کمی جلوتر از ساختمان شماره 35 زن جوانی با پالتوی مشکی و روسری کوچک طلایی از تاکسی پیاده شد و به راننده گفت منتظر بماند. نگاهی به اطراف انداخت. چراغ کوچک کم نوری سر در ساختمان قدیمی را روشن می کرد. زیر چراغ و کنار ورودی صندوق میوه ای بود که روی آن چند بسته نیمه پر سیگار و یک جعبه آدامس پخش شده بود و پشتش حجم سیاهی که به نظر میرسید آدمی باشد که از سرما در خودش فرو رفته نشسته بود.
زن دوباره نگاهی به پشت سرش کرد و آرام وارد ساختمان شد. هنوز دو سه قدم نرفته بود که صدایی پرسید:
- با کی کار داری خانم؟
زن به سرعت برگشت. پیرمرد سرش را خم کرده بود و از کنار چهارچوب در زل زده بود به صورت مسی رنگ و چشمان آبی زن.
خطی از موهای سیاه از یک طرف روسری کوچک ریخته بود روی گونه برجسته اش.
زن با دست موهایش را کرد زیر روسری و گفت:
- ببخشید شما رو ندیدم. اتفاقا می خواستم آدامس بخرم. در حالیکه از کیفش یک اسکناس هزار تومانی بیرون می کشید ادامه داد:
- شما سرایدار هستید؟ با آقای گنجوی. طبقه...
و کاغذ مچاله شده ای را از جیب پالتویش درآورد. کاغذ را زیر نور چراغ گرفت و گفت:
- طبقه سوم باید باشن. هستن دیگه؟ یه بسته آدامس هم لطفا بدید.
و اسکناس را بین دو انگشت بلند و لاک خورده اش به طرف پیرمرد نگاه داشت. پیرمرد اسکناس را بیرون کشید و آدامس را انداخت کف دست زن. ساقهای کشیده زن که در اولین پاگرد گم شد پیرمرد اسکناس را چسباند به به بینی اش و دوباره فرو رفت پشت صندوق چوبی.
پاگرد طبقه دوم تاریک بود اما همین که زن از اولین پله بالا رفت نوری از طبقه بالاتر پله ها را روشن کرد. مرد میانسالی با ریش جو گندمی آنکادر شده و کت و شلوار خاکستری جلوی درب ورودی آپارتمان ایستاده بود. هنوز پله ها تمام نشده مرد گفت:
- خوش آمدید خانم محسنی. گنجوی هستم. بفرمایید.
مرد پشت سر دختر وارد اپارتمان شد و در را بست. زن با صدای به هم خوردن در ناگهان به عقب برگشت. مرد چند لحظه به صورت زن جوان خیره شد و گفت:
- خوش آمدید خانم. و به سمت یکی از اتاقها رفت. زن پرسید:
- شما تنها هستید؟
آقای گنجوی وارد اتاق شد و یکراست پشت میز کارش رفت و نشست. در همین حال صدا زد:
- بهادر چایی بیار!
صدایی ازاتاق دیگر گفت : بله آقا.
زن به دنبال مرد وارد اتاق شد جلوی مبل راحتی قدیمی که جلوی میز کار مرد بود ایستاد. مرد ادامه داد:
- میدونین که من دوتا دفتر دارم و بیشتر کسایی که تو این دفتر منو می بینن شرایط خاصی دارن و به همین خاطرخیلی اوقات دیر وقت میان. من معمولا تنها اینجا نمی مونم. بفرمایید بشینید. نگران نباشید.
جوان قوی هیکلی که به نظر میرسید اهل افعانستان است با یک سینی چای وارد شد و موقع خروج آقای گنجوی گفت:
- لطفا در رو نبند. و لبخندی به دختر زد.
دختر نشست و مرد چند پرونده را از روی میز برداشت و داخل کشو گذاشت.
بالای سر مرد روی دیوار یک تابلوی فرش آیه الکرسی بود. و کنارش عکسی که مرد را در حال دست دادن با کسی که لباس نظامی پوشیده بود نشان میداد.مرد چند لحظه به صورت دختر نگاه کرد. نگاهش که با نگاه او تلاقی گرد با دستپاچگی گفت:
- بیرون خیلی سرده ؟ بینی تون قرمز شده.
- نه زیاد.
- البته آدم که با ماشین اینور اونور میره سرما رو حس نمیکنه. چایتون رو میل کنید.
- متشکرم. میل ندارم.
- خب! شما موکل من هستید و من وکیل شما. میتونیم شروع کنیم.
- مطمئنید؟
- مگه شما برای کار دیگه ای اینجا اومدید؟
- خب نه. اما من در شرایطی هستم که ممکنه هر کسی وکالت منو قبول نکنه.
- گفتم که. بیشتر کسایی که به من مراجعه می کنن مثل شما هستن. من کارایی رو قبول میکنم که بیشتر همکارا ازش می ترسن. به خصوص پرونده هایی رو که موکلین نگران اعمال نفوذ شاکیاشون هستن. مطمئن باشید کمتر قاضی هست که جرات کنه تو پرونده های من از کسی رشوه بگیره و شما لااقل میتونید به گرفتن حق خودتون امیدوار باشید.
- منم به خاطر همین اومدم پیش شما. البته شمام میتونین مطمئن باشید هر چقدر که لازم باشه میتونین در مورد مسائل مالی روی من حساب کنین.
مرد انگشترعقیق درشت را توی انگشتش چرخاند و گفت:
- خب میتونیم شروع کنیم. من فقط میدونم همسر شما از شما به جرم کلاهبرداری شکایت کرده. جزییاتش رو شما بفرمایید.
- همسرم نیست.
- بله میدونم همسر موقت.جریان کلاهبرداری چیه؟
- میگه من با یه مرد دیگه همدست شدم و...
- مبلغ چقدره؟
- مبلغ چی؟
- مبلغ کلاهبرداری. یعنی صحبت از چقدر پوله؟ ده میلیون- صد میلیون- چقدر؟
- یه خونه. یه ماشین یه مقدار هم طلا و جواهر و اینا.
- چه جور خونه و ماشینی. خونه بیست میلیونی داریم. خونه صد میلیونی هم داریم.
- خونه هه تو پاسدارانه. فکر کنم هفتاد هشتاد تا بیارزه. ماشینم چهل میلیون.
- ماکسیما؟
- نه موسو.
- الان دست شماست؟
- نه. خونه رو یه روز که من بیرون بودم قفلاشو عوض کرده. بیشتر طلاهایی ام که میگه تو همون خونه بوده. ماشینم جریان داره که براتون میگم.
- خونه و ماشین به نام شماست؟
- بله.
- خب اینکه مشکل حادی نیست. براتون میگیرمش. رابطه نامشروع چی؟
- رابطه نامشروع؟
- بله خانم محترم. شما اگه در زمانیکه با مردی ازدواج کردید- فرقی نمیکنه موقت یا دائم- با مرد دیگه ای رابطه داشته باشید میشه رابطه نامشروع. درست و غلط قانون و شرع خیلی وقتا با چیزی که من و شما فکر میکنیم فرق داره.
- متوجه ام.
مرد لبخندی زد و گفت:
- چایتون سرد نشه؟
و سیگاری روشن کرد و بسته را به طرف زن گرفت:
- می کشید؟
- نه. مرسی.
مرد گفت:
- ببینید خانم محسنی این فقط مال فیلما نیست. من هم برای اینکه به شما کمک کنم باید همه چی رو بدونم. عین واقعیتو. متوجه هستید که؟
- همه این چیزایی رو که الان میگه من ازش با کلک گرفتم خودش برام خرید. مثلا خونه کادوی تولدمه. اصلا خودش دلش میخواست از این کادوها بده.
- اینارو جلوی کسی بهتون داده؟ یعنی منظورم اینه که شاهدی هم دارید که خودش با میل خودش براتون خریده؟
- همه اشو تو مهمونیا و جلوی دوستاش میداد. ما همدیگه رو دو سال و نیم پیش تو دوبی دیدیم. من با مامان بابام برای خرید و اینا رفته بودم.تازه درسم تموم شده بود. یکی از دوستای بابام ما رو یه شب برد خونه اون. با بابام صحبت کردن برای سرمایه گذاری و اینا.اونموقع با یه پسری هم اینجا دوست بودم به نام آرش .بابام ازآرش بدش می اومد. وضعشون بد نبود ولی از ما پایین تر بودن. بابام می گفت بی عرضه است. دماغش هم نمیتونه بالا بکشه. مامانم هم طرف بابام بود. هی جلو پای پسره سنگ می انداختن. می گفتن خونه باید بخری. می رفت با بدبختی می خرید می گفتن کوچیکه. جهاز دختر ما توش جا نمیشه. ماشین می خرید می گفتن این ماشین در شان ما نیست.منم یواش یواش داشتم سرد می شدم. یعنی فکر میکردم مامانمینا راست میگن.میتونم یه سیگار بردارم؟
- بله حتما. و مرد سیگار و فندک را هل داد به سمت زن.
زن دوسه بار فندک زد اما فندک روشن نشد. مرد فندک را از دست زن گرفت و با اولین حرکت روشن کرد. زن پکی زد و ادامه داد:
- ولی اون منظورم سیروسه – آقای عبادی اونموقع اونجا داشت هتل میساخت. وضعش طوری بود که بابام خودش میگفت میتونه همه ثروت ما رو یه شبه سر قمار ببازه. اون شب تو خونه اش با من تانگو رقصید. یادمه وقتی برگشتیم ایران بابام برام معلم تانگو گرفت. میگفت اگه میخوای به جایی برسی باید این چیزا رو یاد بگیری. گیتار و این حرفا تو آمریکا و اروپا مال بدبخت بیچاره هاست. وقتی اومدیم ایران دیگه شروع شد. یا اون خونه ما بود. یا ما خونه اون بودیم. بابام توهتلی که سیروس داشت تو کیش میساخت پول گذاشت. البته کم. نمیدونم پنج درصد همین حدودا. می گفت بچه که بوده خیلی فقیر بودن. همه چیشو با زحمت خودش به دست آورده. دوسه سال بعد از ازدواج زنش مرده. بعد از اونم ازدواج نکرده.
- راست می گفت؟
- آره. سیروس هیچ وقت به من دروغ نگفت. اوائل وقتی میومد هم برای من هم برای مامانم سوغاتی می آورد. ساعتی چیزی. مامانم براش خورش قیمه درست می کرد که دوست داشت. بعد چند بار با هم شام رفتیم بیرون و خلاصه اینجوری شد.
- پدر و مادرتون چی می گفتن؟
- می گم که. اونا خیلی خوشحال بودن. فقط مامانم اول با پیشنهاد صیغه موقت مخالف بود که بعد بابام راضیش کرد.
- خب چی شد که به هم خورد؟
- یه مدت که گذشت سر و کله آرش پیدا شد. من تازه فهمیده بودم که چقدر آرشو دوست داشتم. دیگه راه برگشتی نداشتم. هی بهانه می گرفتم و تاریخ ازدواج رسمی رو می انداختم عقب. سر همین شد که قرار شد یه سال موقت عقد کنیم. البته خودم هم به اون زندگی عادت کرده بودم. همه اش اینور اونورفرانسه – اسپانیا اونم دوهفته هفته. سیروس هم اصلا اذیتم نمیکرد. هرجا میخواستم میرفتم. با هر کی دوست داشتم. حتی یه با رکه گفتم دلم برای دوستام تنگ شده یکی از دوستامو با خودمون بردیم دوبی. سه هفته پیش ما بود. سیروس واقعا عاشقم شده بود.
زن پک محکمی به سیگارش زد و فیلتر سیگار را که از رنگ رژ لب تقریبا قرمز شده بود از لبهای برجسته اش جدا کرد و در زیر سیگاری فشار داد.
- بعد یواشکی وقتی میرفت مسافرت من آرشو میدیدم.
- تو همون خونه ای که اون خریده بود؟
- آره. بیشتر وقتا. تا اینکه سیروس شک کرد. نمیدونم چه جوری ولی یه چیزایی بو برده بود.یه بار که میخواست بره دوبی گفت باهاش برم. منم اصرار کردم که نمیام. وقتی برگشت رفتارش عوض شده بود. چند روز بعدش ماشینم رو گرفت و یه ماشین دیگه بهم داد. بعد دوباره رفت مسافرت. من ایندفعه باهاش رفتم. فهمیده بودم شک کرده. میخواستم آبها از آسیاب بیافته. اما اشتباهم همین بود. من هر وقت با سیروس میرفتم جایی سویچ ماشینو میدادم به آرش. اونم باهاش میرفت سر کار. کارش جاده کرج بود.
- خب!
- وقتی برگشتیم صبحش سویچ ماشین منو گرفت و باهاش رفت بیرون. دوساعت بعدش زنگ زد و گفت: اینکاری که تو بامن کردی هیچ کی تا حالا بامن نکرده بود. حالام من یه کاری با تو میکنم که با هیچ کی نکردم. من گفتم اشتباه میکنی و دیگران میخوان بین ما رو به هم بزنن و این حرفا. ولی نیم ساعت بعد یه نوار برام فرستاد. صدای آرش بود که داشت تو حالت مستی برای یه نفرمیگفت که این ماشین مال دوست پسر دوست دختر منه که یارو یه پیر پولدار خرفته.خیلی چیزای دیگه ام گفته بود. سیروس توی ماشین میکروفن گذاشته بوده. حالام رفته شکایت کرده. پدرم میگه تا حالا رو هیچ پرونده ای به ضررش رای صادر نشده.
- سیروس چند سالشه؟
- حدود پنجاه. یه کم بیشتر.
- و شما؟
- من سی سال . یعنی بیست و هشت.
- خب بله. اینجور آدما میتونن بعضیا رو بخرن. اما نگران نباشید من میتونم کاری کنم که پرونده اتون بره یه شعبه دیگه. جایی که اون دیگه نتونه کاری کنه. به پدرتون هم فشار آورده؟
- نه اصلا. سهامش تو هتل کیش سر جاشه. ولی هر چی پدرم خواسته ببینتش قبول نکرده. من هم از اون روز تا حالا نه دیدمش و نه باهاش حرف زدم. ارتباط من با اون از طریق یه نفره به نام سعید. سعید مورد اعتماد سیروسه و بیشتر کاراشو انجام میده.
- خب کارتون یه کم پیچیده است. نه که بخوام بازار گرمی کنم. ولی اون مدارکش کامله. میتونه شما رو راحت بندازه زندان یا حتی بیشتر.متوجهید که. ولی شاید اگه خونه رو بهش برگردونین بشه یه کاری کرد.
- من از طریق همین سعید بهش گفتم که همه چی رو البته هر چی که باقیمونده بهش پس میدم ولی قبول نکرده. در مورد اجرت شمام من پول نقد زیادی برام باقی نمونده ولی میتونم یه ده میلیونی جور کنم. بقیه اشم چک بهتون میدم.
- تا بیست میلیون. اگه لازم باشه جایی پولی خرج بشه هم پای خودتون.
- قبول.
- پس دیگه نگران نباشید.
- خیلی خب. من همه مدارک رو با خودم آوردم. پنج میلیونم به شما پیش پرداخت میدم. کافیه؟
- بله.
و زن را تا درب خروجی بدرقه کرد.
زن هنگام خروج دستش را به سمت مرد پیش برد. دست مرد را چند لحظه در دستش نگاه داشت و با لبخند گفت: لطفتون رو جبران میکنم.
زن قبل از سوار شدن به تاکسی که با آن آمده بود یک بسته سیگار از پیرمردی که هنوز همانجا پشت صندوق چوبی نشسته بود خرید و چند لحظه بعد تاکسی در پیچ خیابان گم شد.
در این زمان مردی با بارانی بلند سفید و یک پاکت وارد ساختمان شماره سی و پنج شد. پیرمرد دوباره سرش را از زیر پالتو بیرون آورد و پرسید: با کی کار داری آقا؟
مرد بدون اینکه به پیرمرد جوابی بدهد از پله ها بالا رفت و در پاگرد طبق دوم به مرد قوی هیکل افغانی برخورد که تقریبا راه پله را بسته بود. قبل اینکه بهادرچیزی بپرسد مرد بارانی پوش پاکتی که دستش بود را به او داد و گفت:
- اینو بده به آقای گنجوی . بگو من بهشون زنگ میزنم.
بهادر پرسید : بگم از طرف کی؟
ولی مرد چیزی نگفت و رفت.
چند لحظه بعد گنجوی پاکت را باز کرده بود. چهل میلیون تومان تراول داخل آن روی میزریخته بود که موبایل زنگ خورد و کسی از پشت خط گفت:
- من سعید هستم از طرف آقای عبادی. سیروس عبادی. امیدوارم این مبلغ برای پیش پرداخت کافی باشه آقای گنجوی.
بیست و هشت(امسال میشه بیست و نه) سال پیش در چنین روزی مثل همه آدمهای بزرگ در خانواده ای فقیر ،متدین و اهل علم و هنر چشم به جهان گشود.
از دوران نوزادی او اطلاعات زیادی در دست نیست.
از همان اوان کودکی پای به عرصه شعر و موسیقی گذاشت و قطعه "مامان بیا بشور" را با ملودی ".... ای امام" در یک روز پر سر و صدا و هنگامی که در توالت منتظر مادرش بود تصنیف کرد.
با گذشت زمان نبوغ چشمگیر او در سایر عرصه های علم و هنر بیشتر آشکار شد. پیشرفت و نبوغ ما ورائ انسانی او چنان چشمگیر بود که این سوال در ذهن اطرافیان و به خصوص پدرش شکل گرفت که " پسر تو کی میخوای آدم شی؟"
در یکی از اسناد تاریخی آمده است:
درست در روزی که هفت سالش شد در پاسخ به سوال عمه .... که از او پرسیده بود :
" داماد من میشی؟" گفته بود تو که دختر نداری" و عمه گفته بود : "خوب به دنیا میارم" و او گفته بود:" دخترت هم مثل خودت اینقدر چاق میشه؟."
با ورود به دبستان در سن هفت سالگی فرصتی پیش آمد تا در رقابت با دیگر هم سن و سالانش محک زده شود. در حالیکه چند روز بیشتر از شروع سال تحصیلی نگذشته بود در یک اقدام متهورانه لنگ یکی از همکلاسیهایش را که از قضا لنگ دیگرش هم دررفته بود و در گچ بود از روی نیمکت کشید و سر همکلاسی پس از برخورد به تیزی نیمکت شکست. او در پاسخ به سوال مدیر دبستان که از او پرسیده بود : چرا؟ با صداقت کامل گفت: واسه اینکه دیکته اش از من بیشتر شده بود. واینگونه گوی سبقت را از سایرین ربوده بود.
پدر همچنان در مقابل اعمال او انگشت حیرت بر دهان داشت و گاه و بی گاه از او می پرسید: تو کی میخوای آدم شی؟
در همان زمان از یک بیماری کشنده جان سالم به در برد و بلافاصله عاشق مجری برنامه کودک شد. پایان اولین عشق او زمانی بود که مجری برنامه کودک با ایرج طهماسب ازدواج کرد.
این ناکامی اثر چندانی روی او نداشت چون او پس از مدت کوتاهی عاشق خانم بهداشت خویش گشت. از سرنوشت خانم بهداشت هم اطلاع دقیقی در دست نیست ولی همینقدر می دانیم که این عشق نافرجام باعث شد تا او چند بار بدون کتک و در مقابل دیدگان بهت زده پدر و مادر حمام کند.
ورود مشکوک او به مدرسه تیزهوشان و آشنایی او با دوستان بابی چون هومن- مازیار – خشایار و محمد رضا او را از ورطه هولناک بچه درس خون بودن بیرون کشید و هر بار که تا شرف اخراج پیش میرفت پدر سوال همیشگی خویش را تکرار میکرد که توکی میخوای آدم شی؟
راه اندازی بازار بورس عکس ماشین کورسی که از آدامس توربو استخراج می شد و همچنین شرکت در لیگ سراسری نقطه بازی و هولبال از افتخارات این دوره اوست.
پس از اتمام دوره دبیرستان وارد دانشگاه شد. خاطره روز کنکور را از زبان خود او می شنویم:
پسره اند(END) بچه مثبت بود. قبل از جلسه بهش گفتم یا دستتو باز میذاری یا دهن مهنت سرویسه. یه بیست سی تا تست از رو دستش زدم ولی کم بود. تا دیدم مراقبه رفت تو راهرو بقلی پاسخنامه اشو از زیر دستش کشیدم . سوت ثانیه همه رو وارد کردم تو پاسخنامه ام . بیچاره اشکش در اومده بود. من رتبه ام شد 1435 و اون شد 1436. اون یه رتبه اختلاف هم فکر کنم به خاطر اضافه وزن بود!.
پس از ورود به دانشگاه و در حالیکه پدر همچنان در جستجوی پاسخ سوالش که تو کی میخوای ادم شی بود او با سوال دیگری دست به گریبان بود. و آن سوال این بود که عشق چیست؟
چند سال در جستجوی پاسخ این سوال همه جا را زیر و رو کرد. از رساله العشق ابو علی سینا تا جردن و شهرک غرب. درست در زمانی که داشت نا امید میشد شبی در خواب پیر مردی سفید پوش و ریش بلند را دید. بلافاصله از او پرسید: حاجی عشق چیه؟ پیر گفت:
بچه جون اولا که به من نگو حاجی. ثانیا عشق چیزیه که یهودیا اختراع کردن تا پول سکس ندن!
این رویداد هم هیچ تاثیری بر روی او نداشت چون در همین سالها دل به مهر دختر پادشاه قزوین بست. سروناز دختری بود به غایت نیکو و بچه تیز.
وی که در آنزمان دانشجویی آس و پاس بود دستش را در جیب کرد و به خواستگاری رفت. در آنروز در پاسخ به سوال پدر زنش که از او پرسید : خونه چی؟! گفت : میام! و پدر زنش گفت: نه منظورم اینه که داری؟ و او سکوت کرد.
تاریخ بیهقی در این مورد می نویسد:
نخست شبی که وی به قصد دیدار پدر زن خویش راهی قزوین گشتی گروهی از رفقا را موبایل به دست بر دروازه قزوین گماشتی و به آنان فرمودی چندان که من سوت همی برکشیدم از پناهگاه خارج گردید و مرا نجات همی دهید.
رفقا چنان که شب از نیمه گذشت همگی به بازی اسنیک (snake) افتادندی و زنگ مباییل(جمع موبایل) خویش آف گردانیدندی و او را تنها همی گذاشتندی.
زمان خسب همی رسید و او از سولاخ درب، برادر زن خویش را همی دید که بر حجله خسبیده بودی و وی را انتظارهمی کشیدی.
پس فی الفور تیغ از نیام برکشیدی و از پنجره بیرون همی پریدی و کان خویش را نجات دادی.
یک سال بعد از این تاریخ به همراه هومن و مازیارو ساحل و سروناز اولین کافه بلاگ دنیا را تاسیس کرد.
مدتی بعد آقای پارک رییس کره ای شرکت از او پرسید:
Mr. Nadali,what is the meaning of the sentence you always tell me, madar jende ye ghourbaghe?
او راستش را گفت و بلافاصله از شرکت اخراج شد.
و پدر این بار با خشونت از او پرسید: تو کی میخوای آدم شی؟
پس از مدتی که در فقر به سر بردند یک روز ناگهان مردی از پشت دیوار بیرون آمد و گفت:
پسرم دیوید من از تو یک آدم ساختم.
او گفت: اینو به بابام بگو شاید دست از سر کچل ما برداره.
و یادش امد که در کودکی به یک زندانی فراری غذا داده بود. آن زندانی فراری به ژاپن رفته بود و پولدار شده بود و تمام داراییش را به او داده بود.
او با آن پول همه قرضهای کافه بلاگ را پرداخت کرد و باقی عمر را با استلا ببخشید سروناز به خوبی و خوشی زندگی کردند و بچه های بسیاری به دنیا آوردند. تنها آرزویی که تا آخر عمر با آن زندگی کرد این بود که پدر دیگر ازاو نپرسد که کی میخواهد آدم شود.
پایان.
خیلی جالبه که یکی که اصلا نمیشناسیش و نمیدونی دختره یا پسر یا چند سالشه و کجا زندگی میکنه بهت ایمیل بزنه و فقط یه جمله بنویسه: آقا آپدیت! تو هم جواب بدی: نمیاد! و بعد اون جواب بده: یه شیشه روغن کرچک* بخور، زور بزن! میاد. بعد تو بنویسی بی تربیت! اونم بنویسه: مگه خودت پارسال تو وبلاگت ننوشته بودی تو به همون علتی می نویسی که خیلی ها می رن دستشویی! و بعد تو بفهمی که یک سال ونیمه که وبلاگتو میخونه بدون اینکه کامنت بذاره و یه جای دور زندگی میکنه و از طریق نوشته هات خیلی از دوستاتو به اسم میشناسه و میدونه که کافه بلاگ بسته شده و خیلی چیزای دیگه که خواهر مادرتم نمیدونن رو راجع به تو میدونه.
خلاصه ما یه چند وقت نبودیم. به قول بچه ها دپ زده بودیم*. یا یکی از اونم باحال تر می گفت:چیه؟ نوستال زدی*؟
یه مطلب خوب دارم آماده می کنم بنویسم. جریانش اینه که یه بابای خیلی مایه دار( وقتی می گم خیلی یعنی خیلی، تو این تریپا که هتل تو دبی بسازه و این حرفا) با یه دختر خیلی خوشگل ( وقتی میگم خیلی یعنی خیلی، تو این تریپا که همین یارو هتل داره واسه تولدش یه موسو *بهش کادو بده) که نصف سنش رو داره دوست میشه. بعد به دختره شک میکنه و ادامه ماجرا...
این مطلب رو میتونین تو پست بعدی بخونین. تا دفعه بعد هم هر کی تونست حدس بزنه که آخرش چی میشه یه جایزه میگیره. جایزه اش هم سی دی ام پی تری صدای ماهیه(ماهی=فیش).
ولی فعلا فقط یه جمله فلسفی بگم که دستاورد این مدت کنج عزلت نشینی و سر در جیب اندرون فرو بردنمه:
اینو خوب میدونستم که وقتی از کسی خوشم میاد حتی از آب خوردن تو لیوانی که اون باهاش آب خورده لذت می برم. اما چیزی که تازه فهمیدم اینه که وقتی از کسی بدم بیاد حتی از ریدن تو توالتی که اون توش ریده متنفرم.
واژه نامه:( چون بعضیا از این بخش خوششون اومده از این به بعد در همه پست ها میذارمش)
روغن کرچک:لوبریکانت، روغنی خوراکی که برای درمان یبوست به کار میرود.
دپ زدن: چت کردن، افسرده شدن، دپرس شدن.
نوستال زدن: به یاد گذشته وق زدن، دچار غم جانکاهی بودن، نوستالژی نمیدونم چی چی.
موسو: معنای اول:گوته باخ!توضیح فارسی: اگر بعد از آن علامت تعجب باشد به لهجه مازندرانی یعنی کونو! در مواردی که کسی باسن بزرگ یا جذابی داشته باشد به کار میرود: مثال:
نفر اول: ببین ! جنیفرلوپز که میگن اینه ها!
نفر دوم:( با لهجه شمالی) اوووووه پدر سوخته، موسو!
معنای دوم: یک خودروی دو دیفرانسیل کره ای با قلب تپنده مرسدس بنز و قیمت تقریبی چهل میلیون تومان.
<<هیچ چی برای شما جوونا مثل این نیست که تجربه های بزرگترا رو تو زندگی به کار بگیرید. اینطوری در واقع انگار دوبار یا سی چهل بار زندگی کردید.>>
برگرفته از مثنوی منثور و شفاهی نصایح بابام به من.
در همین رابطه می خوام یه داستانی رو براتون تعریف کنم از خدا بیامرز مادر بزرگم. البته من هم احتمالا مثل همه دوتا مادر بزرگ داشتم. این جریان کپی رایتش مال مامان مامانمه. اسمش عصمت بود و اسم مامانش هم گوهر بوده. مامان عصمت اینو از قول مامان گوهر واسه مامان من که اسمش اعظمه گفته( یعنی قدمت داستان بر میگرده به زمان مرحوم نادرشاه!) و مامان اعظم یه بار نمیدونم سر چه جریانی واسه من تعریف کرد. البته راستش میدونم سر چه جریانی ولی همینجوری الکی شما فرض کنید من نمیدونم!
جریان از این قرار بوده که همون قدیما تو اراک یه پسری به نام حسن آقا با مادرش زندگی میکرده. پسره وقت زنش میشه و ننه هه از اینور و اونور و حموم زنونه یا ازطریق پیش نماز مسجد سیدها یا حاج ممدلی که تو بازار حجره فرش فروشی داشته و از قضا دلالی محبت هم میکرده یا ننه قمر سلطونی چیزی یه دختر آفتاب مهتاب ندیده واسه پسره پیدا میکنه.
خواستگاری و خرج برون( بله برون) و جاهل نشون (حنابندون) و عروسی و خلاصه پسره زنه رو ور میداره میاره خونه.
حالا از بد شانسی دختر بیچاره بوده یا خوش شانسی پسره، آقا میزنه و دختره همون شب اول در جریان عملیات ویژه می گوزه!!
این پسره همشهری مام بد جوری میخوره تو حالش و میزنه تو سر خودش که ای دل غافل از این همه زن تو دنیا گوزوش نصیب ما شد.
یه چند روز میگذره و مادر شوهره می بینه دختره هی یواشکی گریه می کنه و پسره پکره و دختره رو تحویل نمیگیره و این حرفا.
پسره رو میکشه کنار که :ننه، حسن، باگو بینم چه بادت کرده*؟( دیالوگ ها با لهجه اراکی نوشته شده)
پسره ام هی طفره میروه آخر سر ننه هه از زیر زبونش میکشه که جریان چی بوده.
به قول مامانم مادر شوهره ام زن عاقلی بوده و میشینه فکر میکنه که چه جوری این مشکل رو حل کنه. ولی به نظر من اگه این اتفاق یه سال بعد از عروسی میافتاد مادر شوهره عمرا مینشست فکر کنه که چه جوری مشکلو حل کنه. بگذریم القصه...
یه دو روز میگذره و ننه هه دوگوله* رو بار میذاره و یه سری از همسایه ها رم دعوت میکنه و به پسره میگه: ننه، حسن جون! امرو مو میمونی گرفتم. همه همساده هام دعوت کردم. فقط تو ساعت چهار که شد دو کیلو سیب و دوکیلو خیار بخر، چینی یواشکی بیار بل* گوشه حیاط و برو. یادت باشه ننه وای نسی فال گوش بینی زنا چیشی میگنا!
ننه هه جریانو به همه زنا میگه. بعد میگه یه سری بشینن اینور خونه و یه سری دیگه ام بشینن اونور خونه. یکی یه داریه ( دایره) هم میده دست هر گروه و همه منتظر میشن که ساعت چهار بشه و پسره بیاد.
پسره میاد تو حیاط و میوه ها رومیذاره یه گوشه و همین که میاد بره می بینه صدای ساز و آواز میاد.به خودش میگه: مگه اینا چی میگن که ننه ام گفت گوش نکنم. کسی هم که مونو ندیده. بل بینم چیشی میگن اینا.
یه خورده که گوش میکنه می بینه زنا دو دسته شدن. یه دسته دارن دایره میزنن و می خونن:
زن حسن گوزیده!
دسته دوم هم جواب میدن:
همه زنا چنیننن! ( چنین هستن)
پسره یه خورده با خودش فکر میکنه و میگه: آهان پس اشکال از زن مو نیست.همه زنا اینجورین و مو نمیدونستم.
خلاصه پسره شاد و خندون میره سر کارش و زنام یه خورده مله موتی* میگن و دوگوله رو میخورن و میرن خونه اشون.
به این ترتیب می بینم که چطور با درایت ننه حسن یک زندگی از خطر حتمی جون سالم به در میبره و حسن و زنش سالیان سال به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنن و بچه های بسیار به دنیا میارن.
حالا نتیجه اخلاقی این که اگه زن گرفتید و زنتون گوزو از آب در اومد هیچ وقت این موضوع رو به والده مکرمه تون ... بگید!!!!
اینم بگم که البته این داستان مال قدیماست و مادرهای ما الان همه روشنفکرن و به علاوه اینکه زنها هم الان دیگه اصلا نمیگوزن بلکه با پیشرفت علم قرصش اومده و قرصشو میخورن.
والسلام علی من التبع الهدی.
یه فاتحه ام واسه شادی روح مرحوم مادر بزرگ من بخونید.
واژه نامه:
چه بادت کرده: چه مرگت شده.
دوگوله: ظرف پختن آبگوشت.آبگوشت.
بل: به فتح باء . فعل امر از مصدر گذاشتن. بگذار.
مله موتی: چرت و پرت. گل واژه!
سه چهار بار چشمهایم را باز کرده بودم و دوباره بیهوش شده بودم.
نگاهی به ساعت آبی رنگ دایره ای شکلی که درست روبروی تخت روی دیوار آویزان است می اندازم.
ده و چند دقیقه .
بعد بلافاصله ساعت کوچکی که روی تاقچه تخت است را برمیدارم و نگاه میکنم. این یکی کامپیوتری است.
ده و هشت دقیقه.
- چرا ساعت زنگ نزده؟
این اولین سوالی است که از خودم می پرسم و بعد سوالهای آشنای هر روزه و یکی دوتا سوال جدید.
زنم روی تخت کنارم نیست. حس می کنم حتی در خانه هم نیست. بلند که می شوم توی دستشویی و آن یکی اتاق را هم نگاه می کنم. با اینکه هیچ صدایی از حمام نمی آید پرده حمام را هم کنار میزنم. آنجا هم نیست.
یک سال و چند ماه است که ازدواج کرده ایم و این اولین باری است که وقتی از خواب پا میشوم زنم در خانه نیست.
با خیال راحت میتوانم ناشتا سیگار بکشم.
پنجره را باز می کنم. نفس عمیقی می کشم و سیگارم را روشن میکنم.
احتمالا به خاطر حس روزهای آفتابی آخر پاییز است که حتی بااینکه دیر شده چند دقیقه ای جلو پنجره می ایستم. خانه ما درست ته یک کوچه بن بست است و خوب که جایم را تنظیم کنم می توانم از فاصله بین دو خانه ای که در دو نبش سر کوچه هستند کوههای شمال تهران را ببینم. دود سیگارم را فوت می کنم توی هوا.
دو شاخه شارژر موبایل توی پریز است اما خود گوشی سر جایش نیست. تلفن خانه هم هنوز وصل نشده . اگر زنگ در هم خراب بود بهتر می شد.
فکر میکنم حتما سیگار سر صبح اشتهایم را باز کرده که چای شیرین و نان و پنیر را به اندازه دو برابر هر روز می خورم.
سی دی های دم دست را بر میدارم و می گذارم کنار. چند تا سی دی دیگر از زیر بقیه از توی کشو در می آورم.
-خودشه .
دریاچه قوی چایکوفسکی.
- آه . تو کجابودی تا حالا؟!
بشقابک سی دی قیژی می کند و می رود تو. چند تا دگمه است که روی یکی یک مربع و روی دو تای دیگر دو مثلث پشت سر هم به چپ و راست چاپ شده. چقدر خوب چاپ شده که بعد از این همه مدت پاک نشده. دستم را می گذارم روی دگمه ای که فقط یک مثلث مشکی دارد و صدا دورم را می گیرد. می افتم روی مبل دو نفره روبروی تلویزیون و سیگار قبل از رفتن را به عادت هر روز روشن می کنم.
کار هایی که قرار بود آنروز در اداره انجام بدهم را مرور می کنم.
سیگارم که تمام میشود بلند می شوم و میروم به سمت چوب رختی که لباس بپوشم. سر راه قفسه کتابها را که می بینم یادم میافتد که دیشب خواب دیدم. از آن خوابهایی که مطمئنم تعبیر دارد. موش بود یا شاید هم خرگوش. به موش کور هم میخورد.
دنبال کتاب تعبیر خواب می گردم.
کتابهایی که نصفه خوانده بودم و گذاشته بودم روی میز زنم برداشته و مرتب چیده جلوی بقیه کتابها.
فکر میکنم مارگریت دوراس بیشتر طرفدار هایش را از صدقه سر همین عکسهای جوانی اش که پشت جلد کتابهایش چاپ میکند به دست آورده.
- بد هم نبوده!
باران تابستانش را می گذارم جلو دست که تمام کنم.
یکی دیگر را بر میدارم.
بهترین داستانهای کوتاه. آنتوان چخوف.ترجمه احمد گلشیری.
- اینو کی خریدم؟ چقدر گلشیری داریم. احمد دیگه کدومشونه؟
و لبخند می زنم.
روی میز تحریر یک گلدان کریستال باچند شاخه گل مصنوعی است. به گل ها دست میزنم. چقدر شبیه گل طبیعی است. دو سه تا جعبه و چند تا خرت و پرت دیگر هم روی میز است. زنم راست می گوید. واقعا مشکل جا داریم.
دیر شده است. پس مثل موقعی که فال حافظ می گیرم دستم را می گذارم لای کتاب و صفحه ای را باز می کنم:
« آنا الکسیف به پیشواز من می آمد. چشم هاش ، دست ظریفی که پیش می آورد تا دست بدهد، آرایش موهاش ، پیراهن نازکی که نور از پشتش طرح اندام یک زن را نشان میداد و همه و همه تاثیری خارق العاده روی من داشت.»
چند صفحه بر می گردم عقب و داستان را از اول می خوانم. این پاراگراف رادو بار می خوانم:
« و به این ترتیب سالها گذشت. آنا الکسیف یک بچه دیگر هم به دنیا آورد. وقتی پا به خونه شون میذاشتم خدمتکار ها قلبا شاد می شدند و بچه ها فریاد میکشیدند عمو پاول کنستانتینویچ اومده.کسی نمیدونست تو وجود من چی میگذره و همه فکر میکردند که من هم خوشحالم.»
موقعی که آن داستان و دو تا داستان بعدی را می خوانم ساعت می شود دوازده. یعنی دوازده و چند دقیقه.
پنجره هنوز باز است و پاهایم روی کف سرامیکی خانه یخ کرده . نوک انگشتان دستم هم همینطور.
فکر میکنم کاش یک تلفن به اداره زده بودم و گفته بودم امروز دیر تر می آیم یا حالم خوب نیست.
به خاطر روشن کردن سیگار زیر کتری چای را روشن می کنم. ولی خاموشش نمی کنم تا یک چای هم برای خودم بریزم.یک لحظه تصمیم می گیرم پنجره را ببندم ولی پشیمان می شوم. فکر می کنم اینطور انگار پاول کنستانتینویچ را بهتر میتوانم در سرمای روسیه درک کنم.
البته روسها به جای چای ودکا میخورند و این چیزی است که حداقل در این شرایط نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت.
الکل گندم هم همان کار را میکند. هر چه ته بطری پلاستیکی مانده سر می کشم.
-زهر ماره لامسب!
کتاب هنوز دستم است. ادامه میدهم:
« آگافیا تحت تاثیر نوشیدنی و مهربانی های بی قیدانه سافکا و گرمای خفقان آور هم آغوشی روی زمین دراز کشیده بود.
با صدای بلند گفتم آگافیا قطار خیلی وقته که اومده.
دچار عذاب بود و تا آنجا که من میدیدم برای لحظه ای جدال و دودلی سراپایش را فرا گرفته بود.اما نوعی نیروی مقاومت ناپذیر و رام نشدنی اورا از پای انداخت و دوباره بر روی بازوان سافکا فرو افتاد.»
وقتی به خودم می آیم ساعت از دو گذشته است. آسمان ابری شده و هوا کم کمک تاریک تر. نمیخواهم چراغها را روشن کنم. چراغ را که روشن کنم یعنی روز تمام می شود.
دریاچه قوی چایکوفسکی را چند بار از سر تا ته رفته ام و آمده ام.
مثل روز های دیگر اگر بخواهم میتوانم همه کارهای شرکت را درهمین دو سه ساعت باقیمانده تمام کنم.
با دست چپم لای کتاب را می گیرم.
از پنجره باز نگاهی به بیرون می اندازم.
با دست راستم دوباره مثلث مشکی را فشار می دهم. کتاب را باز می کنم و ادامه می دهم:
« آگافیا ناگهان از جا پرید . سرش را بالا گرفت و با قدم های محکم پیش رفت. حالا میشد دید که عزمش را جزم کرده و دل و جراتی به هم زده.»