خنده های زورکی
اشکای یواشکی
شب و روزی بی هدف
لحظه های الکی
ساعتای پر سوال
دلخوشیها تو خیال
حسرت پرنده دل
که نداره پر و بال
می دونم خسته شدی
مرغ پر بسته شدی
می دونم طاقت نداری، واسه سوز تشنگی
می دونم دیگه بریدی، تو هوای خستگی
نه خط خطی نه ساده
مسافر گم و گیج
یه جاده سخت و دشوار
به مقصد پر از هیچ
هوای تازه میخوای
نگاه بی بهانه
خود خود صداقت
جواب عاشقانه
یه حرف راستی راستی
از ته دل می خواستی
اون که بسازه از نو
تو رو با همه کاستی
یک شب بارونی بسه
برای از نو تر شدن
یک گل شمعدونی بسه
برای عاشق تر شدن
- ...آره؟!
- ببینیم چی میشه.
|
اینا کامنتهای مطلب قبلیه به علاوه جوابهای من. خودش مطلبیه . نه؟ |
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
زمان دقیقش را اگر بخواهم بگویم میشود چهارشنبه عصر. حول و حوش ساعت ۶.
همان وقت که هنوز سر هر چهار راه انبوهی از برچسب های هاشمی ۲۰۰۵ را چه میخواستی و چه نمیخواستی میریختند توی ماشینت، همان وقت که هنوز اظهار نظر ها از موضع قدرت بود و بیشتر سعی در به رخ کشیدن شم پیش بینی افراد داشت( نه مثل امروز که موضع ضعف دارد و به التماس شبیه تر است تا دعوت به شرکت)، همان روزها که من بین رای دادن به معین و چیزی که نمیدانم روی چه حسابی اسمش شده بود تحریم، مردد بودم.
از همان بعد از ظهر کذایی شروع شد هجوم دوباره این غم غریب و در عین حال آشنایی که این چند روزه مثل تب راجعه میرود و می آید.
غمی که مال نفرت است. نفرت از وارد شدن به بازی ای که دو سر باخت است. مال حس ضعیف بودن، مال ترس است از مقابله با کسی که زورش از تو بیشتر است، میخواهد در عشق باشد یا در سیاست .
خیلی هامان فهمیده بودیم داریم وارد این بازی می شویم. ته دل خیلی هامان این نگرانی وجود داشت که اینها نمی گذارند در این بازی برنده شویم.
شاید برای همین هم بود که حتی همین ده بیست تا وبلاگی که دور و برم هست و شناخته و نشناخته میخوانمشان هم، با همه نزدیکی فکری که دارند نتوانستند به توافق برسند. همین ها که امروز اینجا و آنجا به هم می توپند و از رفاقتشان برای فریاد کشیدن هزینه میکنند. همین ها که اگر قرار باشد آدمهای دنیا را به خاطر حس های مشترکشان به مجموعه های هزار تایی تقسیم کنیم بیشترشان در یک مجموعه قرار میگیرند.
وقتی کسی دستانت را با طناب فقر روحی و جسمی می بندد و تفنگ تهدیدش را روی شقیقه حقوق اولیه انسان بودنت میگذارد و بعد مجبورت میکند با مهره امید یا طمع برای یک لحظه زندگی بهتر بازی کنی چاره ای نداری جز اینکه برای همین حداقل وارد میدان شوی با اینکه میدانی می بازی.
من هم به معین رای دادم. معلوم است که اگر دستم باز بود حرکت بهتری میکردم. آنها که رای ندادند هم اگز دستشان باز بود حرکت بهتری میکردند. و همینطور آنها که به هاشمی و کروبی و و بقیه هم رای دادند.
ولی موضوع این است که این بار بدجوری باختیم. هزار به هیچ!
در جریان مشروطه هم باختیم. ۲۸ مرداد هم باختیم. ۲۲ بهمن هم. ۲خرداد هم. اما لااقل آن روزها هزار به ۲ و هزار به ۱ باختیم.
ما بد جوری باختیم چون یادمان رفت قرار نیست ببریم.
و اما امروز بیشتر از مرحله اول، از ورود به این بازی متنفرم. میگوییم بین دزد و قاتل باید دزد را انتخاب کرد. اما من از این شوخی گریه ام میگیرد چون هم دزد قاتل است و هم قاتل دزد. وقتی فکر میکنم مجبورم فقط برای اینکه نفس بکشم به کسی رای بدهم که نه به قولهایش، نه به گریه فیلم تبلیغاتی اش، و نه حتی به تواناییش اعتماد ندارم و فکر میکنم این رای امضای تایید من زیر هر آنچه که قرار است در چهار سال آینده در کشورم اتفاق بیافتد، همه اعدامها، سنگسار ها، امام امام گفتن ها، تجاوزها، دزدی ها و ... است به خودم، به ترسم و به ضعفم لعنت می فرستم.
ولی این بار هم چاره ای ندارم جز اینکه بازی کنم حتی اگر مرد ریشوی پشت صندوق بهم لبخند بزند. برای اینکه هنوز هم ناامیدی در مرام و مسلک من کفر است، برای اینکه روبسپیر! سرمان را نبرد زیر گیوتین، برای اینکه معتقدم جنگ تمام شده و جای شهدا پیش خداست نه در میادین، برای اینکه قهرمان نیستم و ترس و ضعفم را قبول دارم، برای اینکه دلم به چاپ مجموعه غروب سه شنبه ها خوش است، برای وبلاگم، برای بلوز آستین کوتاه سورمه ای نارنجی ام و برای همان یکی دو امتیاز برای کشورم ناچارم به هاشمی رای بدهم.
با غمم هم یک کاری میکنم. شاید ریختمش توی گیلاس مشروب و مثل آل پاچینو پرتش کردم که بخورد به دیوار و خرد شود با ریختمش توی سیگار و مثل همفری بوگارد با دو پک غلیظ فوتش کردم توی هوا!
نوبتم که میشود میگویم: دوتا چیزبرگر، دوتا نوشابه، یه سیب زمینی با یه سالاد فصل.
شماره ۸۳ را میدهد دستم.
یک میز سه نفره خالی میشود. زنم به میز نزدیکتر است. اشاره میکنم: بشین دیگه!
تا تکان بخورد جوانی از پشت سرش رد میشود و یک دومتر مانده به میز کیفش را تقریبا پرت میکند روی میز و طوری که ما بشنویم صدا میزند: مامان! مامان! بیاین اینجا!
زنم خودش را عقب میکشد. به من نگاه میکند. میگویم: چرا اسکول بازی درآوردی. زود میشستی دیگه.
- آخه پسره گفت: مامان!
- خب تو هم میگفتی بابا.
- پس دو گروه می شیم. تو برو بالا سر یه میز که غذاشون در حال تموم شدنه خیمه بزن. منم میرم غذامونو بگیرم.
چاره ای ندارد جز اینکه قبول کند. حداقل به خاطر میزی که مال ما نشد.
شماره ۸۱ مرد کاملی است که برای بردن سینی ها از پسرش کمک میگیرد. شماره ۸۲ ناخنهای بلند گل بهی هم اندازه دارد. به نظرم میرسد باید ناخنهایش را کاشته باشد. رویم را برمیگردانم. زنم پشت یک میز نشسته است. نگاهش جای دیگری است. ته ناخنهای شماره ۸۳ کمی فرو رفته است. احتمالا از زمان ترمیمش چند روزی گذشته.
غذا را میگیرم. رد نگاه پسر جوانی میرسد به زنم.لابد باید از اینکه زن خوشگلی دارم خوشحال باشم.
من هنوز یک گاز بیشتر نزده ام که سروناز نصف ساندویچش را خورده. می گویم: بفرما سیب زمینی!
پاکت کاغذی را خالی میکند روی سینی: نترس بابا. بیشترش مونده.
اس ام اس دارم. نوشته:
Koo abo barghe mofti?, koo poole naft ke gofti? Hich mellati nakhorde، kire be in kolofti !
زنم گوشی را از دستم می قاپد. میخواند و میخندد. من چشم غره میروم.
- چیه؟!نگاه میکنی. بامزه است دیگه.
- شما که یه خانم نجیبی هستی نباید به این چیزا بخندی. حالا قاپیدن موبایل جای خودش.
- برو بینیم بابا.
و آخر ساندویچش را میگذارد توی دهانش.
موقع خروج از رستوران شماره ۸۲ را دوباره میبینم. مثل مردان متشخص تعارف میکنم: بفرمایید!
لبخندی میزند. خوشحال میشوم که من هم هنوز کمی از خوشتیپی دوران جوانی را نگه داشته ام.
خیابان ولیعصر مثل همیشه شلوغ است. گله به گله پسرها و دخترهای جوان با سر بند یا همان هدبند ایستاده اند و تراکت قالیباف و رفسنجانی پخش می کنند. دور یک ماشین هم برچسب های: همه با هم کار ،هاشمی چسبانده اند.
زنم میگوید: اون دخترقد بلنده رو دیدی تو رستوران؟ همون که تو صف جلوت بود؟
- نه یادم نمیاد؟!
- همون که دم در بهش گفتی بفرمایید دیگه؟ نترس نمیخوام بهت گیر بدم. جون من دیدی؟
با خنده میگویم: آره دیدم.
- ناخوناشم دیدی؟ کاشته بود.
- حالا ما یه بار یه اعتراف کردیما. بابا دیگه اونجوریام نیستم دیگه.
- حالا به هرحال. چون پرسیده بودی ناخن که میکارن چه شکلی میشه خواستم ببینی که فردا غر نزنی که چرا رفتی ناخن کاشتی و این حرفا!
- نه غر نمیزنم. ولی یه سوال فنی دارم.
- بگو.
- میگم شما که دکتری بگو بینم این چیزبرگری که ماخوردیم چقدر طول میکشه هضم شه؟
- بستگی به معده آدم داره. ولی متوسط حدود سه چهار ساعت.
- غذاهای دیگه چی؟ مثلا لازانیا.
- معمولا همین حدودا. شاید یه خورده بیشتر.
مردی یک تراکت قالیباف میگذارد زیر برف پاک کن: ایرانی شایسته، شایسته ایرانی. چند قدم جلوتر زنی مال رفسنجانی را: میثاق ملی، مشارکت اقلیتها، حقوق زنان،...
یاد خرداد ۷۶ می افتم و رنوی مدل ۱۳۵۵ که با عکس خاتمی کاغذ دیواری اش کرده بودم.
می گویم:
یعنی بعضی چیرا خوش هضم ترن. درسته؟
- آره دیگه. زودتر هضم میشن.
می گویم: پس به نظرم اون چیزی که تو اس ام اسه نوشته بود باید چیز خوش هضمی باشه که ملت هنوز چند سال نگذشته هوس یه دونه دیگه اشو کردن. نه؟!
و زنم میگوید: بی تربیت!