همان شبی که برای اولین بار داستان های میدان ونک(ر-ک همین وبلاگ) را برای بچه ها خواندم جو جالبی برقرار شد .
محمد رضا چند مطلب از دفتر خاطراتش را برایمان خواند.
مازیار هم که دستی در نقاشی دارد پیشنهاد کرد که اگر روزی خواستم آنها را چاپ کنم طرح روی جلد و شاید هم چند تابلو برای داخل کتاب نقاشی کند.
اما هومن(لینک اول) طوریکه انگار قبلا روی موضوع فکر کرده باشد قلم به دست گرفت و نوشت:
{آدمهایی که تو طبقه دوم هستند ممکنه نشسته باشند ، ممکنه روی زمین دراز کشیده باشند و ممکنه به سقف چسبیده باشند ، ولی در هر صورت از ادمهایی که تو طبقه اول هستند بالاترند. مرگ مادرم منو یک طبقه تو زندگی پایین انداخت!}
خودش هم آنرا خواند. بعد روی یک تکه کاغذ نوشت و داد به من.
درست یادم هست که برای چند لحظه هیچکس چیزی نگفت. فقط همه سر تکان دادند و لبخند زدند:
- آره خوبه .
- با حال شده .
و چند جمله کوتاه به همین شکل.
امروز شاید دو ماه از ان شب میگذرد .من ان را بارها خوانده ام ولی هنوز هم درست مثل لحظه اول نمیدانم چه بگویم و آیا اصلا چیزی بگویم یا نه.
ولی میدانم آنچه در آن چند ثانیه برای جمعی که آنجا حضور داشت اتفاق افتاد چیزی نبود جز لمس اثری که تنها یک نوشته اثر گذار میتواند بوجود بیاورد.