نگاه یک نویسنده آماتور از سولاخ یک کلیشه!

چند روز بعد در لابه لای کتاب های نتیجه پسری ام یا شاید نوه ام دختری کتابی دیدم با این عنوان:
تاریخ ایران.سال هشتم پیش دانشگاهی.چاپ ۱۴۸۲ خورشیدی.
با اینکه صد سال به چاپش مانده بود ولی هنوز مثل روز اول کهنه و رنگ و رو رفته بود.
در حین ورق زدن کتاب به این متن برخوردم:
۱۳۵۷-۱۳۸۲ -دوره حکومت مذهبی
در درس پیش توضیح دادیم که در سال ۵۷ چگونه  محمد رضا پهلوی که تازه چیزهایی از اداره مملکت آموخته بود و همچنین با فروش نفت که در ان زمان هنوز کالایی با ارزش و گران بود ثروتمند وقوی شده بود و گفته بود دیگر به چشم آبی ها باج نمی دهد توسط یک انقلاب سرنگون شد.
همانطور که میدانید این سومین خیزش بزرگ مردم کشورمان برای رسیدن به دموکراسی بود.بار اول نهضت مشروطه، بار دوم زمان مصدق که هردو ناکام مانده بود.
در به ثمر رسیدن این انقلاب علاوه بر عامه مردم که جانفشانی های فراوانی از خود نشان دادند گروههای متعددی از جمله چشم آبی ها نقش داشتند. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که اداره حکومت به دست حاکمان مذهبی افتاد.
رهبران مذهبی به زودی همه حامیان خود را فراموش کردند و فکر کردند واقعا خدا باعث پیروزی انقلاب شده.
به همین علت شورشهای بسیاری در نقاط مختلف کشور روی داد از جمله در ناحیه کشور کردستان امروزی که در آن زمان بخشی از خاک ایران بود.بیشتر این شورشها و مخالفتها به سختی سرکوب شد و حکومت مرکزی قوی بر ایران حاکم شد.
پس از مدتی صدام حسین دیکتاتور کشور عراق(اکنون کشوری به این نام وجود ندارد) به ایران لشکر کشی کرد.مردم ایران دفاع جانانه ای از مرزو بوم خود کردند و جوانان شجاع بسیاری در این جنگ جان خود را از دست دادند.
بی درایتی حاکمان باعث شد که جنگ هشت سال طول بکشد و چشم ابی ها از این موضوع بسیار خوشحال بودند.
طولانی شدن جنگ و همچنین تن پروری و عیاشی حاکمان که از خزانه های کشور برای خود قصر های مجلل ساخته بودند باعث شد مردم بسیار فقیر شوند و زندگی سختی داشته باشند.در این دوره بسیاری از دانشمندان و هنر مندان و همچنین مردم عادی از کشور گریختند. این پدیده که به فرار مغز ها معروف شده بود نیز منافع بیشماری برای چشم آبی ها به ارمغان آورد.
یواش یواش مردم دیگه از هر چی خدا ست حالشون به هم میخورد.
پس از مدتی کشور امریکا که در آن زمان بسیار قدرتمند شده بود و رویای تسخیر جهان را در سر داشت به کشور های همسایه ایران لشکر کشی کرد.اما میدانست که با نیروی نظامی تمیتواند در ایران کاری از پیش ببرد.پس شروع به گول زدن ایرانیان با مفاهیمی از قبیل دموکراسی و ازادی کرد.
ایرانیان که از ظلم وجور حکام خود به تنگ آمده بودند نه تنها مقاومتی در مقابل حمله آرام چشم آبی های آمریکایی از خود نشان ندادند بلکه از بیگانگان استقبال هم کردند.
پس از مدتی یعنی در سال ۱۳۸۲ فردی ایرانی به نام .... توانست با قول همکاری با چشم آبی ها حمایت آنان را جلب کند و طی یک کودتای نسبتا آرام قدرت را به دست بگیرد.
در درس بعد توضیح خواهیم داد که چگونه این امر باعث به تاخیر افتادن آزادی واقعی ایران شد و چگونه چشم ابی ها ۲۵ سال دیگر ایران را غارت کردند.
 

جلسه نقد ادبی


درست یادمه روزی که اولین داستانم (داستانهای میدان ونک )رو وارد وبلاگ کردم با خودم فکر کردم چه باحال میشه یه روز یه نویسنده معروف اونها رو بخونه و پیغام بذاره :
سری به وبلاگت زدم .وقت داری فردا یه سر بیای دفتر من. میخام راجع به نوشته هات صحبت کنم.
فرداش هم بگه : نویسنده جوون از آشناییت خوشحال شدم.هر چند تجربه ات کمه ولی اگه ادامه بدی آینده خوبی داری.

با کمال خرسندی این اتفاق افتاد. فقط جزئیاتش کمی فرق میکرد.

شاید هم اشتباه از من بود که تو رویاهام جزئیات رو دقیقا مشخص نکردم!
هر چند جزئیات زیاد مهم نیستند ولی برای
اینکه درس عبرتی برای شما باشد ! و همچنین برای اینکه اگر دل نازکی دارید خود طفلک معصوم بیگناهتان را در معرض نقد ادبی قرار ندهید جزئیات جریان را تعریف میکنم.

قضیه به این صورت بود که خانم منیرو روانی پور که حتما میشناسیدش در اجابت از دعوت من برای بازدید وبلاگم داستان آرایشگاه را خوانده بودند و از من برای شرکت در جلسه ای که روز پنجشنبه در محل نشر قصه برگزار میشد دعوت کرده بودند.خوب چی از این بهتر؟

من هم با کلی زحمت شرکت رو دودره کردم و رفتم.

طبق معمول آخرین نفر بودم.سلامی کردم و یه صندلی اون پشت مشتها گیر اوردم و نشستم.

به جز من و خانم روانی پور هشت، نه(8- 9) نفر دیگر هم بودند.

از نویسنده کامل مرد 56 ساله ای که با افتخار می گفت شاگرد خیاط بوده و توسط غلامحسین ساعدی نویسنده شده تا خبر نگاری جوان و حتی یک گزارشگر از یک روزنامه خارجی و چند نفر از خانم ها و آقایان جوان که در وبلاگ داستان می نویسند که به قول علی عبدی پور حتی اگر کمی بیشتر کوتاه می آمدند هم از من بلند تر بودند!

همه خودشان را معرفی کردند.طبیعی بود که کسی توجهی به من نکند ولی أخر همه با پررویی گفتم:

خانم روانی پور من بابک هستم.دیروز تو وبلاگم پیغام گذاشته بودید.

-آه یادم آمد.داستان آرایشگاهتو خوندم.برای اینکه یه مرد اینو بنویسه شاهکاره ولی خوب ایراداتی هم داره. بعد هم چند دقیقه ای راجع به اینکه نباید از کلمه زنیکه  اسفاده میکردم صحبت کردند. با این استدلال که نویسنده باید رعایت اصل بی طرفی را بکند و ما بنا به داشتن فرهنگ فضولی و قضاوت در نوشته هایمان دچار این اشتباه می شویم.بعد رو به دیگران گفتند :اگه موافق باشید ایشون (یعنی من) داستانشون رو بخونن و همگی راجع بهش صحبت کنیم.( قضیه جرجیس پیغمبر!)

ومن سر مست از این اقبال ناگهانی و در حالیکه تا اواسط داستان صدام کمی میلرزید داستان ارایشگاه رو در حضور جمع خوندم.

بعد همه اساتید یکی یکی شروع کردند به نقد داستان من.

تا اینجاش خوب بود. نه؟

اما از ایجا به بعدش.چرخ گوشت که میدونین چیه؟ در یک جمله بگم ،یک چرخی کردن مارو که نگو!!

به اینصورت:

1-خانم ، حدودا 25  ساله(البته چون سن دقیق افراد رو نمیدونم از آنچه که در مورد سن خانمها حدس میزنم اتوماتیک حداقل دو سه سال کم کردم!):فضا سازی میتونست شلوغ تر باشه.موضوع تکراری بود.نتیجه و هدف نداشت.حاضر نیستم دوباره آنرا بخوانم.

2-آقا حدودا 25 ساله:مشخص بود که یک مرد نوشته.هدف و نتیجه نداشت.البته من با کلمه زنیکه مشکلی ندارم.

3-آقا 24 ساله :همه شخصیت ها لومپن هستند.شخصیت ها زیاد و متعدد هستند. بیشتر شبیه گزارش است تا داستان.

4- خانم 20 ساله:روی شخصیت ها خوب کار نشده بود.

دیگه یواش یواش داشت لب و لوچه ام آویزون میشد.میخواستم بگم به خدا اینو من ننوشتم .مال بچه برادرمه که 12 سالشه .تو زنگ انشا نوشته.لا اقل اینجوری بهم میگفتند دزد!

 خانم روانی پور انگار متوجه شد و گفت:

دوستان توجه داشته باشید که ایشون هیچ ادعایی نداره و این جزو اولین کارهاش به حساب میاد و رو به من کردند وگفتند:ناراحت نشی ها. ما اینجا هستیم برای همین. باز هم خدا پدرش و پدر شوهرشو  بیامرزه! انگار مرام ومعرفت هنوز تو این خانواده باقی مونده.

5-خانم 40 ساله:ضمن گفتگو بعضی شخصیت ها فکر میکنند.از نظر اصول داستان نویسی  این درست نیست.کلمه زنیکه نباید به کار برده میشد.اصلا داستان نیست!هدف و نتیجه ندارد.

یاد کلاس انشای دبیرستان افتادم.درست میگفت. شانس آوردم حواسشون به شاهد مثال نبود.چون شاهد مثال هم ننوشته بودم!

6-آقا 56 ساله:خوب بود.متشکرم.مرسی! ولی پراکنده گویی ها کم بود.باید بیشتر به دیالوگ ها پرداخته میشد.بهتره داستان "سمنو پزان" نوشته استاد أل احمد رو بخونی.

دستش درد نکنه.این کتاب رو همون روز خریدم وهمون شب خوندم.کلی حال کردم.

7-آقا 23 ساله:داستان گره ندارد.هدف و نتیجه ندارد.حاضر نیستم دوباره بخونم.اصلا شما خودتون از نوشته تون راضی هستید.

دیگه نتونستم ساکت بمونم و گفتم:اگه منظورتون یک نتیجه ناب فلسفیه ، نه نداره ولی من اصلا دنبال این نبودم.

خانم روانی پور گفت:حرف نزن .فقط یادداشت کن!

8- خانم 26ساله: شخصیت ها گنگ هستند.به خصوص اکرم.

9-خانم 23 ساله:از ابتدا نسبت به شخصیت ها گارد گیری شده.شخصیت ها محدود هستند.کلمه زنیکه نباید استفاده میشد.

البته شاید بهتر بود در پایان داستان از همه خانم های محترم به خاطر خطاب قرار دادن یکی از هم جنسانشان با واژه زنیکه عذر خواهی میکردم.خوب حالا میکنم!

آقای شماره 2 :این که یک نوشته به صورت گزارش باشد بد نیست.چخوف هم داستانی به نام شرط بندی با همین سبک دارد.

خانم روانی پور:

در بعضی از جاها زیاده گویی شده.درک بعضی از چیز ها باید به خواننده واگذار شود.فضا سازی ضعیف است.مثلا به صدای سشوار و بوی رنگ مو که فضا را پر کرده اشاره ای نشده .

و تمام.

 

ملاحظه فرمودید که چقدر امیدوار کننده بود!

رفتیم بالا و خانم روانی پور با چند تا جمله مثبت و کتاب" زن زیادی" مرحوم آل احمد مرا بدرقه کردند.خیلی دلم میخواست بدونم این جملات مثبت ازسر ترحمه یا واقعی!

 

از پاساژ اومدم بیرون.تنها چیز قشنگی که تو ذهنم بود کاراکتر NICE   خانم روانی پور بود.یه ربعی طول کشید تا فهمیدم باید چه جوری تا پاسداران برم.یه بار دیگه چک کردم:چهارراه ولیعصر،میدان ولیعصر، سید خندان و پاسداران.

خیلی دلم میخواست دو سه ساعتی ول بگردم وفکر کنم ولی قول داده بودم برگردم شرکت و پروفرمای پارس سویچ رو تموم کنم.

تو میدون ولیعصر به تاکسیه گفتم :ولیعصر! طرف با دستش به زمین اشاره کرد و گفت همینجاست.

همه مسافر ها خندیدند.اگه عجله نداشتم حتما با تاکسی بعدی میرفتم.

تو راه کارلو صفریان رو هم که از برو بچ با حال دانشگاه بود دیدم.گفت رفته آمریکا درس بخونه.یادم رفت بپرسم وقتی تو آمریکا ازش میپرسن اهل کجاست در جواب میگه ارمنستان یا ایران.

شاید باورتون نشه ولی تو شرکت برای تهیه چهار صفحه پروفرما 26 صفحه پرینت گرفتم و مهندس فرهمند(مدیر عامل شرکت) رو همه  یه خط قرمز می کشید و برمیگردوند.آخرش اومد تو اتاق من و گفت: مهندس مثل اینکه دوباره داری رو داستان جدیدت فکر میکنی.ادبیات خیلی خوبه، من هم دوست دارم ولی به شرطی که هابی(hobby )باشه!

عجب جمله سنگینی!

شب  مثل بچه ننه ها پناه بردم به سروناز. دمش گرم مرام گذاشت و  گفت:مطمئنم بابکی یه روز بزرگترین نویسنده دنیا میشه.


 در پایان و به خاطر رعایت اصول داستان نویسی:

شاهد مثال: من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم     حال برای چون تویی اگرکه لایقم بگو.

نتیجه فلسفی:حالا حالا ها منتظر قسمت دوم داستان، ببخشید گزارش آرایشگاه نباشید.

نتیجه اخلاقی: در رویاهایتان حتما جزئیات را ذکر کنید!


جالب بود نه؟ نظر شما چیه؟ 

 

 

آرایشگاه زنانه.

آرایشگاه زنانه
دست تپل و سفیدش رو برد توی موهاش و گفت:
می بینی اکرم جون! ریشه موهام دراومده.
آرایشگر و دو نفر مشتری دیگه نگاهی کردند. البته بیشتر نگین انگشتری رو که از لای موهای زرد زنیکه برق میزد ور انداز کردند تا ریشه موهایی که با ذره بین هم نمی شد اختلاف رنگشان را با بقیه موها تشخیص داد.
اکرم خانم که خوب میدونست چه جوری باید هوای همچین مشتریهایی رو داشته باشه گفت:
ماشالله بزنم به تخته نسرین جون یه  هفته ای چقدر موهات بلند شده!
-آره همه میگن.البته اگه حسودی بذاره.واه واه خواهر شورمو که میشناسی، با اون چهارتا شویدش می گه موهات کم پشته!اصلا تاسی تو خوانوادشون ارثیه!
-خوب حالا میخوای چیکار کنی؟
-های لایت کاهی چطوره؟
-هر جور میلته، ولی بعد از یه مدت که رنگ روشن زدی رنگ تیره بهتره. مثلا شرابی.هم تنوعه هم سنتو کم می کنه.
-واه ه ه ه! مگه من چند سالمه؟
-اوا خاک بر سرم شوخی کردم. و بعد رو به بقیه مشتریها کرد و گفت:
ماشالله نسرین جون مثل قالی کرمون می مونه. انگار سال به سال جوون تر میشه!
از بین مشتریها دختری که بیستو دو سه ساله به نظر میرسید با صدای آرام گفت:
خوب، نسرین جون خوب به خودشون میرسن.هر دفعه من اومدم اینجا دیدم از صبح نشستن اینجا! و بعد با خودش گفت:با نصف  پولی که این زنیکه بشکه در سال خرج رنگ مو و تتوی ابرو و کشیدن پوست و ساکشن بالا و پایینش میکنه میشه یه عروسی کوچولو و یه خونه کوچولوتر گرفت و رفت  زندگی.

مشتری دیگر که زنیی حدودا چهل ساله و نسبت به سنش زیبا بود در حالیکه با خونسردی پاهاش رو توی ظرف آبگرم تکون میداد و برای پدی کور آماده می کرد گفت:

نسرین جون شوهرت هنوز تو کار ساختمونه؟

نسرین طوریکه انگار بهش فحش داده باشی برگشت و یا صدایی شبیه  شیهه مادیان در حال زاییدن گفت:وااااااه !اون چلمن خرج کله تاس خودشم به زور در میاره. فکر کردی من از اون یه قرون پول می گیرم.عمری! همه اینا از صدقه سر پدر خدا بیامرزمه. اگه همین چند تا آپارتمانم برای من نذاشته بود از گرسنگی می مردم. این مرتیکه رم بابام آدم کرد!وگرنه اولش آه نداشت با ناله سودا کنه.

دختر جوان پیش خودش فکر کرد: پس بیخودی نیست که امیر میگه سرم بره نمیخام بابات یه یه قرونی بهمون کمک کنه. شاید همین چیز هارو دیده.

و زن چهل ساله طوریکه انگار فکر دختر جوان را خوانده باشد رو به او کرد و گفت:

راست میگه والله. پسرای این دوره زمونه یا معتادن یا خانم باز یا بیکار و علاف.اوناییشون هم که به اصطلاح مرد خانواده اند همشون هشتشون گرو نهشونه.خسته شدیم از بس شنیدیم خانم مراعات کن. حقوق کارمندیه!

سپس چند لحظه ای پاهایش را در ظرف آب تکان داد و پس از یک نگاه شیطنت آمیز به نسرین ادامه داد:

شاید هم ما شانسمون بده. مردم با چه قیافه های ایکپیری  یه شوهرایی تور میزنن بیا و ببین!

اکرم خانم برای اینکه بحث رو عوض کنه و خودشو از نون خوردن نندازه  گفت:نسرین جون یه دقیقه تکون نخور میخام رنگ بذارم. بعد هم به پیرزنی که هیچ کس نمیدونست چه نسبتی با هاش داره ولی بعضی ها می گفتن مادرشه گفت: بی بی چند تا چایی میاری.

زن چهل ساله رو به دختر جوان کرد و با صدایی که فقط خودشان بشنوند گفت: تقصیر خودم بود.زمان ما این حرفها مد بود. اوائل انقلاب بود دیگه.خر شدیم رفتیم شوهر تحصیلکرده کردیم.همون موقع که مهرداد اومده بود خواستگاری یه خواستگار دیگه داشتم میلیاردر.هر چی مامانمینا گفتند بیا زن این بشو گفتم نه! یا مهرداد یا هیچکس!بعدا یه بار یارو تو خیابون با یه بنز دیدم،الگانسه؟ چیه؟ یه زنیکه امل هم کنارش نشسته بود. ما چی؟ بایه پراید فیزوری! و بعد خندید.

با اینکه تقریبا ارام صحبت می کرد ولی اکرم خانم که دیگه تو استراق سمع از مشتریها حرفه ای شده بود هم شنید و خنده تلخی کرد.

زن چهل ساله رو به اکرم کرد و گفت:

جریان تو چی شد؟ بالاخره طلاقتو گرفتی؟ مهریه ات چی شد؟

-آره .دادگاه حکم طلاقو صادر کرد ولی مهریه امو بخشیدم.

-شوهرت زن من نگرفته؟

- نه بابا اون بیچاره این اواخر انقدر هرویین کشیده بود قیافه اش مثل گودزیلا شده بود. هیچ زنی از 100 متریش هم رد نمیشد. و همه خندیدند. البته به جز دختر جوان که انگار خندیدن یادش رفته بود.

زن چهل ساله برای اینکه دخترک رو از بق در بیاره  و در حالیکه می خندیدگفت:

دختر جون یه وقت به سرت نزنه شوهر کنی. بذار تا چهل سالگی.همه کاراتو که کردی خودم یه عموی پولدار دارم که تا اونموقع هم  زنش می میره. براتون یه عروسی مفصل می گیریم. بعد چند سال هم خودش مرد هرچی گیرت اومد با هم نصف می کنیم! و بعد همگی حتی نسرین قه قه زدند زیر خنده. دخترک هم خندید.

اکرم رو به دختر گفت: هنوز با امیر دوستی؟ ازدواجتون به کجا رسید؟

-آره . ولی تاریخ ازدواج فعلا معلوم نیست. شاید هیچ وقت.

زن چهل ساله گفت لابد بهت میگه: آه عزیزم . عشق از ثروت بهتر است. بعدا با هم به همه جا میرسیم.روی ابرها قصر میسازیم. ها؟ و دوباره خندید.

-نه اتفاقا اهل این خالی بندیا نیست.

با صدای زنگ موبایل دختر جوان همه ساکت و البته سراپا گوش شدند.دخترک از جا پرید و موبایل  به دست به گوشه سالن رفت.

چند دقیقه بعد با چشمان خیس برگشت و در حالیکه برای پوشیدن مانتو به سمت چوب لباسی میرفت گفت:اکرم جون ببخشید مهمونی امشب کنسل شد. با اجازه تون من دیگه میرم!

زن چهل ساله پک محکمی به سیگارش زد و با خونسردی گفت:باریکلا بذار یه کم تو خماریت بمونه .

اکرم به سمت دختر رفت و گفت:عزیزم ، بیا بشین .اینقدر عجله نکن.حرفهای این دو تا دیوونه رم گوش نکن. مطمئن باش امیر الان دوباره بهت زنگ میزنه و ...

مکالمه اکرم و دختر جوان در گوشه سالن  چند دقیقه ای طول کشید.

در همین حال نسرین صدا زد:

اکرم خانم، میشه یه خورده عجله کنی.من کلی کار دارم، هنوز ناخونام مونده. از اینجام تا شهرک باید برم لباسمو از خانم عظیمی بگیرم. و بعد رو به زن چهل ساله کرد و گفت: بی انصاف واسه یه لباس شب 600 تومن ازم پول گرفته.

بالاخره مریم مانتوش رو دوباره آویزان کرد و اینبار چند تا صندلی اونطرف تر نشست. نگاهی به چراغ چشمک زن موبایلش انداخت ، صدای زنگش را زیاد کرد و آنرا طوری در جیب بغل کیفی که امیر  به عنوان هدیه روز تولد برایش خریده بود گذاشت که با اولین زنگ بردارد.
پایان آرایشگاه زنانه.



ادامه این داستان را می توانید در داستان بعدی یعنی در آرایشگاه مردانه دنبال کنید.
منتظر باشید!

آرایشگاه زنانه.فقط خانم ها بخوانند!!


دست تپل و سفیدش رو برد توی موهاش و گفت:
می بینی اکرم جون! ریشه موهام دراومده.
آرایشگر و دو نفر مشتری دیگه نگاهی کردند. البته بیشتر نگین انگشتری رو که از لای موهای زرد زنیکه برق میزد ور انداز کردند تا ریشه موهایی که با ذره بین هم نمی شد اختلاف رنگشان را با بقیه موها تشخیص داد.
اکرم خانم که خوب میدونست چه جوری باید هوای همچین مشتریهایی رو داشته باشه گفت:
ماشالله بزنم به تخته نسرین جون یه  هفته ای چقدر موهات بلند شده!
-آره همه میگن.البته اگه حسودی بذاره.واه واه خواهر شورمو که میشناسی، با اون چهارتا شویدش می گه موهات کم پشته!اصلا تاسی تو خوانوادشون ارثیه!
-خوب حالا میخوای چیکار کنی؟
-های لایت کاهی چطوره؟
-هر جور میلته، ولی بعد از یه مدت که رنگ روشن زدی رنگ تیره بهتره. مثلا پر کلاغی.هم تنوعه هم سنتو کم می کنه.
-واه ه ه ه! مگه من چند سالمه؟
-اوا خاک بر سرم شوخی کردم. و بعد رو به بقیه مشتریها کرد و گفت:
ماشالله نسرین جون مثل قالی کرمون می مونه. انگار سال به سال جوون تر میشه!
از بین مشتریها دختری که بیستو دو سه ساله به نظر میرسید با صدای آرام گفت:
خوب، نسرین جون خوب به خودشون میرسن.هر دفعه من اومدم اینجا دیدم از صبح نشستن اینجا! و بعد با خودش گفت:با نصف  پولی که این زنیکه بشکه در سال خرج رنگ مو و تتوی ابرو و کشیدن پوست و ساکشن بالا و پایینش میکنه میشه یه عروسی کوچولو و یه خونه کوچولوتر گرفت و رفت  زندگی.

مشتری دیگر که زنیی حدودا چهل ساله و نسبت به سنش زیبا بود در حالیکه با خونسردی پاهاش رو توی ظرف آبگرم تکون میداد و برای پدی کور آماده می کرد گفت:

نسرین جون شوهرت هنوز تو کار ساختمونه؟

نسرین طوریکه انگار بهش فحش داده باشی برگشت و یا صدایی شبیه  شیهه مادیان در حال زاییدن گفت:وااااااه !اون چلمن خرج کله تاس خودشم به زور در میاره. فکر کردی من از اون یه قرون پول می گیرم.عمری! همه اینا از صدقه سر پدر خدا بیامرزمه. اگه همین چند تا آپارتمانم برای من نذاشته بود از گرسنگی می مردم. این مرتیکه رم بابام آدم کرد!وگرنه اولش آه نداشت با ناله سودا کنه.

دختر جوان پیش خودش فکر کرد: پس بیخودی نیست که امیر میگه سرم بره نمیخام بابات یه یه قرونی بهمون کمک کنه. شاید همین چیز هارو دیده.

و زن چهل ساله طوریکه انگار فکر دختر جوان را خوانده باشد رو به او کرد و گفت:

راست میگه والله. پسرای این دوره زمونه یا معتادن یا خانم باز یا بیکار و علاف.اوناییشون هم که به اصطلاح مرد خانواده اند همشون هشتشون گرو نهشونه.خسته شدیم از بس شنیدیم خانم مراعات کن. حقوق کارمندیه!

سپس چند لحظه ای پاهایش را در ظرف آب تکان داد و پس از یک نگاه شیطنت آمیز به نسرین ادامه داد:

شاید هم ما شانسمون بده. مردم با چه قیافه های ایکپیری  یه شوهرایی تور میزنن بیا و ببین!

اکرم خانم برای اینکه بحث رو عوض کنه و خودشو از نون خوردن نندازه  گفت:نسرین جون یه دقیقه تکون نخور میخام رنگ بذارم. بعد هم به پیرزنی که هیچ کس نمیدونست چه نسبتی با هاش داره ولی بعضی ها می گفتن مادرشه گفت: بی بی چند تا چایی میاری.

زن چهل ساله رو به دختر جوان کرد و با صدایی که فقط خودشان بشنوند گفت: تقصیر خودم بود.زمان ما این حرفها مد بود. اوائل انقلاب بود دیگه.خر شدیم رفتیم شوهر تحصیلکرده کردیم.همون موقع که مهرداد اومده بود خواستگاری یه خواستگار دیگه داشتم میلیاردر.هر چی مامانمینا گفتند بیا زن این بشو گفتم نه! یا مهرداد یا هیچکس!بعدا یه بار یارو تو خیابون با یه بنز دیدم،الگانسه؟ چیه؟ یه زنیکه امل هم کنارش نشسته بود. ما چی؟ بایه پراید فیزوری! و بعد خندید.

با اینکه تقریبا ارام صحبت می کرد ولی اکرم خانم که دیگه تو استراق سمع از مشتریها حرفه ای شده بود هم شنید و خنده تلخی کرد.

زن چهل ساله رو به اکرم کرد و گفت:

جریان تو چی شد؟ بالاخره طلاقتو گرفتی؟ مهریه ات چی شد؟

-آره .دادگاه حکم طلاقو صادر کرد ولی مهریه امو بخشیدم.

-شوهرت زن من نگرفته؟

- نه بابا اون بیچاره این اواخر انقدر هرویین کشیده بود قیافه اش مثل گودزیلا شده بود. هیچ زنی از 100 متریش هم رد نمیشد. و همه خندیدند. البته به جز دختر جوان که انگار خندیدن یادش رفته بود.
ادامه دارد...

داستان جدید:آرایشگاه

داستان جدید در مورد جایی است که مطمئنا شما بودن در آن را تجربه نکرده اید.یعنی آرایشگاه!
چطور؟
توضیح میدم.
این داستان دارای دو بخش است.
۱- ارایشگاه زنانه(برای آقایان)
۲-آرایشگاه مردانه (برای خانمها)
البته بعضی از خانمها برای اصلاح سر پسر کوچولویشان به آرایشگاه مردانه رفته اند اما با خواندن این داستان تصدیق خواهند کرد که در تمام مدت حضورشان مثل یک نامحرم با آنها برخورد شده و تازه بعد از رفتنشان همه نفس راحتی کشیده اند و به صحبتهایشان ادامه داده اند.
در اینجا لازم است از کمکهای بیدریغ همسر ، مادر و کلیه فک و فامیل مونث برای نوشتن قسمت آرایشگاه زنانه تشکر و قدر دانی بنمایم!

زیاد منتظر نخواهید ماند!!