آهنگ اتوبان گردی

خنده های زورکی
اشکای یواشکی
شب و روزی بی هدف
لحظه های الکی

ساعتای پر سوال
دلخوشیها تو خیال
حسرت پرنده دل
که نداره پر و بال

می دونم خسته شدی
مرغ پر بسته شدی
می دونم طاقت نداری، واسه سوز تشنگی
می دونم دیگه بریدی، تو هوای خستگی

نه خط خطی نه ساده
مسافر گم و گیج
یه جاده سخت و دشوار
به مقصد پر از هیچ

هوای تازه میخوای
نگاه بی بهانه
خود خود صداقت
جواب عاشقانه

یه حرف راستی راستی
از ته دل می خواستی
اون که بسازه از نو
تو رو با همه کاستی

یک شب بارونی بسه
                 برای از نو تر شدن
                                   یک گل شمعدونی بسه 
                                                    برای عاشق تر شدن



              -   ...آره؟!
              -   ببینیم چی میشه.
               

نگفتم اینجوری میشه؟!

 

 اینا کامنتهای مطلب قبلیه به علاوه جوابهای من. خودش مطلبیه . نه؟

 

هر کاری برای غمت کردی بگو. اگر یک راه زنانه تر هم به ذهنت رسید بگو شاید من هم همان کار را کردم.

پاسخ شما :
تو یه دونه از این تستهای اینترنتی !! من فهمیدم ۵۴٪ مرد و ۴۶٪ زن هستم. آنیما بود آنیموس بود چی بود؟ در هر حال اگه جواب نمیده میتونی یه خورده واسه زیدت ناز کنی. مثلا بهش بگی من مطمئن نیستم دوستی ما کار درستی باشه. بعد هم یه قرار تو کافی شاپ و یادت میره همه چی!!!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



مریم گلی
http://maryamgoli.blogspot.com

82.132.125.14
سه شنبه 31 خرداد 1384
1:29pm

بابک، این نوشته واقعا درد داشت. جا ندارم اینجا برای گریه کردن، حیف!

پاسخ شما :
حالا خوبه تو اینجا جا نداری من چی بگم که هیچ جا جا ندارم. از لینک هم مرسی.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



سایه
http://saye.nevesht.net

80.231.68.10
سه شنبه 31 خرداد 1384
2:07pm

((حاج غدیر..حاج غدیر..فلان چیز رو بگیر!)) :)
گفتم شاید در کاهش موضعی درد جانکاهت تاثیر داشته باشه!..غصه باشه واسه شنبه...می گم ببینیمتون هم خیلی ضرر نداره ها!

پاسخ شما :
کامنت که نداری قربان. یادته این ترانه ! حاج قدیر هم سر انتخاب خاتمی ساخته بودیم. زندگی سیاسی به سبک خودمون.اونم هر چهارسال یه بار.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



علیرضا
http://lbahram.blogspot.com

80.253.134.5
سه شنبه 31 خرداد 1384
2:36pm

بابک اینقدر از خشم سرشارم که نمیتونم گریه کنم و ناراحت باشم فقط فکر میکنم باید جنبید تا دیرتر نشده. ولی چه خوب گفای درد دل ما رو.

پاسخ شما :
تا اومدیم بجنبیم جنبوندنمون دکتر!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



نسترن
http://chaykhaneh.persianblog.com

69.161.3.222
سه شنبه 31 خرداد 1384
5:10pm

سلام بابک
کاش لااقل کسی رای نداده بود.
میگم به نظر تو رفسنجانی وبا حتی معیین چی می خواد یا می خواست بده که تو و دیگرانی که بهش رای دادین یا می خواین بدین رفتین به درصد آدمهای کم فهم جامعه اضافه کردین(ببخشین قصد توهین ندارم)
ما خودمون یه بار مره این جور انتخابهای بین بد و بدتر رو چشیده بودیم و متاسفانه بدتر رو انتخاب کردیم.حالا بازم د
دوباره...

دلم کپک زده آه
که سطری بنویسم از تنگی ی دل








پاسخ شما :
مبارک باشه وبلاگ امین خان! اضافه شدن من به درصد آدمای کم فهم جامعه هیچچی رو عوض نمیکنه. درست مثل جمع کردن عدد با بی نهایت!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



امین
http://aminhimself.blogspot.com/
aminezzati@gmail.com
81.93.41.6
چهار شنبه 01 تیر 1384
1:32pm

:(

پاسخ شما :
:((.
بی خیال لاشاته می کانتاره رو بذار با صدای زیاد!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



کوزه
http://koozeh.org
koozeh@koozeh.org
128.84.245.83
چهار شنبه 01 تیر 1384
7:13pm

این تیکه ی ناامیدی در مرام و مسلک و اینا خیلی خوب بود. خوبه که امیدتو از دست نمی دی.

پاسخ شما :
تیکه چیه استیو؟! با چیزای مقدس چیز نکن دیگه. البته یه خورده اشم به ضرورت داستان بود وگرنه پاش بیافته واسه ات چت میکنم خفن!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



مهدی
http://u2.persianblog.com

194.225.244.138
پنج شنبه 02 تیر 1384
10:05am

سلام ... برای کارگاه داستان ما هم کار بدهید ... بدرود ...

پاسخ شما :
من که تو جلسه کارم پاک کردن تخته سیاه و توالته و همینطور مسئول امور تشویق جوانان هستم. برای کارهای جدی با سایت تماس بگیرید!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



شهرام بشرا
http://www.gilmakh.com
kingshahram@gmail.com
217.219.189.13
جمعه 03 تیر 1384
01:32am

مرسی از نوشتت که قشنگ و واقعی بود و مرسی از شعور سیاسیت که اسیر این بچه بازی احمقانه ی تحریم نشدی. اگر همه ی این وری ها دم به این تله ی تحریم داده بودند دیگه کار به مرحله ی دوم نمی کشید و حضرت احمدی نژاد رییس جمهور بود!

پاسخ شما :
چاکرتیم دایی! چه هندونه ای گذاشتی زیر اونجای ما:))

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



محمدرضا (ممزی)


24.201.152.55
جمعه 03 تیر 1384
09:22am

یعنی آینده کشورت فقط به اندازه پوشیدن یه آستین کوتاه سورمه ای نارنجی برات اهمیت داره؟!یعنی مردم ما تا این اندازه سطحی فکر میکنن.....؟! (جسارت نباشه...).....تو مطکئنی با اومدن احمدی نژاد حق پوشیدن اون لباستو از دست میدی یا توام گوشتو چشتو عقلتو سپردی دست یه سری شایعات؟

پاسخ شما :
نه. مطمئن نیستم نتونم آستین کوتاه بپوشم. ولی برای اینکه بفهمم آینده کشور میتونه برای شما چقدر مهم باشه وبلاگتو خوندم. ازاون جهت که واسه شما مهمه جای نگرانی نیست. فیلم هندی کماکان در دسترس خواهد بود!! بعدشم ما اینیم. همینقدر کوچیک که می بینی.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



لیمویی
http://pacific.clogsky.com

213.42.2.26
جمعه 03 تیر 1384
4:53pm

فاتحه بخوانیم

پاسخ شما :
برای چی؟ یا کی؟

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



آوات
http://www.awathiva.persianblog.com/

217.218.36.118
شنبه 04 تیر 1384
10:30am

حالا دیگر اتفاقی که نباید افتاد... راستی مردم از احمدی نژاد چه می خواهدن ؟ چرا مثل منجی نگاهش می کنن ؟ چرا دیگر این مردم را ذره ای هم حتی نمی فهمم ... متهمشان نمی کنم اما عجیب میانمان فاصله افتاده است....

پاسخ شما :
شایدم بد نباشه نسیم جان. بالاخره مردم هم آدمن. اگه اونا ما رو نمیبینن خیالی نیست ما مجبوریم اونا رو ببینیم. ببخشید خودمو قاطی شما کردم!!!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



نسیم
http://www.abandokht.com
nasimabk@yahoo.com
85.198.12.244
شنبه 04 تیر 1384
12:55pm

خیلی نوشته ات به احساس من نزدیک بود . انگارخود من این مطلب رو نوشتم . نمی دونم بین اسمون و زمین موندم . تمام دیروز رو گریه کردم نمی دونم ازدرد یا از شدت بهت و ناباوری .هیچ چیزی هم نیست که بتونم باهاش خودم و آروم کنم . نمیدونستم این همه ضعیفم
موفق باشید

پاسخ شما :
حالا خیلی هم ناراحت نباش. تا ضعف هامونو نپذیریم نمیتونیم به قدرت واقعیمون ایمان داشته باشیم! شما هم موفق باشید.

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



طناز
http://www.tannazhash.persianblog.com
tannazhash@yahoo.com
62.193.5.156
یکشنبه 05 تیر 1384
09:40am

تسلیت به عموم مردم ایران!!!

پاسخ شما :
منو قاطی مردم نکن ممزی جون. من بچه نارمکم.   یعنی بچه محل داداشمون!!

   

[ حذف نظر | *پاسخ به این نظر ]



محمدرضا (ممزی)


70.80.127.240
دوشنبه 06 تیر 1384
05:15am

خواستم بگم ما خیلی وقته باختیم یادتون رفته؟
به من سر بزنین خوشحال میشم

پاسخ شما :
داشت یادم میرفت. ولی دوباره یادم افتاد! سر زدم!

   

[ حذف نظر |  ]



نیکی
http://nikravan.blogspot.com/

217.218.68.20
سه شنبه 07 تیر 1384
09:46am

مشارکت حداکثری برای مطالبات حداقلی

زمان دقیقش را اگر بخواهم بگویم میشود چهارشنبه عصر. حول و حوش ساعت ۶.
همان وقت که هنوز سر هر چهار راه انبوهی از برچسب های هاشمی
۲۰۰۵ را چه میخواستی و چه نمیخواستی میریختند توی ماشینت، همان وقت که هنوز اظهار نظر ها از موضع قدرت بود و بیشتر سعی در به رخ کشیدن شم پیش بینی افراد داشت( نه مثل امروز که موضع ضعف دارد و به التماس شبیه تر است تا دعوت به شرکت)، همان روزها که من بین رای دادن به معین و چیزی که نمیدانم روی چه حسابی اسمش شده بود تحریم، مردد بودم.
از همان بعد از ظهر کذایی شروع شد هجوم دوباره این غم غریب و در عین حال آشنایی که این چند روزه مثل تب راجعه میرود و می آید. 
غمی که مال نفرت است. نفرت از وارد شدن به بازی ای که دو سر باخت است.  مال حس ضعیف بودن، مال ترس است از مقابله با کسی که زورش از تو بیشتر است، میخواهد در عشق باشد یا در سیاست .

خیلی هامان فهمیده بودیم داریم وارد این بازی می شویم. ته دل خیلی هامان این نگرانی وجود داشت که اینها نمی گذارند در این بازی برنده شویم.
شاید برای همین هم بود که حتی همین ده بیست تا وبلاگی که دور و برم هست و شناخته و نشناخته میخوانمشان هم، با همه نزدیکی فکری که دارند نتوانستند به توافق برسند. همین ها که امروز اینجا و آنجا به هم می توپند و از رفاقتشان برای فریاد کشیدن هزینه میکنند. همین ها که  اگر قرار باشد آدمهای دنیا را به خاطر حس های مشترکشان به مجموعه های هزار تایی تقسیم کنیم بیشترشان در یک مجموعه قرار میگیرند.

وقتی کسی دستانت را با طناب فقر روحی و جسمی می بندد و تفنگ تهدیدش را روی شقیقه حقوق اولیه انسان بودنت میگذارد و بعد مجبورت میکند با مهره امید یا طمع برای یک لحظه زندگی بهتر بازی کنی چاره ای نداری جز اینکه برای همین حداقل وارد میدان شوی با اینکه میدانی می بازی.
من هم به معین رای دادم. معلوم است که اگر دستم باز بود حرکت بهتری میکردم. آنها که رای ندادند هم اگز دستشان باز بود حرکت بهتری میکردند. و همینطور  آنها که به هاشمی و کروبی و و بقیه هم رای دادند. 
ولی موضوع این است که این بار بدجوری باختیم. هزار به هیچ!
در جریان مشروطه هم باختیم.
۲۸ مرداد هم باختیم. ۲۲ بهمن هم. ۲خرداد هم. اما لااقل آن روزها هزار به ۲ و هزار به ۱ باختیم.    

     ما بد جوری باختیم چون یادمان رفت قرار نیست ببریم. 

و اما امروز بیشتر از مرحله اول، از ورود به این بازی متنفرم. میگوییم بین دزد و قاتل باید دزد را انتخاب کرد. اما من از این شوخی گریه ام میگیرد چون هم دزد قاتل است و هم قاتل دزد. وقتی فکر میکنم مجبورم فقط برای اینکه نفس بکشم به کسی رای بدهم که نه به قولهایش،  نه به گریه فیلم تبلیغاتی اش، و نه حتی به تواناییش اعتماد ندارم و فکر میکنم این رای امضای تایید من زیر هر آنچه که قرار است در چهار سال آینده در کشورم اتفاق بیافتد، همه اعدامها، سنگسار ها، امام امام گفتن ها، تجاوزها، دزدی ها و ... است به خودم، به ترسم و به ضعفم لعنت می فرستم.
ولی این بار هم چاره ای ندارم جز اینکه بازی کنم حتی اگر مرد ریشوی پشت صندوق بهم لبخند بزند.  برای اینکه هنوز هم ناامیدی در مرام و مسلک من کفر است، برای اینکه روبسپیر! سرمان را نبرد زیر گیوتین، برای اینکه معتقدم جنگ تمام شده و جای شهدا
پیش خداست نه در میادین، برای اینکه قهرمان نیستم و ترس و ضعفم را قبول دارم، برای اینکه دلم به چاپ مجموعه غروب سه شنبه ها خوش است، برای وبلاگم، برای بلوز آستین کوتاه سورمه ای نارنجی ام و برای همان یکی دو امتیاز برای کشورم ناچارم به هاشمی رای بدهم.  

با غمم هم یک کاری میکنم. شاید ریختمش توی گیلاس مشروب و مثل آل پاچینو پرتش کردم که بخورد به دیوار و خرد شود با ریختمش توی سیگار و مثل همفری بوگارد با دو پک غلیظ فوتش کردم توی هوا!

 

لطفا با تربیت ها نخندند!

نوبتم که میشود میگویم: دوتا چیزبرگر، دوتا نوشابه، یه سیب زمینی با یه سالاد فصل.
شماره ۸۳ را میدهد دستم.
یک میز سه نفره خالی میشود. زنم به میز نزدیکتر است. اشاره میکنم: بشین دیگه!
تا تکان بخورد جوانی از پشت سرش رد میشود و یک دومتر مانده به میز کیفش را تقریبا پرت میکند روی میز و طوری که ما بشنویم صدا میزند: مامان! مامان! بیاین اینجا!
زنم خودش را عقب میکشد. به من نگاه میکند. میگویم: چرا اسکول بازی درآوردی. زود میشستی دیگه.
- آخه پسره گفت: مامان!
- خب تو هم میگفتی بابا.
- پس دو گروه می شیم. تو برو بالا سر یه میز که غذاشون در حال تموم شدنه خیمه بزن. منم میرم غذامونو بگیرم.
چاره ای ندارد جز اینکه قبول کند. حداقل به خاطر میزی که مال ما نشد.
شماره ۸۱ مرد کاملی است که برای بردن سینی ها از پسرش کمک میگیرد. شماره ۸۲ ناخنهای بلند گل بهی هم اندازه دارد. به نظرم میرسد باید ناخنهایش را کاشته باشد. رویم را برمیگردانم. زنم پشت یک میز نشسته است. نگاهش جای دیگری است. ته ناخنهای شماره ۸۳ کمی فرو رفته است. احتمالا از زمان ترمیمش چند روزی گذشته.
غذا را میگیرم. رد نگاه پسر جوانی میرسد به زنم.لابد باید از اینکه زن خوشگلی دارم خوشحال باشم.
من هنوز یک گاز بیشتر نزده ام که سروناز نصف ساندویچش را خورده. می گویم: بفرما سیب زمینی!
پاکت کاغذی را خالی میکند روی سینی: نترس بابا. بیشترش مونده.
اس ام اس دارم. نوشته:

Koo abo barghe mofti?, koo poole naft ke gofti? Hich mellati nakhorde، kire be in kolofti !


زنم گوشی را از دستم می قاپد. میخواند و میخندد. من چشم غره میروم.
- چیه؟!‌نگاه میکنی. بامزه است دیگه.
- شما که یه خانم نجیبی هستی نباید به این چیزا بخندی. حالا قاپیدن موبایل جای خودش.
- برو بینیم بابا.
و آخر ساندویچش را میگذارد توی دهانش.
موقع خروج از رستوران شماره ۸۲ را دوباره میبینم. مثل مردان متشخص تعارف میکنم: بفرمایید!
لبخندی میزند. خوشحال میشوم که من هم هنوز کمی از خوشتیپی دوران جوانی را نگه داشته ام.
خیابان ولیعصر مثل همیشه شلوغ است. گله به گله پسرها و دخترهای جوان با سر بند یا همان هدبند ایستاده اند و تراکت قالیباف و رفسنجانی پخش می کنند. دور یک ماشین هم برچسب های: همه با هم کار ،هاشمی چسبانده اند.
 زنم میگوید: اون دخترقد بلنده رو دیدی تو رستوران؟ همون که تو صف جلوت بود؟
- نه یادم نمیاد؟!
- همون که دم در بهش گفتی بفرمایید دیگه؟ نترس نمیخوام بهت گیر بدم. جون من دیدی؟
با خنده میگویم: آره دیدم.
- ناخوناشم دیدی؟ کاشته بود.
- حالا ما یه بار یه اعتراف کردیما. بابا دیگه اونجوریام نیستم دیگه.
- حالا به هرحال. چون پرسیده بودی ناخن که میکارن چه شکلی میشه خواستم ببینی که فردا غر نزنی که چرا رفتی ناخن کاشتی و این حرفا!
- نه غر نمیزنم. ولی یه سوال فنی دارم.
- بگو.
- میگم شما که دکتری بگو بینم این چیزبرگری که ماخوردیم چقدر طول میکشه هضم شه؟
- بستگی به معده آدم داره. ولی متوسط حدود سه چهار ساعت.
- غذاهای دیگه چی؟ مثلا لازانیا.
- معمولا همین حدودا. شاید یه خورده بیشتر.
مردی یک تراکت قالیباف میگذارد زیر برف پاک کن: ایرانی شایسته، شایسته ایرانی.  چند قدم جلوتر زنی مال رفسنجانی را: میثاق ملی، مشارکت اقلیتها، حقوق زنان،...
یاد خرداد ۷۶ می افتم و رنوی مدل ۱۳۵۵ که با عکس خاتمی کاغذ دیواری اش کرده بودم.
می گویم:
یعنی بعضی چیرا خوش هضم ترن. درسته؟
- آره دیگه. زودتر هضم میشن.
می گویم: پس به نظرم اون چیزی که تو اس ام اسه نوشته بود باید چیز خوش هضمی باشه که ملت هنوز چند سال نگذشته هوس یه دونه دیگه اشو کردن. نه؟!
و زنم میگوید: بی تربیت!

طرح یک تیزر


آقا عینکیه با آقا چاقالوهه میرن یه جای با صفا دوغ بخورن! تو منو نوشته:

۱- دوغ پگاه رفسنجان (با نام تجاری جانی خاکستری)
۲- دوغ پگاه لرستان (با نام تجاری نیمه اصلاح شده)
۳- دوغ پگاه گرمسار (با نام تجاری زیبای خفته)
۴- دوغ پگاه مسجد سلیمان (با نام تجاری به خدا من دکترم )
۵- دوغ پگاه لاریجان (با نام تجاری جانی کوچیکه)
۶- دوغ پگاه خراسان (با نام تجاری قالی باقالی) 
و با لطف با واسطه پروردگار:
۷- دوغ پگاه نجف آباد (با نام تجاری بیشتر اصلاح شده)
۸- دوغ پگاه مراغه (با نام تجاری دایت دوغ برای ورزشکاران)

مرد چاقالوهه یه جوری که انگار داره مرد عینکیه رو خر میکنه میگه: هیچ فرقی نمیکنه. فقط پاستویزه باشه!
بعد مرد عینکیه با تعجب به مرد چاقالوهه میگه:  هیچ فرقی نمیکنه!؟
و تکرار میکنه: مهم اینه که پاستوریزه باشه.
وقتی خودش منو رو میبینه میهفهمه با اینکه حتی عینک داره! ولی بازم یه آدم چاقالو خرش کرده. ولی از خر شدنش راضی به نظر میرسه و لبخند میزنه.

و در ادامه یه آدم صدا مخملی( همون که میگه تحت لیسانس پیتر اند جورج) میگه:
 پاستوریزه بودن محصولات ما توسط یک تیم ۱۲ نفره پس از ۲۵۰۰ ساعت کار کارشناسی تایید شده.
در آخر هم گروه کر ۳ بار میخونن: دوغ گاز دار، گاز دوغ دار. دوغ گاز دار گاز دوغ ......

                       

                     و بدینصورت ما چقدر درانتخاب مارک دوغ مصرفی ملت آزادی هستیم!