به خودم...


هر بار نگاهم می کنی
جرعه ای از آن شراب بیست و چند ساله ناکجاآبادی را می ریزی توی حلق خشکم و تلخ و شیرین می سوزاند و می رود تا جایی که مستم میکند.
آن وقت است که نگاه می کنم و می بینم نه تویی بوده و نه نگاهی.
تنها من بودم. فقط من خواهم بود. 

کورمال کورمال دست میکشم روی دیوار. روی خواب فرش ابریشمی پر گل.
نیستم. نیستی.
بگو کجای خیالم سفیدی مانده که نقش تو را آنطور که میخواستم دوباره بکشم نه آنطور که بودی.  
دیگر نه به زور زاناکس چشم بر هم میگذارم و نه به ضرب سیتالوپرام چشم  میگشایم، که نمیدانم وقتی خوابم تو را می بینم یا وقتی بیدارم خودم را.

کاش یالهایم را بریزم روی داغ روی گونه ام و بتازم به جایی که اسبها را جفت جفت به گاری می بندند .
تاختن نه کار من بود نه کار تو.

                بزن بی رحم! بزن!

                         درد هیچ شلاق دیگری نمیتواند خط خون را زیر یالهایم نقش بزند.

                                    بزن روح استخوانی ام را که تا نزنی نمیروم. 

                                              نه! 
                                                                
                                                   تاختن نه کار من بود نه کار تو.

نظرات 29 + ارسال نظر
مصلوب دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 04:33 ب.ظ http://chred.persianblog.com

خوبــــــــــــــــــــــــــه ! خوبی ؟ منم خوبم . خوب می‌نویسی . چیزای خوبی هم می‌نویسی . خب ، دیگه چی ؟ خوبی شما ! خباحافظ . یا علی ...

پدرام دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 07:18 ب.ظ http://natoor.persianblog.com

این ورسیون رو ازت ندیده بودم بابک تا به حال !

پونه دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 09:45 ب.ظ http://saaghi1.persianblog.com

بزن بی رحم! بزن!

کوزه دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:11 ب.ظ http://koozeh.org

بابک جان. اینطوری هیچ وقت ازت نخوانده بودم. خط دوم سوم که رسید دوباره آدرس را نگاه کردم بی اختیار که ببینم خودتی یا نه.

بعد مطلب قبلی ات را خواندم و ... سردم شد. خیلی.

زن آبی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:12 ب.ظ http://zaneabi.blogspot.com

in koone neveshtan az ghalame shomaa kheily baraam jadid bood

رویا دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:34 ب.ظ http://ozzal.blogsky.com

جایت خالی می شه که ، هر جا می ری خوش باشی، راستی همیشه همینه ،‌یکی می زند و یکی می تازد ، اما مباد که انکه می تازد بداند که راه به بیراه می رود و...

محسن سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:19 ق.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

شاعر در این جور موارد می فرماید : با نگاهت این روزا داری منو چوب می زنی . بزن بزن که داری خوب می زنی . بزن بزن که داری خوب می زنی . حاج بابک سرتو بگیر بالا تو از شاعر خیلی بهتر نوشتی . چاکرتیم.

امیرحسین سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:56 ق.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

چی بگم.....حرقی نمونده با ابن نوشتت....

وحید سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 02:13 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

به شبهایی فکر می کنم که ماه کامل شده و یک حس گرم مرا تشنه می کند... پر از کوچ شده ام...دیگر چمدانی ندارم برای بستن و راهی شدن.

هما سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:16 ق.ظ http://30seconds.blogspot.com

به قول پدرام این ورژن رو ازت نخونده بودم . مثل همیشه بسیار خوب بود .

نسیم سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.abandokht.com

سلام ... مثل همیشه لذت بردم ... همه جور نوشته ای ازت برمیاد ظاهرا ... بابا خوش به حالت دست مریزاد... راستی خیلی وقت سر می زدم و به روز نبودی ... قلم به این خوبی لابد منتظر شاهکار بوده !

فرمانده جهان سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 05:52 ب.ظ http://wantedd

سلام اقا بابک
بدین ترتیب بود که یک استعداد خارق العاده نویسندگی از بین رفت
خدا وکیلی حیف من نبود اقا بابک
اینجا بهم میگن مهندس

ممزی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 01:32 ق.ظ

قشنگ بود ولی راستش منظورت رو نفهمیدم که اونم ایراد مغز منه که عادت به خوندن و درک چیزای غامض نداره.
به هر حال مخلصیم.

امیر مهاجر جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 05:22 ب.ظ http://aamohajer.persianblog.com

خوب نوشته ای. موفق باشی.

مائده شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 08:44 ق.ظ http://rima-34.persianblog.com

قبلا هم داشتم ولی امروز واقعآ بهت ایمان آوردم . اما نمی دونم چرا یه هراسی تو دلم افتاد که دو سه دقیقه است داره دیوونه ام می کنه . همش به اونی فکر می کنم که همچین شلاقی داره که دردش تو رو به زانو در میاره !!!

سارا یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 09:34 ب.ظ http://movhoom.blogspot.com

سلام. فکر کردم آخرشو که ببینم می فهمم که یه قطعه از یه کتابی جایی گذاشتی. ولی اینطور نبود... غریب بود بین نوشته های تو. شاید سرما ست که داره اذیت می کنه... نمی دونم. خوش باشی و در پناه خدا.

مریم چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:22 ب.ظ

و چه قدر بیچاره است انسان.

من پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:27 ب.ظ http://manebiman.persianblog.com

سلام تازه باهاتون آشنا شدم(چه دیر!)خوشحال میشم به من سر بزنین.

لیلی پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 07:24 ب.ظ http://arousakekouki.persianblog.com

سلام/نوشته ی خوبی بود. انگار کلمات، موثر و مفید بودند و یک نفس می شد بخوانی اش. از آنجا خوشم آمد:بگو کجای خیالم سفیدی مانده...پایدار باشی.

میم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:31 ق.ظ http://baran-e-eshgh-121.persianblog.com

سلام... نمی‌دونم چرا با خوندن نوشته‌ی شما یاد این چند خط از بامداد افتادم: «مجال اندک بود و فرصت کوتاه ...» ...

نسیم یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:14 ق.ظ http://www.abandokht.com

سلام... کاش می نوشتی ... دلم برای داستانات تنگ شده... کی دوباره به روز می کنی ؟... اصلا می رم آرشیوو می خونم .

یوسف دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.mastership.tk

خوبه......
من می خواستم بگم تو می تونه منو لینک کنم به جاش منم تو رو لینک میکنم.

ایلعذار چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:07 ق.ظ http://www.ilazar.blogsky.com


بابک جان سلام
از موقعی که از غیبت صغری اومدی و دوباره نوشتی وبلاگت رو میخوندم ولی وقت نمیکردم بیام نظر بدم . جالبه زدی تو تریپ جدی و مسائل اجتماعی . بابا ، دست بردار! تو رو چه به این کارا. آخرین داستانت رو خوندم. خوشم آمد. ولی حیفم آمد تو که اینقدر با استعدادی داستانهات یک کم خاله زنکیه. فکر کنم وقتی میتونی عناصر داستان رو به این خوبی پهلوی هم قرار بدی و خواننده ات رو دنبال خودت بکشونی ، وقتشه که دنبال موضوعات جدی تر باشی و حرفه ای تر کار کنی. خدا کنه ناراحت نشده باشی!!

فاطمه جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:47 ب.ظ http://kodamghole.persianblog.com

محشر بود. همشو خوندم. خیلی عالی بود. هر چی تعریف بلدی خودت از خودت بکن.

محسن جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:26 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

بابک کجایی ؟ یه خبری از خودت بده . ما بی مرامیم شما چرا؟

پونه جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:54 ب.ظ http://saaghi1.persianblog.com

کم پیدایید؟

آشنای قدیمی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:00 ق.ظ

خماری ما هم که هیچی دیگه بابا هر روز میام میبینم به روز نشدی چی کار میکین

فاطمه دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 04:16 ب.ظ

لذت بردیم .ایول.بازم بنویس نه برای ما.برای خودت

سمی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ

به

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد