ادامه مطلب قبلی:


به مثالهای زیر توجه کنید:
۱- شما با زیدتون که تازه هم باهاش آشنا شدید رفتید کافی شاپ. ناگهان موبایل شما زنگ میزنه. گوشی معمولیتون رو از تو کیف یا جیبتون در میارید و جواب میدید. در حالیکه مشغول صحبت هستید و یکی دوبار با حرکت چشم از طرف به خاطر طولانی شدن مکالمه معذرت خواهی میکنین طرف یه خورده اینور اونورو نگاه میکنه و موبایلشو که از قضا تازه هم خریده و احتمالا گرون هم هست در میاره و شروع میکنه به ور رفتن باهاش. تلفنو که قطع میکنید ناخودآگاه شروع میکنید به سوال کردن در مورد مدل های جدید گوشیهای نوکیا و سامسونگ. 
۲- یکی از اقوام به رحمت خدا رفته. مرحوم دارای سه فرزند دختره. صدای شیون و احتمالا نوار قرآن از خونه میزنه بیرون. فک و فامیل یکی یکی از راه میرسن و هر کی تازه میاد به مدت چند دقیقه سر و صدا بالا میگیره. خان عمو از راه میرسه و دم در فاطی ( دختر وسطیه) رو بغل میکنه و های های. زری( دختر بزرگه) هم خودشو میرسونه و میافته رو اون یکی شونه عمو. اکرم ( ته تغاری و عزیز دردونه بابا)که چند دقیقه پیش و با اومدن عمه جان غش کرده بوده یهو متوجه اوضاع میشه و از رو همون کاناپه که روش افتاده جیغ میکشه و باباشو صدا میکنه. عمو ناخودآگاه فاطی و زری رو پرت میکنه کنار و میدوه به سمت اکرم.
۳- یه نویسنده آماتور داستانش تو روزنامه شرق چاپ میشه. فرداش اول یه ایمیل به مهدی یزدانی خرم میزنه و ازش به خاطر انتخاب داستانش برای چاپ تشکر میکنه. بعد یه مطلب جدید مینویسه و بحثی رو که قبلا در مورد نیاز ما به دیدن و دیده شدن از طرف دیگران شروع کرده بوده با سه تا مثال عینی ادامه میده. شما ناخودآگاه به وسیله تلفن، اس ام اس، ایمیل یا کامنت تو وبلاگش بهش شوخی یا جدی تبریک میگین!  
۴- چهارشو شما بگید ببینم مطلبو گرفتین یا نه؟

بشنو از نی ...



از پشت که نگاه کنی
شانه های تک برگ نارنجی
از حضن روضه نسیم سرد  
می لرزد

بهار که بیاید
من و همه معشوقه هایم
سر سفره خورشید
میهمان یک لقمه نان و نور و نیاز خواهیم بود


برای:
سروناز، ۰۰۷، رز، ح م آریا، باران، سایه، مهدی، وحید، ممزی، گل بهار، سمیرا، نسیم، هلی، یلدا، امیرحسین، محسن، حامد، زردشت، میترا، سپینود، هما توکلی ، مریم سپاسی و... مریم گلی. و  دیگرانی که روزی گذارشان به اینجا افتاده و خواهد افتاد.

قوه محرک همه ما نیاز است. نیاز همان است که اگر در خانه باشد و پنجره را باز کنی هوا را از پنجره به داخل می کشد. چیزی مثل یک خلاء. یا اگر به کسی بر نمیخورد همان کمبود.
توجه به نیازمندی دیگران هم برای ما یک نیاز است. 
کسی تمارض میکند و دیگری حتی اگر بفهمد مرضی در کار نیست باز هم کنارش می ایستد. چون به انجام دادن این کار احتیاج دارد. چیزی یک جایی در درونش سیراب میشود. یک جای خالی آن زیر ها هست که پر میشود. 
                            
                      
  جاهای خالی مان را که روی هم بریزیم پر میشوند.

من سلام میکنم و تو جواب میدهی.
تو گریه میکنی و من آه میکشم و آه من هم حجم گریه توست.
من فریاد میکشم و تو سکوت میکنی.
تو میگویی و من می خندم. . . . . و گفتن تو جا میشود توی جای خالی خنده من.

فرق ما با هم این نیست که یکی نیازمند است و دیگری برآورنده حاجات. همه مان به یک اندازه و به اندازه انسان بودنمان جای خالی داریم و جاهای خالیمان را ریخته ایم اینجا توی سفره. 

هر کس اینجا بیاید به اندازه کمبودهایی که دارد معشوقه من است و 
بهار که بیاید    
 من و همه معشوقه هایم
سر سفره خورشید
میهمان یک لقمه نان و نور و نیاز خواهیم بود.



چیه؟ لابد بهم نمیاد اینجوری بنویسم؟!

 

مسابقه هوش


دیروز من و سیلویو بین دو تا جلسه دو ساعت وقت خالی داشتیم.
رییس تلفنی گفت برید یه جایی نهار بخورید تا منم بهتون ملحق شم. ضمن اینکه مطمئن بودم رییس پیداش نمیشه به فکرم رسید بریم فودکورت جام جم تا هم این بنده خدا یه وعده از شر چلوکباب و جوجه کباب خلاص شه هم کلا یه صفایی کرده باشیم و آماده شیم واسه جلسه بعد از ظهر.
سیلویو دم غرفه غذای مکزیکی وایساد و پرسید اینا خیلی تنده؟ 
گفتم نه بابا این چیزی که اینجا بهت میدن غذای مکزیکی ایرانیزه شده است. یعنی زیاد تند نیست. 
اگه یادتون باشه قبلا در اوصاف اون یکی ایتالیاییه که اسمشو گذاشتم وینچنزو براتون گفته بودم، که طرف زید بازه و این حرفا. اما این یکی از اون مردای تیپیکاله. یعنی فکر کنم روزی دو ساعت اخبار گوش میده و روزنامه میخونه و عاشق بحث های سیاسی و صحبت در مورد گلوبالیزیشن و کمونیسم و ایناست. از تمام اخبار انتخابات ایران هم مو به مو خبر داشت و برای خودش تحلیل هم البته داشت. 
خلاصه صحبت از اسلام گرایی رفت رو کلیسا در قرون وسطی و از اونجا رو اینکه خدا بالاخره هست یا نه و بعد هم یه تریپ از کارل گوستاو یونگ( چون اون اسمشو کامل گفت منم کامل می گم) و آخرین مقاله نیمه تمامش به نام سمفونی که من کم آوردم چون هیچ چی راجع بهش نشنیده بودم و بعد هم رسیدیم به بن لادن و آخر سر هم احمدی نژاد و بازم خلاصه به اینجا که وضع اینترنت تو کشور شما ( یعنی ایران) خیلی خرابه.
گفتم: چرا؟
گفت: من یه پول کمی تو بازار سهام دارم و از طریق اینترنت هر روز چک میکنم ببینم سهامم بالا رفته یا نه ولی دیشب تو هتل وقتی می خواستم آخرین وضعیت رو ببینم نوشت اکسس دیناید!
من گفتم: درسته که اینجا دهن مارو سرویس کردن ولی خیلی بعیده که اونجایی که تو میخواستی بری سانسور باشه.
بعد هم یه نیم ساعتی گمانه زنی کردیم که علت چی میتونه باشه.
مثلا اون گفت شاید این شرکت سهامش مال اسرائیلیا باشه و من هم گفتم شاید مثلا از اون شرکتهاییه که تحت پوشش کار اقتصادی جاسوسی می کنن. آخر سرم پیش خودم فکر کردم طرف داره خالی می بنده. حتما دیشب از فرط تنهایی میخواسته یه چند تا عکس سکسی نگاه کنه و اینا !! و بحث رو عوض کردم. اونم احتمالا فهمید من چه فکر کردم و گیر داد که بعد از جلسه بریم شرکت و بهم نشون بده که راست میگه.
جلسه بعد از ظهر که تموم شد اومدیم شرکت. کانکت شدیم و نشست پشت  کامپیوتر. اول رفت تو یاهو و بعدم از اونجا آدرس سایت مورد نظر رو تایپ کرد. در کمال تعجب دیدم راست میگه. گفتم یه دقیقه پاشو خودم نشستم. دوباره ریفرش کردم. بازم نوشت بنابر قوانین جمهوری اسلامی نمیدونم چیچی. 
گفتم اسم شرکته رو بگو تو گوگل سرچ کنیم شاید از یه طریقی بشه بریم تو.
اسم شرکته این بود:Telecom ّITaliano SpA 
که با دیدن اسم شرکت سوت ثانیه دوزاری من افتاد. حالا اگه شمام در زمانی معادل سوت ثانیه و یا کمتر تونستین حدس بزنید قضیه چیه میتونین خوشحال باشین که ضریب هوشی تون به ۱۴۰ (که مال من باشه) نزدیکه. بدیهیه که هرچی زمان بیشتری برای فهمیدن نیاز داشته باشین به همون نسبت خنگ تر هستین. ماکسش هم ۱۰ دقیقه است. یعنی سوت ثانیه میشه ۱۴۰ و ده دقیقه میشه ۹۰. زیر نودی ام که امیدوارم ایندفعه تو کامنتا نداشته باشیم!  
یه راهنمایی ام تو نحوه نگارش اسم شرکته کردم!
راهنمایی شماره ۲: مثلا سایت ایران خودرو اینه:www.IK.com !

بجنگید برای آزادی اما هیس! من دارم کاپوچینو میخورم!


مردی هستم دارای دو چشم، یک بینی، یک دهان و چهار دست و پا. هیچ وقت شاخ نداشته ام اما دم داشته ام که آنهم در جریان تکامل بسیار کوتاه شده است.

چند سال پیش با خانمی ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو کودک زیر هفت سال می باشند. 
از مدتی پیش بنا به دلایلی که ممکن است برای هر انسان بی شاخ و دمی پیش بیاید تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم. 
طبق معمول کار به دادگاه کشید و بحث نه چندان شیرین حق و حق دار من و همسرم را در مقابل هم قرار داد. 
برای یک انسان معمولی مثل من که نه روشنفکرم و نه دست روزگار پای مرا از چت های شبانه روزی به وبلاگ نویسی باز کرده طبیعی است که در این موقعیت با همسر سابقم چندان مهربان نباشم.  هرچند او که هم روشنفکر است و هم وبلاگ نویس رفتاری داشته مشابه من. 

فرزندانم را همانقدر که پدر شما دوستتان دارد دوست دارم. همانقدر که دل پدر شما وقتی ۵ سالتان بود  برایتان می تپید دل من هم برای دختر و پسر کوچکم تنگ می شود. آنها هم مرا دوست دارند. اگر باور ندارید از خودشان بپرسید.

متاسفانه دادگاه سرپرستی بچه هایم تا سن هفت سالگی به مادرشان واگذار کرده و من فقط مدت کوتاهی به مدت هشت ساعت در هفته میتوانم ببینمشان.
اعتراف میکنم که چند بار بیش از این مدت پیش خودم نگهشان داشته ام اما چه کنم؟ چطور میتوانم هر لحظه ساعت را نگاه کنم و بشمارم هفت، شش، پنج و بعد ۵۹، ۵۸، و... و بعد ناگهان جگر گوشه ام را از آغوشم بکنم و بگویم حالا دیگر برو، وقت پدر بودن من تمام شده.

قبول دارم بعضی از قوانین مدنی حقوق بیشتری برای مرد در نظر گرفته اما شما بگویید کدام قانون میتواند برای عشق، آن هم عشق به فرزند مقدار کمی تعریف کند تا بعد بشود این کمیت را برای مادر و پدر مقایسه کرد و آن وقت گفت مادر بچه هایش را بیشتر دوست دارد.
 
شنیده ام زنم دوستان روشنفکری دارد که مرا هیولا می خوانند و می خواهند همانطور که برای  اکبر گنجی و آزادی( بیچاره آزادی!) پتیشن و لوگو تهیه می کنند برای ویران کردن من هم دست به دست هم دهند و حق آن موجود ظریف و لطیف و بی گناه را از چنگال من خون آشام بیرون بکشند. من وبلاگ ندارم. در دادگاه وبلاگستان من متهم لالی هستم بدون وکیل مدافع. برای همین روحم را در روح نویسنده این وبلاگ حلول دادم و او مسخ و بی اختیار این جملات را از زبان من تایپ کرد. 

من از شما نمیخواهم قضاوت کنید که میدانم روح حساس و هنرمندانه اتان تناسبی با این کار ناخوشایند ندارد و نه میخواهم از من خوشتان بیاید که نشان دادید خوش آمدنتان هم به درد عمه تان میخورد فقط خواستم بگویم من هم هستم و برای عشقی که به فرزندانم دارم می جنگم و نمیگذارم هیچ کس حق مرا برای دیدنشان، بوسیدنشان و در آغوش کشیدنشان از من سلب کند.
  
                                                                                امضا: پدر.
۲۵/تیر/۱۳۸۴
پی نوشت:
                                                       بنام خدا

۱-احتراما در راستای تنویر اذهان عمومی بخشی از متن بالا را بولد! میکنم باشد که مورد توجه قرار گیرد.
۲- بدینوسیله اینجانب بابک نادعلی تصریح میکنم که تنها یک بار در زندگی آن هم با همین فردی که الان به نام نامی سرکار خانم سروناز به عنوان همسر رسمی و شرعی من شناخته می شود ازدواج کرده ام و هیچ گونه وجه زیر میزی برای خارج کردن اسم کسی از صفحه دوم شناسنامه ام به کسی پرداخت نکرده ام. همینطور تصریح میکنم بنده از زمانی که هر را از بر تشخیص داده ام به تمام روشهای جلوگیری از بارداری آشنایی کامل داشته ام (شاهد هم دارم) و هیچ توله غیر مشروعی هم از خود پس نینداخته ام. لذا هر گونه کامنتی از من با عنوان بابای بچه هر کسی و در هر کجا جعلی و با هدف سوء استفاده از نظرات من جهت تسویه حسابهای شخصی می باشد.
 ۳- در پایان اگر کماکان دوستان وبلاگ نویس بر سر تصمیمشان برای مبارزه با استبداد و استیفای حقوق زنان، به این روشی که در این چند روزه در پیش گرفته اند، هستند نو پرابلم! فقط یه خورده کمتر جیغ و ویغ کنند چون من کاپوچینومو خوردم و الان دارم اسپایدر سولیتر بازی میکنم! 
                                                    با تشکر
                      نویسنده وبلاگ داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور

رو نوشت:زنم!

فرانچسکوی قدیس

 

نمیدانم از چه موقع به این موضوع که خوابها در زندگی واقعی تعبیر دارند اعتقاد پیدا کردم. از آن بدتر این را هیچ وقت نتوانستم به یاد بیاورم اولین باری که خواب پیرمرد سپید موی را دیدم کی بود. ولی این را خوب میدانم که از حوالی پانزده سالگی دو چیز را به دفعات در خواب میدیدم و هر دویشان تاثیر زیادی در زندگی من داشتند.

یکی دختر مو بوری که بار اول عاشقش شدم و هر بار که به خوابم می آمد تا روزها حال و هوای دیگری داشتم و هنوز که هنوز است معیارم برای تعیین زیبایی زنها شباهتشان به اوست.

دیگری همان پیرمرد سپید موی که علیرغم سن زیادش اینقدر به من شبیه بود که من برایم مسلم شده بود او آینده من است. به همین خاطر به مرور نقش مرشد را در زندگی ام پیداکرد و خوابهایی که از او می دیدم روی مسیر زندگی ام تاثیر زیادی داشتند.  

آخرین باری که پیرمرد را دیدم چند شب پیش بود.  در خواب در یک خیابان مدرن و قرن بیست و یکمی در یک شهر ندیده قدم میزدم.
پشت ویترین یک مغازه عینک فروشی در همان خیابان مدرن یک چشمم به عینکهایی بود که البته در آن موقع و در خواب میتوانستم نقشه خریدنشان را بکشم و چشم دیگرم  به عکس دخترها و پسر های خندانی بود که همه دماغهای کوچک و چشمان زیبا داشتند و البته عینک. داشتم فکر میکردم حتی بهترین عینکها به خطر بینی بزرگم آنطور که روی صورت آنها زیباست به صورت من نمی آید. حال و هوای عجیبی – چیزی شبیه حس ولگردی های مقدس دوران بی غمی دانشجوییم را داشتم.

هوا نه روشن بود و نه تاریک اما خاکستری بود و ویترین مغازه گاهی بود و گاهی نبود.
از یکی از عینک ها خوشم آمده بود و میخواستم دستم را از شیشه رد کنم و آن را بردارم که کسی ناگهان پیش از من آن را از جایی که بود برداشت و بی درنگ به چشمش زد.

برایم جالب بود کسی را که  اینقدر با من هم سلیقه است که از بین صد ها عینک درست همانی را  که من انتخاب کرده ام برداشته ببینم.
در صحنه بعدی من داخل مغازه بودم و داشتم ظاهرا چیزی را قیمت می کردم ولی میدانستم که بیشتر میخواهم صورت مرد را ببینم.

نگاه گذرایی کردم و به نظرم آمد این مرد را می شناسم. دوباره نگاه کردم. این بار دیگر شک نداشتم که او را جایی دیده ام.

صورتش را از ته زده بود و موهای مشکی بلندش را از پشت بسته بود. رویهمرفته خوش تیپ بود و حدودا چهل و پنج ساله به نظر می رسید.

از مغازه که خارج شد بی اختیار دنبالش راه افتادم. چندین بار در هیاهوی خیابان و فضایی که بی شک تا به آنروز ندیده بودم گمش کردم و دوباره از بین جمعیت پیدا شد. یک بار درست جلوی من بود و باردیگر انگار صد ها متر دور تر. با اینحال حتی اگر به چشم هم نمی دیدمش میدانستم کجاست و به طرفش حرکت میکردم.

نمیدانم چه مدت طول کشید تا من و او باهم در امتداد پرسپکتیو یک نقطه ای خیابان راه رفتیم تا اینکه سر انجام وارد مغازه دیگری شد.

سر در مغازه شکل قرمز رنگ یک فنجان قهوه خاموش و روشن میشد.

بعد از زمانی که نمیدانم یک ثانیه بود یا چند ساعت دیدم سر یک میز با او نشسته ام.

با دقت به او خیره شده بودم و او هر از گاهی نیم نگاهی به من میکرد. حس کردم باید چیزی بگویم.

گفتم: من شما را قبلا دیده ام؟

عینکش را برداشت و مستقیم به من نگاه کرد.

شناختمش. همان پیرمرد سپید موی خوابهایم بود.

پرسیدم: شمایید؟

باز هم انگار او چیزی نگفت. بر خلاف همیشه که آرام . مهربان بود این بار اخم کرده بود و کمی مضطرب به نظر میرسید.

گفتم: چه خوب شد دیدمتون. خیلی وقت بود به خوابم نیومده بودید.

جواب داد: ایندفعه هم قرار نبود بیام. دیشب چی خوردی؟

-  متوجه نمیشم.

- چیزی کشیدی؟  یا انرژی درمانی و این حرفا؟

- چه ربطی داره؟

- فکر کردی تو خواب هیچ چی حساب و کتاب نداره. وقتی قرار باشه من بیام تو خوابت باید از قبل بدونم. باید خودمو آماده کنم. شایدم دعایی نمازی چیزی خوندی.به هرحال یه چیزایی رو دور زدی.

گفتم: پس لابد واسه همینه شما مثل همیشه نیستی؟

-          به هر حال حالا که دیدمت سوالتو بپرس و برو.       

هنوز کاملا باورم نشده بود این مرد خوشتیپ همان پیر سپید موی نورانی باشد. طوری لباس پوشده بود که من اگر پول کافی داشتم دقیقا همان ها را می پوشیدم. به خصوص کفشهایش. در همان اولین نگاه عاشق کفشهایش شدم. فکر کردم یادم بماند از او یپرسم کفش هایش را از کجا خریده.

پیر سپید موی به کسی که انگار کافه چی باشد گفت : همون همیشگی، دو تا.
دوباره پرسیدم: شما واقعا خودتی؟

- آره خودمم.
تشنه ام شده بود. همه جا انگار که پر از بخار باشد تار و محو بود.آدم های کافه میرفتند و می آمدند. گاهی خیلی شلوغ میشد و گاهی انگار فقط من و او تنها بودیم. بعضی ها را هم میشناختم. حتی زنم را هم یک بار توی شلوغی دیدم که با کسی راه میرفت. برایش دست تکان ندادم. او هم شاید مرا ندید. بهتر شد. حتما میخواست بپرسد با یک مرد غریبه اینجا چه کار میکنم.
گفتم: از کجا شروع کنم؟
گفت :من بهت میگم. بالاخره با اون دختره که بهش می گفتی زید ازدواج کردی.
     - آره.

-          وضع کار و بارت هم بد نیست.

-          آره.

-          خب دیگه چه مرگته؟

-          مرگ که نه. ولی هنوزم حیرونم. چند و قت به چند وقت حالم بد میشه. انگار یه چیزی کم دارم یا یه چیزایی رو خیلی زیاد تر از اون حدی که باید داشته باشم.  

دور و برم را نگاه کردم و دم گوشش گفتم: اینایی که این دور برن می تونن بشنون؟

-          آره گاهی وقتا.

-          پس بی زحمت خودت فکرمو بخون. راستش یه کمی خودم هم نمیدونم جریان چیه.

پیرمرد چند لحظه به چشمانم خیره شد و گفت:

-          تقصیر من نیست.

با عصبانیت گفتم:

- چی چیو تقصیر من نیست. مگه تو نبودی که میگفتی عشق کامل. مگه تو نمی گفتی فقر و غنا و رضا و این حرفها. فقط می خواستی ما رو بندازی تو هچل.

-          آروم آروم! اینجا همه منو میشناسن. آبرو ریزی نکن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-          خلاصه مونده ام دیگه. صد بار با مراسم کامل فال حافظ گرفتم. با ننه و بابا و دوست و رفیق هم مشورت کردم. ولی انگار روز به روز بیشتر تو گل فرو میرم. مخه هنگ کرده دیگه. داستانام هم هیچ کی چاپ نمیکنه.

-          مخه چی شده؟

-          هنگ کرده. قاط زده. بن بست!

-          آها.خیلی خب. پس گوش کن تا بهت بگم. اولا تو نویسنده بشو نیستی. بچسب به همون کار واردات که واسه آینده ات بهتره. ثانیا من فقط گفتم عشق واقعی. اینو به همه میگیم. دیگه به کی و چی و کجا و کی اش رو خودتون انتخاب میکنید.

-          یعنی چی؟

-          من دلم میخواد بهت بگم اما بر اساس قوانین الهام و خواب بیشتر از این نمیتونم بازش کنم. حالا هم لطفا پاشو برو که من با کسی اینجا قرار دارم.

-          با کی؟

پیر مرد سپید موی سرش را به طرفی برگرداند و یک قورت از قهوه اش سر کشید.

گفتم: خیلی خب. پس دمت گرم. مارو یادت نره. چند وقت به چند وقت یه سری پیش ما بیا.

- باشه .فقط پول قهوه یادت نره.

- مگه اینجام پولیه؟ تازه من که پول با خودم نیاوردم تو خواب.

خندید و گفت : بدون پول مگه میشه؟ ولی برو عیب نداره.

گیج و گنگ خداحافظی کردم و از کافی شاپ بیرون آمدم. چند قدم که رفتم یادم افتاد نپرسیدم کفشش را از کجا خریده.
لحظه بعد دوباره توی کافه بودم. همان دختر موبوری که وقتی شانزده سالم بود در خواب می دیدم روبروی پیر سپیدموی نشسته بود و با هم حرف میزدند. گاهی هم هم تک خنده ای رد و بدل میشد و پیر روی میز خم می شد و نزدیک به دختر چیزی میگفت و دختر دوباره میخندید. هیچ کدامشان به من نگاه نکردند ولی کافه چی کاغذی به دستم داد که رویش نوشته بود:
میلان- خیابان فرانچسکوی قدیس. شماره ۳۲. کفاشی آنتونیو پاسکواله
.

صبح که از خواب بیدار شدم. سرم به شدت درد میکرد. چند دقیقه اطراف تختخواب دنبال کاغذی که میدانستم پیدا نمیکنم گشتم. بعد سیگارم و کامپیوتر را با هم روشن کردم. پک سوم را که زدم توی گوگل تایپ کردم: Milan university,MBA, Post Graduate.

بابک نادعلی هزاوه

19/2/84- بازنویسی.