داش آکل

 

همونشب که داش آکل از وبلاگ آماتورها به بهشت نمیروند قهر کرد سر ساعت ۹ من و چند تا از بچه های وبلاگ رفتیم به آدرسی که داده بود سراغش. نه فقط چون دخترا ازش خوششون میومد بلکه بیشتر به این خاطر که این شخصیت مجازی کم کم نقشی تو بازی داستان نویسی ما پیدا کرده بود که بدون اون کار پیش نمیرفت.

درخونگاه- شماره 12 + 1 .

نمیدونید چه خونه ای!‌ از این درای قدیمی که هنوز زنگ نداره. کوبه میگن چی میگن. از اینا داره. دو طرف در دوتا سکوی سنگی بود. دیوارش نصف کوچه رو گرفته بود. تق تق زدیم به در و منتظر شدیم. یک صدای خش دار عین مجریای رادیو پیام ساعت ۱۰ شب گفت: کیه؟ آنی گفت: وای چه صدایی!

گفتم: داش آکل ماییم. از وبلاگ آماتور ها اومدیم. هیچ چی نگفت. منم ناشی گری کردم و درو هل دادم و سرمو کجکی بردم تو حیاط و شروع کردم به سرک کشیدن. پر از دار و درخت. اون ته یه عمارت پنج دری بود که چراغاش روشن بود. رعنا پرسید چه خبره؟ قبل از این که جواب رعنا رو بدم یهو یه لنگه گیوه خورد تو در و در خورد تو صورت من و صورتم کوبیده شد به اون لنگه در. پشتش داش آکل داد زد: بچه کله اتو بکش بیرون. اینجا نامحرم هست. وایسا تا بیام. من دماغ غرق خونمو کشیدم بیرون. همه هول شدیم. از اینور چکاوک این هوا پنبه رنگی قلمبه قلمبه گذاشت رو دماغ من و از اونور شب نویس دوید رفت ماشینو روشن کنه که فرار کنیم. باران میگفت در نریم بابا نمیخوردمون که!‌ رعنا میگفت راست میگه بابا نترسین. به شمام میگن مرد. صدای پا که نزدیک شد چکاوک منو همینجور نیمه جون ول کرد رو زمین و سریع یه آینه در آورد و خودشو نگاه کرد. آنی ام دوید و رفت جلوی چکاوک یه جور ی وایساد که داش آکل اول اونو ببینه. رعنا میگفت خودم خراب کردم خودمم درست میکنم. شب نویس میگفت تکلیف منو روشن کنید در ریم یا وایسیم.

چند دقیقه طول کشید تا داش آکل  جلو در ظاهر شد. یه چیزی من میگم یه چیزی شما میشنوید. قد دو متر! عرض شونه یه متر!‌ سیبیل، دروغ نگم ده سانت از هر ور زده بود بیرون. گزلیکشو بسته بود قد قباش. یه نگاه به ما جماعت کرد. باران سرشو انداخت پایین. منم که به زور پا شده بودم دستم با این هوا ( همون هوا!) پنبه رنگی به دماغم بود. شب نویس پشت ستون قایم شده بود. رعنا و آنی و چکاوک اما زل زده بودن به هیبت داش آکل!‌ مطمئنم تو دلشون قربون صدقه هیکلش میرفتن. داش آکل گفت: تو بابکی؟ گفتم: بودم. با این بلایی که گیوه شما سرم آورد الان دیگه نیستم!‌ داش آکل گفت: تو محرم نامحرم سرت نمیشه بچه؟ گفتم شرمنده داش آکل. تو دوره ما دیگه این چیزا ور افتاده. ملت همه سر و کون لخت میان تو خیابون. رعنا زد به پام که خفه شو! و خودش گفت: داش آکل من رعنام. همون که اون حرف زشتو به شما زد. اومدیم معذرت خواهی کنیم. در این لحظه شب نویس از پشت ستون عطسه کرد و داش آکل در چشم به هم زدنی قمه اشو کشید بیرون. چکاوک با عشوه گفت: اوا نترسید!‌ شب نویس خودمونه. از ترس شما قایم شده. و آنی ادامه داد: ماشالله این قد و هیکل ترسم داره!  شب نویس در حالیکه دست و پاش میلرزید از پشت ستون در اومد و گفت سلام. داش آکل سر تکون داد و رو به باران گفت: شما؟

-          باران هستم. از استان کردستان.

داش آکل یه نیگاه به سر تا ته کوچه کرد و گفت: بیاین تو. اینجا خوبیت نداره. و خودش اول رفت تو و گفت: یا الله! من که از درد به خودم می پیچیدم به امید یه جا واسه نشستن خواستم پشت داش آکل برم تو که یهو رعنا دستمو کشید و گفت: اول خانم ها!‌ ناسلامتی همین چند روز پیش ۸ مارس بودا!‌ بعدم خودش رفت تو و پشت سرش چکاوک و آنی دوتایی یه طوری که نزدیک بود به در گیر کنن خودشونو چپوندن تو. باران گفت:‌ بفرما آقا بابک. شب نویس عین بز اخوش و بعدش من و آخر سرم باران در حالیکه از بس سرش پایین بود نزدیک بود سکندری بره تو دیوار رفتیم تو.

تو حیاط یه تخت چوبی بود که روش یه قالیچه نقش ماهی و دوتا پشتی ترکمن بود. یه تخته پوست گوسفندم بالای تخت جلوی پشتیا پهن بود رو قالیچه. من که دیگه نای وایسادن نداشتم خودمو پرت کردم رو تخت. داش آکل با عصبانیت گفت: شازده ما اینرو نماز میخونیما!‌ من نفهمیدم چی میگه. چکاوک آروم گفت: کفشات!‌ تا اومد دوزاریم بیافته آنی یه جوری که داش آکل قشنگ بشنوه گفت: آقا بابک کفشاتونو در آرید. و خودش اول از همه بوتهای جیرشو در آورد و با ناخنای لاک زده نشست بالای تخت رو پوست گوسفنده و زانواشو جمع کرد تو سینه اش. بچه ها یکی یکی نشستن. چکاوک نشست بغل آنی و یه کم هلش داد اونور. آنی یه نگاه غیض دار بهش کرد و گفت: اوی!‌ چه خبرته؟! چکاوک جوابشو نداد و به جاش به داش آکل که شاهد این صحنه بود لبخند زد. سمت چپ چکاوک رعنا بود و بغل رعنا شب نویس که با تعجب در و دیوارو نگاه میکرد. این سمت تخت بعد از آنی من نشسته بودم و بعدشم باران دوزانو در حالیکه هنوز سرش پایین بود. داش آکلم لبه تخت نشست و یه پاشو آویزون کرد.

رعنا گفت: میگفتم داش آکل... که داش آکل حرفشو قطع کرد و داد زد: چایی بیار!‌  بعد رو به رعنا گفت: می بخشی همشیره. بفرمایید!‌

تا رعنا اومد حرف بزنه چکاوک گفت: ما میدونیم بعضیا تو جمعمون حرفایی زدن که به شما برخورده. اما همه رو که نمیشه به یه چوب زد. بعد یه کم صداشو نازک کرد و گفت: میشه؟ آنی بلافاصله گفت: البته الان دیگه وقت این حرفا نیست که کی چی گفته. ما نماینده همه ایم. رعنا با سر حرفشو تصدیق کرد. شب نویس زیر قالیچه رو بلند کرده بود و داشت رج های فرش رو با انگشت می شمرد. گفت: ریز بافته. از اون قدیمیاس. من گفتم داش آکل اینطرفا دستشویی ... ببخشید موالی چیزی نیست. من دارم از دست میرم. داش آکل داد زد: یه کف دست خاکستر ذغال بیار.

چند لحظه بعد یه زن که چادر مشکی سرش بود و یه سینی مسی دستش بود از تو پنج دری اومد به سمت ما. با صدایی که از ته چاه در میومد گفت: خوش اومدید و سینی رو گذاشت و تو تاریکی حیاط غیب شد. آنی گفت: اوا داش آکل خواهرتون بود. ماشالله چه خوشگل بود. به خودتون برده. چکاوک یواشکی زیر گوش رعنا گفت: شایدم زنشه. همون نعناع بود، کی بود؟ آنی که این جمله رو شنیده بود پرید تو حرفش و گفت: چه حرفا میزنیا!‌ همچی زنی چه میدونه اینترنت چیه. آفتاب مهتاب ندیده که میگن اینجور زنان دیگه.

تو سینی چند تا چای بود یه نعلبکی خاکستر. داش آکل به باران گفت: دست و پاشو بگیر!

باران همینجور که سرش پایین بود گفت: بله؟ داش آکل محکم گفت:د منو نیگاه کن!‌ باران سرشو بلند کرد. داش آکل با همون چشمش که جای قمه رو ابروشه یه چشمک به باران زد و فکر کنم منو نشون داد. چون سوت ثانیه بعد باران دستای منو گرفته بود داش آکل خاکستر می چپوند تو دماغم. من زیاد چیزی یادم نیست فقط یادمه که به باران میگفتم: ای خائن پاچه خوار!‌ اگه دیگه خارج از بازیاتو گذاشتم تو وبلاگ!‌ آنی و رعنا و چکاوکم می خندیدن. شب نویس کماکان به کشف محیط مشغول بود و هر از چند گاهی یه چیزی تو مایه عجب!‌ و خیلی قدیمیه و این چیزا می پروند.

خون دماغ من که بند اومد داش آکل گفت: خیلی خب!‌ با معرفتی کردین که اومدین. ما دیگه شرممون میاد که بر نگردیم. چاییاتونو بخورید برید که دیره. علی الخصوص همشیره ها. بعد رو به دخترا کرد و گفت: شما مگه صاحاب ندارید که تا این موقع بیرونید؟ من گفتم: ای بابا داش آکل. اینا خدارم بنده نیستن. صاحاب ماحابو که خیلی وقته با جاش سر کشیدن!‌ چکاوک از همونجا که نشسته بود یه لگد حواله من کرد طوریکه شلوارش تقریبا تا زانو رفت بالا. داش آکل سرشو انداخت پایین. بارانم که سرش پایین بود. اما این صحنه باعث شد شب نویس به جمع برگرده و تا لحظه خداحافظی نگاهش تو منطقه پوست گوسفند سیر و سیاحت کنه.

بچه ها چاییاشونو خوردن و اول از همه باران بلند شد و گفت: داش آکل ما زحمتو کم کنیم. بعدم از تخت پرید پایین و همین که دنبال کفشاش میگشت دو سه بار غلیظ گفت: یا الللله!

بازم دم باران گرم که زیر بغل منو گرفت و کمکم کرد کفشامو بپوشم.

شب نویس و چکاوک جلو جلو رفتن. باران داشت حین طی کردن مسیر تخت تا در حیاط با داش آکل اختلاط میکرد. آنی میخواست به من کمک کنه که بهش گفتم: برو بابا ولمون کن. الان میگیره به جرم رابطه نامشروع همینجا اخته امون میکنه.‌ اونم یه ایششش!‌ گفت و دوید که ببینه چکاوک چیکار میکنه. رعنا که کفشاش بندی بود پشت سر همه داشت می اومد که یهو دیدم یه سیاهی ار تو تاریکی پرید جلوشو  و دستشو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن. برگشتم دیدم همون زنه است که واسه امون چایی آورد. یه جورایی به رعنا التماس میکرد: خانوم جون الهی قربون او چش و ابروی سیات ورم( حالا رعنا اصلا ابروهاش تتوه! ) تورو خدا داش آکلمه از مه نگیری!‌ یه مه امو یه داش آکل که سایه سر بچامه. ای وبلاگ چیشیه که ای مردو هوایی کرده. شب که میا دیگه هیش با مو گف نمیرنه. همش منیشه پای کامپیولتین. میترسم ور بچینه مونو با ای دوتا صغیر تنها وذاره! رعنا به من نگاه کرد. نمیدونست چی بگه. زنه تا متوجه من شد چادرشو که تقریبا از سرش افتاده بودجمع کرد. نه که من هیز باشم. ولی زیر چادر از اون تیکه ها بود که تبارک الله دارن. رعنا گفت: نترس خانوم. تازه بره. مگه چی میشه؟ همین شماهایید که این مردا رو پر رو کردید دیگه. و تقریبا زنه رو هل داد کنار. زنه که دید رعنا مخش پاک تعطیله اومد سمت من. یه نیگاه کرد دید داش آکل اونطرف سرش با باران گرمه. چادرشو انداخت رو دستش و دست منو گرفت: ای آقا داداشم!‌ تو یه کاری وکن!‌ نذا این دختر فرنگیا داش آکلمو از دست من بقاپن! مو به خدا عاشقشوم!‌ واسه اش هیشی کم نشتم. چادرش یه خورده از رو صورتش رفته بود کنار. یه دسته موی مشکی ریخته بود رو ابروهای پیوسته اش. صورتش عین ماه شب چهارده بی عیب و نقص بود. نه ابروش تتو بود عین رعنا، نه دماغشو عین چکاوک عمل کرده بود و نه مثل آنی رژ لب جیگری مالیده بود به لباش. خوشگل خوشگل عین حضرت حوا همون وقتی که خدا آفریدش. من که اوضاع دماغم از دوا درمون داش آکل بهتر شده بود دستمو از رو صورتم برداشتم. پیشونی صاف و بلندشو آوردم جلوی لبام. یه ماچ کوچولو ازش کردم وگفتم: ناراحت نباش. من دیگه داش آکلو راه نمیدم اونجا. بعد صورتشو بردم عقب تر و تو چشای سیاهش که یه خط باریک سورمه و یه نم اشک داشت نگاه کردم. میخواستم یه چیزی بگم. اما نگفتم. برگشتم. رعنا منتظر من وایساده بود. گفت: پدرسگ این زن داش آکله. به اینم رحم نمیکنی.

دم در که رسیدیم آنی و چکاوک و داش آکل اونجا بودن. باران و شب نویس رفته بودن ماشینو بیارن. آنی دست داش آکلو گرفته بود تقریبا خودشو چسبنده بود بهش. چکاوکم هی یه چیزی میگفت و قهقهه میزد و به خودش قرو تاب میداد. برگشتم. برق دوتا چشم سیاهو تو تاریکی یدیدم که این صحنه رو نگاه میکرد. داش آکل من و رعنا رو که دید دست آنی رو ول کرد و خودشو کشید عقب.

همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

من نشستم عقب کنار چکاوک. این سمتم بارن نشسته بود. آنی و رعنا م جلو نشسته بودن و شب نویس رانندگی میکرد. زیر گوش چکاوک زمزمه کردم: اگه مخ داش آکلو بزنی که اینو طلاق بده نصف خونه امو میدم بهت. چکاوک لبشو چسبوند به گوشم: نصف دیگه اشو چیکار میکنی؟

گفتم: نصف دیگه اشم مهریه این حوری بهشتی و خرج دوتا بچه اش میکنم.

بدون شرح!‌

 

- الو! ... میگفتم ... با قر و قمیش میاد میشینه جلوی من. می دونه چقدر بهش مشتاقم. چشم و ابرومیاد.

آروم دستمو میبرم جلو و لمسش میکنم. دستمو پس میکشم. دوباره با احتیاط دستمو می برم جلو و ایندفعه می گیرمش تو دستم. اول با یک دست و بعد دودستی میگیرمش بین دستام.

گرماش دستامو گرم میکنه. سفت فشارش میدم. آروم می برمش سمت لب هام. اوخ! ‌چه داغه!‌ هنوز وقتش نشده. می برمش عقب. نگاهش میکنم. عکش چشمام می افته تو قهوه ای زلال چشماش.

دوباره بین دستام فشارش میدم. دستام مثل تنش گرم گرم شده. بهش که نگاه میکنم میگه زود باش،‌ دارم سرد میشم. می برمش طرف لب هام. لبم گرم میشه و خیس.

لب اونم که خیس شد از خودم یه کم دورش میکنم. از لرزش دستای من اونم میلرزه و موج میافته تو چشماش،‌ آروم مثل دریا.

دیگه نه من میتونم تحمل کنم نه اون.

می چسبونمش به خودم و دیگه هیچ چی نمی فهمم غیر از این که یه حس خوب گرم از لبم پخش میشه تو همه تنم.

و .... و بعد از لحظاتی از خودم جداش میکنم. حالا دیگه هم من آرومم هم اون.

سیگارمو روشن میکنم و دودشو فوت میکنم تو صورتش. چشماش که حالا دیگه گود رفته و چسبیده به ته می خنده.

منم میخندم. تو چی؟ تو هم بخند. ... الو! هستی هنوز؟ حالت خوبه؟

-  وااای! حالم که راستش زیاد خوب نیست! اصلا تو کجایی؟ مطمئنی داری چای بعد از نهارتو میخوری؟

- منم راستش نه!‌   

اطلاعیه

 

بدینوسیله به اطلاع عموم بر و بچ می رساند که دور اول بازی هیجان انگیز لاو اند لیترچر! هم اکنون آغاز شده. پادشاه و ملکه هفته بی صبرانه منتظر دریافت متون شما هستند.

برای دریافت سوژه های هفته باز هم به وبلاگ ویژه بازی یعنی:

 آماتورها خوشبختانه به بهشت نمیروند

 مراجعه فرمایید.

حضور شما چه به عنوان بازیکن و چه به عنوان تماشاچی گرما بخش دور اول بازی خواهد بود.

بشتابید که برای هر سوژه تنها و تنها سه نفر میتوانند متن ارسال کنند.

                                                                     عشق و حال!‌

... و بالاخره بازی جدید!

 

دوستان! سروران!

خانم ها! آقایان!‌

سرانجام انتظار به پایان رسید و پیش نویس اساسنامه هیجان انگیز ترین بازی ادبی جنایی عشقی قرن تدوین شد.

بدون شک این همان چیزی است که مدتها در انتظار آن بودید. یک بازی که نه تنها هیجان انگیز و پر حادثه است بلکه به اندازه یک عمر زندگی، به تجربیات شما می افزاید.

اشتباه نکنید!  برای برنده شدن نیازی به هیکل ورزشی ندارید! در مدینه فاضله این بازی نیازی به پول و زیبایی هم ندارید. آنچه که شما را لایق برنده شدن میکند تنها و تنها ذوق و خلاقیت ادبی شماست.

پس از همین امروز دست به کار شوید و سنت پسندیده قرض الحسنه ... ببخشید... همون دست به کار شوید و با مراجعه به وبلاگ آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند! شانس خود را برای برنده شدن در بازی و یافتن پارتنر ادبی خود بیازمایید!‌

و اینک این شما و این هم بازی ال اند ال یا همان

                                                              !Love and Literature   

 

                            .... و صدای کف و سوت حضار! 

پاییز روی دیوار روبرو

 

وقتی یکی اینجوری یه پله میره بالاتر و از اون بالا به گذشت زمان نگاه میکنه، یاد قدیما میافتم. و بعدشم آینده. نه خیلی قدیم. همین چند وقت پیش. و نه خیلی آینده. مثلا همین فردا. 

بعدش فلج میشم. از گردن به پایین. یهو دلم میخواد یه جای دیگه باشم. کجاش مهم نیست. یا تو یه زمان دیگه. کی اش هم مهم نیست. اسمشو گذاشتم کرم فرار از لحظه. وقتی جویدن رو شروع میکنه تمام وجودم از کار میافته. عین مرده نفس کش، ذل میزنم به دیوار روبرو که دیگه ترکی روش نمونده که بالا و پایین و آغاز و انتهاشو صدبار زیر رو رو نکرده باشم. آره!  دیوارم دیوارای قدیم. این یکی رو موافقم. زیر بار رفتن، همت مردونه میخواد. اونم واسه سی چهل سال.  

نمیخواستم اینا رو بهت بگم. ترسیدم فکر کنی عاشقتم. کی بود میگفت با هر کی درد و دل میکنی یعنی عاشقشی؟ حالا تو فکر کن اسمش مثلا خاطره است. واسه خاطره تعریف کردن که عشق لازم نیست. هست؟ 

میدونی؟ چند وقته زود غروب میشه. این چند روز آخر که از صبح غروبه. خنده ام میگیره. میدونی چرا؟ ... واسه اینکه تنهایی ام نکشیدم که عین آدمای غمگین بگم تنهایی عالمی داره.

شاخه بالای اون ترک سمت راستی تو این چند روز یه خورده پیشرفت کرده. من فکر میکردم به سمت بالا کج شه. اما به سمت پایین چرخیده. خیلی چیزا هست که اونجوری که من پیش بینی میکردم نشده. اینم رو بقیه.

بعضی وقتا ماسک چیز خوبیه. میذاری رو صورتت و دیگه لازم نیست فکر کنی. میتونی مثل آدمای دنیا دیده سرتو تکون بدی و بگی: ای روزگار!‌ ماسکو که بزنی خودش می بردت. خودش به جات حرف میزنه. به جات کار میکنه، خلاصه میشه پشت ماسک چشماتو ببندی و یه چرت راحت بخوابی. فکر میکنی چه ماسکی الان بیشتر به من میاد؟ یه روشنفکر درونگرا؟ یا یه بیزینس من اکتیو؟ یه شکست خورده دپرس، یا یه برنده خوشحال؟ یه بچه مایه دار ناراضی؟ یا یه کارمند امیدوار؟ یه بچه پرروی دختر باز، یا یه عاشق پیشه زن ترس؟  

غیر از اینا یه چیزای دیگه هم بود که میخواستم بهت بگم. پوزخند نزن!‌ هنوز پشیمون نشدم.‌ چند روز پیش عین زنای حامله قدیم، هوس خاک کردم. انگشتمو کردم زیر اون ترک بزرگه که از همه عمیق تره. از گوشت و پوست رد کردم و فرو کردم تو قلب دیوار. یه تیکه کاهگل کندم. گذاشتم رو زبونم. خیلی چسبید. فکر کن! طعم چای سرد و سیگار و بغض رو که چشیده بودی لابد. بهش طعم خاک مونده رم اضافه کن. قلب دیوار اما یخ یخ بود. درست عین قلب خودم.

با کلمات خوب بازی میکنم؟ گفتم که اگه کسی عاشق بشه تقصیر حماقت خودشه.  البته یه کمش هم تقصیر ماسک من بود: عاشق پیشه خوش آتیه. خوراک دختر بچه های تو کف شوهره. سوت ثانیه طرفو عاشق میکنه. نگفتی حالا چه ماسکی بزنم؟

میتونم فکر کنم اون ترک راستیه مرده و اون ترک چپیه زن. به این درد میخوره که اونجا که به هم میرسن میشه بچه. خیلی رمانتیکه. نه؟ ببین چه ترک نازیه! هنوز نازک و ظریفه. طفلک وقتی بزرگ شه حتما میپرسه من چه گناهی کرده بودم که ترک به دنیا اومدم. نمیشد پدر و مادرم مثلا دوتا شکلات بودن یا دوتا کامپیوتر. خوب شد که اینا خیالاته وگرنه چه جوابی میخواستم بهش بدم.

فکر میکنی بهار که بشه این ترکها چه شکلی میشن؟‌ اگه برگ در بیاره،‌ شاخ و برگش میاد جلوی پنجره رو میگیره. اما عیب نداره. بیرون که خبری نیست. بهارم خیلی وقته که هر سال میاد. اگرم نیاد خیالی نیست. شنیدم یه کسایی هستن که شبا میان عکس یه برگ سبز روی دیوار نقاشی می کنن.      

خوب شد باهات درد و دل نکردم. نه فقط به خاطر اینکه فکر نکنی عاشقتم. خاطره یه خوبی بزرگش اینه که حتی بدش هم بعد از یه مدت خوب میشه. وقتی خاطره میگی همه حرفا خوبه. اما درد و دل که میکنی همه اش حرف از گله و شکایته.

دیگه بهتره چیزی نگم. آخه یواش یواش دارم یه چیزایی می بینم که اگه بگم باور نمیکنی. آخه قلب دیوار، همونجا که یه تیکه ازش کندم و گاز زدم انگار خیس شده. یه چیزی داره ازش میچکه. یه چیزی تو مایه اشک یا خون یا اشک و خون با هم. با کلمات خوب بازی میکنم؟  این که خوبه. اگه بگم صدای گریه اشم میشنوم که دیگه هیچ چی!  

نگفتی چه ماسکی بیشتر بهم میاد؟!