برای همسرم:

          هرگزم   نقش  تو از لوح  دل و جان  نرود           
هرگز  از  یاد  من  آن  سرو  خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که  اگر  سر  برود  از  دل و از جان   نرود

کافه شوکا و یادداشتهای یک قهوه چی

در اواخر ظهر جمعه بالاخره فرصتی دست داد تا با فراغ بال و موسیقی مناسبی در پشت صحنه(بک گراند) یادداشتهای یک قهوه چی* را بخوانم.
از شبی که آقای مقدم در پاسخ به درخواست من برای یک کتاب مناسب و پس از اینکه یک مجموعه شعر را به دلیل بی علاقگی رد کردم این کتاب را به من هدیه کرد چند هفته ای می گذرد.
در این مدت انرا مثل تنها سیگار مارلبرو در پاکت سیگار بهمن ،برای آخر شب نگه داشته بودم. هرچند هر از گاهی چند سطر پراکنده از ان را خوانده بودم.
.
.

تا آمدم به طعم خوش و نشئگی ان عادت کنم تمام شد .
عجیب اینکه اواخرش درست مثل سرطان ته سیگار تلخ ، سرطانی و پر نیکوتین بود.
باخودم فکر کردم شاید این اعلام عزای اسطوره وار ناشی از دردی عمیق تر از ملاقات یک دوست قدیمی و در شرف مرگ باشد . به همین علت هم در پشت جلد مثل تیتر اول روزنامه ها اورده شده است.
مکالمه زنی در تیرماه زندگی با مردی پاییزی،اسارت سنجاب ،حکایت پروانه و پیله، و نهر و دریا،داستان مالیات و چکهایی که در دست مردم است و خلاصه همه اینها بیشتر این موضوع را روشن می کند که چرا از بین تمام جملات کتاب این جمله تیتر شده است.
تمام اینها ، ورود سرزده مازیار و یکی دو جرعه رفاقت تکلیف مرا در این مورد که با این بضاعت کم چه چیزی می توانم در جواب این هدیه بدهم روشن کرد.به نیت تفال دیوان حافظ را باز کردم :
اگر روم ز پی اش فتنه ها بر انگیزد           ور از طلب بنشینم به فتنه بر خیزد
و اگر به رهگذری یکدم از وفاداری             چو گرد در پیش افتم چو باد بگریزد
و اگرکنم طلب نیم بوسه صد افسوس      ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
من ان فریب که در نرگس تو می بینم      بس اب سردی که با خاک ره برامیزد
فراز و نشیب بیابان عشق دام بلاست     کجاست شیردلی کز بلا بپرهیزد
تو عمرخواه وصبوری که چرخ شعبده باز    هزار بازی از این طرفه تر برانگیزد
بر استانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد.

*کتاب یادداشتهای یک قهوه چی نوشته یارعلی پور مقدم مدیر کافه شوکا است.

بدون عنوان

همان شبی که برای اولین بار داستان های میدان ونک(ر-ک همین وبلاگ) را برای بچه ها خواندم جو جالبی برقرار شد .
محمد رضا چند مطلب از دفتر خاطراتش را برایمان خواند.
مازیار هم که دستی در نقاشی دارد پیشنهاد کرد که اگر روزی خواستم آنها را چاپ کنم طرح روی جلد و شاید هم چند تابلو برای داخل کتاب نقاشی کند.
اما هومن(لینک اول) طوریکه انگار قبلا روی موضوع فکر کرده باشد قلم به دست گرفت و نوشت:
{آدمهایی که تو طبقه دوم هستند ممکنه نشسته باشند ، ممکنه روی زمین دراز کشیده باشند و ممکنه به سقف چسبیده باشند ، ولی در هر صورت از ادمهایی که تو طبقه اول هستند بالاترند. مرگ مادرم منو یک طبقه تو زندگی پایین انداخت!}
خودش هم آنرا خواند. بعد روی یک تکه کاغذ نوشت و داد به من.
درست یادم هست که برای چند لحظه هیچکس چیزی نگفت. فقط همه سر تکان دادند و لبخند زدند:
- آره خوبه .
- با حال شده .
و چند جمله کوتاه به همین شکل.
امروز شاید دو ماه از ان شب میگذرد .من ان را بارها خوانده ام ولی هنوز هم درست مثل لحظه اول نمیدانم چه بگویم و آیا اصلا چیزی بگویم یا نه. 
ولی میدانم آنچه در آن چند ثانیه برای جمعی که آنجا حضور داشت اتفاق افتاد چیزی نبود جز لمس اثری که تنها یک نوشته اثر گذار میتواند بوجود بیاورد.