا دوباره سرد میشه. 
رئیس نیم ساعت بعد از من یعنی ساعت ۱۱ اومد شرکت. پروژه های جاری رو شمرد و بعدش گفت مهندس چند تا پروژه جدید میخوایم. منم گفتم باشه چشم. فقط بذارین من یه خورده به خودم بیام. گفت ببینیم امسال شما بالاخره فکر و هوش و حواست رو میاری تو شرکت یا نه! رییس راست میگه. باید امسال دیگه خودم رو جمع و جور کنم. اینطوری نمیشه ادامه داد. کاش میشد یه فرصتی گیر بیاد بتونم یه خورده خودم رو پیدا کنم.

.... و پایان!