داستان کوتاه: مرسدس

کامبیز روی صندلی جلوی پراید سفید نیم خیز شده بود و دو دستش را گذاشته بود روی داشبورد :

-سامان جون مادرت گاز بده. گمش نکنی.

- حالا تو این سرما چرا پنجره اتو باز کردی. بذار برسیم بغلش. عمرا بهت پا بده. از اون سگهاست.

-تو گاز بده اینقدر ور نزن. یه بار یه کار ازت خواستیما.برو سمت چپش. دمت گرم:

- خانم مرسدس ددیه؟

دختر شیشیه را پایین داد:

-   نه! مال خودمه.

-   هه! پس منم فضانوردم.

دختر لبخندی زد و خواست شیشه پنجره مرسدس آبی رنگ را ببندد.

-   خیلی خب. شاکی نشو.من دانشجوام . تو چیکاره ای؟

دختر دنده را سنگین کرد وهمین که گاز داد جیغ کشید : دزد!

-   سامان نذار در بره. این از اون کیسهای ده سال یه باره.

-   خیلی بد میره. فکر کنی اگه تصادف کنه چیکار میکنه؟ یه آژانس میگیره میره میخوابه. نوکرشونم  میاد ماشینو میبره تعمیرگاه. یه 206 هم بهش میدن بی ماشین نمونه.

-   مواظب باش انداخت تو مدرس. دیدیش؟

-   آره بابا دیدم. و به سمت راست راهنما زد.

-   اوه اوه از کی تا حالا راهنما میزنی؟ ساعت سه صبح مگه پلیس تو خیابون هست؟ آها برو بغلش برو بغلش.

شیشه را داد پایین و گفت:

-   من اسمم کامیه . یعنی کامبیز.

دخترانگار که خبر مهمی را شنیده باشد ناگهان سرعتش را کم کرد. به کامبیز نگاه کرد و گفت:

-   کامبیز نه. کامی باحال تره.

هر دو ماشین از کنار بیلبورد سبز رنگی که با خط نستعلیق درشت رویش نوشته بود: او خواهد آمد رد شدند و نور سبز رنگ پشت دست دختر را که مثل مسافر کش ها روی درب ماشین گذاشته بود و باد آستین مانتویش را بالا برده بود روشن کرد.

کامبیز گفت: خیلی خوب تو هر چی حال می کنی صدام کن .این چیه رو دستت کشیدی؟ مگه تو ایرانم تتو اومده؟ پیشرفت کردیدا!

-   تو پاکستان زدم.

-   چی؟

-   پاکستان.

-    اونجا برای چی رفته بودی؟

-   دختر خنده ای کرد و گفت: بگم که زرد میکنی.

کامی رو یش را لحظه ای به طرف سامان کرد و به او گفت: تو حواست به رانندگیت باشه ها. سپس دوباره سرش را از پنجره بیرون برد و رو به دختر گفت:

-   می گفتی.

ناگهان سامان تو آینه نگاه کرد و گفت: کامی کله اتو بیار تو. یه ماشین چراغ گردون دار!

کامی سرش را برگرداند: اوه اوه. یه خورده شل کن بذار بره جلو.......

برای چند لحظه پسر ها و دختر مقداری از هم فاصله گرفتند و به آرامی رانندگی کردند.

ماشین چراغ گردان دار که نزدیک شد کامی ناگهان با خوشحالی فریاد کشید:  هه هه آشغالانسه. نترس بابا. برو بغلش . و سرش را دوباره کرد بیرون:

-   گفتی پاکستان چی کار میکردی؟

دختر جواب داد: رفته بودم دراگ بیارم.

-   یعنی حشیش و اینا دیگه؟

دختر لبخند دیگری زد وگفت:

-   آره حشیش و اینا. تو چند سالته دانشجو؟

-   بیست و چهار . تو چی ؟

-   من هم همون حدودا. دنبالم بیا. سپس گاز داد و فاصله گرفت.

سامان هم گاز داد و پراید سفید پشت سر مرسدس آبی در زیر نور چراغهای اتوبان بدون آن که هیچ ماشین دیگری اطراف آنها باشد دور شدند.

کامبیز در حالیکه چشم از مرسدس بر نمیداشت شروع کرد به گشتن جیبهایش و سپس داشبورد و جیب بغل در ماشین:

-   سامان اون تیکه هه که مونده بود کجا گذاشتی؟ همراته؟

سامان قاب روی فرمان را برداشت و دستش را در تاریکی داخل آن کشید:

-   ایناهاش.

-   بده من. یه دونه از اون وینیستون خشکاتم بده. دیدی چشماش چقدر خمار بود.

-   بازم دنبالش برم؟ پیچید تو کوچه ها.

کامی سیگار خالی شده را از پشت گوشش برداشت و گذاشت روی لبش و گفت:

-   آره راست میگی. نریزن لختمون کنن.

سامان جواب داد: منکه پشمالوام خیالیم نیست. بچه خوشگل فوقش یه دستی به سر و گوش تو میکشن ولمون می کنن. یه وقت نگی اسمم کامبیزه ها. همون که همیشه به بسیجیا میگی خوبه. چی بود؟ همون محمد جواد. ح شم تو حلقی بگو.

-   جون من دیدیش؟ از این یارو ها هست  سنجاقه قلابه چیه کرده بود تو ابروش. داریش دیگه . گمش نکنی. مثل اینکه یواش کرد. کامی ته سیگار را بست و رو به دختر گفت:

-   خانم تا کی میخوای مارو بچرخونی؟

-   اگه دیرت شده برو .

-   حالا اسمت چیه؟

-   به اون رفیقت بگواگه کار داره میتونه بره. چند متر جلوتر کمی به راست گرفت و ایستاد.در سمت شاگرد را که باز کرد نور زردی تو صورت هر دو پسر خاموش و روشن می شد.

-   باهاش برم سامان؟

-   می خوای دنبالتون بیام؟

-   موبایلم رو دایورت میکنم رو موبایلت. نگاری کسی زنگ زد بگو خوابه. خونه حله دیگه؟

-   آره.

-   موبایلت روشن باشه. و پیاده شد.

.

-   سلام.

-   سلام دانشجو. به دوستت بگو دنبالمون نیاد. سیگار داری؟

-   کامی دستش را از پنجره بیرون برد و چند بار مثل اینکه بگوید نه تکان داد.

-   دختر به سمت راست پیچید و توی آینه پشت سر را نگاه کرد:

-   دانشجوگفتی ایران نیستی؟ نه!

کامی دستش را  به داشبورد و صفحه ال سی دی روی آن کشید و بعد به دستگیره بالای سرش گرفت و پاسخ داد:

-   من گفتم؟ آره. لندن درس میخونم. از اینا می کشی؟

چند لحظه بعد فندک ماشین  بیرون پرید و دختر آنرا به دست کامی داد.

کامی گفت: جنسش خیلی خوبه. همین یه دونه اش جفتمونو توپ می کنه. تو این وقت شب تو خیابون چیکار میکنی؟

-   در به در سیگار. تو چی؟

پسر کام غلیظی گرفت و آنرا در سینه اش حبس کرد.  من؟ من اومدم تو رو ببینیم دیگه . و حجم غلیظی از دود با خنده اش در فضای ماشین پخش شد:

-    بیا بکش. بپا خاکسترش نریزه رو شلوارت. و همانجا که می گفت را نگاه کرد. سپس ادامه داد: بذار ! دو چهار شیش .... من پونزده تا کنت دارم. میکشی که ؟ البته یه کم سبکه. اگه نه برو زیر پل پارک وی . یه کارتن خوابه هست آتیش رو شن میکنه تا صبح. همه چی ام داره. واقعا این ماشین خودته؟

-   مگه من از تو پرسیدم ماشینت چیه؟

-   آره. مگه چه فرقی میکنه. من اونجا یه بی ام دابلیو قرمز دارم. نریزه !  چیزی ازش مونده؟

-   تو موبایل داری؟

کامی سیگار به انتها نرسیده را گرفت و گفت : آره و  دست کرد توی جیب کاپشنش : نوکیاست. دوربینم داره.

-   خاموشش کن.

-   واسه چی؟ حالا چرا اینقدر تند میری؟

دختر بدون اینکه به حرف کامی توجهی بکند صدای ضبط را زیاد تر کرد  و به سمت پارک وی بیشتر گاز داد.

چند دقیقه بعد کامی گفت: اوناهاش! رسیدیم.  زیراون بیلبورد تک ماکارون تنها در اوج .

دختر از داخل کیفش چند تا هزار تومانی بیرون کشید و گذاشت توی دست کامبیز: سه تا بسته مارلبرو قرمز سه تا بسته ام بهمن.

کامی پیاده شد و وقتی دوباره سوار شد سیگار ها را گذاشت روی داشبورد و گفت:

-   برو بریم . بهمن واسه کی گرفتی؟ 

دختر در حالیکه دستش کمی میلرزید یکی از بسته های مارلبرو را باز کرد و یک سیگار گذاشت گوشه لبش.

کامی بلافاصله فندک زد.

دختر گفت: عاشق اینموقع شبم. نیگا ! آسمون خاکستریه. به خصوص شبایی که تو آسمون ابر نیست.

-   آره خیلی قشنگه. تو لندن آسمون همیشه ابریه. حالا برنامه چیه؟ بیرون که خیلی سرده. تو نمی ترسی اینجوری تو خیابون بگردیم. گیره ها!

-   دانشجو میخوای خونه مونو بهت نشون بدم.

-   آره حتما. ولی حالا بد موقع نیست.بابات گیر نده. میخوای الان بریم خونه ما صبح بریم خونه شما.

-   من دارم میرم خونه امون . هرجا واسه ات بهتره بگو پیاده ات کنم.

-   بابای من هم زیاد گیر نیست. خونه اتون طرفای کجاست؟

مرسدس آبی از میدان تجریش رد شد و چند دقیقه بعد درب برقی خانه ای با فشار تکمه ریموت کنترلی که در دست دختر بود آرام باز شد.

-   چه حیاط با صفایی. این سگه که گاز نمیگیره. دوبرمنه ؟ مام تو لندن یکی از اینا داریم. اینا چنده اینجا؟

دختر ترمز دستی را کشید:

- پیاده شو نترس . کاری باهات نداره.

سگ سیاه ماشین را بو کرد و بعد پوزه اش را کف دست دختر مالید و دمش را تکان داد.

کامی گفت:

عجب استخر باحالی! تابستون که دوباره اومدم ایران یه پول پارتی مشتی اینجا میگیریم . نه؟

و در تاریک و روشن صبح پایش به سنگی که از سنگ فرش راهروی باریک میان درختان باغ در آمده بود گیر کرد.دختر دستش را گرفت: زیاد سر و صدا کنی میدم سگه بخورتت.

دختر درب شیشه ای بزرگی را باز کرد و وارد خانه شد. سه بسته سیگار بهمن را روی میزی گذاشت و از پله های وسط سالن بالا رفتند . وارد اتاقی شدند که یک پنجره بدون پرده به سمت حیاط یک درب کوچکتر از درب ورودی -یک تختخواب کمی بزرگتر از تخت های معمولی یک نفره یک میز تحریر و دوقفسه بزرگ پر از کتاب و دو صندلی راحتی روبروی شومینه در آن بود.

دختر به صندلی اشاره کرد و گفت: بشین.

-   تو این همه کتاب رو خوندی؟

دختر درب کوچکتر را باز کرد و داخل اتاقی شد که کامی در آن چندین کمد و یک میز توالت دید.

-   آها اونجا اتاق لباسهاته!

-   تو لندن شما هم یکی از اینا دارین.

-   کامی خندید و گفت: راستش ببین اسمت هم که نمیدونم چیه. ولی من تو عمرم همچی خونه ای ندیدم. میشه اینجا سیگار کشید.

دختر از داخل اتاق گفت: زیر سیگاری روی تاقچه شومینه است.

دختر که از اتاق خارج شد هنوز سیگار کامی تمام نشده بود. یک تاپ مشکی و شلوارک جین تنگ و کوتاه پوشیده بود. رژ قرمز پررنگ زده بود و عطری که وقتی آمد تمام فضا را پر کرد.

-   دانشجو یه سیگارم واسه من روشن کن.

-   موی کوتاه چقدر بهت میاد. رنگ خودشه یا رنگ کردی. چقدر سیاهه!

-   من هیچ وقت موهامو رنگ نکرده ام. این را گفت و نشست روی صندلی پشت میز تحریر. از داخل کشو یک تکه مقوی و یک شیشه کوچک بیرون آورد. محتویات شیشه را به شکل یک خط روی مقوی ریخت.با یک دست یک سوراخ بینی اش را گرفت . سرش را روی میز خم کرد.

آتش کبریتی که در دست کامی بود به انگشتش رسید و آنرا پرت کرد داخل شومینه.

دختر سرش را بلند کرد. چند نفس کوتاه از بینی کشید و گفت: اسم بابای منم کامبیز بود. سیگار منو روشن کردی؟

-   آره . الان . مارلبرو دیگه. و دوباره کبریت زد.

دختر سیگار را گرفت و خودش را انداخت روی مبل دیگری که روبروی شومینه بود.

-   دانشجو من ملکه ایرانم. دستش را در دست کامی گذاشت و ادامه داد: نگاه کن. تتو نیست.

ماه گرفتگی درشتی شبیه یک گربه نشسته یا نقشه ایران پشت دستش نقش بسته بود. دختر دستش را بیرون کشید و آرام زد پشت دست کامی: کاری رو که بهت می گم بکن. فعلا فقط نگاه کن.

کامی دستش را پس کشید و منتظر ماند تا کونه سیگار دختر توی زیر سیگاری له شود.

.

سه ساعت بعد هوا کاملا روشن شده بود و نور خورشید اتاق را دو نیم کرده بود.

دختر روی تخت خوابیده بود و کامی بهت زده روی صندلی روبروی شومینه نشسته بود.

دختر روی تخت غلطی زد و پتو را روی بدن عریانش کشید.

کامی گفت: میتونم یه زنگ بزنم؟

دختر با دست اشاره ای کرد که بله.

کامی با تلفن بی سیم شماره موبایل خودش را گرفت:

-   الو سامان میای دنبالم؟ ..... من؟ نمیدونم کجام. تو راه بیافت. من دوباره بهت زنگ می زنم.فقط زودتر بیا من حالم اصلا خوب نیست.

کامی  به دختر گفت: اجازه هست برم؟

دختر دوباره با دست اشاره ای کرد.

از اتاق که بیرون آمد سرش گیج رفت. بوی تریاک در خانه پیچیده بود. پایین پله ها به زنی خوش تیپ و میانسال سلام کرد و از سالن رد شد. درب سالن را باز کرد و دوباره بست. سگ سیاه پارس میکرد. به زن نگاه کرد. زن سیگار بهمنش را خاموش کرد و سگ را صدا زد: کامی کامی ! . سگ زوزه ای کشید و اجازه داد تا مرد غریبه به سمت در برقی بدود.

بهشت ایران


از دیروز که فهمیده خانم جلالی و چند تای دیگه از دخترای شرکت آخر هفته می خوان برن کلار دشت مثل مرغ پر کنده شده.
همه میدونن که آقای شمس تو کلاردشت ویلا داره. از چند سال پیش که زمینای اونجا قیمتی پیدا کرد و ملت هجوم بردن برای خرید زمین یهو وضعش خوب شد. خودش بچه کلاردشته و گویا پدرش هم یه ملک و املاکی اونجا داشته. پدره که می میره اینم زمینا رو خورد می کنه و شروع می کنه به فروختن. از مدیر عامل گرفته تا آبدار چی رو حداقل یه بار دعوت کرده اونجا و چند تا تیکه از زمینا رو به یه سری از کارمندایی که می خواستن  واسه پیری کوریشون یه پس اندازی داشته باشن انداخته.برگ برنده اش هم اینه که چون رییس شورای اسلامی کار شرکته واسه اونایی که ازش زمین می خرن از صندوق قرض الحسنه شرکت وام جور می کنه. اینو فقط اونایی که زمین خریدن می دونن و البته من که هم اتاقیشم.
امروز از صبح که اومده مرتب از اتاق میره بیرون و هر دفعه که بر میگرده می پرسه کسی از داخل شرکت با من کار نداشت؟
دیروز بعد از ظهر بالاخره از طریق یکی از بچه های حسابداری که زنش هم تو شرکت کار میکنه تونست یه پیغام به خانم جلالی برسونه که: خانم یه کلبه درویشی هست. چند تا سیخ جوجه کبابم که قابل دار نیست. من که دارم این راهو میرم. ماشینم هم پژو چهارصدو پنجه.
امروزم قرار بوده خانم جلالی با بقیه مشورت کنه و بهش خبر بده که نتیجه چی شده. 
یه بار که رفته بود بیرون بالاخره خانم جلالی زنگ زد. 
وقتی برگشت بهش گفتم. با همون ته لهجه شمالیش گفت:
مهندس یه نهار مهمون منی.
بعد هم سریع گوشی رو برداشت و داخلی خانم جلالی رو گرفت.
- شما با من کاری داشتید خانم؟
- .....
-خواهش می کنم متعلق به خودتونه. اگرهم نخواستید من سویچ ماشین و کلید و یلا رو میدم خودتون تشریف ببرین. البته زیاد سر راست نیست ممکنه نتونین ویلا رو پیدا کنین. دیگه ما که خودمون بچه اونجاییم می دونیم کجا ویلا بسازیم که دنج باشه.
- ......
- چی؟ کلاردشت کجا چالوس کجا. بیخود که بهش نمیگن بهشت ایران. ولی خب چالوس هم اگه بخواین برین مشکلی نداره. بچه ها هستن می گم واسه اتون یه ویلای ترو تمیز پیدا کنن. بالاخره همکاری گفتن، چیزی گفتن.
-......
باشه مسئله ای نیست. ایشالا دفعه دیگه.
و گوشی رو کوبوند رو تلفن.
عصبانی که میشه لهجه شمالیش بیشتر می شه:
این خانم جلالی خودش دختر خوبیه. بنده خدا میگه دوستاش گفتن ایندفعه بریم چالوس. چیه مهندس چرا می خندی؟
- هیچ چی همینجوری.
- فکر کردی من محتاج اینام. چهار تا ماتیک می مالن به خودشون فکر کردن خوشگلن. اگه آدم بودن که تا حالا بی شوهر نمی موندن. همه شون آرزوشونه که من ازشون خواستگاری کنم. 
- بله. درسته. ولی فکر کنم خانم جلالی قصد ازدواج نداره. مگه به خودتون نگفته بود؟
- به من ؟ عمرا ! به خدا اراده کنم شنبه صبح دم در کارتشو می گیرن بهش می گن دیگه نیا. همون دفعه یادت نیست عکسهای مهمونیشو گیر آورده بودم. با اون لباس سکسی که پوشیده بود.
بعد قفل کشوی میزشو  باز کرد و عکس خانم جلالی رو گرفت طرف من: ایناهاش.
- اما این که سکسی نیست.
- پس شما به چی میگی سکسی؟ حتما باید آلتشو بندازه بیرون. همینش شصت ضربه شلاق داره.
- حالا شما خودتو ناراحت نکن. جوونن. شوهر که بکنن درست میشن.
- مهندس تو که رفیق منی میدونی که خشک مقدس نیستم. کسی مثل شما آدم درستی باشه بهش حال هم میدم.  می خوای این هفته بیا با خودم بریم کلاردشت. از صبح عرق می خوریم، با جوجه کباب. شب هم زنگ میزنم واسه ات از چالوس دختر میارم تا صبح باهات برقصه.  
- من رقص بلد نیستم.
خندید و گفت:
خودتو به اون راه نزن شیطون! برو خونه ساکتو ببند فردا ظهر از اینجا باهم میریم کلاردشت.
بعد بلند شد و همین که می رفت بیرون با صدای آروم تر گفت: 
ولی بین خودمون بمونه ها. این خانم جلالی عجب ک....ه. بالاخره من یه حالی ازش می گیرم! 

فرآيند

زمان: صفر.
مکان: محل شرکت در طبقه هشتم.
شروع:
چهارشنبه ۹ اريبهشت حول و حوش ساعت ۴  داری ميزتو مرتب ميکنی و نقشه می کشی که حالا که مهمونی خونه مامانينا لغو شده عوضش صبح پنجشنبه نری سر کار، عصرش هم توپ بخوابی، شبش هم با بچه ها جمع شين و يه وودکا ابسولوت ليمويی رو بزنين زمين. رئيس که صدات می کنی از ته دل می گی: جانم ! اومدم خدمتتون.
زمان يک واحد به جلو.
مکان: حداکثر شش متر به سمت غرب.
مهندس در رابطه با اون شرکتی که قرار بود با هم بزنيم...
- بله بفرماييد.
- شما فردا بايد بری زنجان! البته مستقيما به اون قضيه ربط نداره. ولی واسه ات خوبه. تجربه کسب می کنی. در ضمن بايد حواست جمع باشه فاينال اکسپتانس رو بايد بگيری. مهندس با شمام. حواست هست؟
- آره .. آره.
زمان: يک واحد ديگه به جلو.
مکان: اتوبان تهران زنجان.و به طور دقيق تر صندلی جلوی سمند نقره ای.
ميخوای بخوابی. تا چشمات گرم ميشه آقای لی در مورد آينده کار شرکت ابراز نگرانی ميکنه. تو ميگی که موقعيت رو درک ميکنی و واقعا نگرانی.تو دلت ميگی به تخمم.
زمان: واحد سه.
مکان:زنجان، مهمانسرای کارخانه.
ساعت يازده شب تو اتاق چت بستی. داری فکر ميکنی بچه ها الان شات چندمن. تو روياهات ميگی به سلامتی ايران عزير و بچه ها ميزنن تو سرت که بازم تو مست کردی تريپ وطن ورداشتی! و لبخند ميزنی. دلت هم ميگيره.
زمان: چهار.و هنگام نصب ماشين.
مکان:کارخانه.
هر چی کره ايه واسه مهندسا و تکنيسينای کارخونه هه عملکرد ماشينو توضيح ميده هيچ کی نمی فهمه. دنبال تو ميگردن که ترجمه کنی.آخر سر از تو باغ بالای کارخونه پيدات ميکنن که داری دنبال موش کوری که وقتی سيگارتو بستی سر چوب و کردی تو سوراخش از يه سوراخ ديگه چند متر اونور تر دراومده ميدوی. تو هم نمی فهمی کره ايه چی ميگه. يه چيزی از خودت در مياری و ميگی. همه سرشونو با تعجب تکون ميدن و ميگن انصافا اينا بيشتر از ما ميفهمن. حقشونه به همه جا برسن.
زمان: پنج.
مکان: نهار خوری کارخونه.
آشپز کارخونه يه چيزی شنيده که چشم بادومی ها ماهی و سبزيجات زياد ميخورن، ورداشته ريده تو ماهی قزل آلا! با ترخون و شنبليله آب پزش کرده! آقای لی مزمزه ميکنه و بهت ميگه: خوشمزه اس.
 تو دلت ميگی مزه پهن پخته ميده! اين حيوونا چيجوری اين آشغالا رو ميخورن و تصميم ميگيری منبعد هميشه بعد از غذا از سروناز تشکر کنی. 
زمان: شش.
مکان: مهمانسرا.
غروب سه شنبه است. بچه ها الان تو کافه دارن حال ميکنن. حاضری يه پرس کامل از اون ماهی بو گندو بخوری يا حتی يک ساعت با آقای لی راجع به آينده شرکت صحبت کنی ولی يه ساعت بری کافه. قيافه سپينود رو که تکيه داده به ديوار و سيگار ميکشه يا محسن که شاکی شده يا حسين، حسين البته نه، يا امير عطا که سرخ شده يادت مياد و آه ميکشی.زنگ ميزنی به مهدی و يه پيغام بهش ميدی که به بچه ها بده. اينقدر پيغامت مسخره اس که خودت خنده ات ميگيره.
زمان: هفت. و پنجشنبه.
مکان: اتوبان به سمت تهران.
از صبح هر پوليتيکی بلد بودی زدی که کار زودتر تموم شه و به جلسه کولی ها برسی. رانندهه صد سالشه. اينقدر چشماتو می بندی و باز ميکنی و به کيلومتر شمار نگاه ميکنی که ميگه: جوون اينقدر عجله نکن. يه ساعت دير تر بهتر از هرگز... . ميدونی چی ميخواد بگه. ولی حتی تو دلت هم احترام سنش رو نگه ميداری و هيچ چی نميگی. عوضش هر چی فحش بلدی به هر چی کارخونه و مهندس و آخر سر به آخوندا ميدی.
زمان:هشت.
مکان:منزل.
جمعه ظهر رفتی از بيرون واسه سروناز و خودت غذا گرفتی. هوس خورش قيمه کردی. ولی گفتی فردا تو شرکت نهار قيمه ميدن. برای همين زرشک پلو با مرغ ميگيری. حالت يه خورده جا اومده. ساعت نه شب هنوز يه خورده از غذای ظهر مونده . گرم ميکنيد و هنوز غذا تموم نشده رئيس زنگ ميزنه ميگه فردا ساعت هشت صبح بايد بری کره ای ها رو برداری و بری جلسه. دوباره حالت تخمی ميشه.
زمان : نه.
مکان: هتل!
ميری دم هتل می بينی فقط آقای لی مياد بيرون.می پرسی: اون يکی کجاست؟
- آقای جونگ قراره ساعت ده و ربع پروازش بشينه.
می فهمی رييس گولت زده. بعد چون ميدونی که امروز قراره فرودگاه امام خمينی افتتاح بشه يه پونصد تومنی نذر ميکنی و ميگيری تو دست راستت: از کجا؟
وقتی آقای لی ميگه دوبی، پونصد تومنی رو مچاله ميکنی و ميذاری تو جيبت. آره ! بايد تا وسط اتوبان قم بری!
مکان: ده.
زمان: اتوبان قم.
داری صدو بيست تا ميری. تا پليس می بينی سرعتتو کم ميکنی و مياريش رو ۱۱۰. پليسه دست تکون ميده ولی تو گاز ميدی. جلوتر رو تابلو نوشته: حداکثر سرعت=۱۰۰ کيلومتر. شماره اتو ور ميداره. يه بارهم نيم ساعت قبلش چون داشتی با رئيس با موبايل صحبت می کردی جريمه شدی.
مکان: يازده.
زمان: شرکت.
اين شنبه استثنائا به جای قيمه زرشک پلو با مرغ داريد! حالت از بوی مرغ به هم ميخوره. 
زمان: دوازده.
مکان:کافه بلاگ. 
دخل رو نگاه ميکنی. يه حساب کتاب کوچولو، مخت سوت ميکشه. ميزنی بيرون.
زمان: سيزده.
مکان:منزل.
در خونه رو باز ميکنی می بينی بوی غذا مياد. می پرسی چيه؟ سروناز ميگه : گفتی حالت خوب نيست برات يه خورده مرغ گذاشتم!!تلويزيون رو روشن ميکين. اخبار ميگه فرودگاه امام خمينی تا اطلاع ثانوی بسته شد!! دو دقيقه بعد رييس زنگ ميزنه ميگه آخر هفته بايد بری زنجان . چون يه چيزايی هست که اونا درست نفهميدن و ماشينا خوب کار نميکنه. هفته ای که گذشته رو مرور ميکنی. اسمشو ميذاری فرآيند دهن گاييده شدن در سيزده مرحله و خودتو آماده ميکنی که تو وبلاگت يه مطلب به اين نام بنويسی.
بعد يه سی دی شلوغ پلوع ميذاری تو ضبط و صداش رو تا آخر زياد ميکنی. دست سرو ناز رو در حاليکه داره با کف گير تفلون جهازش خوراک مرغ رو هم ميزنه ميگيری مياری به زور مجبورش ميکنی باهات آفريقايی برقصه.بعد بدون اينکه همسايه ها اعتراضی کرده باشن يه جوری که صدا تو همه آپارتمان بپيچه داد ميکشی خونه خودمه، حال ميکنم صدای ضبطمو تا آخر زياد کنم. و هی اين جمله رو تکرار ميکنی.
                                                              پايان.
    

داستان کوتاه-کیسه سیاه

از دوماه پیش تا حالا این اولین باری بود که خانه را مرتب می کرد.

کونه و خاکستر سیگار ها را از گوشه و کنار جمع کرد و روی میز را دستمال کشید.

امروز صبح زودتر بیدار شده بود و رفته بود سلمانی.

توی آینه دستی به صورتش کشید :

آخیش.  

برس جلوی آینه را برداشت. انبوه  موهای فرو رفته در لای شاخکهای آنرا بیرون کشید:

می بخشمش. کی مطمئنه؟ هیچ کس. اصلا مگه کسی چیزی دیده؟

فرق سر را از چپ به راست عوض کرد و برس را گذاشت همانجا که بود. با دست مشغول بازی کردن با موهایش شد:

ولی نباید ضعف نشون بدم. نباید بفهمه می خوام بی خیال شم.اول گریه اشو در میارم. وقتی التماس کرد بغلش می کنم. اشکاشو پاک می کنم. میگم بسه دیگه آبغوره نگیر. حالا تعریف کن این چند وقته چیکار میکردی؟ من که حالم هیچ خوش نبود.

دوباره سر تاسر خانه را ورانداز کرد. همه چیز سر جای خودش بود. حتی ساعت را هم از روی تلویزیون برداشته بود و گذاشته بود روی دراور. همانجا که زنش دوست داشت.  درست هفده دقیقه به شش مانده بود.

دکمه پیغام گیر تلفن را دوباره فشار داد:

مهدی فردا ساعت شیش خونه باش. میخوام بیام اونجا. کارت دارم. به کسی نگو تنها میام.

یک ماه می شد که صدایش را نشنیده بود. چند بار زنگ زده بود و قطع کرده بود.همه پیغام پسغام ها را پدرش به بابای مهدی داده بود.

-اصلا بیخود پای اینارو وسط کشیدم.حالا چه جوری مخشونو بزنم. مامانو بگو. اصل کاری اونه.

دوباره دستمال گرد گیری را برداشت و کشید روی میز عسلی.

- خب حرف زور میزنن دیگه. چهار تا آف لاین و یه ساعت چت که دلیل نمیشه. اگه به این بود که باید نصف مردم دنیا رو .....  پسره ام گه خورده. خواسته چسی بیاد که با زن شوهر دار تریپ داره.

یک دیازپوکساید ده انداخت بالا و رفت توی دستشویی. دندانهایش را دوبار مسواک کرد. پنجره ها را بست. از همان ادوکلنی که سالگرد ازدواج کادو گرفته بود چند تا پیس روی خودش و چند تا پیس دیگر تو هوا زد.

به ساعت نگاه کرد. سه دقیقه به شش بود.

سیگاری روشن کرد و نشست روی مبل یک نفره روبروی درب ورودی.

چه جریانی داشتند سر خریدن مبلها. تمام یافت آباد را زیر و رو کردند تا اینها را پیدا کنند.

- شاید امروز قضیه رو تموم نکنم. باید مجبورش کنم معذرت خواهی کنه. آره اینجوری خیلی بهتره.

و پک غلیظی به سیگارش زد.

چشمهایش را بست و باز نکرد تا زنگ در به صدا در آمد.

از جا پرید یک نگاه به خانه و یک نگاه تو آیینه به خودش کرد. انگشتش را با آب دهان خیس کرد و کشید روی ابروهایش.در را باز کرد و دوباره نشست روی همان مبل.

-          سلام.

-          سلام.

زن مکثی کرد. نگاهی به داخل خانه انداخت و پرسید:

-          تنهایی؟

-          آره. تو چی؟

زن همینطور با کفش داخل شد و به سمت اتاق خواب رفت.از زیر تشک تخت کیسه پلاستیکی سیاه رنگ را بیرون کشید. به چهارچوب درب ورودی که رسید گفت: نه .

مهدی سیگار نیمه خاموش را از توی زیر سیگاری برداشت.

صدای خداحافظی زن در میان صدای بسته شدن در گم شد.

مهدی به صندلی چسبیده بود و فکر میکرد چرا کیسه شناسنامه و پاسپورتها را سر جای همیشگی گذاشته.

 

 

پیتزا دوست دارید؟

بعد از آقای پارک چشممون به آقای توماسونی روشن شده.
سیلویو توماسونی! اهل پیاچنزا عاشق غذای هندی، سیگار مارلبرو و البته اسپاگتی، قهرمان جودو، و مدیر فروش شرکتی که رییس تو ایران نمایندگیشو داره.
 پریشب رییس دعوت کرد شام رفتیم رستوران تاج محل. ما که حالیمون نبود غذای هندی چیه. چشممو بستم و دستمو گذاشتم رو منو. شماره ۳۶و شاهی قورمه افتاد. بغلش نوشته بود غذای سنتی پادشاهان مغول!  یه چیزی تو مایه قیمه تند. به هر زوری بود خوردم. ولی تا صبح همینجور گلاب به روتون باد گلو که میکردم گلوم میسوخت.
سروناز یه چیزایی بلد بود. دو سه تا اسم گفت و آخرشم نمیدونم چیز لر یا سیز لر سفارش داد. گفتم ناقلا کی رفته بودی رستوران هندی؟ گفت: تو فکر کردی من همونروز که با تو دوست شدم از تو تخم در اومدم؟ منم گفتم : آره آره درسته!
موقع رفتن رییس بچه تیز، ایتالیاییه رو انداخت به ما که سر راه برسونیم. حالا ما کاری نداریم از مبدا اتوبان همت، هتل استقلال سر راه نیاورانه یا شریعتی.
اینکه گفتم بعد از پارک چشممون به توماسونی روشن شد مال اینجاشه.توماسونی نشست جلو چون پاهاش عقب جا نمیشد.سرونازم عقب پشت سر من. تو راه  یه ماشینه پر دختر، مثلا ۴ تا یا ۵ تا( من که نگاه نکردم!) یه خورده جلو ما ویراژ میراژ رفت و آخر سر راننده اش شیشه رو کشید پایین و به تو ماسونی گفت: جیگرتو بخورم.
توماسونی گفت این چی میگه؟
 گفتم میگه:... I WANT TO EAT YOUR 
و هر چی فکر کردم یادم نیومد جیگر به انگلیسی چی میشه.
اینم گیر داده بود که؟ WHAT DOES SHE WANT TO EAT . یعنی:چیچی منو میخواد بخوره!
من از خنده مرده بودم. دختره ام گیر داده بود همینجور بغل ما میومد. آخر سر سروناز مداخله کرد و قضیه رو حل کرد. به این صورت که اول یه دونه زد پس کله من که من دیگه نخندم. بعد خودشو رو صندلی کشید سمت اون پنجره و نمیدونم دختره رو چیکار کرد که دختره گازشو گرفت و رفت. بعدم به توماسونی گفت: SHE WANTS TO EAT YOUR CHEWGUM یعنی آدامس شما رو میخواد بخوره. 
توماسونی هم قوطی آدامس ریلکسشو در آورد و گفت: OFCOURSE, OFCOURSE .... 

                 و ....      همین.