زنم از بوی صابون نخل طلای داروگر خوشش نمی آید و معتقد است وقتی حمام می کنی خود حمام و به دنبال آن کل خانه بوی حمام عمومی می گیرد.وقتی از او می پرسم مگر تو تو حمام عمومی هم رفته ای می گوید نه!
این موضوع به دو جهت مرا عصبانی می کند. یکی به این دلیل که من دقیقا به همین علت که خانه بوی حمام های عمومی میگیرد از صابون نخل طلای داروگر خوشم میاید. دیگر اینکه مطمئن می شود میتواند اگر لازم باشد به من دروغ بگوید.
در زندگی ام به دفعاتی که از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکند صبح زود تر بیدار شده ام و قبل از اینکه سر کار بروم حمام کرده ام. این را هم البته زنم میگوید دوش گرفتن.
از حمام که بیرون آمدم بیدار شده بود و داشت میز صبحانه را می چید. سلام گرمی کردم و بر خلاف هر روز به جای جواب سری تکان داد. بدون اینکه به من نگاه کند دو تا لیوان گذاشت روی کابینت کنار اجاق گاز و زیر لب آهسته گفت:
- اه اه صبح اول صبح چه بو گندی را انداخته تو خونه.
در تمام مدتی که در حمام بودم منتظر بودم که بیرون بیایم و این جمله را به زنم بگویم. به همین خاطر دو سه بار دستم را توی موهایم کردم و به عقب هل دادم و گفتم:
- آخیش چه حالی داد. فرش فرش شدم. تو نمیری حموم؟
- مگه نمی بینی داره دیرم میشه.من که مثل تو نیستم هر وقت دلم بخواد برم سر کار.
دو تا لیوان پر از چای را گذاشت روی میز کوچک تاشوی توی آشپزخانه. میز از دوطرف تا می شد. یک طرفش را چسبانده بودیم به دیوار و طرف دیگرش را باز کرده بودیم. همینجوری هم یک بار که میخواستم از فاصله بین میز و کانتر رد شوم خورده بودم به آن و شکر پاش کریستال جهازش قل خورده بود و افتاده بود روی زمین و پودر شده بود.صندلی را کشیدم عقب و نشستم پشت میز و گفتم:
- نون بربریه تموم شد؟
با خونسردی یک قاشق و فقط یک قاشق شکر مثل هر روز ریخت توی لیوان و همین که هم میزد نگاهی به ساعت انداخت.گفتم:
- یه دونه از سیگارات برام بذار.
یک جرعه از چای را سر کشیدم و ادامه دادم: این جریان بو گند چی بود راستی؟
یک برش نان از توی کیسه بیرون کشیدم و تکه بزرگی از کره روی آن مالیدم و شروع کردم به نقاشی کشیدن با نوار باریک عسلی که از قاشق عسل بر روی کره می ریخت. گفت:
- خوش اشتها شدی!
- قبل از حمام سه تا ده تا شنای دست جمع رفتم. خوراک پشت بازو و بالا سینه است.
لقمه را گذاشتم توی دهانم و ادامه دادم:
- جریان بو گند نگفتی چی بود.
ته مانده لیوان چای را سر کشید و از پشت میز بلند شد. لیوان را داخل سینک گذاشت و با دقت از فاصله بین میز تاشو و کابینت رد شد و در راه اتاق خواب گفت:
- نمی خواد ظرفها رو جمع کنی. باز می زنی یه چیزی رو می شکنی.
لقمه ای که دستم بود را جلوی دهانم نگه داشتم و گفتم:
- تو هم نمیخواد دیگه ماشین ببری. باز پارک میکنی نبش کوچه یکی میاد میزنه اونورش هم داغون می کنه.
بعد لقمه را گذاشتم توی دهانم و خنده ام گرفت. لقمه توی دهانم بود و می خندیدم. احساس کردم امروز باید روز خوبی باشد. فکر کردم زنم که رفت ریش هایم را سر فرصت با تیغ بزنم و پیراهن سفید نو ام را اطو کنم و با شلوار سرمه ای بپوشم. بعد ماشین را از توی پارکینگ در بیآورم و ...
در همین حال سویچ ماشین از پشت سرم پرت شد توی ظرف عسل.
زنم صورتش مثل گچ سفید شده بود. گفت:
- اینم سویچ الگانست.
- ا ا چرا اینجوری میکنی. شوخی سرت نمیشه.
سویچ را با حتیاطاز ظرف عسل بیرون کشیدم. دستم را زیرش گرفتم و بردم تا ظرفشویی و گرفتم زیر شیر آب. در حالیکه سویچ را می شستم گفتم:
- چه خبره امروز زیر سازی می کنی. ماتیک جیگری هم بزن. عین آنجلینا جولی تو اون فیلمه که معتاد شده بود.
زنم با عجله و در حالیکه لبهایش را به هم می مالید به سمت چوب لباسی رفت و مقنعه اش را انداخت روی سرش. در همان حال از زیر مقنعه گفت:
- خاله جان کرم ضد آفتابه.
بعد ایستاد جلوی آینه و انگار چیزی را روی پوست صورتش جستجو کند ادامه داد:
- یه دونه سیگار بسته یا بازم میخوای بشینی تو خونه پاول کس تانتینویچ بنویسی.
بعد توی پاکت مقوایی سیگار را نگاه کرد و پاکت نیمه پر را گذاشت همانجا روی پیشخوان کوچک جلوی آیینه.من گفتم:
- بی تربیت! پاول کنستانتینویچ.
و سویچ ماشین را پرت کردم به طرف ایینه که از قضا افتاد روی پاکت نیمه پر و سویچ و سیگار هردو باهم افتادند روی زمین.
زنم در را باز کرده بود و داشت خارج میشد که گفتم:
- یه چیز دیگه. بالاخره نگفتی جریان بو گند چی بود.
دری را که باز کرده بود کوبید به هم و فریاد کشید:
- بوی گند راه انداختی تونه. بو گند اون صابون لعنتی. فهمیدی؟
بعد مقنعه اش را با یک دست از سرش بیرون کشید و کیفش را پرت کرد روی مبل. با همان موهای آشفته بسته سیگار و سویچ را که هنوز خیس بود از روی زمین برداشت. سیگاری روشن کرد و خودش را هم انداخت روی مبل دو نفره ای روبروی تلویزیون. همانجا که اگر او رفته بود الان من رویش دراز کشیده بودم و داشتم سر فرصت سیگار بعد از صبحانه را آتش میکردم.
پک اول را که زد بدون آنکه سیگار خاکستری برای تکاندن داشته باشد دو سه بار زد به دیواره زیر سیگاری و آرامتر از قبل گفت:
- من شاید امروز نرم سر کار. ماشینم می خوام.
-
من بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم همان پیراهن و شلواری که روی چوب لباسی بود را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. سر کوچه کیومرث از پنجره کوچک دکه اش تا مرا دید یک بسته سیگار بهمن کوچک گذاشت توی بشقاب روی دخل. دو هزار تومانی که برای مواقع اضطراری ته کیفم نگه می داشتم را گذاشتم توی بشقاب و گفتم :
- یه بسته مارلبرو قرمز کوتاه. از اونا که روش عکس داره.
سیگار مارلبرو را گرفتم و پرسیدم :
- بازی ایران چین امروز ساعت چنده؟
- ساعت پنج و نیم.
- سه تا هزاری می بندم سر برد ایران.
لبخندی زد و بقیه پولم را گذاشت توی بشقاب.
سیگارم را همانجا با فندکی که با سیم تلفن به دیواره دکه بسته شده بود روشن کردم.
یک صد تومانی مچاله شده از بقیه پولم را با دقت صاف کردم و گذاشتم توی جیب پیراهنم برای کرایه تاکسی. به ساعتم نگاهی کردم و سرعت راه رفتنم را آرام کردم طوری که وقتی به ایستگاه تاکسی می رسم سیگارم تمام شده باشد.
پایان
روز چهارشنبه یه اتفاقی افتاد که اگه مطلب زن آبی رو نخونده بودم شاید لابه لای بقیه اتفاقات نیمه جالب زندگی گم می شد یا فوقش برای یکی دو نفر از بر و بچ تعریف می کردم و یه لبخندکی میزدیم. ولی حالا که اینطور شد( چطور شد؟!) اینجا می نویسم شمام بدونید.
چهارشنبه که میدونید تعطیل بود. یعنی وفات حضرت فاطمه بود. تا لنگ ظهر خواب و بعد هم نهار و یه خورده مارکز و یه چرت خواب دیگه. تلویزیون هم یه تریپ نوحه محمود کریمی گذاشت که من به واسطه رگ جوادم تماشا کردم. همون که میگه: عشق یعنی ... نمیدونم چی چی.
بعد از ظهر سروناز رفت خونه عمه اش . به مناسبت سالگرد وفات حضرت فاطمه مراسم گرفته بودن. یادم نیست اسمش چی بود ولی ختم انعام و مولودی نبود. یه چیزی دیگه گفت که یادم نیست.
آقا ساعت هفت که شد یک چت خفنی کردم که دیگه نتونستم دوام بیارم. کتونی رو ور کشیدم و زدم بیرون ولگردی. کافه هم که تعطیل بود. یه سر ونک زدم و سر جای همیشگی دو تا بهمن کوچیک دود کردم. دیدم راه نداره. یه تاکسی و ویژی پارک ملت. یه دوری هم اونجا زدم و خلاصه رسیدم سر میرداماد که سوار تاکسی شم. تا اینجا همه اش مقدمه چینی بود. اصل داستان از اینجا شروع شد:
یه خورده جلوتر یه ماشینه داد میزد شریعتی دو نفر. صندلی عقب دو نفر نشسته بودن. یه جوری هم چسبیده بودن به هم انگار زن و شوهری چیزی باشن.
مام در عقبو باز کردیم و نشستیم. بوی عطر ملایمی هم تو ماشین می اومد.پسره که بغل من بود یه تکون کوچولو به خودش داد و یه خورده جا باز کرد. در حال نشستن دیدم یه گل سرخ رو پاهاشه. گفتم تریپ زید بازی و این حرفا و یاعلی دیگه و گوشهامو تیز کردم شاید سوژه ای ، تیکه ای چیزی یاد بگیرم. تا اینجا حتی صورت پسره رو هم ندیده بودم. فقط از پاچه شلوارش که بالا زده بود فهمیدم باید مثلا هفده هجده ساله باشه.
ماشین که راه افتاد پسره با یه صدای یه خورده کش دار به زیدش گفت: عزیزم شرمنده کردی دستت درد نکنه برام گل آوردی.
طرف هم با یه صدای خیلی کش دار ولی پسرانه جواب داد: قربونت برم. قابلی نداره. برگ سبزی است تحفه درویش!
آقا ما رو میگی کوپ کرده بودم. زنهای صدا کلفت دیده بودم ولی این دیگه نوبر بود.
به بهانه خاروندن پشت گردنم سرمو یه نمه برگردوندم دیدم دو تا شون پسرن!
حالا تریپ نشستن چی بود؟ این که دو تایی دستهای همدیگه رو گرفته بودن. این دست اونو گذاشته بود رو پاش اونم دست اینو. همینجورم همدیگه رو ناز می کردن.
همه سلولهای بدنم بسیج شده بودن که هر جوری هست قیافه های اینا رو ببینم. همینجور دائم هم با هم حرف میدن و نخودی میخندیدن.
اون که بغل من نشسته بود انگار یه سری عکس از تو کیفش در آورد و داد به اون یکی. پنجره باز بود و سر و صدا زیاد. اون یکی عکس رو نگاه کرد و یه چیزی گفت که من اینو شنیدم: اینم گیه؟(این هم گی GAY هست؟)
دیگه نتونستم طاقت بیارم. یه دونه از این بنز کروکا که ازدوبی اومدن از اون طرف خیابون رد شد و من هم به هوای این که بنزه رو ببینم سرمو قشنگ برگردوندم و زل زدم تو صورت آقایون یا خانوما یا هرچی. پسره هم یه نگاهی تو مایه: واااه بی ادب، به من کرد و به اون یکی جواب داد: پارسال گرفتم. من فهمیدم اشتباه شنیدم و طرف پرسیده بوده :این مال کیه؟( مال چه وقتیه؟)!
ولی ماشالله هر دو تاشون زیر ابروشونو قشنگ تر و تمیز کرده بودن و هر کدوم هم یه ریش کوچولو رو چونه اشون داشتن.
من از اینکه مثلا همه اینا ساخته و پرداخته ذهن بیمارم باشه و اصلا هیچ جریان غیر عادی وجود نداشته باشه خنده ام گرفته بود و داشتم به عنوان یه موضوع جالب فکر میکردم کدوم به کدومه!
یعنی مثلا اینوری مرده یا اونوریه؟ یا هردوتاشون یا اینکه مثلا نوبتیه.
تو این مدتی که من در سیر و سلوک احوالات بچه ها بودم اونی که بغل من نشسته بود یواش یواش یه خورده قل خورده بود طرف من و پاش چسبیده بود به من. ( خودتون کنترل کنید داستان اصلا قرار نیست سکسی مکسی بشه)
میدون محسنی که رسیدیم یکیشون گفت:آقای راننده ما همینجا پیاده می شیم، و دوباره به هم لبخند زدن.
موقع پیاده شدن هم دو تاییشون به من گفتن: ببخشید آقا.
پیاده شدن و ماشین راه افتاد. من هم برگشتم و نگاشون کردم تا رسیدیم به سر شریعتی و من هم پیاده شم. پیاده که شدم یهو به فکرم رسید ای دل غافل نکنه اون که پاش چسبیده بود به من مرده بوده ؟!
من که به این برکت یه موی بدنم هم تکون نخورد! ولی حالا شما اگه فقیهی روضه خونی چیزی می شناسین یه لطفی بکنین بپرسین من باید چیکار کنم. به احتیاط واجب غسل که کردم ولی نمیدونم کفاره ای چیزی ام باید بدم یا نه؟ شوخی شوخی یهو دیدی مثل قوم لوط شب خوابیدیم صبح پاشدیم دیدیم سوسک شدیم!
نظیر دستمال کاغذی های مچاله شده را یکی یکی توی حلق زن فرو می کرد. با همان دستانی که تا چند قیقه قبل با حرارت بدن او را نوازش می کرد و با همان دستمالهایی که میان سینه های اورا پاک کرده بود.
یک تراول پنجاه هزار تومانی روی زمین افتاده بود و نگاه زن از روی آن می چرخید از روی چشمان نظیر ملتمسانه رد می شد و می افتاد روی کیف رنگ و رو رفته ای که سر عروسک مو بوری از آن بیرون افتاده بود و همانجا خشک میشد.
صبح ابراهیم که رفته بود زن پنجاه هزار تومان پولی را که باید به صاحبخانه میداد برداشته بود و از کرج آمده بود تهران که تا عصر برگردد به خانه ای که بودن یا نبودن شوهر در آن به اندازه پختن یا نپختن شام فرق می کرد.
برای ساغر ساندوچ درست کرده بود و گفته بود هر وقت گرسنه شد بخورد.
شیر گاز را بسته بود و در را از پشت قفل کرده بود. به ساغر گفته بود اگر کاری داشت به زهرا خانم تلفن کند.
چند بار هم تمرین کرده بودند که ساغر تلفن زهرا خانم را حفظ شود. چهار شش هشت دو دو سه هفت.
اینکار را فقط امروز صبح نکرده بودند. از چند وقت قبل نقشه اش را کشیده بود. از همان شبی که ابراهیم با پشت دست زده بود توی صورت ساغر. آنهم به خاطر یک عروسک باربی.
ابراهیم کارگر نانوایی بود. صبح آفتاب نزده می رفت و شب دیر وقت می آمد.تا پارسال که اراک بودند اوضاع بهتر بود.
به زهرا خانم گفته بود: این دیگه وضع نمیشه. یا بر می گردیم اراک یا راضیش می کنم بذاره منم برم سر کار. به خدا به خاطر خودم نمیگم. این بچه چه می فهمه نداریم یعنی چی. اراک که بودیم لااقل از این چیزا دست بچه های مردم نمی دید. و زهرا خانم گفته بود: مرد هزاری ام که پولدار باشه می گه ندارم.
وقتی دستمالها تمام شد نظیر دستش را هم گذاشت روی دهان زن و با تمام زورش فشار داد. اما چشمان زن هنوز نفس می کشید.
دو سه بار همه چیز را مرور کرده بود.از زهرا خانم آدرس ایستگاه مترو و میدان تجریش را گرفته بود و یادداشت کرده بود. در را که روی ساغر قفل کرده بود راه افتاده بود. سر کوچه که رسیده بود پشیمان شده بود اما دوباره برگشته بود وتوی مترو در واگن زنانه نشسته بود و ماتیک زده بود و گونه هایش را قرمز کرده بود. همه که پیاده شده بودند فهمیده بود آخر خط است.
از میدان آزادی هم رفته بود میدان تجریش و اولین مغازه اسباب بازی فروشی که دیده بود عروسک را برای ساغر خریده بود. برای خودش هم یک مانتوی سبز و چغاله بادام خریده بود و چغاله را همانجا قدم زنان توی بازارچه خورده بود.
چغاله ها که تمام شده بود وحشت وجودش را پر کرده بود.فکر کرده بود شاید بتواند دوتا النگویش را پنجاه هزار تومان بفروشد و ابراهیم هم اگر فهمید بگوید گم کرده.
اما قبلا فکر کرده بود اگر پشیمان شد به خودش بگوید: فوقش کتک می خورم.
شاید هم ابراهیم بچه را که عروسک را بغل کرده و خوابیده ببیند دلش به رحم بیاید.
هنوز هم بعضی وقت ها که ابراهیم سرحال بود با هم می خندیدند. هر وقت ابراهیم کلمه ای را غلط تلفظ می کرد و زن خنده اش می گرفت که سرفه نیست و سفره است یا سینزه نه بگو سیزده هر دویشان می خندیدند. آن وقت ها چند صفحه از کتاب نهضت را هم با هم خوانده بودند اما تهران که آمده بودند کتاب موقع اسباب کشی گم شده بود.
زن دیپلمش را نگرفته بود.فقط مانده بود امتحانهایش را بدهد که ابراهیم آمده بود خواستگاری. پدرش هم اگر اصرار نمی کرد با ابراهیم ازدواج می کرد. به زهرا خانم گفته بود که عاشق چشمهای معصوم ابراهیم شده.
فاصله بازارچه تا ایستگاه خط آزادی را که می آمد مرد افغانی را دیده بود که دنبالش می آمد و تراول پنجاه هزار تومانی درست مثل همان که او خرج کرده بود را نشانش میداد. اول نفهمیده بود منظورش چیست اما وقتی فهمیده بود با دستمال کاغذی ماتیکش را کمرنگ کرده بود.
یک بار وقتی تازه شیرینی ابراهیم را خورده بود هم با پسر عمویش رضا رفته بود توی باغ. رضا از بچگی عاشقش بود. وقتی فهمیده بود او با کس دیگری بله برون کرده از کرمانشاه که سرباز بود فرار کرده بود و آمده بود.رضا گفته بود: حالا که زنم نمیشی پس بذار بوست کنم. بعد رضا همه نامه هایی را که برای هم فرستاده بودند جلوی چشمش پاره کرده بود و ریخته بود توی چاه باغ.
خودش فکر میکرد به خاطر شیرینی آن بوسه است که هنوز خجالت می کشد توی چشمهای ابراهیم نگاه کند.
نظیر توی ایستگاه پشت سرش ایستاده بود و همینطور تراول پنجاه هزار تومانی که توی مشتش مچاله شده بود را نشان می داد.
هیچ کدام از کسانی که سوار اتوبوس شده بودند نفهمیدند که چرا آن زن ناگهان و پیش از اینکه اتوبوس راه بیافتد از اتوبوس پیاده شد.
زن کمی پیش از اینکه نظیر با یک حرکت هیکل نحیفش را روی زمین بیاندازد و بنشیند رویش و دهانش را بگیرد فهمیده بود او لال نیست.گفته بود یا همین پنج تومنو می گیری میری یا می کشمت. و زن خواسته بود بگوید لا اقل سی هزار تومان یا بیست هزار تومان ولی نظیر نفهمیده بود.
برای مرد افغان بین سیاه و سفید هیچ رنگی نبود. یا دوست بودی و با هم می کشتید و یا دشمن بودی و باید کشته می شدی. سی سال کارش همین بود.
نظیر روسری را پیچید دور گردن سفید زن و فشار داد. صورتش آرام آرام سیاه می شد ولی وقتی عروسک را که از کیف بیرون افتاده بود دید دوباره جان گرفت و تقلا کرد که شاید بتواند صدایی را از میان توده دستمال کاغذی ها و انگشتان نظیر عبور دهد و بگوید که آن پنج هزار تومان را هم نمیخواهد فقط بگذارد که او برود.
جسد زن را که در چاه باغ پیدا کردند بو گرفته بود.هیچ کس حاضر نشد در پزشکی قانونی شهادت بدهد که او را می شناسد غیر از زهراخانم.
ابراهیم ساغر را برداشته بود و رفته بود اراک.
خاک ها را که روی زن می ریختند فقط یک نفر گریه می کرد.
زهرا خانم ضجه میزد و می گفت: او فقط می خواست برای ساغر باربی بخرد.
پایان
24/3/83