پس از مدتها!

دیرزو با دوستی حرف زدم که می گفت فیلترینگ وبلاگ ها از حالت دستی به صورت اتوماتیک تبدیل شده. اسمش هم هست روباتیک فیلترینگ! خب ریات هم که شعور نداره. لذا ممکنه کلمات رو با هم اشتباه بگیره.

امروز تو خود بلاگ اسکای هم مطلب مربوطه رو خوندم و به این نتیجه رسیدم که فیلتر شدن وبلاگ من هم ممکنه بر اثر اشتباه یک روبات بوده باشه و نه تحلیل یک انسان دور اندیش که حدس زده درسته که من تا حالا مطالب غیر اخلاقی و سیاسی ننوشتم اما چون پتانسیلش رو دارم ممکنه یه روز بنویسم!

لذا سعی کردم چند تا کلمه که تو پست های آخرم شبیه کلمات مورددار بود رو حذف کنم و یک ایمیل هم به آدرسی که همونجا داده بود زدم که ببینم چی میشه. امیدوارم روبط انسانی، وبلاگ منو از چنگال این روبات بی رحم نجات بده و من دوباره به آغوش وبلاگستان که خیلی ام دلم براش تنگ شده بود برگردونه. ربات محترم حتما توجه دارند که این آغوش از اون آغوش ها که به زبون آوردنش موجب تحریک افکار عمومی و به گمراهی کشونده جوونا می شه نیست!  


 

پی نوشت: نیم ساعت بعد از این که به آدرسی که جهت پیگیری داده شده بود ایمیل زدم این جواب را دریافت کردم:

bastane site shoma ertebati be mokhaberat nadarad va az tarafe maraje marbooteh dastore ensedad darad va baz nemishavad sorry.
 

Kind Regards

.... و این یعنی .... پایان‌!‌

یکی از همین شب ها

از ولیعصر که می پیچیم داخل مطهری ترافیک سنگین میشود.

ماشین ها پشت سر هم ایستاده اند و هیچ کس بوق نمی زند. عجیب تر از اینها، لاین های سمت چپ خیابان باز است و کسی برای رد شدن از ترافیک سنگین از پشت ماشین جلویی انحراف به چپ نمیکند.

دوستم میگوید: اااا ! اینا رو باش!‌

سه چهار نفری میشوند. یک نفر همین نزدیک، چند متر جلو تر دو نفر دیگر کنار هم و یکی هم سی چهل متر آن طرف تر. آن دو نفری که کنار هم ایستاده اند با صدای بلند می خندند. این یک نفر جلویی خم شده و با راننده ماشینی که جلویش توقف کرده حرف می زند.

دوستم میگوید: دیگه رسمی اش کردن.

می پرسم: ساعت چنده؟

- دوازده و ربع. ماشین جلوییه رو داری؟ 

- آره . فکر کنم پسر کوچیکه اش باید دو سه سال از ما بزرگتر باشه. خوش تیپم هست یارو. قیافه اش عین جناب سرهنگاست.

- مثل اینکه معامله اشون نشد.

ماشین پشت سرمان تک بوقی میزند. آن یک نفری که جلو تر ایستاده نگاهی به ما میکند و به سمت ماشین می آید. کمی چاغ است با صورتی که در تاریکی شب سفید می زند. پنجره را می دهم پایین. سرش را خم میکند و می گوید:

- جاتون کجاست؟

دوستم به من نگاه می کند. من هم متوجه نشده ام.

- چی؟

- عزیزم جا دارید؟

صدایش خش دار و کلفت است. می گویم: آره. طرف پاسداران.

- اوه اوه چقدرم دوره.

سرش را جلو تر می آورد و چند لحظه مرا نگاه میکند. بعد عقب تر می رود و دوستم را هم با دقت نگاه میکند. می پرسد:

- دو نفرید دیگه؟

- آره دیگه. مگه نمی بینی؟

دوستم با تعجب به من خیره شده. می گویم:

- چی شد؟ میای؟  

دوستم با مشت به بازویم می زند. زن لحظه ای ماشین پشتی را نگاه میکند و می گوید:

- سی تومن!  

دوستم میگوید:

- نه بابا واسه چی؟‌ من که نیستم.

زن بلافاصله میگوید: واسه ...اک، ..ینه، جلو، عقب!‌ تازه از پاسداران باید ۲ تومنم پول آژانس بدم برگردم اینجا.

من با صدای بلند می خندم. دوستم هم نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد.

زن نگاه غضبناکی میکند و چند قدم جلو تر می رود.

به دوستم میگویم: ببین چند دقیقه ضد نزن تا بهت بگم.  جلو ترمی روم، سرم را خم میکنم طوریکه صورتش را ببینم و میگویم:

- شاکی نشو بابا!‌ ما به یه چیز دیگه خندیدیم. بیا بالا. بعدشم خودم برت می گردونم.

نگاهی به اطراف میکند و سوار می شود.  موقع راه افتادن هول می شوم. ماشین خاموش می شود. روشن میکنم و با سرعت راه می فتم.

زن میگوید: چه خبرته؟‌ یواش تر بابا. مثل اینکه تا حالا از این کارا نکردی؟ خنده ای میکند و ادامه میدهد: اسمت چیه عزیزم؟

- اسمم سیامکه. تو چی عزیزم؟!

دوستم پوزخند می زند و ادای عوق زدن را در می آورم. زن نگاهش را از روی همکارانش که هنوز ایستاده اند بر می دارد و جواب میدهد: 

- شهلا هستم. بعد دستش را می گذارد روی شانه ام و با حالتی که سعی دارد تحریک کننده باشد میگوید: سیامک جون یه جا داروخانه دیدی وایسا یه بسته ...دوم میوه ای ام بخریم. یه دونه از اون سیگاراتم به من بده. و میخندد.

دستش هم مثل صدایش چندان ظریف و زنانه نیست. ناخن هایش یکی در میان بلند است و روی بعضی از ناخنها اثری از لاک قرمزی که باید مدت ها پیش زده باشد باقی مانده. به صورتش نگاه میکنم. کرم پودر غلیظ و سفید و رژلب سرخابی زده. ترکیب صورتش بد نیست. دندان هایش زرد است و رویهمرفته چهل ساله به نظر می رسد.

- شهلا خانم می تونم بپرسم چند سالته؟

یک نخ سیگار از بسته بر میدارد و پاکت را میگذارد روی کنسول وسط کنار ترمز دستی. در حالیکه سیگارش را روشن می کند می گوید:

- چند ساله بهم میخوره؟

- سی و پنج این حدودا!

- آره دیگه. زود شکسته شدم. سی و یک سالمه.

دوستم بر میگردد و زن را نگاه میکند. میگویم:

- همون سی و دو سه ساله به نظر میای.

- نه دیگه گفتی سی و پنج. حالا تو ؟ وایسا اینجا داروخانه بود. اوا  چرا وای نستادی؟ 

- ببین شهلا خانم یه سوالی داشتم؟ داروخانه بعدی وامیستم.

- جونم،‌ بگو. یه کم صدای اون ضبطتم زیاد کن. چیه این خارجیا که شما گوش میدین؟ معین نداری؟

- معین ندارم. داریوش بذارم؟ چی شد وارد این کار شدی؟ چند وقته این کارو میکنی؟

- نه بابا نمیخواد غممون میگیره. همین که هست خوبه.

چند لحظه ساکت شد و ادامه داد:

- من تازه شروع کردم. یه سال نمیشه. یه دختر دارم. ۱۱ سالشه. زندگی خرج داره دیگه.

- زندگی که میدونم خرج داره. اما خیلی شغلهای دیگه هم هست. نه؟ شوهرم داری؟

- وا!! شوهرم نمیذاشت تا سر کوچه تنها برم.

دوستم میگوید: مرد؟!

- نه بابا. کاش می مرد. شیشه ای شد. خاک تو سرش بی عرضه بدبخت. دو بار بردیم خونشو عوض کردیم. همه اساس خونه رو خرج عملش کرد. منم طاقتم طاق شد طلاقمو گرفتم.

می پرسم: مهریه ای چیزی دستتو نگرفت؟

- چقد سوال میکنی سیامک جون. نرسیدیم؟

- حالا می رسیم. پدر و مادری،‌ کس و کاری، فک و فامیلی نداری کمکت کنن؟

بی حوصله جواب می دهد: یه برادر دارم که اونم خودش هزار تا بدبختی داره. دیگه به من نمیرسه.

- میدونه این کارو میکنی؟

- نمیدونم. شاید بدونه. تو مگه خبر نگاری؟ میخوای یه ربع بکنی، یه ساعت سوال جواب نداره دیگه!

می خندم: نه. اما یه وقتایی یه چیزایی می نویسم. راستش الانم واسه همین سوارت کردم.

- یعنی چی واسه همین سوارت کردم؟

- یعنی همین سوالایی که ازت میکنم جواب میدی و من صداتو ضبط میکنم. به شرطی که راستشو بگیا. بار اولمه و شوهرم معتاد بود و این چیزا نه. منم همون سی تومنی که گفتی به جاش بهت میدم.

- بعد تو چیکارش میکنی؟ می بری تو ماهواره پخش میکنی سیصد تومن میگیری؟ نه داداش ما نیستیم. نیگر دار پیاده میشم.

- ترش نکن بابا‌!‌ گفتم که به شکل داستان می نویسمش. بدون اسم و مشخصات.

زن محکم دستش را پشت صندلی ام می کوبد و با صدای بلند می گوید:

- بهت میگم وایسا.

- بابا پولتو میدم.

- پول نمیخوام. اگه نیگر نداری همین الان درو وا میکنم.

ترمز میکنم. زن پیاده میشود و بدون اینکه چیزی بگوید با قدم های تند از ماشین دور میشود. دنده عقب میگیرم و میگویم:

- ببین،‌ کاریت ندارم. فقط چند کلمه ...

که زن فریاد میکشد: برو تا جد و آبادتو بی آبرو نکردم. اصلا برو داستان ننه اتو بنویس...

دوستم می خندد و من گاز میدهم و فرار میکنم.

آکسینیا

روی همان صندلی که اول شب به آکسینیا معرفی شدم آرام گرفته بودم. زل زده بودم به همان جای سالن که با هم رقصیدیم و سیگار می کشیدم.

بیشتر مهمانها رفته بودند و سالن خلوت شده بود.حتی اگر خیلی آدم اهل تفکری هم نبودم، امشب و در این موقعیت که نه حال خانه رفتن داشتم و نه حتی اینکه از جایم تکان بخورم موارد زیادی وجود داشت که بتوانم به آن فکر کنم.
به اینکه چرا همیشه اگر مهمانی بروم و ابتدا روی یک صندلی بنشینم تا آخر شب دلم میخواهد روی همان صندلی بنشینم. یا اینکه چرا اگر هزار بار و در هزار شب در یک رستوران که ده تا دستشویی دارد به توالت بروم همان توالتی را انتخاب میکنم که بار اول و شب اول رفتم. خب این زیاد مهم نیست. اما انگشت دوم پای آکسینیا از انگشت شستش بلند تر بود. نمیدانم چرا فکر کردم نباید اینطور باشد. یعنی اگر میخواستم آکسینیا یا هر زن روس تبار دیگری را که شوهرش را رها کرده و دو سال است در تهران دنبال عشق گم شده نا مشروعش میگردد را تصور کنم هرگز انگشت شست پایش را کوتاهتر از دومی تصویر نمیکردم. خب این هم از قوانین غیر قابل تغییر دنیاست که همیشه واقعیات با رویاهای ما تفاوت دارند. البته گاهی اوقات این تفاوت ها بسیار جزیی هستند اما در عوض بعضی وقت ها جزییات بسیار مهم هستند.

دوباره سر و صدا بلند شد. دختر ها بلند بلند حرف می زدند. عجب آدم هایی هستند این زن ها! اصلا توجه نمیکنند که وقتی کسی چشم هایش را بسته اما نخوابیده، لابد دارد به چیزی فکر میکند. اگر هم بهشان بگویی دارم فکر میکنم بلافاصله می پرسند:  به چی!‌ و حتی اگر نیم ساعت برایشان توضیح بدهی باز هم تنها چیزی که برداشت میکنند این است پای زن دیگری در میان است.
شک ندارم که الان می آیند سر وقت من و می خواهند فقط برای اینکه خیالشان راحت شود که پسر ها هم کمک کرده اند  کاسه خالی سالاد را تا آشپزخانه ببرم. در حالیکه به اندازه سر سوزنی برایشان مهم نیست چرا نباید انگشت دوم پای آکسینیا از شستش کوتاهتر باشد.
-  باببببکککک پاشو اینقدر تنبلی نکن!‌
این صدای پریسا بود و تا آمدم به خودم بیایم با دوتا بشقاب در راه آشپزخانه بودم. اینکه به جای ظرف سنگین سالاد دوتا بشقاب دستم بود به دراز بودن انگشت پای آکسینیا در!‌
کسی احتمالا در آشپزخانه بشقابی چیزی را شکست. لابد همه الان فکر میکنند کار من بوده.
-  بابک جان تو بیا بشین کار نمیخواد بکنی!
زیر لب گفتم: نمیگفتی هم دیگر قصد نداشتم کار کنم.

در ورودی سالن آکسینیا را می بینم که شال و کلاه کرده و بی سر و صدا ایستاده. میگویم:
- زاغ سیاه کیو چوب میزنی شیطون؟ 
- چیکار میکنم؟
- هیچ چی. میگم چرا اینجا وایسادی؟ 
با مخلوطی از لهجه روسی و ترکی جواب داد: خداحافظ کردم از همه. اما داشتم بچه ها نگاه میکردم.
- یعنی داشتی دنبال کسی میگشتی؟ مثلا یکی که تا خونه ات ببردت؟
آکسینیا خندید و با هم از پله ها پایین آمدیم. موقع راه رفتن دوباره به انگشت های پایش نگاه کردم. متوجه نگاهم شد.

- شما چرا پا برهنه ای؟ یه وقت میخی چیزی نره تو پات!
- من عادت دارم.
- رو آسفالت داغم راه میری احیانا؟ یا رو آتیش؟ ما یه فامیلی داشتیم عین شما بود. کفش که پاش بود انگار سیخی چیزی تو یه جاییشه.
- چه جالب!
- البته اون آخوند بود. نعلین می پوشید.
- نعلین؟
- اگه اینم نمیدونی چی میشه تلفنتو بده فردا صبح بهت زنگ میزنم زاغ سیاه و  نعلین و این چیزا رو برات بگم. 
وارد پارکینگ که شدیم آکسینیا ناگهان گفت:
- اینجا رو نگاه کن!‌ یک نفر خوابه.
دختری پشت ستون دستش را زیر سرش گذاشته بود و به پهلو خوابیده بود. موهایش ریخته بود روی صورتش و پاهای لختش را که مانتو از رویشان کنار رفته بود جمع کرده بود توی شکمش.
- ولش کن بابا این مجتمع واسه خودش یه شهره. خودش پا میشه میره خونه اشون. بیا بریم.
ماشین را که روشن کردم گفتم: یه دقیقه وایسا من الان بر میگردم.
دختر هنوز خواب بود. موهایش را کنار زدم. مثل بیشتر دختر ها در خواب صورت معصومی داشت.  
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: خانم!‌ بیدار شین لطفا! اینجا خوب نیست بخوابین. نگهبانا ببینن اذیتتون میکنن.
اما بیدار نشد. دستم را گذاشتم روی پاهایش و لبهایم را تقریبا چسباندم به گوشش و گفتم: خانم!‌ و قبل از اینکه سرم را بلند کنم آرام گونه اش را بوسیدم و بلند شدم که بروم.  
دختر چشمهایش را باز کرد. و از دیدن من که بالای سرش ایستاده بودم یکه خورد. بعد پشت سر من چیزی را دید و آرام شد. برگشتم. آکسینیا پشت من ایستاده بود. ایندفعه نوبت من بود که یکه بخورم.  
آکسینیا رو به دختر گفت: شما رو تو مهمونی دیدم. چرا اینجا خوابیدید؟
- یه کم زیادی خوردم. منتظر آژانس بودم. حتما اومده و رفته.  
گفتم: خب ما می رسونیمتون.

دختر مکثی کرد و گفت: اگه مزاحم نیستم؟
راه که افتادیم دختر به آکسینیا گفت: خانم شما منو یاد مادرم انداختید. اونم همیشه منو با بوس از خواب بیدار میکرد! و آکسینیا لبخند زد.

دختر را که پیاده کردیم بدون مقدمه گفتم: تو جای من بودی داد میکشیدی یا با لگد بیدارش میکردی؟ و آکسینیا گفت: الان بگو زاگ سیاه یعنی چی؟!

داستان کوتاه: آنچه که لازم است جوانان در مورد افسردگی بدانند

 

اولین باری که مطمئن شدم دوستش دارم دقیقا هشت دقیقه بعد از خداحافظی بود.

من در اتومبیل تنها بودم و از فرودگاه بر میگشتم. تا آنروز بعضی وقت ها دلم برای دیدنش تنگ میشد.  بعضی وقت ها بی تفاوت بودم و بعضی وقت ها از دیدنش طفره می رفتم. آن چند باری هم که رک و صریح پرسیده بود که دوستش دارم یا نه هر بار به بهانه ای بحث را عوض کرده بودم. نه فقط به خاطر این که زن ها نباید از عشق کسی مطمئن شوند بلکه بیشتر به خاطر اینکه خودم هم نمیدانستم که دوستش دارم یا نه.

پروازش می بایست در ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح به مقصد برسد. تا آن لحظه بیدار بودم. یک بار دوش گرفتم. کمی کتاب خواندم. بدون آنکه به موضوع خاصی فکر کنم. تا ساعت هشت منتظر بودم که زنگ بزند. اما خبری نشد. تا ساعت ده  یک بار دیگر دوش گرفتم. ریش هایم را اصلاح کردم. لباس پوشیدم و آماده شدم که سر کار بروم. موقع خروج یک بار گوشی تلفن را برداشتم. بوق میزد و سالم بود.

شب که برگشتم یک سیم به اتاقم کشیدم و گوشی تلفن را گذاشتم بالای سرم.

آن شب بدون آنکه آدرسی داشته باشم برایش نامه نوشتم و کارهایی را که بعد از رفتنش کرده بودم توضیح دادم. قبل از خواب بک بار دیگر بوق تلفن را چک کردم. باز هم سالم بود. زود خوابم برد.

بعد از یک هفته با دوستان دیگری که ممکن بود خبری از او داشته باشند تماس گرفتم. یکی گفت دوست دختر تو بود. از من خبرشو میگیری؟ گفتم. آره، درسته! و گوشی را قطع کردم.

از ماه دوم هر شب برایش چیزی مینوشتم. حتی اگر شده یک جمله. همه عکس هایی را که از او داشتم جمع و جور کردم. تازه متوجه شدم چقدرعکس از او داشتم که اینطرف و آن طرف پخش و پلا بود. اما وقتی او از من خواست که یک عکس از خودم به او بدهم که با خودش ببرد خندیدم و گفتم لابد میخوای تو دیار غربت به یادم گریه کنی!

 دو ماه بعد که مصادف با روز تولدش بود پیراهنی را که برایم خریده بود پوشیدم. البته فقط به مدت یک ساعت. همانروز یک جعبه چوبی خریدم و هر چه را که به نوعی به او مربوط میشد داخلش گذاشتم. دور ادوکلنی که در این مدت استفاده میکردم یک دستمال ضخیم پیچیدم که نپرد.

چهار ماه بعد با دختر دیگری آشنا شدم. و یک سال بعد با او ازدواج کردم.

در طول پنج سال بعدی سه بار خانه مان را عوض کردیم. هرسه بار جعبه چوبی را که با زیاد شدن نامه ها سال به سال بزرگتر شده داخل کارتن بسته بندی کرده ام و با جعبه طلا جواهرات و مدارک مهم با دست خودم به خانه جدید منتقل کرده ام.  غیر از نامه هایی که برای خودش می نوشتم تقربیا با تمام دانشگاه هایی که رشته مورد علاقه اش را درمیان رشته های ارائه شده شان داشتند تماس گرفتم. سعی کردم از همسایه های خانه ای که در ایران داشت ردی از او پیدا کنم اما نشد.  

دخترمان که نه ساله شد و یک دفتر خاطرات قفل دار کادو گرفت به کمک من آمد و توانستیم مادرش را قانع کنیم که نباید در این چند سال اصرار میکرده که محتویات جعبه من را ببیند. در عوض قرار شد هر سه نفرمان یک کشوی قفل دار اختصاصی داشته باشیم و خانه هفته ای یک بعد از ظهر بدون من و دخترمان در اختیار زنم باشد.

از دوسال قبل با یک برنامه ریزی دقیق و طوری که به زندگی خانوادگی ام لطمه ای نخورد شروع کردم به جستجو از طریق اینترنت. در این مدت  دقیقا به صدو بیست و هفت مورد برخورده ام که ممکن است سر نخی برای پیدا کردنش باشد. تا امروز یعنی همین دوازده  دقیقه پیش با صدو سیزده موردشان تماس گرفته ام. سی و نه مورد هیچ جوابی نداده اند. پنجاه و سه مورد جواب داده اند که او نیستند. یازده مورد به تندی گفته اند که مزاحمشان نشوم. هفت مورد به طور خنده دار و مشابهی گفته اند که این روش دیگر قدیمی شده و از این هفت تا سه تایشان گفته اند در هر حال خودم را بیشتر معرفی کنم. و سه مورد هم ابراز آمادگی کرده اند که برای یافتنش به من کمک خواهند کرد. هر چند خیلی خوش بینانه است اما یکی از آن سه نفری که قول داده کمکم کند قرار است اورکات و گزک را بگردد که اینجا فیلتر شده.       

امروز یک مورد جدید پیدا کرده ام و به دو مورد دیگر هم ایمیل زده ام. اگر به همین مموال پیش بروم با در نظر گرفتن زمان بیکاری که در محل کارم دارم و اوقاتی که زنم خانه نیست احتمالا تا یک ماه و نیم دیگر بتوانم گوگل و یاهو سرچ را تمام کنم. بعد باید بروم سراغ سرچ انجین های دیگر. با این حساب مطمئنا تا پایان سال 2006  پیدایش میکنم. تا آن موقع من و او سی و هفت ساله میشویم. اگر سه سال هم به حساب دوره نامزدی و آشنایی مجدد بگذاریم، درست سر چهل سالگی که به سن بلوغ فکریمان برسیم با هم ازدواج خواهیم کرد.